مردِ گاریچی
خروسخوانِ صبح، گاری را برمیداشتیم و میزدیم بیرون. دو سال از من کوچکتر بود. سوارش میکردم و میدویدم توی کوچهپسکوچههای خاکیِ روستا. خانههای خشتوگلی را یکییکی رد میکردیم و میرسیدیم به دیوارِ بلندِ باغهایی که عطر بهارنارنج را تا فرسنگها آنطرفتر میپراکندند. به اینجا که میرسیدیم آغوشش را برای طبیعتِ روبهرویمان باز میکرد و میگفت: «بدو علی! تندتر برو...» و من هم به حرفش گوش میدادم و تمام توانم را در پاهای کوچکم جمع میکردم و با بیشترین سرعتی که از یک پسر هشت نه ساله برمیآید، گاری را به جلو میراندم. میرفتیم و میرفتیم. بیهدف و بیمقصد. بیحسرت و بیمقصود. میخندیدیم و صدای قهقهههایمان را میرساندیم به آنطرفِ آسمانِ تاریک و روشن، به آنطرفِ ابرهایِ پارهپاره، به آنطرفِ کوههایِ بدقواره. میرفتیم و میرفتیم. میرسیدیم و نمیرسیدیم. کنار چشمهی بالادستی میایستادم. بیدرنگ میپرید از گاری پایین و میدوید سمت آب. دستهایم را روی زانوهایم میگذاشتم و نفسنفس میزدم. دستهایش را روی سنگریزههای داخل آب میگذاشت و هوای بهار را نفس میکشید. تا طلوع آفتاب مینشستیم کنار چشمه و بعد، خندهها و دویدنها و گاریسواریهایمان را ادامه میدادیم.
صبحهای من و خواهرم، زهرا، اینگونه میگذشت. صبحهایی که برای ما بود. صبحهایی که خورشید از سروصدایِ دو نوباوه بالا میآمد و مینشست به نظارهکردنشان. صبحهایی که پرندگان روی شاخههای درختهای نارنج مینشستند و نظارهگر شور و اشتیاق خواهر و برادری بودند، رها. حالا از آن روزها هفتاد سال میگذرد؛ اما بیستودو سال است که زهرا دیگر نیست. این روزها فقط من ماندهام و گاریای خسته. گاریای که دیگر نای تند رفتن ندارد. گاریای که سالهاست کوچهباغهایِ خاکیِ روستا را با آسفالتِ داغِ خیابانهایِ شهر عوض کرده. این روزها دیگر نه صبحهایش برای من است و نه ظهرهایش؛ نه غروبهایش برای من است و نه عصرهایش. این روزها فقط دلخوشم به شبهای تاریک، تا یکی از آنها بیاید و مرا در آغوش بکشد و بشارت صبحی را بدهد، بدیع و بکر.
عکس از علی صادقی