سری نخست خاطرات کوتاه
یک. یادمه یکی دو سال اول دبستان به واسطهی اینکه ساکن یزد شده بودیم و مسیر بین یزد و آباده رو زیاد میرفتیم و میومدیم، خیلی به این موضوع فکر میکردم که فاصلهی باقیمونده تا شهرها رو چطوری بدست میارن و روی تابلوهای سبز بین شهری مینویسن. چون تا اون موقع، متر بزرگترین وسیلهی اندازهگیری طولی بود که دیده بودم، پاسخ اولم به این سوال این بود که یحتمل یه نفر (یا چند نفر) قدم به قدم این فاصلهها رو با متر اندازه میگیرن! (-: البته چندی نگذشت که یه مسافرت طولانی رفتیم و خودم پی بردم که همچین چیزی عملن ممکن نیست. پس یه ایدهی خفن زدم! و اون این بود که یحتمل ملت یه طناب خیلی بلند (مثلن توی اُردِر 100 متر!) دارن که یک سرش رو میذارن توی یه ماشین و اون یکی سرش رو هم میذارن توی یه ماشین دیگه. بعد ماشین اول ساکن میمونه و ماشین دوم تا طناب کاملن کش بیاد حرکت میکنه. بعد ماشین دوم سرجاش ساکن میمونه تا ماشین اول بیاد و همین کار رو تکرار کنه و الی آخر. اینطوری خیلی راحت فاصلهی بین دو تا شهر حساب میشه و کسی هم نیاز نیست قدم به قدم راه بره و خسته بشه! گذشت و بالاخره یک روز این سوال رو توی خونه پرسیدم. مادرم ازم پرسیدن که خودت چی فکر میکنی و من هم چون مطمئن بودم که جواب رو میدونم، سینه سپر کردم و نظریهی خودم رو در جمع علمی خانواده مطرح کردم! خلاصه اینکه نمیدونم چرا، ولی به واسطهی جوابم یه جو شاد و مفرحی توی جمع سه نفرهمون تشکیل شد و پدر و مادرم حسابی برای پسر متفکرشون ذوق کردن! (-: البته آخر کار هم با یه سیستم کذایی به اسم کیلومترشمار آشنام کردن که انگار همین کاری که گفتم رو کمی راحتتر انجام میده! (-: #نظریههای_یک_ذهن_مُشَوَش
دو. توی همون سالها بود که پدرم اولین سوال جدی فیزیکی عمرم رو ازم پرسیدن! دو نفری سوار ماشین و در راه یزد به آباده بودیم. توی یه تیکه از مسیر یه تریلی جلومون بود که داشت با فاصلهی ثابتی از ما حرکت میکرد. من روی صندلی جلو نشسته بودم و داشتم غر میزدم که بین راه نگه داریم تا برم و چیپس بخرم. پدرم هم به صورت دیفالت مخالف بودن. بعد از کلی اصرار بالاخره گفتن که یه سوال ازت میپرسم، اگه درست گفتی یه جا نگه میدارم. من هم قبول کردم. پرسیدن که الآن سرعت ما بیشتره یا اون تریلیای که جلومونه :-؟ منم یه نگاه به تریلی کردم، یه نگاه به خودمون، یه کم فکر کردم و سریع گفتم که معلومه، سرعت اون، چون جلوتر از ماعه! (-: بعد پدرم یه لبخند ملیحی زدن و گفتن نه، گفتم چرا، جواب دادن که اگه سرعت اون بیشتر بود باید فاصلهی بینمون زیاد میشد و از این داستانها. و اون موقع بود که برای اولینبار سرعت نسبی رو با گوشت و پوست و خونم درک کردم و شهود فیزیکیم شکل گرفت! از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون که اصلن دلیل اینکه شروع کردم به خوندن فیزیک این بود که اگه یه موقع یه درخواستی از پدرم کردم و ایشون هم یه همچین شرطی گذاشتن، توانایی بردن شرط رو داشته باشم (-: ادامهی داستان رو دقیق یادم نیست، ولی مطمئنن پدرم روی حرفشون موندن و چون اشتباه جواب داده بودم جایی نگه نداشتن! #نه_به_به_چالش_کشیدن_کودکان
پ.ن1: انگار روز دراماتیک بنده (مطلب قبلی) با بیخوابی امشبم داره ادامه پیدا میکنه...
پ.ن2: سری مطالب «خاطرات کوتاه» ادامهدار خواهد بود به امید خدا! و من الله التوفیق (-;