امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۶:۰۴ ق.ظ

بیستِ منهایِ یک

ده سال نخست زندگیم که بچه بودم و به بازی گذشت. ده سال دوم اما از وسط‌هاش کم‌کم شروع کردم به فهمیدنِ زندگی و دیدن رنگ‌های سیاه و سفیدش و ترسیم هدف‌هام و حرکت به سمت‌شون و شکل‌دادن به اعتقاداتم و تلاش برای دونستن این‌که کلن با خودم چندچندم و چندچند باید باشم و پرسه زدن میون ورقه‌های کاهی کتاب‌هام و نوشتن از زمین و زمان و داشتن تجربه‌های جدید و رفتن و ایستادن و برگشتن و اشتباه کردن و اشتباه نکردن و یاد گرفتنِ نگاه کردن به آینده و یاد گرفتنِ نگاه نکردن به نگاه‌های مردم و در لحظه زندگی کردن‌ها و امتحان شدن‌ها و کوتاه اومدن‌ها از برخی اصول و پایبندی به بقیه‌شون؛ و خلاصه‌ی همه‌ی این‌ها: شناختِ خودم! البته هنوز خیلی کارها و حرف‌ها و سفرها و کلمه‌ها دارم برای انجام دادن و گفتن و رفتن و نوشتن. امیدوارم توی این یک سالی که تا آخر دهه‌ی دوم زندگیم وقت دارم، بتونم به مقدار خوبی‌شون برسم...

و اما دهه‌ی سوم، که انگار خیلی زود می‌گذره. شاید به خاطر این‌که بزرگ‌ترین تغییرات زندگی آدم‌ها توی این دهه اتفاق می‌افته. شاید به خاطر این‌که آدم‌ها توی این دهه بیش‌تر از قبل با زندگی سرشاخ می‌شن و باهاش می‌جنگن و دوستی می‌کنن. واقعیت اینه که سالِ پیش، همین موقع، واقعن احساس پیری می‌کردم! نمی‌خواستم بگذره. شاید از بزرگ شدن می‌ترسیدم. شاید چون دوران خوبی بود؛ و هست. شاید چون وقتی به خاطرات گذشته‌ام نگاه می‌کردم، حس دوریِ زیادیِ بهم دست می‌داد. اما الآن... الآن از این بزرگ شدن نمی‌ترسم. نگران هستم، اما نمی‌ترسم. شاید چون بسیار نزدیکم به دهه‌ای که دهه‌یِ تفکر و ساختن و تلاشِ بیش‌تره. دهه‌ی شکل‌گیری زندگی... 

دوشنبه، 18ام تیرماهِ 19+1378

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۶:۰۴
امید ظریفی
شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۷، ۱۰:۵۶ ق.ظ

صبحِ نخستین شنبه‌یِ تابستونِ بنده

حدود ساعت 4 صبح رسیدم اصفهان. توی اتوبوس دو ساعتی خوابیده بودم و برای همین خیلی خوابم نمی‌اومد. تا الآن، که ساعت 10وخورده‌ای باشه، به بازی کردن slither.io و آماده کردن صبحونه و تموم کردن ابوالمشاغلِ نادر ابراهیمی و از همه مهم‌تر، درست و راست کردن کتاب‌خونه‌ام و اضافه کردن کتاب‌های جدیدی که توی ده ماه گذشته از تهران خریدم و چینش دوباره‌‌شون گذشت. بعد از پنج سال، قفسه‌ی المپیادم رو کلن خالی کردم و کتاب‌های داخلش رو گذاشتم توی کمد. کتاب‌های ایرانی و خارجی رو جدا کردم و به ترتیب توی ردیف‌های دوم-راست و سوم-چپ گذاشتم‌شون. کتاب‌های هر نویسنده کنار هم. ردیف نخست هم به ترتیب از راست به چپ، برای کتاب‌های شعر و دانش‌گاهی‌ئه. دوم-چپ کتاب‌های علمیِ عمومی‌ئه و سوم-راست هم کتاب‌های نشر آموت. ردیف چهارم هم اختصاص داره به کتاب‌هایِ از اون سه ردیف رونده و از دلِ من مونده! (-: چپی‌ها برای دورانِ طفولیت‌ن و راستی‌ها هم از هر دری سخنی!

پی‌نوشت:

+ خوب انرژی داری‌ها!

- دیگه دیگه (-:

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۰:۵۶
امید ظریفی
جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۰۲ ق.ظ

سعدآباد

دیروز ساعت 8:15 صبح از خواب‌گاه زدم بیرون و 4:30 بعدازظهر برگشتم و تمام طول این مدت رو یا توی مترو بودم، یا سوار تاکسی، یا داشتم توی کاخ سعدآباد قدم می‌زدم! تجربه‌ی خیلی خوبی بود. از هوای اون منطقه هم که نگم براتون. از زیباییِ بی‌نظیرِ محوطه‌اش هم. فقط این‌که دیدن کلِ مجموعه خیلی وقت می‌بره. نصفش من رو حدود 5ونیم ساعت مشغول کرد.

اما به‌جایِ ذکر جزئیات، صرفن چند نکته:

1. خیلی دلم برای رضا پهلویِ پسر می‌سوزه. حق می‌دم به‌ش که بخواد دوباره برگرده و شاه ایران بشه. واقعن معلومه که دوران نوجوانی و اوایلِ جوانیِ بسیار بسیار شاخی داشته. از لحاظ داشتنِ تجربه‌های مختلف. از خلبانی و شکار گوزن و بازی توی تیم فوتبالِ تاج گرفته تا دیدار با سیاست‌مداران بزرگ اون زمان و هدایای مختلفی که سردمدارانِ بقیه‌ی دنیا براش می‌فرستادن؛ خیلی هم خاص و ویژه! من هم بودم دوست نداشتم این‌ها رو بذارم و برم (-:

2. قدرت، قدرت، قدرت! یگانه چهار حرفی که به تنهایی کافی‌ست برای توجیهِ هرچه که هست!

3. و فرح که مجبور شد یه گنجینه‌ی عظیمی از لباس‌هاش رو بذاره و بره! خیلی هم دردناک (-:

4. و تابلوهای بی‌نظیرِ محمودِ فرش‌چیان. تا وقتی می‌شه از این‌جور کارها ساخت، مدرن‌آرت و این مسخره‌بازی‌ها چیه دیگه آخه :-|

5. حس جالب و غریبیه که بدونی جایی که ایستادی، احتمالن یه زمانی جیمی کارتر ایستاده بوده و داشته با محمدرضا خوش‌وبش می‌کرده! نه این‌که این‌قدر ساده‌نگر باشم که این دون‌موضوع افتخار باشه برام، بلکه به دلیلِ این‌که به‌م نشون می‌ده چرخیدن چرخِ روزگار رو؛ که چه خوب همه‌مون ماکسیمم و مینیمم خودمون رو تجربه می‌کنیم. بی‌بروبرگرد...

6. پسرم! توی اون هوای دل‌پذیر، روی صندلی‌ای راحت، نشستی و کیک و آب‌طالبی‌ات را خوردی و کتابت را خواندی؟ دیگر همه‌چیِ دنیا تکراری‌ست!

7. همین...

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۰۷:۰۲
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۳۱ ب.ظ

صرفن برای ثبتِ چند ساعتِ عادیِ بعد از طوفان...

ریاضی‌فیزیک 1 و اندیشه 1 و اسمش‌رونبر و فیزیک 3یِ شنبه و یک‌شنبه و دوشنبه و سه‌شنبه هم تموم شدن؛ مثل ریاضی 2 و معادلات؛ مثل ترم دوم! برسیم به آسودگی بعد از طوفان. به همین سادگی...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۵:۳۱
امید ظریفی
پنجشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۳۵ ق.ظ

صرفن برای ثبتِ چند ساعتِ خوبِ قبل از طوفان!

پنج‌شنبه، 7 تیرماه 1397، ساعت 3:59 بامداد، تهران، خواب‌گاه طرشت 3

بعد از خوابِ عجیبِ «خواباخواب» دیدم که واقعن نمی‌شه توی خواب‌گاه موند. حس می‌شد که باید حال و هوایی عوض کنم. تنها انتخاب من هم در چنین مواقعی همیشه انقلاب بوده و هست. اسم سه-چهارتا از کتاب‌هایی که می‌خواستم رو رویِ یه برگه نوشتم. آماده شدم و راه افتادم به سمت مقصد. قدم زدن توی خیابون انقلاب از معدود کارهایی‌ئه که همیشه دوست‌ش داشتم. شلوغی و روحِ زنده‌بودنی که داره خودبه‌خود حال آدم رو خوب می‌کنه. اون‌جا همه‌چی برای من آشناست و از دیدن‌شون لذت می‌برم. از کتاب‌فروشی‌ها و مغازه‌هایِ شیک و داغون گرفته، تا دست‌فروش‌ها و ملتی که توی گوش‌ت از پایان‌نامه و مقاله داد می‌زنن، و تا خودِ خودِ مردم. همه‌ی این‌ها به‌علاوه‌ی نعمت ورق زدن کتاب‌های مختلف، واقعن یعنی خودِ خودِ زندگی...

خیلی احساسی نکنم قضیه رو دیگه! از متروی میدون انقلاب که اومدم بیرون، یک‌هو محمدامین (صادقیان) رو دیدم! از معدود بچه‌هایی که توی خواب‌گاه باهاشون ارتباط نزدیک دارم. با دو نفر دیگه از بچه‌ها چند ساعتی انقلاب رو گشته بودن. به‌خاطرِ آب‌طالبی‌ای که دستش بود کمی اذیتش کردم و یه نگاهی هم به کتاب‌هایی که خریده بودم انداختم. سه تا از کتاب‌های آوینی. می‌خواست راه بیفته سمتِ خواب‌گاه که برنامه‌ام رو به‌ش گفتم و اون هم که همیشه از خداخواسته‌اس! (-: راه افتادیم. دو تا از کتاب‌هام رو توی کتاب‌فروشیِ اول خریدم. کتاب‌فروشی دوم اما بسیار جالب‌انگیرناک بود! دیدم که آقای کتاب‌فروش همش حواس‌ش یه جایِ دیگه‌اس و سریع می‌خواد جوابم رو بده و بره سمتِ آخرِ مغازه. معلوم بود خودش هم خجالت کشیده! حواسم که جمع شد دیدم که صدای فوتبال میاد. آلمان و کره‌ی جنوبی. خلاصه که آقای کتاب‌فروش نتونست تاب بیاره و عذرخواهی کرد و رفت آخر مغازه، پشتِ تلویزیون و خانم کتاب‌فروش کارمون رو راه انداخت. دو تا از کتاب‌های حسین صفا رو می‌خواستم که گفت نداریم و پس فرستادیم و بعد اضافه کرد که کیه این حسین صفا که این‌قدر طرف‌دار داره! من هم با خنده گفتم شاعرِ ترانه‌هایِ محسن چاوشی! یه بحث کوتاهِ زیرِ یک دقیقه‌ای هم حول این موضوع شد و بعدش حساب کردم و زدیم بیرون. چند قدم بعد دیدم که انگار کیف‌پولم رو جا گذاشتم. برگشتم به سمت کتاب‌فروشی که خانم کتاب‌فروش رسید بهم. تشکر کردم و راه‌مون رو ادامه دادیم...

نزدیکی‌های غروب آفتاب بود. محمدامین پیشنهاد داد که بریم یکی از کافه‌های نزدیک فلسطین برای شام. اول یه کم در مورد اردرِ پولی که باید خرج کنیم چک‌وچونه زدیم؛ بعد هم این موضوع پیش اومد که شاید اصلن جوش موردِ پسند من نباشه! (-: بالاخره هرطور بود راضی‌م کرد و رفتیم. بازی هنوز تموم نشده بود و کافه پُرِ پُر بود. چند دقیقه‌ای دم در منتظر موندیم تا دقیقه‌های آخر بازی هم گذشت و کره‌ی جنوبی هم دو تا گل زد و ملت کم‌کم از جاشون بلند شدن. رفتیم و روی میز کنار راه‌پله نشستیم. منو، که روی یه پارچه چاپ شده بود، رو آوردن. اسم غذاهایی که سرو می‌کردن عالی بود! از پالپ‌فیکشن (اثر برادر ارزشی‌مون تارانتینو!) گرفته تا هری‌پاتر و روبرتو کارلوس و چه و چه و چه (-: البته خوبیِ قضیه این‌جا بود که خیلی‌خیلی باحوصله به سوال‌هات جواب می‌دادن و محتویات هرکدوم رو قشنگ برات می‌شکافتن! یدونه پالپ‌فیکشن و دو تا نوشیدنی سفارش دادیم. پولِ خوبی می‌گرفتن، ولی خب حقیقتن همچین چیزهایی نخورده بودم تا حالا!

نکته‌ی جالب قضیه هم این‌جا بود که یه ملت زیادی بودن که شفاهی سفارش می‌گرفتن و خودشون برات چیزی که می‌خواستی رو می‌آوردن. آخرِ کار وقتی رفتیم پایِ صندوق و حساب‌مون رو پرسیدیم، یارو (که بسیار هم خوش‌برخورد بود!) خیلی سریع و بدونِ مکث گفت که فلان داشتید و بهمان و بیسار و اینقدر هزار تومن! دو نفری تعجب کردیم! محمدامین پرسید که چطوری این‌قدر سریع فهمیدید ما چی داشتیم! یارو هم با خنده گفت بالاخره بچه‌ها میان می‌گن (-: خلاصه که اومدیم بیرون و اسنپ گرفتیم و راه افتادیم سمتِ خواب‌گاه و تمام طولِ مسیر هم (مثل قبلش) به بحث گذشت و بحث و بحث...

 

پنج‌شنبه، 7 تیرماه 1397، ساعت 8:09 صبح، تهران، خواب‌گاه طرشت 3

شب حدود ساعت 1ونیم خوابیدم و حدود 3ونیم خودبه‌خود بیدار شدم. تا 5ونیم به نوشتن قسمت قبلی و ابوالمشاغلِ نادر ابراهیمی گذشت. همون حدودها بچه‌ها رو برای نماز بیدار کردم. قرار بود با اسی (بخوانید: امیر اسفندیارپور. نقش مکمل مرد خواباخواب!) بریم آزادی. محمد رو هم راضی کردم و سه نفری حول‌وحوش 6ونیم راه افتادیم. کمی دیر شده بود. روزهایی که تنها می‌رم دیگه حداکثر 5ونیم راه می‌افتم. خورشید بالا اومده بود و هوا هم حسابی گرم بود. رسیدیم آزادی و کمی دورش گشتیم و برگشتیم و رفتیم دیزی‌سرای طرشت برای صبحونه! بچه‌ها به صورت وحشت‌ناکی مجذوب محیطش شده بودن. بیش‌تر به‌خاطرِ عکس‌های قدیمی و خفنی که به در و دیوار بود. از املت‌ش هم که چیزی نمی‌گم؛ قبلن نوشتم! همین.

 

پی‌نوشت: این بود خلاصه‌ی آخرین ساعت‌های آزادیِ بنده تا پنج روزِ دیگه. چهارتا امتحان توی پنج روز (که اون یه روز هم جمعه‌ی فرداست!) می‌دونید یعنی چی یا بیش‌تر توضیح بدم؟! (-:

 

در مسیرِ آزادی!

متن برگه: لطفن صندلی‌ها را برندارید. برای استراحت ره‌گذران گذاشتیم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۷ ، ۰۸:۳۵
امید ظریفی
چهارشنبه, ۶ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۱۱ ب.ظ

خواباخواب

از امتحان برگشته‌ام و دراز کشیده‌ام روی تختم. خوابم برده است. در حال خواب دیدنم. از طرف دبیرستان رفته‌ایم اردو. اتوبوس می‌ایستد و پیاده می‌شویم. از کوهی که همان نزدیکی‌هاست بالا می‌روم. بچه‌ها صدا می‌زنند «برگرد؛ می‌خواهیم عکس بگیریم.» می‌پرسم «شیبش زیاده، سُر بخورم؟» جواب مثبت می‌دهند. روی خاک‌ها سر می‌خورم پایین. هوا گرم است. سمت راستم بچه‌ها در حال عکس گرفتنند و سمت چپم فواره‌ی آبی از سطح زمین بالا می‌زند. اول می‌روم زیر فواره‌ی آب تا عطشم برطرف شود و بعد می‌روم بین بچه‌ها برای عکس. این‌جاست که داخلِ خواب، از خواب می‌پرم و می‌بینم که روی تختم هستم و یکی از دوست‌هایم (که خواب‌گاهی نیست) داخل اتاق‌مان است. روی تخت می‌نشینم و با خنده خطاب به‌ش می‌گویم «چرا همیشه وقتی می‌خوابم، نیستی و وقتی بیدار می‌شم، هستی؟!» از روی تخت بلند می‌شوم. با هم دست می‌دهیم و کمی صحبت می‌کنیم. بعد از چند دقیقه می‌روم تا چای درست کنم. دوباره این‌جاست که از خواب می‌پرم و می‌بینم همان دوستم داخل اتاق‌مان است! در واقعیت. از روی تخت برمی‌خیزم و می‌روم سمت‌ش و می‌پرسم که از چند دقیقه پیش تا حالا حرفی زده یا نه. جواب منفی می‌دهد. عجیب است. غریب است. خواب در خوابم را برایش تعریف می‌کنم. او هم تعجب کرده است. شاید الآن موقع این است که چای درست کنم...

 

پی‌نوشت1: گیجم! آن‌قدر گیج که وقتی برگشتم تا همین متنِ بالا را دوباره بخوانم، دیدم کلی غلط املایی و نگارشی دارم.

پی‌نوشت2: عنوان بر وزن «رنگارنگ» است!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۷:۱۱
امید ظریفی
جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۲ ق.ظ

خدایِ کشتار

وقتی تئاترِ «آن‌سویِ آینه»ی علی سرابی رو دیدم، با خودم گفتم که دیگه تئاترهایی که این بشر کارگردانی کرده رو نباید از دست بدم. این شد که سهمیه‌ی تئاترِ خردادماه رو (در آخرین روزش!) گذاشتم برایِ نمایشِ «خدایِ کشتار» که برای اولین‌بار، فروردین و اردی‌بهشت 96 رفت روی صحنه و حالا بعد از گذشت بیش از یک‌سال دوباره توی پردیس تئاتر شهرزاد در حال اجرائه. تئاتری با بازیِ خودِ علی سرابی، مارال بنی‌آدم، ستاره پسیانی و نوید محمدزاده.

داستان در مورد دو تا خانواده است که به خاطر دعوای پسرهای ده-یازده ساله‌شون دور جمع شدن تا با هم هم‌فکری کنن و به ریشه‌ی مشکل پی ببرن و بتونن قضیه رو به خوبی حل‌وفصل کنن. با وجود این‌که اون‌ها سعی می‌کنن اولِ کار خیلی منطقی رفتار کنن، اما با گذشت زمان دچار درگیری می‌شن و کار بسیار بالا می‌کشه. وقتی به صورت کلی به داستان نگاه می‌کنی، می‌بینی که خیلی وقت‌ها همچین اتفاقاتی می‌افته و آدم‌بزرگ‌ها رفتارهای بسیار بچگانه‌ای از خودشون نشون می‌دن.

چیزی که بسیار نمایش رو جذاب کرده بود، روایت طنز اون بود. در بیش‌تر اوقات بازیگرها خواسته و ناخواسته به گروه‌های دونفره تقسیم می‌شدن و با هم بحث می‌کردن. یکی از قسمت‌های جالب نمایش هم این بود که بازی‌گرها مجبور شدن برای آرامشِ خودشون به شربتِ سکنجبینِ 16 ساله‌یِ ساختِ (فکر کنم) لهستان رو بیارن! (-:

در مورد بازی‌ها باید بگم که علی سرابی، مثل قبل، در اوج بود و درخشان. با اینکه شاید شخصیتِ کلیِ نقشِ این نمایشش تقریبن همون شخصیتش توی آن‌سوی آینه بود، ولی باز هم خیلی خوب از پسش براومد. نکته‌ی منفیِ کار هم به نظرم این‌جا بود که توی ربع‌ساعتِ آخرِ کار، دیالوگ زیادی نداشت و به نظرم همین باعث شد که نمایش کمی از ریتم بیفته. مارال بنی‌آدم و ستاره پسیانی هم واقعن خوب بازی کردن. اما به نظرم نوید محمدزاده می‌تونست به‌تر باشه. واقعیت اینه که به نظر من نوید محمدزاده توی اکثرِ نقش‌هایی که توی سینما بازی کرده پس‌زمینه‌یِ یک‌جوری داره. کاراکترش طنز نیست. کمی خاکستری. این رو از ژانر فیلم‌هایی که بازی کرده هم می‌شه فهمید. اجتماعی! امشب هم توی این نمایش با وجود این‌که عملن داشت طنز بازی می‌کرد، اما باز هم اون جدیّتِ شاید ناخواسته‌ی خودش رو داشت. بعضی جاها واقعن حس می‌کردم که با یه مقدار تغییر لحن، به‌تر می‌تونه حرفِ طنزِ خودش رو بزنه. البته شاید کارگردان ازش خواسته این‌جوری باشه. خدا داند!

دکور و طراحی صحنه هم ساده بود و دل‌نشین. هر اتفاقی هم که بگید توی این دکور افتاد. از، گلاب به روتون، بالا آوردن مارال بنی‌آدم (که هنوز هم موندم که چطور تونست این کار رو بکنه!) گرفته تا انداختن گوشی آی‌فون توی تنگ آب و له کردن هفت-‌هشت‌تا شاخه گلِ زردرنگ!

در آخر: خوابم میاد و خلاصه که دست‌شون درد نکنه که کاری کردن تا روزِ امتحان پایان‌ترم ریاضی 2 به خوبی و خوشی تموم بشه! (-:

 

 

+ بعدن‌نوشت: نظر یکی از کابران تیوال که بدم نیومد بخونید!

 

++ بعدن‌ترنوشت: فیلم carnage، که براساس همین نمایش‌نامه هست، رو هم دیدم. تئاتر چیز دیگه‌ایه کلن؛ بسیار شاخ‌تر!

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۱۲
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ب.ظ

غریب‌خوابی

از همون زمان بچگی کم‌کم به یه موضوعی در مورد خودم پی بردم و اون این بود که توانایی کنترلِ صددرصد ذهنم رو در بعضی موارد ندارم! مثلن می‌خوام توی ذهنم اتفاق x بیفته، ولی یه لحظه از ذهنم این می‌گذره که شاید اتفاق y بیفته! و دقیقن این‌جاست که ذهنم کاملن سوییچ میشه روی اتفاق y و واقعن در اون لحظه دیگه نمی‌تونم اتفاق x رو تصور کنم. به عنوان مثال: می‌خوام یه ضربه به یه توپ فوتبال رو شبیه‌سازی کنم. اتفاق x اینه که توپ بخوره به هدف و اتفاق y اینه که نزدیک هدف یه باد شدید بیاد و توپ منحرف بشه. به همین سادگی و به همین مسخرگی! حالا یا واقعن این‌طوریه، یا این‌که در طول زمان خودم این رو به خودم قبولوندم!

یکی از موارد دیگه‌ای که جدیدن کشف کردم و منجر هم شده به بی‌خوابی‌های شبانه، این‌طوریه که بعضی شب‌ها وقتی روی تخت دراز کشیدم و آماده‌ی خوابیدنم، این فکر به ذهنم میاد که ببینم می‌تونم لحظه‌ی گذارِ بیداری به خواب رو درک کنم یا نه. و همین باعث میشه که ذهنم دیگه درگیر این موضوع بشه و نتونم بخوابم! شرایط هم اکثر اوقات این‌طوریه که وقتی بسیار خسته‌ام و یه خمیازه‌ی بلند می‌کشم، به خودم می‌گم که خب با توجه به داده‌گیری‌های قبلی، یحتمل تا سه چهار دقیقه‌ی دیگه باید خوابت ببره، و ذهنم ناخودآگاه هشیار و بیدار می‌مونه برای این‌که لحظه‌ی خاموش شدن خودش رو ثبت کنه! خلاصه که این سه چهار دقیقه همانا و حدود یک ساعت و نیم روی تخت از این‌ور به اون‌ور شدن هم همانا...

باشد تا درمان یابم!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۲۱ ق.ظ

در راستای تزکیه‌ی نفس!

خواندن این متن، قبل از خواندنِ مطلبِ «آدم کسی مباش!» توفیقی ندارد!

روزی یکی از بچه‌های خوابگاه نزد من آمد تا چندی سوال بپرسد. دیدم جوان مستعدی‌ست که به دلایلی، خیلی نتوانسته پیشرفت کند. ذهن دقیق و سوال‌هایی بدیع داشت که بی‌پاسخ مانده بودند. پاسخ‌های من را که می‌شنید، انگار تشنه‌ای می‌مانست که در دل بیابان، چشمه‌ی آب خنکی یافته باشد. خواهش کرد که بیش‌تر کمکش کنم. من هم وقتی شور و اشتیاق او را دیده بودم، قبول کردم. قرار شد چند فصل از کتابی را با هم بخوانیم و کار کنیم. چندی که گذشت، دیدم که فریفته و واله‌ی من شده. در ذهنش ابهت و عظمتِ خاصی یافته بودم. برایش خطر داشت. هرچه کردم، این حالت در او کاسته نشد. می‌دانستم این شیفتگی، به استقلال فکرش صدمه می‌زند؛ پس فرصت تعلیم را قربانی استقلال ضمیرش کردم!

چند شب پیش، قرار بود بیاید اتاق‌مان تا با هم کار کنیم. مقداری شیر و چی‌پُف درست کردم و داخل ظرفی ریختم. عروسکی که برای پسرخاله‌ام خریده بودم را هم گذاشتم روی میزم. نشستم پشت میز و مشغول خوردن محتویاتِ داخلِ کاسه شدم. سر موقع آمد. در را باز کرد و سلام کرد. لب‌خندی زدم و به سمتش برگشتم. کنار در، لحظه‌ای با تعجب مرا نگریست. بدون توجه به او، به خوردنم ادامه دادم. می‌دیدم که مدام چشمانش بین عروسک و کاسه‌‌ی درون دستم جابه‌جا می‌شود. در نظرش شکستم! چندی بعد بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. رفت که رفت. دیگر پیدایش نشد. باید بگویم اگر برای آخرتم، به یکی از کارهایم ایمان داشته باشم، همین شیر و چی‌پف خوردن و عروسک‌بازیِ آن شبم است!

پی‌نوشت: داستانِ واقعی به این غلظت نیست، اما مشابهت‌هایی با متن دارد! (-:

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۶:۲۱
امید ظریفی
دوشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۳۵ ق.ظ

سری پنجم خاطرات کوتاه

نُه. کوچیک که بودم (بازم حول و حوش اوایلِ ابتدایی) فکر می‌کردم چک کردن پاسپورت برای خروج از کشور حتمن باید لبِ مرز انجام بشه! به همین دلیل تصور می‌کردم کسایی که زمینی سفر می‌کنن، دم مرز پیاده میشن و از یه اتاقک کوچیک، که توش پاسپورت‌ها رو چک می‌کنن، رد میشن و میرن توی اون یکی کشور و بعد مسیرشون رو ادامه میدن. اما هرکار می‌کردم نمی‌تونستم بحث چک کردن پاسپورت توی سفرهای هوایی رو برای خودم هضم کنم و به نتیجه برسونمش. توی یه بازه‌ی زمانی خیلی فکر کردم به این موضوع و به ترتیب فرضیه‌های زیر رو برای خودم دادم:

یک. وقتی هواپیما به مرز نزدیک میشه، مهمان‌دارها میان و همون‌جا توی هوا پاسپورت‌ها رو چک می‌کنن! :-| مدتی با این فرضیه خوش بودم تا اینکه به این مشکل برخوردم که خب اگه یه نفر پاسپورتش اوکی نبود، چی میشه؟! هواپیما رو برمی‌گردونن به فرودگاه مبدا؟ یا مثلن مسیر رو ادامه میدن و وقتی رسیدن به مقصد، اون طرف رو با یه پرواز دیگه برمی‌گردونن؟ اگه کل پرواز پاسپورت‌شون مشکل داشت چی؟ خلاصه این سوال‌ها و ده‌ها سوال دیگه باعث شد که به این نتیجه برسم که این فرضیه‌ام نمی‌تونه چندان درست باشه! پس رفتم سراغ فرضیه‌ی بعدی...

دو. لبِ مرزِ کشورها یه فرودگاه‌های کوچیکی تعبیه شده که هواپیما اونجا میشینه، بعد مسافرها پیاده میشن و میرن توی همون اتاقکه و پاسپورت‌هاشون چک میشه و بعد از اینکه وارد خاک اون یکی کشور شدن، دوباره سوار همون هواپیما میشن و به راه خودشون ادامه میدن! :-| یه چند مدتی هم خودم رو با این فرضیه راضی کردم تا بالاخره به این مشکل رسیدم که فرض کن از ایران بخوایم بریم ژاپن! خب از هزارتا کشور باید رد بشیم و هر بار هم باید برای ورود به هرکدومشون لب مرز فرود بیایم تا پاسپورت‌هامون رو چک کنن و بتونیم دوباره به مسیرمون ادامه بدیم. اینقدر در نظر خودِ اون‌موقع‌م فرآیند حوصله‌سربر و کم‌بازدهی بود که مجبور شدم این فرضیه‌ام رو هم رد کنم!

خلاصه که یک روز بالاخره مشکلم رو با خونواده در میون گذاشتم و بعد از مدت‌ها تفکر و تاملِ بسیار فهمیدم روندِ کار چطوریه (-:

درسِ اخلاقی: گاهی به نتیجه نرسیدن‌هامون به خاطر فرض‌های اولیه‌ی اشتباهیه که داریم! اون‌ها رو درست کنیم، بقیه‌اش حله!

 

دَه. فکر کنم خود نُه به اندازه‌ی دو تا خاطره می‌ارزید! علی برکت الله...

 

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۵:۳۵
امید ظریفی