دنیایِ کوچک
دارم اذیت میشم. هوا خیلی گرمه. هر سمتی که میگردم باز نور خورشید توی چشمهامه. دوست دارم برم سمت فوارهی آبی که پشت اون درختهاست و حسابی آببازی کنم، ولی نباید برم. باید کنار این آهویِ الکی بایستم و از جام تکون نخورم. دوست دارم سوارش بشم، ولی تنهایی نمیتونم. قدم نمیرسه. باید یکی کمکم کنه، ولی هیچکسی نیست. برای همینه که دوست دارم بزرگ بشم. اگه بزرگ بشم دیگه خودم -تنهایی- میتونم سوارش بشم. اصلن شاید هر روز کلاه حصیریم رو بردارم و بیام اینجا و سوارش بشم و با همدیگه بریم شهر رو بگردیم. ولی... ولی من که ندیدم هیچکدوم از آدمبزرگها سوار آهوها و شیرها و هیولاهای خندهدارِ توی پارکها بشن. قدشون هم که میرسه! شاید دوست ندارن. اما من... کاش شب میشد. شبها رو دوست دارم. چون گرم نیستن و خورشید هم نیست که چشمهام رو اذیت کنه. امشب رو که خیلی دوست دارم. قراره بریم شهربازی. بابام بهم قول داده. دو روز پیش. شایدم سه روز. نمیدونم. ولی قرار شد اگه بتونم کاردستیم رو تنهایی درست کنم، جمعه شب بریم شهربازی. خب امروز جمعهست و من هم کاردستیم رو درست کردم، پس امشب میریم شهربازی. اما ایندفعه دیگه سوار چرخ و فلک نمیشم. دفعهی پیش خیلی رفت بالا. نمیترسیدم، ولی آدمها خیلی کوچیک شده بودن. بابام هم خیلی کوچیک شده بود. اونقدری که گمش ...
- سلام کوچولو!
برمیگردم سمت صدا. یه مردِ جوونِ قدبلند جلوم ایستاده. به بالا نگاه میکنم. صورتش دقیقن جلوی خورشیده. چیزی معلوم نیست. چند قدم عقب میرم تا بتونم صورتش رو ببینم. میخنده و میگه: «نترس! نترس!» تازه متوجهِ خانومی میشم که کنار مردِ قدبلند ایستاده. آروم سلام میکنم.
- اسمت چیه؟
- امیرعلی.
- چرا تنهایی امیرعلی؟
- مامانم گفته اینجا بایستم تا بیاد.
- یعنی گم نشدی؟
جواب نمیدم. بعدِ چند لحظه، مردِ قدبلند دستش رو به سمتم دراز میکنه و میگه: «میشه از ما عکس بگیری؟» به دستش نگاه میکنم. یه دوربین عکاسی. با تکون دادن سرم قبول میکنم و دوربین رو ازش میگیرم. مردِ قدبلند میپرسه: «بلدی باهاش کار کنی؟» تا حالا عکس نگرفتم. آروم میگم نه.
- اشکال نداره. خیلی راحته.
کنارم میشینه. حالا تقریبن همقد شدیم. همونطور که دوربین توی دستهای منه، روشنش میکنه. یه کم با دکمههای روش بازی میکنه و میگه: «حالا این دکمه رو که فشار بدی، عکس میگیره.» و آروم دکمهی دایرهای رو فشار میده و تصویر کف زمین روی صفحهی دوربین خشک میشه.
- یاد گرفتی؟
آروم میگم آره. بعد، مردِ قدبلند و خانومِ کنارش میرن و جلوی آهویِ الکی میایستن. دوربین رو میگیرم سمتشون. به صفحهی دوربین نگاه میکنم. یه ذره طول میکشه تا بتونم تصویرشون رو قشنگ تشخیص بدم... چقدر کوچیک شدن. میترسم. از گوشهی دوربین سرک میکشم تا ببینمشون. کنار آهویِ الکی ایستادن و دارن میخندن. هم مردِ قدبلند، هم خانومِ کنارش. هر دوتاشون هم همون اندازهی واقعیشون هستن.
- بگیر دیگه امیرعلی! خندهمون خشک شد!
دوباره به صفحهی دوربین نگاه میکنم. دوباره کوچیک میشن. انگشتم رو از روی دکمهی دایرهای برمیدارم. میخوام گریه کنم.
عکس از علی صادقی