ظهر جمعه (29 دی) با بچههای دانشگاه عازم کویر مرنجاب بودیم. اولین تجربهی رصدیام بود و حسابی شور و اشتیاق داشتم. مخصوصن اینکه به خاطر کلاس یزدم، رصد قبلی را نتوانستم بروم. صبح، حدود ساعت 8، بیدار شدم و صبحانه خورده و نخورده با بچههای سالبالایی رفتیم فوتبال. تا ساعت 9ونیم بازی کردم و بعد از آن هم آمدم تا وسایلم را جمعوجور کنم و کمکم آماده شوم.
ساعت حول و حوش 12ونیم بود که رسیدم میدان آرژانتین. تقریبن همه آمده بودند. سه تا اتوبوس بودیم. من داخل اتوبوس دوم بودم. سوار شدیم. ملت قبلن بهم گفته بودن که بچه شیطونها میرن آخر اتوبوس. با ابوالفضل [فرمانیان] همان ردیفهای جلو نشستیم! دو تا تورلیدر و رانندهمان بسیار انسانهای لارجی بودند! بالاخره آهنگ بود، تند بود، صدایش هم زیاد بود، انرژی و شور و شوق هم بین بچهها کم نبود و همینها باعث شد که ملتِ آخر اتوبوس سهو نشستن پیدا کنند! (-: (توضیحات اضافهتر، به علت ممیزی، قابل مکتوب شدن نیستند!)
بعد از دو توقف در بین مسیر و عبور از یک راه خاکی نسبتن طولانی، ساعت 9وخوردهای شب بود که رسیدیم به کاروانسرای محل اقامتمان. در بین راه به همان دوراهیای رسیدیم که یک سمتش به طرف دریاچهی نمک میرفت و داستانش در برنامهی ماه عسل امسال معروف شد. کاروانسرا مکانی دنج بود که حدود 350 سال قدمت داشت و شاه عباس زحمت ساختنش را کشیده بود. با شش نفر دیگر در یکی از اتاقهای کاروانسرا ساکن شدیم و کمی استراحت کردیم. در این بین فهمیدم که یکی از تورلیدرهایمان شیرازی است. در طول سفر کلی با هم گرم گرفتیم و صحبت کردیم. شام را که خوردیم، به همراه دو سه لایه لباس و شلوار و جوراب و کفش (!) رفتیم برای شروع کار اصلی. ساعت حول و حوش 12 بود که تلسکوپها را بستیم و رصد شروع شد. تا صبح، یک ساعتی پای تلسکوپ بودم و سهربعی هم به افسانههای صورتهای فلکی که پارسا [عالیان] تعریف میکرد گوش میدادم. بسی جذاب بود و زیبا. بقیهی شب هم عمدتن به دو کار گذشت. حلقه زدن دور و آتش و لذت بردن از تناقضِ بینِ چیزی که میبینی و چیزی که حس میکنی، و پرسه زدن در دل کویر.
دور آتش از هر دری سخن گفتیم. خاطرات سربازی تورلیدرها جالبترین قسمتش بود. کوکتل و سیبزمینی آتشی هم زدیم. وقتی میخواستم یک کوکتل اضافه بگیرم، یکی از انگشتانم بدجور سوخت. هنوز هم جای سوختنش میسوزد! فکر کنم یکی از بچهها چشم داشت بهش! زمان که میگذشت جمعیتمان آرامآرام کمتر میشد. بچهها یا برای خواب میرفتند یا مافیا و یا ورق! در آخر ده دوازده نفر بیشتر دور آتش نماندیم.
حول و حوش ساعت 5وربع بود که با ابوالفضل تصمیم گرفتیم بزنیم به کویر. چند ساعت قبلش هم یک مقداری رفته بودیم. سمت و سوی جدیدی را انتخاب کردیم و راه افتادیم. شارژ گوشیهایمان بین راه تمام شد. البته ابوالفضل چراغقوه داشت، اما استفادهای ازش نکردیم. خلاصه اینکه حدود ربع ساعت فقط راه رفتیم. دیگر صدای آهنگی که دور آتش پخش میشد را نمیشنیدیم. از یکی دو تپهی کوچک هم عبور کرده بودیم و برای همین نور چندانی هم از کاروانسرا به چشمانمان نمیرسید. تا چشم کار میکرد چیزی نبود. تاریکِ تاریک و بسیار سرد! به ابوالفضل گفتم یه کم دیگه بمونیم و برگردیم. گفت حیفت نمیاد اینجا نمونی؟! به آسمان نگاه کردم. واقعن حیفم میآمد. پتویم را محکم دور خودم پیچیدم. بعد دراز کشیدیم روی زمین و زل زدیم به آسمان بالای سرمان! یکی از بهترین مناظری بود که تا به حال دیدهام! هر چه بگویم کم گفتهام! ملقمهای از سکوت و تاریکی. البته دید زدن آسمان با بکگراند موسیقیِ متن فیلمهای interstellar و inception هم دنیاییست برای خودش. بیش از نیمساعت در همان وضعیت بودیم. نیمساعتی که برای من یک دقیقه هم نشد. تا تجربه نکنید نمیفهمید چه میگویم. همیشه در ناخودآگاهم این بوده که دوران پیریام را قرار است در یک روستای دنج و آرام و به دور شلوغی و آلودگی و سر و صدای شهر بگذرانم. آن نیمساعت من را مصممتر کرد برای این کار! بالاخره بعد از نیم ساعت قصد بازگشت کردیم. در راه برگشت هم تصمیم گرفتیم از چراغقوع استفاده نکنیم. بین راه دقیقن از کنار یک دایرهی سیاه، که روی زمین بود، رد شدیم. وقتی کامل عبور کردیم به ابوالفضل گفتم که نور چراغقوه را بگیرد روی دایرهی سیاه. دایره تبدیل شد به یک استوانهی توخالی! عمقش شش هفت متری بود و من همین چند ثانیه پیش بدون توجه به آن از یکمتریاش رد شده بودم! آن موقع حس خاصی نداشتم و دو نفری بیشتر به خوششانسیمان خندیدیم؛ ولی الآن که فکرش را میکنم میبینم که چقدر بعضی چیزها حساب شده است...
خلاصه اینکه برگشتیم به کاروانسرا و کمی دیگر پای آتش ماندیم. نماز را که خواندیم، منتظر ماندیم تا خورشید خانم تشریفشان را بیاورند! باز هم یحتمل خوششانسی ما بود که دقیقن افق شرق تا ارتفاع خوبی از ابر پوشیده شده بود. خورشید دقیقن از افق بالا میآمد و به خاطر اینکه پشت ابر بود، راحت میتوانستیم ببینیمش. گویی عظیم که در طول اینکه میرفت تا ابرها را پشت سر بگذارد، بیشتر به یک کرهی داغ میمانست که از بالا شروع به ذوب شدن میکند. کویر طلوعش هم فرق دارد.
بعد از آن برگشتیم به اتاقمان. لباسهای چندلایهمان را در آوردیم و دور بخاریِ کوچکِ داخلِ اتاق دراز کشیدیم. ساعت 10ونیم بود که بچهها صدایم زدند تا بیدار شوم. وسایلمان را برداشتیم و راه افتادیم. اینجاست که وارد چهارمین تجربهی ناب این سفر، برای من، میشویم. ماسه بادی! اتوبوسها در جایی که پوشیده از تپههای ماسهای بود ایستادند. باران نمنم میبارید و نسیم ملایمی به صورت میزد. به سمتِ کوهِ ماسهایِ به ارتفاعِِ نه چندان زیادِ روبهرویمان دویدیم. خسته شدم. به زور خودم را به بالایش رساندم. از این به بعد را دوباره نمیدانم چه باید بگویم! از غلتیدن روی ماسهها یا دویدن روی یک شیب حدودن صدمتری با پاهایی که حداقل 20 سانتیمتر در ماسه فرو میروند یا دفن کردن یکی از بچهها زیر خروارها ماسه. حقیقت این است که تجربهی نابی بود برای من. میدانم که معتادش شدهام (-: و الآن حسرت این را میخورم که منی که 9 سال در یزد زندگی کردم، چطور حتی یکبار به اطرافش، که پر است از این تپهها، نرفتهام! فکر کنم حدود دو ساعتی آنجا مشغول ور رفتن با ماسهها بودیم. لباسهایم تمیز بودند، ولی کفشهایم هنوز هم پر از ماسهاند. در حدی که امروز توی دانشگاه حس میکردم توی کویرم!
بعد از این قسمت، بالاخره مسیر برگشت شروع شد. هنوز هم دو تا تورلیدر و رانندهمان بسیار لارج بودند. مثل قبل آهنگ هم بود، تند هم بود، صدایش هم زیاد بود، ولی ایندفعه خوشبختانه انرژی بچهها کم بود و دیگر سهو نشستن پیدا نکردند! مشغول خواندن "کیمیاگر" شدم که در راه رفتن شروعش کرده بودم. تا به تهران برسیم دقیقن دو سومش را خواندم:
تو با من از رویاهایت حرف زدی، از پادشاهِ پیر و از گنج. تو از نشانهها سخن گفتی، برای همین من از هیچ چیز نمیترسم، چون همان نشانهها تو را به سوی من آوردند. من خودم جزئی از رویای تو، از افسانهی شخصی تو که این همه دربارهاش حرف میزنی، هستم. به همین دلیل مایلم که تو راهت را به سوی آنچه که به جستوجویش آمده بودی ادامه دهی. اگر مجبوری منتظر پایان جنگ بمانی چه بهتر، ولی اگر باید زودتر حرکت کنی، پس به سوی "افسانهی شخصی"ات حرکت کن. تپهها با حرکت باد شکل عوض میکنند ولی صحرا همیشه همان که بوده میماند...