سری چهارم خاطرات کوتاه
هفت. دیشب حدود یک ساعتی توی حیات خوابگاه با علی [صادقی]، یکی از دوستهام -اگه نشه بهش گفت برادر- که خونهمون از اول دبیرستان روی سر خونهی اونها بود، داشتیم از 4 - 5 سال گذشته حرف میزدیم. خاطرهای رو برام تعریف کرد که از یادم رفته بود. دوم دبیرستان بودم. امتحان ترم اول ادبیات بود. یکی از سوالاتمون این بود که یک جمله در مورد کلمهی «خوشهچین» بنویسید. من هم کاملن میدونستم که منظورش این بوده که مثلن بگید که این کلمه یعنی چی و به چه کسایی خوشهچین میگن. اما نمیدونم چرا سر جلسه به ذهنم خطور کرد که شاید منظور طراح این بوده که شعری، نثر مسجعی، جملهی ادبیای، یا خلاصه یه همچین چیزی بنویسید. به همین دلیل نه گذاشتم و نه برداشتم و چند بیت اول آهنگ خوشهچینِ سالار عقیلی رو نوشتم:
من که فرزند این سرزمینم
در پی توشهای، خوشهچینم
شادم از پیشهی خوشهچینی
رمز شادی بخوان از جبینم
قلب ما بود مملو از شادی بیپایان
سعی ما بود بهر آبادیِ این سامان
خوشهچین، کجا اشک محنت به دامن ریزد
خوشهچین، کجا دست حسرت زند بر دامان
یادم نیست نمرهاش رو گرفتم یا نه! (-: #ایدهی_الکی_نزنیم!
هشت. کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم. یه روز مادرم ازم پرسیدن که آیا میتونم برای ضرب کردن عددهایی که رقم یکانشون پنجِ، توی خودشون رابطهای بدست بیارم یا نه. یادمه که یکی دو ساعتی وقت گذاشتم و هی ضرب کردم و ضرب کردم، تا بالاخره رابطهاش رو پیدا کردم. و این شد اولین کشف ریاضیاتیِ من! #دیگه_چی؟!