تیلیویزیون!
خونهمون طبقهی هشتمِ یه ساختمون پونزده طبقه هست. چند روز پیش، سوار آسانسور شدم و دکمهی پارکینگ دوم رو زدم. یه نفر توی طبقهی پونزدهم هم آسانسور میخواست. آسانسور رفت بالا. مرد جوون به محض سوار شدن، سلام کرد و دکمهی همکف رو زد و موهاش رو توی آینهی پشتی درست کرد و پرسید:
+ آقا شما نصاب سراغ ندارید؟
- نه والا!
+ (با تعجبی وصفناشدنی!) چیکار میکنید پس؟!
- از این داستانهای دیجیتال داریم!
و بعد بنده خدا شروع کرد به نطق کردن با این مضمون:
+ یعنی میشینید تلویزیون ایران رو میبینید؟! بابا اینها یه مشت دروغگو ان! برنامهی درست و حسابی هم نداره که. نشینید پای حرفهای اینها. واقعن نمیدونم چرا هنوز کسایی هستن که تلویزیون ایران رو میبینن...
و چه و چه و چه! تموم این مدت لبخندی روی صورتم نشسته بود و داشتم نگاهش میکردم. تا برسیم به همکف، غر زدنهای اون هم تموم شد. در آسانسور که داشت باز میشد، با لحن سادهای بهش گفتم:
- ما کلن زیاد تلویزیون نمیبینیم! (-:
طرف یه کم جا خورد و خندید و رفت بیرون! تا دو طبقهی دیگه برم پایین فقط خندیدم!
پینوشت1: سفید و سیاه مطلق نداریم. همهکس و همهچیز خاکستریه. ولی مطمئنن داریم کسان و چیزانی (!) که به سمت سفید یا سیاه مطلق میل میکنن...
پینوشت2: من در مقامی نیستم که در مورد درست یا غلط بودن حرف این فرد قضاوت کنم، ولی با کسی که مشخصه داره تقلید کورکورانه میکنه و عوامگونه حرف میزنه و به خودش هم حق میده که مردم رو هدایت کنه، باید همچین رفتاری کرد! چه درست بگه و چه نادرست. بلد باشیم فکر کنیم!