سعدآباد
دیروز ساعت 8:15 صبح از خوابگاه زدم بیرون و 4:30 بعدازظهر برگشتم و تمام طول این مدت رو یا توی مترو بودم، یا سوار تاکسی، یا داشتم توی کاخ سعدآباد قدم میزدم! تجربهی خیلی خوبی بود. از هوای اون منطقه هم که نگم براتون. از زیباییِ بینظیرِ محوطهاش هم. فقط اینکه دیدن کلِ مجموعه خیلی وقت میبره. نصفش من رو حدود 5ونیم ساعت مشغول کرد.
اما بهجایِ ذکر جزئیات، صرفن چند نکته:
1. خیلی دلم برای رضا پهلویِ پسر میسوزه. حق میدم بهش که بخواد دوباره برگرده و شاه ایران بشه. واقعن معلومه که دوران نوجوانی و اوایلِ جوانیِ بسیار بسیار شاخی داشته. از لحاظ داشتنِ تجربههای مختلف. از خلبانی و شکار گوزن و بازی توی تیم فوتبالِ تاج گرفته تا دیدار با سیاستمداران بزرگ اون زمان و هدایای مختلفی که سردمدارانِ بقیهی دنیا براش میفرستادن؛ خیلی هم خاص و ویژه! من هم بودم دوست نداشتم اینها رو بذارم و برم (-:
2. قدرت، قدرت، قدرت! یگانه چهار حرفی که به تنهایی کافیست برای توجیهِ هرچه که هست!
3. و فرح که مجبور شد یه گنجینهی عظیمی از لباسهاش رو بذاره و بره! خیلی هم دردناک (-:
4. و تابلوهای بینظیرِ محمودِ فرشچیان. تا وقتی میشه از اینجور کارها ساخت، مدرنآرت و این مسخرهبازیها چیه دیگه آخه :-|
5. حس جالب و غریبیه که بدونی جایی که ایستادی، احتمالن یه زمانی جیمی کارتر ایستاده بوده و داشته با محمدرضا خوشوبش میکرده! نه اینکه اینقدر سادهنگر باشم که این دونموضوع افتخار باشه برام، بلکه به دلیلِ اینکه بهم نشون میده چرخیدن چرخِ روزگار رو؛ که چه خوب همهمون ماکسیمم و مینیمم خودمون رو تجربه میکنیم. بیبروبرگرد...
6. پسرم! توی اون هوای دلپذیر، روی صندلیای راحت، نشستی و کیک و آبطالبیات را خوردی و کتابت را خواندی؟ دیگر همهچیِ دنیا تکراریست!
7. همین...