منِ او
28 اسفندماه شروعش کردم و امشب تمام شد. در طول تعطیلات خیلی وقت نشد که منظم پیش برم و بعد از اون هم که درگیر میانترمها بودم (و هستم.) برای همین خواندنش طولانی شد. اما خوبیای که داشت این بود که فرصتی پیدا شد تا حدود یک ماه با «علیِ فتاح» زندگی کنم. اگر کتابهای امیرخانی را خوانده باشید مطمئنن متوجه شدهاید که او سبک خاص خودش را دارد. سبکی که شاید برای غیرِ همفکرانش کمی غیرقابلباور و یا حتا مسخره به نظر برسد؛ اما برای کسانی که فکر و زبان او را میفهمند اوج لذت است. چیزی که در کتابهای امیرخانی (آنهایی که تا به حالا خواندهام) برای من جذاب است، از یک سو زبانِ پر از کنایه و از سوی دیگر نمادسازیهای اوست. وقتی اتفاقی کوچک در صفحههای اول کتاب رخ میدهد و بعد از حدود 500 و خوردهای صفحه دلیلش را میبینی مطمئن میشوی وقتی که برای مطالعهی کتاب گذاشتهای بیثمر نبوده، چون دستکم نویسنده nها برابر وقت گذاشته تا اینگونه حوادث را به هم مرتبط کند و در آخر هم نتیجهگیریاش را به زیباییِ هرچه تمامتر نشانت دهد.
داستانِ کلی کتاب در تهرانِ دههی بیست شمسی اتفاق میافتد. چالشهای خانوادهای متمکن در طهران و حوادثی که اعضای این خانواده دچارش میشوند. عشقی که از کودکی شکل میگیرد و در طول زمان پخته میشود و تا آن سر دنیا میرود و تا زمان پیری و شب بمباران سال 1367 ادامه پیدا میکند. شاید هم تا به حالا. باید اعتراف کنم که (همانند بسیاری که کتاب را خواندهاند) محبوبترین شخصیت کتاب برایم «درویش مصطفا» بود و هست. دلیلش برای کسانی که کتاب را خواندهاند مشخص است و برای کسانی که قصد خواندنش را دارند مشخص خواهد شد. برای کسانی که کتاب را نخواندهاند و قصد خواندنش را هم ندارند هم که فرقی نمیکند! (-:
پ.ن1: به دلیل میانترمها وقت زیادی ندارم که بنویسم. قانع هستم به همین. قانع باشید به همین!
پ.ن2: مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَ ماتَ، ماتَ شَهیدا...