امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۰۱ ب.ظ

تمام باران‌ها پاییزی‌ست...

 

پاییزی‌ام، بهار چه دارد برای من؟

عید تو را چه رابطه‌ای با عزای من؟

 

با صد بهار نیز گلی وا نمی‌شود

در ساقه‌های بی‌ثمرِ دست‌های من

 

آری! بهار خود نه، که نام بهار نیز

دیگر نمی‌زند درِ ویران‌سرای من

 

جز رنج خستگی و شکنجِ شکستی

چیزی نبود ماحصل و ماجرای من

 

ای سنگ روزگار! شکستی مرا ولی

انصاف را نبود شکستن سزای من

 

 

شعر، از حسین منزوی،

و به انتخاب مادر.

خوانش، به وقتِ ظهرِ بارانیِ امروز،

و به مکانِ خوابگاه...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۱
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۵۵ ق.ظ

اشارکی به گنجشکانه

اسامی، اماکن، عواطف و تمام داستان‌های داخل گنجشکانه فانتزی و تلاشی ناقص هستند برای اینکه بتوانم با زبان جدیدی بنویسم. داستانِ شروع اینگونه نوشتن هم برمی‌گردد به خواندن کتاب گچ‌پژ آقای محسن رضوانی، که شامل قجری‌نوشت‌های وبلاگ‌شان در بین سال‌های 89 تا 92 است. (هیچ‌وقت نفهمیدم چرا وبلاگ‌شان فیلتر است!) شخصیت شازده را از ایشان دزدیده‌ام! قالب بعضی از نوشته‌هایم نیز منطبق بر نوشته‌های ایشان است؛ باز اگر اسمش را دزدیدن نگذاریم! (-: خلاصه اینکه خواستم بگویم همه‌ی داستان‌ها و عبارت‌ها و کلمه‌ها و ایده‌های داخل گنجشکانه از خودم نیست.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۰۰:۵۵
امید ظریفی
دوشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۱۰ ب.ظ

سری دوم خاطرات کوتاه

سه. وقتی کوچیک بودم به صورت کاملن default فکر می‌کردم که دو کلمه‌ی "دور" و "دیر" هم برای زمان به کار میرن و هم برای مکان؛ و تنها فرقشون اینِ که "دور" رسمی و کتابیِ، ولی "دیر" خودمونی و محاوره‌ای! هر بار هم که مادرم بهم میگفتن: «دیر نه، دور!» فکر می‌کردم منظورشون اینه که رسمی حرف بزنم و هر بار هم که میگفتن: «دور نه، دیر!» با خودم میگفتم آخرش باید رسمی حرف بزنم یا نه! :-| خلاصه اینکه این پیش‌فرض پسِ ذهنم بود تا اواخر دبستان که بالاخره فهمیدم هر کدومشون برای کدوم مورد به کار میره. شاید به این موضوع دقت کرده باشید و شاید هم نکرده باشید، ولی استفاده‌ی اشتباه از این دو کلمه در جاهای مختلف (از کتاب گرفته تا تلویزیون) بسیار چیز رایجی‌ِ و هر روز تکرار میشه.

#راه_دیرِ_دور_شده یا #راه_دورِ_دیر_شده (-:

 

چهار. مکالمه به وقتِ صبح‌هایِ اوایل دبستان و قبل از آن! وقتی که می‌خواستم سریع صبحانه‌ام رو بخورم و برم مهدکودک یا مدرسه. من و مادرم.

- (لیوان چایی را به دهنش نزدیک می‌کند) آخ!

+ سوختی؟ میخوای آب بریزم توش زود یخ بشه؟

- نه؛ شکر بریزید شیرین هم بشه ^__^

+ چی؟! (قهقهه میزند!)

بله؛ یکی از نظریات default دیگه‌ی ذهنم این بود که شکر علاوه بر شیرین کردن چایی، اون رو سرد هم میکنه! با وجود اینکه یادم نمیاد هیچ‌وقت این اتفاق برام افتاده باشه، ولی نمی‌دونم چرا تا مدت مدیدی این نظریه رو برای خودم داشتم و وقتی می‌خواستم چایی‌م زودتر سرد بشه، ناخواسته می‌رفتم سراغ شکرپاش؛ حتی وقتی اونقدر بزرگ شده بودم که می‌فهمیدم این کار اثری نداره :-|

اما گذشت و گذشت تا رفتم راهنمایی و یه روز توی زنگ علوم، معلم‌مون گفت که حل شدن شکر در آب یه فرآیند گرماگیره و برای همین دمای آب رو کم می‌کنه؛ پس اگه صبح عجله دارید و می‌خواید سریع چایی‌تون رو بخورید و بیاید مدرسه، اون رو شیرین کنید! (-: هرچند این تغییر دما اونقدر محسوس نیست، ولی بازم گواه اینِ که پیش‌فرض کودکی‌م درست بوده!

#کارهای_کودکان_را_الکی_هم_که_شده_جدی_بگیریم!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۰
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۹ ب.ظ

شازده کوچولو

یک سری کتاب‌ها هستن که باید هر سال خوندشون. تا پارسال، برای من، فقط شازده کوچولو توی این لیست بود؛ اما امسال کیمیاگر پائولو کوئلیو هم بهش اضافه شد. خلاصه اینکه امروز برای nامین بار شازده کوچولو رو باز کردم و شروع کردم به خوندنش و تمومش کردم. بزرگترین حسن این کار مقایسه است. مقایسه‌ای که می‌تونی بین خودِ سالِ پیشت و خودِ امسالت انجام بدی. اینکه چقدر تونستی به ایده‌آل‌های شازده کوچولو نزدیک بشی. اینکه از اون موقع تا حالا چقدر تونستی وارد دنیای آدم‌بزرگ‌ها نشی. اینکه از اون موقع تا حالا چند تا گل رو اهلی کردی. اینکه از اون موقع تا حالا چقدر تونستی لبخند ستاره‌های توی آسمون رو ببینی. اینکه چقدر غروب‌ها رو بیشتر دوست داری. اینکه آیا تونستی صفت‌های پادشاه و مرد خودپسند و مِی‌خواره رو از خودت دور کنی یا نه. اینکه آیا زندگیت رو یه کلاه می‌بینی یا یه فیل بزرگ توی بدن یه مار!

در آخر: راز من این است و بسیار ساده است. فقط با چشم دل می‌توان خوب دید. اصل چیزها از چشم سر پنهان است.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۳۹
امید ظریفی
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ب.ظ

وبلاگ‌تکونی

مغزم سوت کشید! از موقعی که این وبلاگ رو ساختم تا الآن، 1605 روز گذشته! اولِ‌کار کارایی‌اش این چیزی که الآن هست نبود. اسمش هم این نبود. امروز نشستم و شروع کردم به نگاه انداختن به مطالبی که از 1605 روز پیش تا الآن نوشته‌ام. منطقی بود که بعد از حدود 4 سال، نیاز به یک تکوندن مفصل، حسابی حس بشه. بعضی از مطالب که خیلی قدیمی بودند و دیگر نیازی به وجودشان نبود (مثل اخبار فیزیکی سال‌های گذشته) را کلن پاک کردم. اما بعضی دیگر را که باز هم نیازی به وجودشان نبود، ولی مقداری از خاطراتم را زنده می‌کردند (مثلن یادآور روزهای خوب گذشته بودند یا دوستی زیر آن مطلب نظری فرستاده بود) ریختم داخل قدیمی‌جات.

چندی هم هست که سه بخش خاطرات کوتاه، از هر دری سخنی و گنجشکانه را به موضوع‌های وبلاگ اضافه کرده‌ام. در خاطرات کوتاه از داستان‌های جالب زندگی‌ام که احتمالن بیشتر رگه‌ای از طنز دارند می‌نویسم و از هر دری سخنی هم برای به اشتراک‌گذاری مطالب جالبی‌ست که می‌خوانم و دوست دارم که شما هم بخوانیدشان. گنجشکانه هم برگردان فارسی توییتر است؛ البته از نظر من! مطالبی که آن‌جاست، مطالبی‌ست که اگر توییتر داشتم در آن می‌گذاشتم. کوتاه و مختصر. لینکش هم جداگانه در نوار بالایی وبلاگ قرار دارد. این را هم بگویم که گنجشکانه‌هایم در صفحه‌ی نخست وبلاگ نمایش داده نمی‌شوند. پس اگر مشتاقید، همان لینک را دنبال کنید.  

نکته‌ی دیگری که باقی می‌ماند این است که بیشتر مطالب و پاسخ‌های نظراتِ داخل مطلب‌های قدیمی‌جات، حاصل طرز تفکر و رفتارم در بازه‌ی زمانی بین 3 تا 4 سال گذشته است. پس منطقی است که در بعضی موارد اختلاف‌هایی با طرز تفکر و رفتار حال حاضرم داشته باشند. دقت فرمایید!

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۶
امید ظریفی
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۵۶ ب.ظ

آدم کسی مباش!

معلم عزیزی، دو سه باری، چند نفر از ما را برد منزل علامه‌ی جعفری. ما بچه‌ها، روی زمین دورش می‌نشستیم و او با آن شمایل با‌نمک و لهجه‌ی شیرین آذری، برایمان حرف می‌زد. بلد بود از آن اوج فلسفه و معقولات فرو آید و با یک مشت پسربچه‌ی سربه‌هوا، ارتباط فکری برقرار کند! علامه جوراب‌هایش را نشان‌مان داد و با افتخار، تعریف کرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. یک ذره منیّت و رعونت و جبروت آخوندی نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد.

از آن نشست‌ها، دو قصه از تجارب شخصی علامه یادم مانده، که امروز یکی را برای‌تان نقل می‌کنم. آقای من که شما باشی، نقل به مضمون، علامه گفت:

روزی طلبه‌ی فلسفه‌خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. دیدم جوان مستعدی‌ست که استاد خوبی نداشته است. ذهن نقاد و سوالات بدیع داشت که بی‌پاسخ مانده بود.  پاسخ‌ها را که می‌شنید مثل تشنه‌ای بود که آب خنکی یافته باشد. خواهش کرد برایش درسی بگویم و من که ارزش این آدم را فهمیده بودم، پذیرفتم. قرار شد فلان کتاب را نزد من بخواند. چندی که گذشت، دیدم فریفته و واله‌ی من شده است. در ذهنش ابهت و عظمتی یافته بودم که برایش خطر داشت. هرچه کردم، این حالت درو کاسته نشد. می‌دانستم این شیفتگی، به استقلال فکرش صدمه می‌زند. تصمیم گرفتم فرصت تعلیم را قربانی استقلال ضمیرش کنم.

روزی که قرار بود برای درس بیاید، درِ خانه را نیم‌باز گذاشتم. دوچرخه‌ی فرزندم را برداشتم و در باغچه شروع به بازی و حرکات کودکانه کردم. دیدمش که سر ساعت آمد. از کنار در دقایقی با شگفتی مرا نگریست. با هیجان بازی را ادامه دادم. در نظرش شکستم. راهش را کشید و بی یک کلمه، رفت که رفت. اینجا که رسید، مرحوم علامه‌ی جعفری، با آن همه خدمات فکری و فرهنگی به اسلام، گفت:
برای آخرتم به معدودی از اعمالم امید دارم. یکی همین دوچرخه‌بازی آن‌روز است!  

درس استاد آن شب آن بود که دنبال آدم‌های بزرگ بگردید و سعی کنید درک‌شان کرده، از وجودشان توشه برگیرید؛ اما مرید و واله‌ی کسی نشوید. شما انسانید و ارزش‌تان به ادراک و استقلال عقل‌تان است. عقل‌تان را تعطیل و تسلیم کسی نکنید. آدم کسی نشوید، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.

 

پ.ن: رسم‌الخط نویسنده را تغییر داده‌ام و متن را هم کمی ویرایش کرده‌ام؛ با این حال، کلمه‌ای حذف یا جابه‌جا نشده.

از محمدحسین کریمی‌پور

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۵۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۱۹ ق.ظ

سری نخست خاطرات کوتاه

یک. یادمه یکی دو سال اول دبستان به واسطه‌ی اینکه ساکن یزد شده بودیم و مسیر بین یزد و آباده رو زیاد می‌رفتیم و میومدیم، خیلی به این موضوع فکر می‌کردم که فاصله‌ی باقی‌مونده تا شهرها رو چطوری بدست میارن و روی تابلوهای سبز بین شهری می‌نویسن. چون تا اون موقع، متر بزرگ‌ترین وسیله‌ی اندازه‌گیری طولی بود که دیده بودم، پاسخ اولم به این سوال این بود که یحتمل یه نفر (یا چند نفر) قدم به قدم این فاصله‌ها رو با متر اندازه می‌گیرن! (-: البته چندی نگذشت که یه مسافرت طولانی رفتیم و خودم پی بردم که همچین چیزی عملن ممکن نیست. پس یه ایده‌ی خفن زدم! و اون این بود که یحتمل ملت یه طناب خیلی بلند (مثلن توی اُردِر 100 متر!) دارن که یک سرش رو می‌ذارن توی یه ماشین و اون یکی سرش رو هم میذارن توی یه ماشین دیگه. بعد ماشین اول ساکن می‌مونه و ماشین دوم تا طناب کاملن کش بیاد حرکت می‌کنه. بعد ماشین دوم سرجاش ساکن میمونه تا ماشین اول بیاد و همین کار رو تکرار کنه و الی آخر. اینطوری خیلی راحت فاصله‌ی بین دو تا شهر حساب میشه و کسی هم نیاز نیست قدم به قدم راه بره و خسته بشه! گذشت و بالاخره یک روز این سوال رو توی خونه پرسیدم. مادرم ازم پرسیدن که خودت چی فکر می‌کنی و من هم چون مطمئن بودم که جواب رو می‌دونم، سینه سپر کردم و نظریه‌ی خودم رو در جمع علمی خانواده مطرح کردم! خلاصه اینکه نمی‌دونم چرا، ولی به واسطه‌ی جوابم یه جو شاد و مفرحی توی جمع سه نفره‌مون تشکیل شد و پدر و مادرم حسابی برای پسر متفکرشون ذوق کردن! (-: البته آخر کار هم با یه سیستم کذایی به اسم کیلومترشمار آشنام کردن که انگار همین کاری که گفتم رو کمی راحت‌تر انجام میده! (-: #نظریه‌های_یک_ذهن_مُشَوَش

 

دو. توی همون سال‌ها بود که پدرم اولین سوال جدی فیزیکی عمرم رو ازم پرسیدن! دو نفری سوار ماشین و در راه یزد به آباده بودیم. توی یه تیکه از مسیر یه تریلی جلومون بود که داشت با فاصله‌ی ثابتی از ما حرکت می‌کرد. من روی صندلی جلو نشسته بودم و داشتم غر می‌زدم که بین راه نگه داریم تا برم و چیپس بخرم. پدرم هم به صورت دیفالت مخالف بودن. بعد از کلی اصرار بالاخره گفتن که یه سوال ازت می‌پرسم، اگه درست گفتی یه جا نگه می‌دارم. من هم قبول کردم. پرسیدن که الآن سرعت ما بیشتره یا اون تریلی‌ای که جلومونه :-؟ منم یه نگاه به تریلی کردم، یه نگاه به خودمون، یه کم فکر کردم و سریع گفتم که معلومه، سرعت اون، چون جلوتر از ماعه! (-: بعد پدرم یه لبخند ملیحی زدن و گفتن نه، گفتم چرا، جواب دادن که اگه سرعت اون بیشتر بود باید فاصله‌ی بینمون زیاد میشد و از این داستان‌ها. و اون موقع بود که برای اولین‌بار سرعت نسبی رو با گوشت و پوست و خونم درک کردم و شهود فیزیکی‌م شکل گرفت! از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون که اصلن دلیل اینکه شروع کردم به خوندن فیزیک این بود که اگه یه موقع یه درخواستی از پدرم کردم و ایشون هم یه همچین شرطی گذاشتن، توانایی بردن شرط رو داشته باشم (-: ادامه‌ی داستان رو دقیق یادم نیست، ولی مطمئنن پدرم روی حرفشون موندن و چون اشتباه جواب داده بودم جایی نگه نداشتن! #نه_به_به_چالش_کشیدن_کودکان

 

 

پ.ن1: انگار روز دراماتیک بنده (مطلب قبلی) با بی‌خوابی امشب‌م داره ادامه پیدا می‌کنه...

پ.ن2: سری مطالب «خاطرات کوتاه» ادامه‌دار خواهد بود به امید خدا! و من الله التوفیق (-;

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۰۴:۱۹
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۲۶ ق.ظ

روز دراماتیک بنده

امروز، چهارشنبه، 16 اسفند 1396. حدودن از یک ماه پیش منتظر امروز بودم. داستان از تئاتر «الیور توئیست» شروع میشه. خیلی وقته که روی صحنه هست، ولی جور نشده بود برم و ببینمش. هر بار به دلایل مختلف. یه بار تنبلی می‌کردم، یه بار شرایط اوکی نبود، یه بار بلیت تموم میشد و ... . (گرفتن بلیت این تئاتر خودش یه داستانی بود! یک دقیقه غافل می‌شدی، بلیت‌های یک هفته رو از دست می‌دادی و باید منتظر می‌موندی برای پیش‌فروش بعدی!) خلاصه اینکه بالاخره عزمم رو جزم کردم که به قولی که به خودم داده بودم عمل کنم. قبل از اینکه بیام تهران برنامه ریخته بودم که هر ماه یه تئاتر رو برم و ببینم. نشد و نشد و نشد تا بالاخره سه چهار هفته پیش بلیت الیور توئیست رو گرفتم.

اما برسیم به داستان دیروز و امروز. از دوشنبه شب تا صبح سه‌شنبه نخوابیدم. به خاطر اینکه ساعت 8 صبح کلاس اندیشه داشتم و اگه یه جلسه‌ی دیگه غیبت می‌کردم استاد لطف می‌کردن و حذف‌م می‌کردن! خلاصه اینکه سه‌شنبه رو با شوقِ اینکه قراره فردا برم و الیور توئیست رو ببینم شروع کردم. اندیشه و موج و خوابِ جایِ فیزیک 3 توی مسجد دانشگاه و بعدش هم معادلات و جلسه‌ی حلقه‌ی فیزیک، یعنی تا ساعت 7 شب دانشگاهی. برگشتم خوابگاه. کارهام رو کردم و بعدش هم با بچه‌ها رفتیم فوتبال. بله، فوتبال! چشم‌تون روز بد نبینه! خلاصه‌اش میشه اینکه توپ رو از بین پای یکی از بچه‌ها رد کردم و اون هم ناخواسته از خجالت زانوم دراومد! اولش خیلی درد نمی‌کرد ولی تا آخر شب دیگه نمی‌تونستم راه برم تقریبن.

خوابیدم به امید اینکه تا صبح خوب میشم. بیدار شدم، اما همچنان درد می‌کرد. تمرین‌های استاتیک (درسی که بالاخره هوافضا بهم انداخت!) رو که باید ساعت 9 صبح تحویل می‌دادم، نوشتم و ایمیل زدم به TA که نمی‌تونم بیام دانشگاه و به پی‌دی‌اف جواب‌ها راضی باش. بدبیاری دیگه هم این بود که بالاخره گوشی‌م زهر خودش رو ریخت و هر کار می‌کردم سیم‌کارتم رو نمی‌شناخت و خودش هم دم‌به‌دم ری‌سِت می‌شد. اینقدر حالم ناخوش بود که تا ساعت 3ونیم بعدازظهر خوابیدم. نمایش تالار وحدت بود و ساعت 6 شروع میشد. تا بچه‌ها از دانشگاه بیان و برام پماد بخرن و من هم آماده بشم و ملت رو راضی کنم که می‌تونم تنهایی برم و یه موبایل بیکار جور کنم که همراهم باشه و تپ‌سی برسه، شده ساعت 5 و 57 دقیقه! به راننده گفتم که چقدر راهه؟ گفت نیم ساعت! شاید بتونید دل‌شوره‌م رو درک کنید ولی ته دلم روشن بود (-: گذشت و دقیقن ساعت 6 و 25 دقیقه از ماشین پیاده شدم و لِی‌لِی‌کنان دویدم سمت سالن. بالکن اول بودم. بلیتم رو نشون دادم. از پله‌ها که به زور بالا می‌رفتم صدای ارکستر شروع شد. روی صندلی‌م که نشستم، بازیگرها اومدن روی صحنه. مُک هم‌زمان! (-:

و اما الیور توئیست! اینقدر جذاب بود که همون ربع ساعت اول نمایش، تموم خستگی و حال بد امروزم رو در کنه. واقعن مجذوب این کار شدم. گروه ارکستر بی‌نظیر، بازیگرهای عالی، صحنه‌ی نمایش باورنکردنی، طنز زیرپوستی دیالوگ‌ها، همه چی عالی بود. من خیلی تئاتر ندیدم، ولی احتمالن الیور توئیست بهترین نمایشی بوده که توی سال‌های اخیر روی صحنه رفته. چه از لحاظ کیفیت و چه از لحاظ حجم کار. وقتی در طول دو ساعت نمایش، در خیلی از موقع‌ها علاوه بر دو یا سه بازیگر اصلی، بیش از 10 - 15 نفر دیگه روی صحنه هستن و همشون دارن یه کاری انجام میدن و هیچ‌کدومشون الکی اونجا نیست، یعنی برای لحظه به لحظه و فرد به فرد این نمایش ساعت‌ها وقت گذاشته شده. یه جا خوندم که یه نفر گفته بود نمی‌دونم باید به حسین پارسایی، کاگردانِ کار، به خاطر الیور توئیست تبریک بگم یا تسلیت! تبریک به خاطر اینکه بهترین نمایش سال‌های اخیر رو سر و سامون داده؛ و تسلیت به خاطر اینکه خیلی‌خیلی سخته بتونه در آینده، کاری در حد الیور توئیست رو دوباره روی صحنه ببره! اینقدر غرق کار بودم که وقتی آخر نمایش همه‌ی n بازیگر و هنرجو اومدن روی صحنه، برای اینکه تشویق کنم، از روی صندلی یک‌دفعه بلند شدم و تا مغز زانوم تیر کشید و یادم اومد عه، پام درد می‌کنه!

خلاصه اینکه الیور توئیست حسابی پیشنهاد میشه؛ ولی نکته‌ی بد اینجاست که فکر کنم بلیت اجراهای آخر تموم شده...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۲۶
امید ظریفی
شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۳ ب.ظ

قصه‌ی زندگی من - تدکس جوانان آذریزدی

بالاخره دیروز فیلم سخنرانی‌های دومین تدکس‌ی که توی یزد برگزار شد اومد بیرون. بیست هفتم امرداد ماه امسال. آمفی‌تاتر دانشگاه یزد. سخنرانی 23 دقیقه‌ای من رو هم می‌تونید از راه‌های زیر ببینید. 

دانلود - 47 مگابایت

لینک یوتوب: youtu.be/0vHEszWgeAE

لینک دیدئو: dideo.ir/v/yt/0vHEszWgeAE

 

پ.ن1: الآن که سخنرانی خودم رو دیدم، فهمیدم که خالی از اشکال نبوده. بعضی‌ چیزها رو هم فراموش کردم بگم کلن!

پ.ن2: لازمه اشاره کنم که پیش‌فرض من این بود که برای بچه‌هایی که توی رویداد بودن صحبت می‌کنم؛ نه کسایی که می‌خوان فیلم سخنرانی رو ببینن. اگه اینطور نبود، مطمئنن رویه‌ی کلی من هم تغییر می‌کرد. پس فرض کنید که اونجا نشستید! 

پ.ن3: نورپردازی صحنه خیلی خوب نیست، ببخشید. میکروفون هم اذیت می‌کرد، ببخشید.

پ.ن4: کیفیت پیش‌نمایش خوب نیست. دانلود کنید یا در یوتوب و دیدئو ببینید.

پ.ن5: خوب شد کمی لاغر شدم از اون موقع تا حالا (-:

پ.ن6: اگه نظری دارید خوشحال میشم بدونم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۵۳
امید ظریفی
چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۱۱ ب.ظ

فرهنگ تقلب

در مدرسه که بودیم، بیشتر بچه‌ها، از جمله خودم، سر امتحان گاهی تقلب می‌کردیم. هم می‌رساندیم و هم می‌گرفتیم! اصولا کار بدی محسوب نمی‌شد و این طور نبود که اگر تقلب کنی عذاب وجدان بگیری. اتفاقا برعکس اگر می‌شد به کسی برسانی و نمی‌رساندی بعدا توسط بچه‌ها مورد مواخذه قرار می‌گرفتی که «عجب نامردی هستی که نرسوندی»!

در دانشگاه شریف با سطوح پیشرفته‌تر تقلب آشنا شدم! انواع و اقسام مختلف که توضیحش یک نوشته جداگانه می‌طلبد. چند بار شد که استاد جلسه امتحان را برای چند دقیقه ترک می‌کرد و واقعا اوضاع ناراحت کننده‌ای پیش می‌آمد: خیلی از بچه‌ها (شاید بیشتر از ۵۰٪) شروع می‌کردن باهم صحبت کردن در مورد سوالات. دانشگاه هم قوانین کنترل صحیحی در این قضیه نداشت. البته همیشه یک تعداد انگشت‌شماری از بچه‌ها بودند که تقلب را کاری غیر اخلاقی می‌دانستند و هرگز این کار را نمی‌کردند. فکر می‌کنم که مشکل اصلی این بود که تقلب تبدیل به یک فرهنگ شده بود و کسی که می‌توانست تقلب کند به جای آنکه عذاب وجدان بگیرد، افتخار هم می‌کرد و با ذوق و شوق برای بچه‌ها از تقلبش می‌گفت و این کار به نوعی زرنگی محسوب می‌شد. وقتی خودم معلم حل تمرین یک کلاس در شریف بودم، زمان امتحان واقعا برایم ناراحت‌کننده بود: می‌دیدم که چقدر زیاد بچه‌ها جلوی چشمم در حال تقلب هستند. از طرفی برخورد هم واقعا سخت است چون در عین حال نباید و نمی‌خواهی شخصیت دانشجو را زیرسوال ببری. یک بار به یکی از دانشجوها که دائما نگاهش در برگه بغل دستی‌اش بود گفتم که از خودم بپرسی بهتره، من بیشتر می‌توانم کمکت کنم و او هم خندید!

آمریکا که آمدم این موضوع برایم خیلی جالب بود: بچه‌ها به مراتب کمتر تقلب می‌کنند. دانشگاه هم با هرگونه تقلب فوق‌العاده سخت برخورد می‌کند: بیشتر دانشگاه‌ها اگر کسی فقط دوبار تقلب کند یا تمرین خانه‌اش را از روی تمرین شخص دیگری بنویسد، از دانشگاه برای همیشه اخراج می‌شود، هم او و هم کسی که به او تقلب رسانده است. چندین بار سر امتحان‌های بزرگ با حدود ۱۵۰-۲۰۰ دانشجو بودم و کم دیدم که بچه‌ها تقلب کنند. تفاوت اصلی دو چیز است: یکی اینکه تقلب به هیچ وجه فرهنگ رایجی نیست، دوم اینکه اگر کسی تقلب هم بکند، احساس افتخار نمی کند و زرنگی محسوب نمی‌شود.

در شریف دوستان مذهبی‌ام که گاهی تقلب می‌کردند، می‌گفتند اگر این تقلب در آینده شغلی شما و یا شخص دیگری تاثیر نداشته باشد حرام نیست. اما به نظرم اثر فردی و اجتماعی تقلب فراتر از این حرف هاست. اثرات تقلب کردن در امتحان و دانشگاه، خیلی بیشتر از آن چیزی است که ما فکرش را می‌کنیم. وقتی تقلب فرهنگ بشود، اثرش تا آخر عمر با ما خواهد بود و قطعا جامعه‌مان هم تحت تاثیر این فرهنگ و رفتار قرار خواهد گرفت. چقدر خوب خواهد شد که تلاش کنیم خودمان، اطرافیانمان و کودکانمان را از این فرهنگ غلط دور کنیم.

 

پ.ن1: رسم‌الخط نویسنده حفظ شده است.

پ.ن2: از فرنگ، بی‌روتوش

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۱۱
امید ظریفی