امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۳ ق.ظ

تصادمِ مردم

می‌دونم که فعلن مسئولیت یه خانواده گردنم نیست، می‌دونم که فعلن مجبور نیستم شب‌ها دست‌پر برگردم خونه، می‌دونم که فعلن لازم نیست اجاره‌خونه بدم، می‌دونم که فعلن لازم نیست گوشت و مرغ بخرم؛ اما این رو هم می‌دونم که زمانی هم که شامل همه‌ی این مواردی که گفتم شدم هم به خودم اجازه نمی‌دم بشینم توی خونه‌م و از وضعیت موجود (هرچقدر هم که خراب باشه) فقط بنالم و طرز تفکرم هم این باشه که دولت یا حکومت یا کشور وظیفه داره من رو خوش‌بخت کنه و حالا که این‌کار رو به هر دلیلی نکرده، من هم به خودم اجازه می‌دم که تا می‌تونم زرنگی کنم و به خاطر سود خودم از اون و بقیه‌ی مردم بدزدم و بی‌قانونی کنم و ناسزاهام رو هم نثار مسئولین. حقیقتِ بدیهی اینه که این کارها هیچی رو درست نمی‌کنه. ایرانِ الآن، ژاپن و سوئد و فنلاند نیست که همه‌چی‌ش به‌به و چه‌چه باشه و صرفن به خاطر سوءمدیریت یه عده حالِ فعلی‌ش خوب نباشه. ایرانِ الآن رو باید ساخت. و فقط هم مردم هستن که می‌تونن این کار رو بکنن. هر موقع این روحیه داخل ما شکل گرفت که مثل مردم استرالیا و خیلی کشورهای دیگه بریم و توی بعضی کارها داوطلبانه و بدون حقوق برای کشور (و نه لزومن دولت و حکومت) کار کنیم، یعنی ما مردم می‌خوایم ایران رو بسازیم. ولی تا وقتی این‌طور نیست نظر من اینه که مثل همین الآن خوب غرمون رو بزنیم و اعتراض‌مون رو هم بکنیم و فریاد مظلومانه هم سر بدیم، ولی توی خلوت خودمون به این هم فکر کنیم که من چه گلی به سر مملکتم زدم که انتظار بهشت دارم ازش! آیا من یه قدم برداشتم که انتظار دارم کشورم ده تا قدم برام برداره؟ و این رو هم بدونیم که وقتی همه‌مون یه قدمِ خودمون رو برداشتیم تازه می‌رسیم به نقطه‌ی صفرِ شروع.

ته‌نوشت: برمی‌گردم و به عنوان مخاطب دوباره متن رو می‌خونم. همه‌ی این‌ها رو اول به خودم می‌گم...

 

عکس: کویر مرنجاب، شاید مرتبط با متن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۳
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۲۲ ق.ظ

پادسمپاد

از روی اسم مرا می‌شناسند. یکی‌شان می‌گوید ارمیا را خوانده است. فارغ‌التحصیل مدرسه‌ی تیزهوشانِ نیشابور بوده است و سمپادی. می‌گویم: «پس سمپادی هستی؟» و او به جای سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان می‌گوید، سمپادی به معنایِ سازمان منحله‌ی پکیده‌ی اژه‌ای و دار و دسته‌ی نازنین‌ش.

کلمات بالا که از «جانستان کابلستانِ» رضا امیرخانی است را می‌خوانم و چند دقیقه بعد می‌نشینم روبه‌روی لپ‌تاپم و بعد از کمی گشت‌وگذار خبری را می‌بینم با این مضمون که قرار است از مهرماهِ امسال مدارس دوره‌ی دوم سمپاد هیئت امنایی شوند، و این یعنی این‌که زین پس می‌روند زیر نظر معاونت مدارس غیردولتیِ وزارت آموزش و پرورش، و این یعنی یک قدم دیگر برای حذف بدموقعِ سمپاد.

این سطرها را می‌خوانم و به این فکر می‌کنم که سمپادِ زمانِ جواد اژه‌ای چه بود و چه رضا امیرخانی‌ها و مریم میرزاخانی‌هایی را تحویل مملکت داد و سمپادِ بعد از او چه شد. این سطرها را می‌خوانم و به حال مسئولین فعلی آموزش و پرورش پوزخندی غم‌انگیزتر از گریه می‌زنم که تمام مشکلات این وزارت‌خانه را فراموش کرده‌اند و کلید تصحیح وضعیت اسف‌بار آموزش این کشور را فقط و فقط در کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر کردن موجودیت سمپاد می‌بینند. غافل از این‌که در این وضعیت آشفته سمپاد یکی از معدود جاهایی‌ست که ملتِ درونِ آن می‌توانند کمی کار کنند. کمی مفید باشند. کمی پیش‌رفت کنند.

این چند مدت خیلی‌ها از وضعیت شریف پرسیده‌اند. من هم برای‌شان حرف‌ها زده‌ام. اما مهم‌ترین قسمت حرف‌هایم این بوده که شریف اصلن جایی نیست که سر تا به پایش گل و بلبل باشد. شریف اصلن جایی نیست که دغدغه‌ی همه‌ی اعضایِ آن پیش‌رفتِ تو باشد. شریف اصلن جایی نیست که همه‌ی دانش‌جوهایش برای علم بمیرند. شریف، با همه‌ی شریف بودنش، تنها یک خوبی دارد و آن هم این است که بین دانش‌گاه‌های کشور جایی‌ست مثل مالزی بین کشورهای دنیا! یعنی داخل آن هرکاری که بخواهی می‌توانی انجام بدهی. همان‌طور که ملتی هم که می‌روند مالزی هر کاری که بخواهند می‌توانند انجام بدهند! و اتفاقن همین نقطه‌ی عطف ماجراست. چون دقیقن این‌جاست که ملت خودشان را نشان می‌دهند. داخل شریف هم زمینه برایت فراهم است که هرکاری که بخواهی انجام دهی. هرچقدر هم که شخصیت نادری داشته باشی، گروه‌های مختلفی را پیدا می‌کنی که اعضایش اشتراکات فراوانی با تو دارند و می‌توانی قسمتی از وقتت را با آن‌ها بگذرانی. مثلن...

گروه‌های مذهبی: از تئوریسین‌هایِ خداناباور که اگر مواظب نباشی باید یک نیم‌روز را به بحث با آن‌ها بپردازی، تا کسانی که اگر نصفه‌شب به نمازخانه‌ی خواب‌گاه سر بزنی می‌بینی که قرآن‌شان کنارشان است و دقیقه‌های فراوانی‌ست که منتظری قنوتِ نمازشان تمام شود و نمی‌شود.

گروه‌های سیاسی: از چپِ چپِ که داخل حمام هم دست‌بند سبزشان فراموش‌شان نمی‌شود، تا راستِ راست که نماز صبح‌شان را روی کیهان اقامه می‌کنند!

و بسیاری گروه‌های ورزشی و علمی دیگر. و اگر تنها یک چیز باعث شریف شدن شریف شده باشد، دقیقن همین باز بودن فضا برای دانش‌جوهاست تا خودِ واقعی‌شان را نشان بدهند.

حالا هرچه شریف شبیه مالزی بود، به نظر من سمپاد هم شبیه شریف است. در حال حاضر سمپاد از معدود جاهایی‌ست که بچه‌های دبیرستانی می‌توانند تا حدی خودِ خودشان باشند و بگردند دنبال هم‌فکرهایشان و کار کنند و مفید باشند و پیش‌رفت کنند. حذف کردن این مدارس در شرایط فعلی و تنها به بهانه‌ی این‌که بچه‌های دبستانی بسیاری برای آزمون ورودی این مدارس استرس زیادی را تحمل می‌کنند، همین‌قدر مسخره است که بستنِ درِ شریف، تنها به این دلیل که بچه‌های دبیرستانی موقع کنکور استرس زیادی را برای رسیدن به آن تحمل می‌کنند!

چیزی که باید درست شود چگونگی گذراندن دوران دبستان است، چگونگی گذراندن دوران مدرسه است، نه این‌که فقط زوم کنیم روی سال ششم و بگوییم که تمام اشکال کار این‌جاست. من در نهایت مخالف حذف سمپاد نیستم، اما نه در شرایط موجود. هر موقع مقدار خوبی از وضعیت آموزش و پرورش و مدارس این کشور درست شد، آن موقع خودم کلنگ به دست می‌گیرم و مدرسه‌ای که در آن درس خواندم را خراب می‌کنم. اما تا وقتی که هنوز بچه‌های ده-یازده ساله‌ی این مملکت باید علل سقوط شاه را حفظ کنند و بچه‌های هجده ساله‌اش هم در زیر یک دقیقه به مزخرف‌ترین سوال‌های موجود در کل عالم پاسخ دهند، تمام قد پشت سمپاد می‌ایستم و از آن دفاع می‌کنم، که همانا در دوران حضیضش هم هنوز یکی از معدود مکان‌هایی‌ست که می‌شود بوی امید را از آن استشمام کرد.

در آخر این‌که تا برنامه‌ی بلندمدت نریزیم و اولویت‌هایمان را به‌دقت مشخص نکنیم پیش‌رفت که هیچ، درجا هم نمی‌زنیم، بلکه مستقیمن می‌رویم به بدترین قهقرای قابل‌تصور...

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۲۲
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۷ ق.ظ

عام بیاید، خاص کنیدش

جلال‌الدین محمد بلخی در بیت هفتم غزلِ هزار و دویست و هشتادمِ دیوان شمس می‌فرماد:

عام بیاید، خاص کنیدش

خام بیاید، هم بپزیدش

در تفسیر این بیت، شرح‌های بسیاری آمده است که مهم‌ترین آن‌ها بدین‌گونه است که چون مولانا این غزل را از رویِ دل‌تنگی برای شمس تبریزی، که از برای آزار و اذیت حاسدان برای مدتی از قونیه خارج شده است، سروده و غرض‌ش هم این بوده که لطافت و صباحت و استغنایِ رفتارِ شمس را به حاسدان بنماید، پس مفهوم و محتوای این بیت هم بدین صورت است که هر عوامی که از روی قیل‌وقال و توهم وارد دایره‌ی مستی شود باید به جرگه‌ی سالکان و خاصان درآید و در طیِ طریقِ سلوک خامی خود را فروگذارد، پخته شده، به تکامل روح رسد.

اما دریغ از افرادِ بی‌خرد و جاهل و سفیه که هم‌چه کلمات دونی را تفسیر می‌نامند. با کمی دقتِ نظر به سادگی می‌توان دریافت که در این غزل، مولانا به آن دسته از دانش‌جویان فیزیکی اشاره دارد که تمایل دارند درس نسبیت عام را بدون گذراندن نسبیت خاص، بردارند! از همین‌رو به آموزش دانش‌کده توصیه می‌کند که اگر دانش‌جویی غافل خواستار این شد که نسبیت عام را بردارد، بی‌درنگ آن را تبدیل به نسبیت خاص کنید و او را از خامی و جهالت خود بیرون آورده، پخته سازید، بفرستید برود دودوتا-چهارتایش را بخواند!

+ از این‌جا بشنویدش!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۷
امید ظریفی
شنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۵۹ ب.ظ

سری ششم خاطرات کوتاه

یازده. سرِ ظهری، هم‌راهِ پدربزرگ و پسرخاله‌ی هفت‌ساله‌م توی بستنی‌فروشی نشسته بودیم و فالوده‌ی شیرازی می‌خوردیم که پسر هشت-نه‌ساله‌ای اومد توی مغازه و از مغازه‌دار پرسید: «ای یخ‌ در بهشتایِ دمِ در چنده؟» مغازه‌دار هم جواب داد: «یه 20 دَییقه دیگه بیو پسرجون. هنو دُرُس نشده. الآن آتیش تو جهنمه!» #میدونِ_ولی‌عصر

 

دوازده. از کانال سعید بیابانکی، رباعی‌ای رو برام فروارد کرده بود که:

‏ای یار! درون اندرونی چونی؟

بیرون و درون و پشتِ گونی چونی؟

دیروز مهم نیست که چون بودی و چون

در مقطع حساس کنونی چونی!

در جواب‌ش گفتم:

ای یار! درون اندرونی مُردم

بیرون و درون و پشتِ گونی مُردم

دیروز مهم نبود هستم یا نه

در مقطع حساس کنونی مُردم!

#مقطع_حساس_کنونی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۹
امید ظریفی
دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۵۷ ب.ظ

حسی پدرگونه در عنفوان جوانی!

از اون صبح بچه‌ها زیاد نوشتن. اون صبحی که نمی‌دونم آفتابش از کدوم سمت در اومده بود که هنوز که هنوزه غروب نکرده توی زندگی من. صبحی که اولش قرار بود فقط 20 دقیقه سرِ صبح‌گاه برای بچه‌هایی که دو سال از خودم کوچیک‌تر بودن در مورد المپیاد صحبت کنم، اما بعد از اون سخنرانیِ کوتاه تا ظهر نگه‌م داشتن و رفتیم توی کتاب‌خونه‌ی مدرسه‌شون و تعداد زیادی از بچه‌ها هم کلاس‌شون رو پیچوندن و درس‌خوندن رو تعطیل کردن و با هم‌دیگه نشستیم دور یه میز و من هم از هر چیزی که فکر کنید باهاشون صحبت کردم. از زندگی و هدف‌یابی و المپیاد گرفته تا شغل آینده‌شون و ازدواج و ... . اون‌ها هم برام از خودشون گفتن. یکی‌شون عاشق یادگیری زبان‌های مختلف بود. اون یکی با سه‌تارش برام آهنگ زد. یکی دیگه مونده بود حرف پدرش رو گوش کنه و بره دندون‌پزشکی یا حرف پدربزرگش رو گوش کنه و بره داروسازی! و بقیه و بقیه و بقیه. اون روز گذشت و ارتباط‌های ما شکل گرفت. ارتباط‌هایی که فکر نمی‌کردم بعد از سه سال این‌قدر عمیق بشه و نتیجه‌بخش. البته فعلن کاری به نتیجه ندارم؛ فقط در همین حد که قبولی‌های مرحله 2یِ مدرسه‌مون (و اصلن خود استان یزد) در سال اصولن از دو-سه تا بیش‌تر نمی‌شد، ولی امسال (سالِ نهاییِ بچه‌های بالا) نزدیکه که دورقمی بشه! و البته که این چیزی نیست جز لطف خدا و تلاش خود بچه‌ها.

اما داستان من و بچه‌های که از اون جمع تصمیم گرفتن فیزیک بخونن. شاید کمی جالب باشه براتون، اما رابطه‌ی ما از همون اول نه رابطه‌ی استاد-شاگردی، که کاملن یه رابطه‌ی دوستانه بود. و حتا در نظر من یه خورده جلوتر: مثل رابطه‌ی یه پدر با پسرهاش که قبل از هرچیز با هم دوستن! اول کار حدود هفت-هشت‌تایی بودن. بعد از یک‌سال که کار کردن و بحث جدی‌تر شد، چهار نفرشون موندن. و همین چهار نفرن که عزیزترین‌های من توی این چند سال بودن. چه ساعت‌ها که باهاشون صحبت کردم و چه حرص‌ها که سر درس نخوندن‌هاشون خوردم و چه دعواها که باهاشون کردم و چه کلاس‌ها که با هم گذاشتیم و چه امتحان‌ها که ازشون گرفتم و چه روزها که با هم گذروندیم و چه تفریح‌ها که توی این چند سال با هم کردیم و چه سعی‌ها که کردم تا با هم‌دیگه رشد کنن. نه توی المپیاد که توی زندگی. اما بعد از دو سالی که کار کردیم، یکی‌شون زد زیرش. اولین باری که قضیه رو باهام مطرح کرد، موندم چی جوابش رو بدم. گفت: من خیلی فکر کردم؛ عاشق فیزیکم، ولی موسیقی رو عاشق‌ترم! (ایشون همونیه که بالاتر سه‌تار می‌زد!) نمی‌دونستم چی بگم. واقعن حس پدری رو داشتم که تموم تلاش خودش رو کرده تا مثلن بچه‌ش دکتر بشه و بعد اون میاد و می‌گه که می‌خوام بازی‌گر شم! گفتم شب با هم صحبت می‌کنیم. اون روز بعدازظهر کلی فکر کردم. سخت بود برام. واقعن سخت بود. می‌دونستم اگه فیزیکش رو ادامه بده حتمن موفق می‌شه؛ ولی خب من همون آدمی بودم که روز اول، توی مدرسه‌شون، اولین حرفی که به‌شون زدم این بود که عمر ما خیلی کوتاه‌تر از اینه که بخوایم دنبال علایق‌مون نریم و از لحظه‌هامون لذت نبریم. خلاصه که شب با هم حرف زدیم، یک‌ساعت‌ونیمِ تمام. و سعی کردم همون یک‌ذره شکی هم که داشت رو از بین ببرم و توی راه جدید و متفاوتی که برای خودش انتخاب کرده محکم‌ترش کنم.

حدود یک‌سال‌ونیم اخیر رو با 3 نفری که باقی‌مونده بودن ادامه دادیم. کم‌کم داشتیم وارد سال اصلی و نهایی‌شون می‌شدیم و دست‌وپنجه نرم کردن با استرس‌هایی که هم برای اون‌ها بود و هم برای من. تا رسیدیم به مهر امسال. دیگه کنارشون نبودم. به دلایلی خیلی هم خودم رو درگیر المپیاد نکردم. کمی ارتباط‌مون کم‌تر شد، ولی به همون محکمیِ قبل باقی‌موند. دیگه بزرگ شده بودن. هم توی المپیاد، هم توی زندگی. امسال جدایِ درگیری‌های خودم، یه قسمت از ذهنم همه‌ش مشغول‌شون بود. یازدهم بودن و سال سرنوشت‌شون. گذشت و گذشت و گذشت. مرحله 1 دادن و باهاشون مرحله 1 دادم، مرحله 2 دادن و باهاشون مرحله 2 دادم، رسیدیم به چند هفته‌ی اخیر و تاخیر باشگاه توی اعلام نتایج و اعصاب‌شون خورد بود و اعصابم خورد بود... تا چند روز پیش که بالاخره نتایج اومد. نشستم پای لپ‌تاب. واقعن استرس زیادی داشتم، در حدی که دستم روی موس، قشنگ می‌لرزید. تقریبن مطمئن بودم که هر سه‌تاشون قبول می‌شن، اما نکته این‌جا بود که یکی‌شون چند روزی بود که جوابم رو نمی‌داد. وقتی بعد چند دقیقه، پیامِ کوتاهِ «نشدم»ش رو روی صفحه‌ی لپ‌تابم دیدم، ... . قابل توصیف نیست حال اون موقع‌م. واقعن نیست!

 

طولانی شد. کلی حرف هنوز توی سرم داره می‌چرخه. هرچقدر هم بگم نمی‌تونم حرف اصلی‌م رو قشنگ بزنم. نمی‌تونم حسم رو کامل توضیح بدم. قبلن هم بارها تلاش کردم در این مورد بنویسم، ولی نتونستم. این متن هم اون‌طوری که دلم می‌خواست نشد؛ و امکان هم نداره بشه، تا وقتی که نمی‌تونم تموم لحظاتی که با هم گذروندیم و تمام پیام‌هایی که رد و بدل کردیم رو با ذکر جزئیات براتون تعریف کنم! تا وقتی که نتونید این سه سال رو جای من زندگی کنید! شاید در مقابل یه همچین حس نابی فقط باید سکوت کرد و ننوشت. از کلاس‌ها ننوشت. از فیزیک‌میزیک ننوشت. از اون روز برفی باشگاه و باغ‌ملی ننوشت. از اعتکاف دو سال پیش ننوشت. از خنده‌ها ننوشت. از گریه‌ها ننوشت. از دیوونه‌بازی‌هاشون ننوشت. از این‌که کدوم‌هاشون قبول شدن ننوشت. از این‌که کدوم‌شون قبول نشد ننوشت. از این‌که کدوم‌شون رفت سه‌تار بزنه ننوشت. آره، این چند خط صرفن یه قطره بود. همین...

 

از چپ به راستِ خودشون: سروش، عرفان، فاخر، محمدجواد، سال‌بالایی‌شون

یزد، کافه کتاب ملک، مشغول نهایی‌کردن سوال‌های مسابقه‌ی فیزیک‌میزیک، اسفندماه 95

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۵۷
امید ظریفی
چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۳۰ ق.ظ

دنیایِ کوچک

دارم اذیت می‌شم. هوا خیلی گرمه. هر سمتی که می‌گردم باز نور خورشید توی چشم‌هامه. دوست دارم برم سمت فواره‌ی آبی که پشت اون درخت‌هاست و حسابی آب‌بازی کنم، ولی نباید برم. باید کنار این آهویِ الکی بایستم و از جام تکون نخورم. دوست دارم سوارش بشم، ولی تنهایی نمی‌تونم. قدم نمی‌رسه. باید یکی کمکم کنه، ولی هیچ‌کسی نیست. برای همینه که دوست دارم بزرگ بشم. اگه بزرگ بشم دیگه خودم -تنهایی- می‌تونم سوارش بشم. اصلن شاید هر روز کلاه حصیری‌م رو بردارم و بیام این‌جا و سوارش بشم و با هم‌دیگه بریم شهر رو بگردیم. ولی... ولی من که ندیدم هیچ‌کدوم از آدم‌بزرگ‌ها سوار آهوها و شیرها و هیولاهای خنده‌دارِ توی پارک‌ها بشن. قدشون هم که می‌رسه! شاید دوست ندارن. اما من... کاش شب می‌شد. شب‌ها رو دوست دارم. چون گرم نیستن و خورشید هم نیست که چشم‌هام رو اذیت کنه. امشب رو که خیلی دوست دارم. قراره بریم شهربازی. بابام بهم قول داده. دو روز پیش. شایدم سه روز. نمی‌دونم. ولی قرار شد اگه بتونم کاردستی‌م رو تنهایی درست کنم، جمعه شب بریم شهربازی. خب امروز جمعه‌ست و من هم کاردستی‌م رو درست کردم، پس امشب می‌ریم شهربازی. اما این‌دفعه دیگه سوار چرخ و فلک نمی‌شم. دفعه‌ی پیش خیلی رفت بالا. نمی‌ترسیدم، ولی آدم‌ها خیلی کوچیک شده بودن. بابام هم خیلی کوچیک شده بود. اون‌قدری که گمش ...  

- سلام کوچولو!

برمی‌گردم سمت صدا. یه مردِ جوونِ قدبلند جلوم ایستاده. به بالا نگاه می‌کنم. صورتش دقیقن جلوی خورشیده. چیزی معلوم نیست. چند قدم عقب می‌رم تا بتونم صورتش رو ببینم. می‌خنده و می‌گه: «نترس! نترس!» تازه متوجهِ خانومی می‌شم که کنار مردِ قدبلند ایستاده. آروم سلام می‌کنم.

- اسمت چیه؟

- امیرعلی.

- چرا تنهایی امیرعلی؟

- مامانم گفته این‌جا بایستم تا بیاد.

- یعنی گم نشدی؟

جواب نمی‌دم. بعدِ چند لحظه، مردِ قدبلند دستش رو به سمتم دراز می‌کنه و می‌گه: «می‌شه از ما عکس بگیری؟» به دستش نگاه می‌کنم. یه دوربین عکاسی. با تکون دادن سرم قبول می‌کنم و دوربین رو ازش می‌گیرم. مردِ قدبلند می‌پرسه: «بلدی باهاش کار کنی؟» تا حالا عکس نگرفتم. آروم می‌گم نه.

- اشکال نداره. خیلی راحته.

کنارم می‌شینه. حالا تقریبن هم‌قد شدیم. همون‌طور که دوربین توی دست‌های منه، روشن‌ش می‌کنه. یه کم با دکمه‌های روش بازی می‌کنه و می‌گه: «حالا این دکمه رو که فشار بدی، عکس می‌گیره.» و آروم دکمه‌ی دایره‌ای رو فشار می‌ده و تصویر کف زمین روی صفحه‌ی دوربین خشک می‌شه.

- یاد گرفتی؟

آروم می‌گم آره. بعد، مردِ قدبلند و خانومِ کنارش می‌رن و جلوی آهویِ الکی می‌ایستن. دوربین رو می‌گیرم سمت‌شون. به صفحه‌ی دوربین نگاه می‌کنم. یه ذره طول می‌کشه تا بتونم تصویرشون رو قشنگ تشخیص بدم... چقدر کوچیک شدن. می‌ترسم. از گوشه‌ی دوربین سرک می‌کشم تا ببینم‌شون. کنار آهویِ الکی ایستادن و دارن می‌خندن. هم مردِ قدبلند، هم خانومِ کنارش. هر دوتاشون هم همون اندازه‌ی واقعی‌شون هستن.

- بگیر دیگه امیرعلی! خنده‌مون خشک شد! 

دوباره به صفحه‌ی دوربین نگاه می‌کنم. دوباره کوچیک می‌شن. انگشتم رو از روی دکمه‌ی دایره‌ای برمی‌دارم. می‌خوام گریه کنم.  

 

عکس از علی صادقی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۰
امید ظریفی
يكشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۷ ب.ظ

دست دادن با ترامپ!

سوال چیه؟

یکی-دو روز پیش، این سوال رو توی اینستاگرامم از ملت پرسیدم: به نظرتون شما با چند واسطه با ترامپ دست دادید؟ توی پرانتز: اگه فرد a با b دست بده و فرد b هم با c دست بده و فرد c هم با d، می‌گیم که a با دو واسطه با d دست داده.

 

خُب...

نمی‌دونم اولین عددی که به ذهن شما رسید چنده؛ ولی برای من عدد اولی که در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن به ذهنم رسید 10 بود. پس برای این‌که حدسم رو امتحان کنم، شروع کردم به پیدا کردن رشته‌هایی که من رو به ترامپ می‌رسونه. شاید منطقی‌ترین کاری که می‌شه انجام داد اینه که دنبال افراد وسط رشته بگردیم. یعنی کسایی که از یه طرف می‌تونن با چند واسطه با ما دست داده باشن و از یه طرف دیگه با ترامپ. اولین کسی که به ذهنم رسید رئیس‌جمهور بود. به نظرتون ایشون با چند واسطه با ترامپ دست داده؟ یکی از مسیرها می‌تونه مسیر زیر باشه:

رئیس‌جمهور - وزیر امور خارجه - وزیر امور خارجه‌ی ایالات متحده - ترامپ

حالا باید می‌گشتم دنبال مسیری که من رو به رئیس‌جمهور متصل کنه. اولین مسیری که به ذهنم رسید، این بود:

من - رئیس آموزش‌وپرورش یزد - وزیر آموزش‌وپرورش - رئیس‌جمهور

خب! نتیجه چندان بد هم نشد. اولین رشته‌ای که می‌تونست من رو به ترامپ متصل کنه، رشته‌ای بود با 5 واسطه. نصف حدس اولیه‌م! اما شاید هنوز هم می‌شد این رشته رو کوتاه‌تر کرد. قبول دارید وزیر آموزش‌وپرورش و وزیر امور خارجه، بدون واسطه‌ی رئیس‌جمهور، با هم دست دادن؟ پس فعلن 4 واسطه:

من - رئیس آموزش‌وپرورش یزد - وزیر آموزش‌وپرورش - وزیر امور خارجه - وزیر امور خارجه‌ی ایالات متحده - ترامپ

شاید اگه بیش‌تر فکر می‌کردم می‌تونستم همین رشته رو کوتاه‌تر کنم، اما ترجیح دادم دنبال رشته‌های دیگه‌ای بگردم. دو-سه‌تایی پیدا کردم که بیش‌تر از 4 واسطه داشتن و در نهایت فقط سه رشته‌ی زیر موندن که مینیمم واسطه‌ها رو از آن خودشون کردن!

4 واسطه:  من - یکی از دوست‌هام - رئیس‌جمهور - وزیر امور خارجه - وزیر امور خارجه‌ی ایالات متحده - ترامپ

3 واسطه: من - یکی از دوست‌هام - رئیس‌جمهور - اوباما - ترامپ

3 واسطه: من - یکی دیگه از دوست‌هام - رهبر - پوتین - ترامپ

نمی‌دونم نتیجه‌ی کار برای شما هم به اندازه‌ی من جالب‌انگیرناک (!) هست یا نه، ولی خب بالاخره حقیقت اینه و انگار که من فقط با 3 واسطه تونستم با ترامپ دست بدم.

 

توضیحاتِ بیش‌تر!

شاید براتون سوال پیش اومده باشه که می‌شه این نتیجه رو به کل هم تعمیم داد یا نه. به نظر من بله! واقعن الآن توان و حوصله‌ی اثبات یا زدن مثال‌های فراوون رو ندارم، ولی ازم بپذیرید که در بدترین شرایط ممکن و در بدبینانه‌ترین حالت، هرکسی با 4 واسطه با ترامپ دست داده. (البته احساسم بهم می‌گه که با 3 واسطه رواله کلن!) مطمئنن با کمی تامل می‌تونید این رشته رو برای خودتون پیدا کنید. اگه نتونستید هم بگید من براتون پیدا می‌کنم! فقط اگه کسی هستید که با من دست دادید، خیلی تلاش نکنید، چون با توجه به توضیحات بالا مطمئنن با چهار واسطه با ترامپ دست دادید! (-:

فقط یه نکته‌یِ کوچیکِ دیگه مونده و اون هم اینه که تموم این رشته‌هایی که به ذهن من رسید، از یه سری مرد تشکیل شده بودن؛ و برای همین اگه خانوم باشید، یحتمل به یه‌دونه واسطه‌ی بیش‌تر نیاز دارید که خیلی راحت می‌تونه پدر، برادر یا همسرتون باشه. البته با فرض این‌که با دختر یا همسر وزرا و سیاسیون در ارتباط نباشید! (-:

 

جواب ملت چی‌ها بود؟

همون‌طور که گفتم، این سوال رو یکی-دو روز پیش، توی اینستاگرامم از ملت هم پرسیدم. اکثر جواب‌ها زیر 5 واسطه بود که نشون می‌ده تا حدودی قابل درکه این موضوع برای عموم. کم‌ترین واسطه هم مربوط به یکی از دوستان (اساتید!) بود که با دو واسطه‌ی رئیس موزه‌ی ملی ترکیه و جناب اردوغان تونسته بودن با ترامپ دست بدن. دو-سه تا از دوستان هم بودن که جواب‌شون بالای 50 واسطه بود که از همین‌جا به‌شون سلام می‌کنم! (-:

 

نتیجه‌ای باور نکردنی!

حالا با توجه به این وضعیت، به نظرتون ما با چند واسطه با همه‌ی انسان‌های زنده‌ی دنیا دست دادیم؟! اگه منی که این‌ور دنیا نشستم با 3 واسطه با ترامپ دست دادم، پس مردی که الآن توی خیابون چهل‌وچهارم بوینس‌آیرس روی صندلی‌ش توی حیات‌خلوت خونه‌‌ش نشسته و داره سیگار برگ می‌کشه هم یحتمل با 3 یا 4 واسطه با ترامپ دست داده. و این یعنی من حداکثر با 7 یا 8 واسطه با این آقا دست دادم! حالا شما به جای این آقا، خانومی رو در نظر بگیرید که روی تخت بیمارستان مریم مقدس برلین دراز کشیده، یا حتا پسربچه‌ای که الآن توی سنپطرزبورگ سوار اتوبوس مدرسه‌ش هست و داره برمی‌گرده خونه! و این یعنی ماها همه‌مون دیگه حداکثر با 8 یا 9 واسطه با کل مردم دنیا دست دادیم! چه چیزی هیجان‌انگیزتر از این! (-:

 

حرف آخر...

چندتا از پیام‌هایی که ملت در جواب این سوال برام فرستادن هم پرسیدنِ سوال‌های جدیدی بود که بیش‌تر جنبه‌ی طنز داشتن. از همین سوالِ قسمت قبل گرفته تا این‌که با «چند واسطه با اینشتین دست دادیم؟» و «با چند واسطه رونالدو رو بوسیدیم؟» (-:

 

پی‌نوشت‌ها

یک. حالا از همه‌ی این‌ها بگذریم، چه کیفی می‌کنه ترامپ اگه بفهمه فقط با 3 واسطه با من دست داده! ^_^

دو. من - دکتر گلشنی - عبدالسلام - یه فیزیک‌دان خوب قرن بیستم - اینشتین! فقط 3 واسطه! (-:

سه. به عنوان سوال آخر، به نظرتون با چند واسطه با حضرت آدم دست دادیم؟! :-؟

 

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۱۹:۲۷
امید ظریفی
يكشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ق.ظ

مردِ گاری‌چی

خروس‌خوانِ صبح، گاری را برمی‌داشتیم و می‌زدیم بیرون. دو سال از من کوچک‌تر بود. سوارش می‌کردم و می‌دویدم توی کوچه‌پس‌کوچه‌های خاکیِ روستا. خانه‌های خشت‌وگلی را یکی‌یکی رد می‌کردیم و می‌رسیدیم به دیوارِ بلندِ باغ‌هایی که عطر بهارنارنج را تا فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر می‌پراکندند. به این‌جا که می‌رسیدیم آغوشش را برای طبیعتِ روبه‌روی‌مان باز می‌کرد و می‌گفت: «بدو علی! تندتر برو...» و من هم به حرفش گوش می‌دادم و تمام توانم را در پاهای کوچکم جمع می‌کردم و با بیش‌ترین سرعتی که از یک پسر هشت نه ساله برمی‌آید، گاری را به جلو می‌راندم. می‌رفتیم و می‌رفتیم. بی‌هدف و بی‌مقصد. بی‌حسرت و بی‌مقصود. می‌خندیدیم و صدای قهقهه‌های‌مان را می‌رساندیم به آن‌طرفِ آسمانِ تاریک و روشن، به آن‌طرفِ ابرهایِ پاره‌پاره، به آن‌طرفِ کوه‌هایِ بدقواره. می‌رفتیم و می‌رفتیم. می‌رسیدیم و نمی‌رسیدیم. کنار چشمه‌ی بالادستی می‌ایستادم. بی‌درنگ می‌پرید از گاری پایین و می‌دوید سمت آب. دست‌هایم را روی زانوهایم می‌گذاشتم و نفس‌نفس می‌زدم. دست‌هایش را روی سنگ‌ریزه‌های داخل آب می‌گذاشت و هوای بهار را نفس می‌کشید. تا طلوع آفتاب می‌نشستیم کنار چشمه و بعد، خنده‌ها و دویدن‌ها و گاری‌سواری‌های‌مان را ادامه می‌دادیم.

صبح‌های من و خواهرم، زهرا، این‌گونه می‌گذشت. صبح‌هایی که برای ما بود. صبح‌هایی که خورشید از سروصدایِ دو نوباوه بالا می‌آمد و می‌نشست به نظاره‌کردن‌شان. صبح‌هایی که پرندگان روی شاخه‌های درخت‌های نارنج می‌نشستند و نظاره‌گر شور و اشتیاق خواهر و برادری بودند، رها. حالا از آن روزها هفتاد سال می‌گذرد؛ اما بیست‌ودو سال است که زهرا دیگر نیست. این روزها فقط من مانده‌ام و گاری‌‌ای خسته. گاری‌ای که دیگر نای تند رفتن ندارد. گاری‌ای که سال‌هاست کوچه‌باغ‌هایِ خاکیِ روستا را با آسفالت‌ِ داغِ خیابان‌هایِ شهر عوض کرده. این روزها دیگر نه صبح‌هایش برای من است و نه ظهرهایش؛ نه غروب‌هایش برای من است و نه عصرهایش. این روز‌ها فقط دل‌خوشم به شب‌های تاریک، تا یکی از آن‌ها بیاید و مرا در آغوش بکشد و بشارت صبحی را بدهد، بدیع و بکر.

 

عکس از علی صادقی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۰:۱۱
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۵ ب.ظ

la giornata delle ragazze

احتمالن اگه به جای امروز، روز تولد مریم میرزاخانی رو به عنوان روز دختر می‌ذاشتن، همین دوستانی که الآن دارن در مورد غلط بودنِ نفسِ نام‌گذاریِ همچین روزی فلسفه‌ها می‌بافن و قضیه رو تا می‌تونن می‌پیچونن و سوال‌ها مطرح می‌کنن، به سادگی این مناسبت رو گرامی می‌داشتن و اون روز رو فرصت خوبی برای اعتلای مقام و رسیدگی به مشکلات دختران این مرز و بوم می‌دونستن! به برکت همین زمان قسم! :-|

 

بعدن‌نوشت: ممنون از Fa Ella بابت تذکرشون من بابِ اصلاح عنوان!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۳:۴۵
امید ظریفی
شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۸ ب.ظ

‌‌تیلیویزیون!

خونه‌مون طبقه‌ی هشتمِ یه ساختمون پونزده طبقه هست. چند روز پیش، سوار آسانسور شدم و دکمه‌ی پارکینگ دوم رو زدم. یه نفر توی طبقه‌ی پونزدهم هم آسانسور می‌خواست. آسانسور رفت بالا. مرد جوون به محض سوار شدن، سلام کرد و دکمه‌ی هم‌کف رو زد و موهاش رو توی آینه‌ی پشتی درست کرد و پرسید:

+ آقا شما نصاب سراغ ندارید؟

- نه والا!

+ (با تعجبی وصف‌ناشدنی!) چیکار می‌کنید پس؟!

- از این داستان‌های دیجیتال داریم!

و بعد بنده خدا شروع کرد به نطق کردن با این مضمون:

+ یعنی می‌شینید تلویزیون ایران رو می‌بینید؟! بابا این‌ها یه مشت دروغ‌گو ان! برنامه‌ی درست و حسابی هم نداره که. نشینید پای حرف‌های این‌ها. واقعن نمی‌دونم چرا هنوز کسایی هستن که تلویزیون ایران رو می‌بینن...

و چه و چه و چه! تموم این مدت لب‌خندی روی صورتم نشسته بود و داشتم نگاهش می‌کردم. تا برسیم به هم‌کف، غر زدن‌های اون هم تموم شد. در آسانسور که داشت باز می‌شد، با لحن ساده‌ای بهش گفتم:

- ما کلن زیاد تلویزیون نمی‌بینیم! (-:

طرف یه کم جا خورد و خندید و رفت بیرون! تا دو طبقه‌ی دیگه برم پایین فقط خندیدم!

 

پی‌نوشت1: سفید و سیاه مطلق نداریم. همه‌کس و همه‌چیز خاکستریه. ولی مطمئنن داریم کسان و چیزانی (!) که به سمت سفید یا سیاه مطلق میل می‌کنن...

پی‌نوشت2: من در مقامی نیستم که در مورد درست یا غلط بودن حرف این فرد قضاوت کنم، ولی با کسی که مشخصه داره تقلید کورکورانه می‌کنه و عوام‌گونه حرف می‌زنه و به خودش هم حق می‌ده که مردم رو هدایت کنه، باید همچین رفتاری کرد! چه درست بگه و چه نادرست. بلد باشیم فکر کنیم!

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۸
امید ظریفی