امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۲۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۹ ب.ظ

‌‌

در مورد چیزی که اندیشیدی خالی‌الذهنم؛ اما علی‌ایّ‌حال روا نبود که آن گردوشکنِ چراغ‌قوه‌دارت را بفروشی و عایدی ماه‌ها جان‌کندنت را هم رویش بگذاری و بدهی برای یک ماسماسکِ فَکَسنی که تازه سیب پشتش هم گازخورده هست! اگر غرض زنگ زدن به این و آن بود که با همان قبلی هم حاصل می‌شد. اصلن همه‌ی بدبختی ما، ذُریه‌ی آدم(ع)، به خاطر سیبِ نیم‌خورده است شازده. مادرمان که به حرف هم‌سنگش گوش نداد و همه‌مان را به هبوط کشاند؛ خواهشن تو دیگر به حرف حقیر گوش کن که ناخواسته بدبخت‌مان نکنی! اقلن کمی صبر می‌کردی؛ مطمئنن لختی دیگر سالم و گازنخورده‌اش هم پیدا می‌شد. میوه‌های دیگرش هم!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۴۹
امید ظریفی
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۴۱ ق.ظ

دِد وَنَک! دِد وَنَک!

پیش‌نوشت: برنامه‌ی امروز «عالی» بود و پر از حال خوب. هم تجربه‌ی جدید و جالبی بود برای من و هم برنامه‌ریزیِ بسیار خوبی داشت. برنامه‌ای که دقیقن 13 ساعت و 5 دقیقه طول کشید و پتانسیل این رو داشت که آدم از بیشتر لحظه‌هاش لذت ببره. جمله‌ی آخر رو به این دلیل گفتم که «عالی» به معنای «ایده‌آل» نیست...

 

بسیار مشتاقِ امروز بودم. هم به خاطر اولین دورهمی بلاگرانه‌ای که قرار بود توش شرکت کنم و هم به خاطر اینکه محل قرار، نمایشگاه کتاب بود. تنها باری که رفته بودم نمایشگاه، کلاس پنجم دبستان بودم. با خانواده اومدیم تهران و دو روز موندیم و نمایشگاه رو گشتیم. خلاصه که صبح ساعت 6 بیدار شدم. صبحانه خوردم و کم‌کم آماده شدم و دقیقن ساعت 7:31 از خوابگاه زدم بیرون و به سمت ایستگاه امام‌خمینی (محل قرارمون برای شروع دومینِ دورهمیِ وبلاگیِ نمایشگاهِ کتاب یا همون دِد ونک!) راه افتادم. حول و حوش 8:10 بود که رسیدم. بدیهتن ملت رو نمی‌شناختم. گوشه‌ای نشستم و به هولدن (همه‌کاره‌ی دورهمی) پیام دادم که من رسیدم، چه کنم! جواب داد که چند تا دیگه از بچه‌ها هم رسیدن، داد بزن دِد ونک! (-: دور و برم رو نگاه کردم. یه جمعیت 4-5 نفره توی چشم می‌زد. رفتم جلو و پرسیدم که شماها وبلاگ می‌نویسین؟! جواب مثبت بود و آشنایی‌ها شروع شد. چند دقیقه‌ای که گذشت خود هولدن هم به جمع‌مون اضافه شد. چقدر یه آدم می‌تونه انرژی داشته باشه آخه! :-| تا 8:45 تقریبن همه رسیده بودن. دیگه عملن ایستگاه رو قُرق کرده بودیم. یه جمعیت سی‌وپنج نفره + یک عدد هولدن که آروم و قرار نداره و «دِد ونک دِد ونک»گویان از چپ می‌پره راست و از راست می‌پره چپ + نگاه‌های متعجب و عاقل اندر سُفهایِ دیگران! نکته‌ی جالب قضیه این بود که سه نفرمون ارتباط مستقیمی با یزد داشتیم. من و سید طاها و سلوچ. و جالب‌تر اینکه قبلن من و سلوچ هم‌دیگه رو توی یزد دیده بودیم!

راه افتادیم به سمت مصلا. ایستگاه شهید بهشتی پیاده شدیم و آماده شدیم برای برگزاری مراسم افتتاحیه؛ روی چمن‌های نزدیک مصلا. اینجا بود که آقای صالح‌پور و همسرشون هم بهمون اضافه شدن و به همین دلیل برای nامین بار سی‌وخورده‌ای نفر به هم‌دیگه معرفی شدیم! برای شروع کار من شعری که برای دورهمی گفته بودم رو خوندم. نقیضه‌ای بود روی این، که داخلش با چند تا از بچه‌های حاضر در جمع شوخی کرده بودم. بعد هولدن قرعه‌کشی فقرای دورهمی (؟!) رو برگزار کرد که به این‌صورت بود که از پول‌هایی که قبلن جمع شده بود، به چهارده نفر کمک‌هزینه‌ی خرید کتاب تعلق گرفت. من هم به قید قرعه جز فقرا شناخته شدم و 20هزارتومن به جیب زدم! بعد گروه‌گروه شدیم و زدیم به شبستان. من و اویان و مجتبا جمشیدی با هم رفتیم. البته خیلی زود گم‌شون کردم. اول کار رفتم آموت تا دیداری تازه کنم با افراد داخل غرفه؛ که حق‌ها دارند به گردن من. سه تا از بچه‌های دانشگاه رو هم این بین دیدم. تا ساعت 1 که قرار گذاشته بودیم که جمع بشیم و با هم بریم برای ناهار، تقریبن تموم کتاب‌هایی که می‌خواستم رو گرفتم. (جمعه، ساعت 11:40 شب: بسیار خوابم میاد! بقیه‌اش رو فردا می‌نویسم.)

برای ناهار دوباره دور هم جمع شدیم. هولدن و آقای صالح‌پور رفتن که سفارش بدن. بعد از چند دقیقه هولدن با یه پلاستیک بزرگ زباله روی دوشش برگشت! می‌گفت چرا وقتی به فروشنده می‌گم سی‌وخورده‌ای ساندویچ و نوشابه و دوغ بده، می‌خنده آخه! :-| بعد از ناهار هم به کمی صحبت و دادن هدایایِ شرکت‌کنندگان به هولدن (من جمله «P-:»ی من!) و کَمَکی ادابازی و امضا کردن کتاب‌های چارلی گذشت. چارلی‌ای که برنده‌ی هدیه‌ی غائبین دورهمی وبلاگی یا همون هغدو شده بود! ساعت 4 بود که دوباره زدیم به شبستان. کتابی که یکی از آشناها می‌خواستن رو خریدم و لختی بعد هم به کتاب‌گردی گذشت و بعد هم رفتم نماز. آخر کار سری هم به قسمت انتشارات دانشگاهی زدم و کتابی که می‌خواستم رو گرفتم و برگشتم به محل قرار.

چندتا از بچه‌ها نشسته بودن و صحبت می‌کردن. کمی اون‌طرف‌تر نشستم و کتاب «پرسه در حوالی زندگی»ِ مصطفا مستور رو که قبل از ناهار شروع کرده بودم رو باز کردم. تا بقیه‌ی بچه‌ها بیان و برن نماز بخونن و جایزه‌ی خانم یعقوبی رو بگیرن و برگردن، کتاب تموم شد. بسیار کتاب خوبی بود. در اصل عکس‌نوشته‌های مصطفا مستور بود. این هم خودش سبک جالبیه برای نوشتن. در این بین هم خانم نعمتی یک مجموعه کتاب رو به چند نفرمون هدیه دادن. بسیار هم شاکی بودن که چرا خوابگاهِ ما پسرها شب‌ها دِدلاین ورود نداره! (-: کم‌کم بچه‌ها اومدن و دوباره نشستیم دور هم و مدتی حرف زدیم. از اون جمعیت اولیه فکر کنم حدود 15 تا 20 نفری آخر کار موندیم و راه افتادیم به سمت مترو. خداحافظی‌ها شروع شد و هرکس رفت سمت خط خودش. من و هولدن و چند نفر دیگه هم مسیرمون به سمت کهریزک بود. ایستگاه دروازه دولت بود که پیاده شدیم و برای آخرین‌بار از هم‌دیگه خداحافظی کردیم. بقیه‌ی مسیر رو تا خوابگاه تنها رفتم. ساعت دقیقن 8:36 شب بود که وارد خوابگاه شدم. همین...

 

 

پس‌نوشت1: الحق و الانصاف که ... . هیچی. زنده باشی هولدن (-;

پس‌نوشت2: ببخشید نتونستم از همه‌تون اسم ببرم. شلخته یاد کردم دیگه!

پس‌نوشت3: چون چندتا از دوستان درخواست کردن، متن شعری که خوندم رو توی این پست می‌ذارم. برای داشتن رمزش پیام بدید.

 

۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۷:۴۱
امید ظریفی
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۳۸ ق.ظ

Holden poem

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۷:۳۸
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۴۱ ق.ظ

‌‌

احسان‌شان قبول. الحق و الانصاف، هر مرتبه خوش‌مزه‌تر می‌شود این آشی که می‌پزند. رای من را بخواهی، همان بهتر که سر و ته این تخم نابسم‌الله را هم‌آوردند. خدا می‌داند چقدر اندیشه‌ی کال و کرم‌خورده ریخته توی کله‌ی مردم کوچه و بازار. البت من از همان اول از این قِسم قرتی‌قربیلک‌بازی‌ها بلد نبودم شازده. هفت پشت من هم بلد نبوده. قبول کن این غربتی‌گری‌ها را درآورده‌اند که امثال ما را تلکه کنند؛ وگرنه اگر مقصود رساندن پیام باشد که ارتباط بین دو دل بسنده می‌کند. دیگر این اطوارها هم نیاز نیست، خودشان کبوتر نامه‌بر دارند! راستی کبوتر ما رسید یا نه شازده؟!

#فیلترینگ_تلگرام

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵ ب.ظ

ش ر ی فِ ز ی ب ا یِ م ن

دیروز یکی از بهترین روزهای دانشگاه بود. سه‌شنبه‌ها تنها کلاسی که مجبورم برم اندیشه یکِ ساعت 8 صبحه. اون هم برای اینکه حضور و غیاب داره. (-: با خودم گفتم که ساعت 9ونیم که کلاسم تموم شد برمی‌گردم خوابگاه تا به کارهام برسم. برای همین نه کتاب و دفتری برداشتم و نه لپ‌تابم رو. ناهارم رو هم گذاشتم توی صف خرید که یکی دیگه بره بگیره. وارد دانشگاه شدم. روزنامه‌ی دانشگاه (که شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها چاپ میشه) رو از روی یکی از مینی‌کیوسک‌ها برداشتم. بیشتر مطالبش مرتبط بود با برنامه‌های امروزِ دانشگاه. دومین رویداد «شریف زیبای من». کلاسم تموم شد. از اِبنِس (بخوانید: ساختمان ابن‌سینا) رفتم انجمن. (بخوانید: انجمن علمی دانشکده فیزیک) با بچه‌ها در مورد فیلترینگ تلگرام (لعنت‌الله!) صحبت کردیم. بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و راه افتادم که برگردم خوابگاه. اما انگار برنامه‌ها شروع شده بود! 3 تا اجرای تئاتر خیابانی از ساعت 10 صبح تا 1ونیمِ بعدازظهر، صخره‌نوردی روی دیوارهای ابنس، فوتبال حبابیِ سالن جباری، مسابقه‌ی دوی دور دانشگاه، ایستگاه نقاشی روبه‌روی دانشکده کامپیوتر و جشنِ سالن جابر مقداری از برنامه‌ها بود. به این‌ها رفع اشکال فیزیک یکی از بچه‌ها و صحبت نسبتن مفصل با مهدی [رسولی] رو هم اضافه کنید، نتیجه‌اش این میشه که به جای ساعت 9ونیم صبح، ساعت 7ونیم غروب برگشتم خوابگاه!

 

پ.ن1: دیروز به خیلی از کارهام نرسیدم، ولی یکی از به‌یادموندنی‌ترین روزهای دانشگاه بود.

پ.ن2: مشتاق دورهمی بلاگرانه‌ی نمایشگاه کتابم. جمعه است. می‌نویسم ازش.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۵
امید ظریفی
يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ق.ظ

با هم بسازیم :|

از تابستون پارسال یه سری از بچه‌های المپیادیِ کرج دور هم جمع شدن و یه موسسه‌ای راه انداختن به اسم «همساز» که کارش برگزاری آزمون‌های مرحله دویی به صورت منظم و در طول سال بود. چیزی که تابه‌حال اتفاق نیافتاده بود. بعد از برگزاری یکی دو تا آزمون، من هم به کمیته‌ی فیزیکش اضافه شدم. چندتایی بودیم و هر آزمون نفری یه سوال می‌دادیم. بچه‌ها هم به صورت آنلاین شرکت می‌کردن و پاسخ‌هاشون رو اسکن می‌کردن و می‌فرستادن و هر کدوم از طراح‌ها هم سوال خودش رو تصحیح می‌کرد و نمره می‌داد و بعد هم نتیجه‌ها اعلام می‌شد. در این بین بعضی مواقع بچه‌ها چیزهای جالبی توی برگه‌شون می‌نوشتن. از ابراز ارادت به طراح و این چه سوالیه طرح کردید گرفته تا نوشتن شعر و لطیفه و کشیدن شکلک و از این‌جور چیزها! موارد نسبتن زیادی از این دست رو از همون اوایل جمع‌آوری کردم. اما از بدِ روزگار حدود دو ماه پیش موبایلم به فنا رفت و امکان دسترسی بهشون رو ندارم. فعلن دو مورد از شاهکارهای بچه‌ها توی آزمون آخر رو می‌تونید ببینید:

 

وقتی نتیجه‌ی آخر سوال، شهود فیزیکیِ خفنی بهت میده!

 

وقتی اشتباه کردی و به چیز بدی رسیدی و راهی برای برگشت هم نداری و سعی می‌کنی فرار رو به جلوی خوبی داشته باشی!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۰۶
امید ظریفی
شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۲۰ ب.ظ

سری چهارم خاطرات کوتاه

هفت. دیشب حدود یک ساعتی توی حیات خوابگاه با علی [صادقی]، یکی از دوست‌هام -اگه نشه بهش گفت برادر- که خونه‌مون از اول دبیرستان روی سر خونه‌ی اون‌ها بود، داشتیم از 4 - 5 سال گذشته حرف می‌زدیم. خاطره‌ای رو برام تعریف کرد که از یادم رفته بود. دوم دبیرستان بودم. امتحان ترم اول ادبیات بود. یکی از سوالات‌مون این بود که یک جمله در مورد کلمه‌ی «خوشه‌چین» بنویسید. من هم کاملن می‌دونستم که منظورش این بوده که مثلن بگید که این کلمه یعنی چی و به چه کسایی خوشه‌چین می‌گن. اما نمی‌دونم چرا سر جلسه به ذهنم خطور کرد که شاید منظور طراح این بوده که شعری، نثر مسجعی، جمله‌‌ی ادبی‌ای، یا خلاصه یه همچین چیزی بنویسید. به همین دلیل نه گذاشتم و نه برداشتم و چند بیت اول آهنگ خوشه‌چینِ سالار عقیلی رو نوشتم:

من که فرزند این سرزمینم

در پی توشه‌ای، خوشه‌چینم

شادم از پیشه‌ی خوشه‌چینی

رمز شادی بخوان از جبینم

 

قلب ما بود مملو از شادی بی‌پایان

سعی ما بود بهر آبادیِ این سامان

خوشه‌چین، کجا اشک محنت به دامن ریزد

خوشه‌چین، کجا دست حسرت زند بر دامان

 

یادم نیست نمره‌اش رو گرفتم یا نه! (-: #ایده‌ی_الکی_نزنیم!

 

هشت. کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم. یه روز مادرم ازم پرسیدن که آیا می‌تونم برای ضرب کردن عددهایی که رقم یکان‌شون پنجِ، توی خودشون رابطه‌ای بدست بیارم یا نه. یادمه که یکی دو ساعتی وقت گذاشتم و هی ضرب کردم و ضرب کردم، تا بالاخره رابطه‌اش رو پیدا کردم. و این شد اولین کشف ریاضیاتیِ من! #دیگه_چی؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۰
امید ظریفی
جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۱۹ ق.ظ

رَه‌ِش

یک‌شنبه‌ی این هفته رضا امیرخانی مهمون شریف بود. برای گپ‌وگفتی در مورد کتاب جدیدش، رهش. اولین باری که دیدمش روز بعد از رونمایی رسمی کتاب، در مشهد بود. کتاب‌ها رو بار زده بود و با ماشین خودش از تهران آورده بود. از طرف دانشگاه رفته بودیم و همون حوالی هم بلیت قطار داشتیم برای برگشت. خودم رو به مراسم رسوندم. وقتی صحبت‌هاش تموم شد، دو تا سوال در مورد کتاب ازش پرسیدم. برای امضا که رفتم، وقتی نوبت بهم رسید (به خاطر شلوغی) می‌خواستن که میز مربوطه رو جابه‌جا کنن. منم مثل انسان‌های مظلوم گفتم که باور کنید بلیت دارم؛ مال من رو امضا کنن بعدش هرجا می‌خواید ببرید میز رو! (-: خندید و اسمم رو پرسید. گفت این هم برای امیدی که بلیت داره. ازش تشکر کردم و گفتم که هم‌دانشگاهی‌ش هم هستم. پرسید چه رشته‌ای، گفتم فیزیک. پرسید که دکتر منصوری هنوز هست، گفتم یکی دو سالی میشه بازنشسته شدن. گفت دکتر ارفعی چی، گفتم بله هنوز هستن. گفت که قدرش رو بدونید، مثلش پیدا نمیشه!

خلاصه که کتاب رو گرفتم و رفتم راه‌آهن. [فکر کنم] بعدازظهرِ پس‌فرداش سر کلاس معادلات تموم شد. واقعن دیدگاه این آدم رو ستایش می‌کنم. با وجود اینکه نسبت به بقیه‌ی کتاب‌های امیرخانی، نسبتن به این کتاب نقدهای جدی‌تری وارد شده، ولی به نظرم هنوز هم حرف‌های زیادی برای گفتن داره. وقتی کتاب تموم شد سوال‌های زیادی توی ذهنم شکل گرفت. مثلن اینکه چرا شخصیت‌های رهش به اندازه‌ی آثار قبلی امیرخانی پخته نیستن؟ چرا آخر کار راه حلی داده نشد برای شهر؟ این دو تا سوال پس ذهنم بودن تا جلسه‌ی یک‌شنبه‌ی این هفته، که از قضا هر دو سوال رو به صورت کامل جواب داد.

توی متن زیر که گزارش روزنامه‌ی شریف از مراسمه، میتونید بیشتر در مورد کتاب بدونید و جواب این دو تا سوال رو هم پیدا کنید.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۱۹
امید ظریفی
چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۰۱ ب.ظ

‌‌

نقل است که قدیم‌الایام بزرگی را گفتند: موسیقیِ بی‌ساز به چه ماند؟ گفت: به کبابِ بی‌پیاز! القصه نمی‌دانم چرا هرچه پای این مکعبِ ملون می‌نشینم، دیده‌ام به شکل و شمایل یک آلت موسیقی هم مزین نمی‌شود. حالا پیانو و ویولون که آن‌وری هست یک چیزی، ولی کمانچه و چنگ و تار و دوتار و سه‌تار و کلن هر «چیزتار»ی [البت به غیر از گیتار!] که دیگر برای خودمان است. دیگر با این‌ها چرا عناد دارند، حکمن ایزد می‌داند. باری دیروز قضیه را به داود زرشکی گفتم. قرار شد الساعه دم و دستگاهی برایمان بیاورد که این چیزها را هم بشود داخلش دید. نمی‌دانم چرا دم صبحی خبرش را آوردند که نظمیه دم و دستگاه را قلع و قمع کرده و خود داود را هم اسیر! تو نمی‌دانی چرا شازده؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۰۱
امید ظریفی
دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ق.ظ

pi or no

توی این سال‌ها کارهای زیادی انجام دادم. جاهای زیادی رفتم. آدم‌های زیادی رو دیدم. احساسات مختلفی رو تجربه کردم و خلاصه تجربه‌های متفاوتی کسب کردم. یکی از خوبی‌های گشت‌وگذار توی این دنیا و سر و کله زدن با آدم‌ها اینه که می‌فهمی چه‌قدر ناقصی و چه‌قدر جا برای پیشرفت داری. اما بعضی موقع‌ها این‌قدر کمبودِ یه موضوعِ خاص رو توی وجودت حس می‌کنی که دیگه این حس تبدیل میشه به حسرت؛ که دیگه هر موقع یادش می‌افتی به خودت می‌گی ای کاش به هر قیمتی بود، فلان‌روز فلان‌کار رو انجام می‌دادم. یه مدت خیلی روی این موضوع فکر کردم تا بتونم حسرت‌هام رو جمع کنم و ببینم که چند چندم با خودم. تونستم یه 4-5 تایی رو که از بقیه برام مهم‌تر بودن جدا کنم. از بین‌شون 3 مورد هست که قابل گفتنه و تا حالا هم به دلم موندن و روزبه‌روز هم دارن تشدید میش. یادگیری پیانو، یادگیری یه سری کارهای فنی و خوندن کتاب‌های 2-3 نفر. مورد آخر رو تقریبن مطمئنم که گرچه دیر و زود داره ولی سوخت‌وسوز نداره؛ ولی خب چه به‌تر که زودتر! مورد دوم رو هم هم‌چنان میشه بهش امیدوار بود، ولی مورد اول حداقل فعلن در نظرم خیلی دوره ازم. هرچند دانشگاه کلاس‌های موسیقی زیادی داره، ولی فکر می‌کنم به خاطر خواب‌گاهی بودن و مشکلاتی از این دست، اگه الآن شروع کنم خیلی موفق نخواهم بود و شاید حتا زده بشم. خلاصه که در کنار شنا و تیراندازی و اسب‌سواری که ان‌شاءالله همه به کودکان‌مون می‌آموزیم، خوبه که موسیقی رو هم بگنجونیم! (-:

 

پ.ن1:

- فرزندم، حاضر شو بریم.

+ اَبَ، اَبَ، اببببَ.

- نه نمیشه که! موسیقی مفیده برات.

+ اَبَ، اَبَ، ابببببببَ.

- دارم میگم حاضر شو! (با عصبانیت بچه‌ی یک ساله را از داخل کالسکه بلند می‌کند و به کلاس موسیقی می‌برد! :-| )

پ.ن2: ویدئوی زیر رو به هیچ عنوان از دست ندید!

دریافت - 34.9 مگابایت

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۴۸
امید ظریفی