بیستِ منهایِ یک
ده سال نخست زندگیم که بچه بودم و به بازی گذشت. ده سال دوم اما از وسطهاش کمکم شروع کردم به فهمیدنِ زندگی و دیدن رنگهای سیاه و سفیدش و ترسیم هدفهام و حرکت به سمتشون و شکلدادن به اعتقاداتم و تلاش برای دونستن اینکه کلن با خودم چندچندم و چندچند باید باشم و پرسه زدن میون ورقههای کاهی کتابهام و نوشتن از زمین و زمان و داشتن تجربههای جدید و رفتن و ایستادن و برگشتن و اشتباه کردن و اشتباه نکردن و یاد گرفتنِ نگاه کردن به آینده و یاد گرفتنِ نگاه نکردن به نگاههای مردم و در لحظه زندگی کردنها و امتحان شدنها و کوتاه اومدنها از برخی اصول و پایبندی به بقیهشون؛ و خلاصهی همهی اینها: شناختِ خودم! البته هنوز خیلی کارها و حرفها و سفرها و کلمهها دارم برای انجام دادن و گفتن و رفتن و نوشتن. امیدوارم توی این یک سالی که تا آخر دههی دوم زندگیم وقت دارم، بتونم به مقدار خوبیشون برسم...
و اما دههی سوم، که انگار خیلی زود میگذره. شاید به خاطر اینکه بزرگترین تغییرات زندگی آدمها توی این دهه اتفاق میافته. شاید به خاطر اینکه آدمها توی این دهه بیشتر از قبل با زندگی سرشاخ میشن و باهاش میجنگن و دوستی میکنن. واقعیت اینه که سالِ پیش، همین موقع، واقعن احساس پیری میکردم! نمیخواستم بگذره. شاید از بزرگ شدن میترسیدم. شاید چون دوران خوبی بود؛ و هست. شاید چون وقتی به خاطرات گذشتهام نگاه میکردم، حس دوریِ زیادیِ بهم دست میداد. اما الآن... الآن از این بزرگ شدن نمیترسم. نگران هستم، اما نمیترسم. شاید چون بسیار نزدیکم به دههای که دههیِ تفکر و ساختن و تلاشِ بیشتره. دههی شکلگیری زندگی...
دوشنبه، 18ام تیرماهِ 19+1378