روز دراماتیک بنده
امروز، چهارشنبه، 16 اسفند 1396. حدودن از یک ماه پیش منتظر امروز بودم. داستان از تئاتر «الیور توئیست» شروع میشه. خیلی وقته که روی صحنه هست، ولی جور نشده بود برم و ببینمش. هر بار به دلایل مختلف. یه بار تنبلی میکردم، یه بار شرایط اوکی نبود، یه بار بلیت تموم میشد و ... . (گرفتن بلیت این تئاتر خودش یه داستانی بود! یک دقیقه غافل میشدی، بلیتهای یک هفته رو از دست میدادی و باید منتظر میموندی برای پیشفروش بعدی!) خلاصه اینکه بالاخره عزمم رو جزم کردم که به قولی که به خودم داده بودم عمل کنم. قبل از اینکه بیام تهران برنامه ریخته بودم که هر ماه یه تئاتر رو برم و ببینم. نشد و نشد و نشد تا بالاخره سه چهار هفته پیش بلیت الیور توئیست رو گرفتم.
اما برسیم به داستان دیروز و امروز. از دوشنبه شب تا صبح سهشنبه نخوابیدم. به خاطر اینکه ساعت 8 صبح کلاس اندیشه داشتم و اگه یه جلسهی دیگه غیبت میکردم استاد لطف میکردن و حذفم میکردن! خلاصه اینکه سهشنبه رو با شوقِ اینکه قراره فردا برم و الیور توئیست رو ببینم شروع کردم. اندیشه و موج و خوابِ جایِ فیزیک 3 توی مسجد دانشگاه و بعدش هم معادلات و جلسهی حلقهی فیزیک، یعنی تا ساعت 7 شب دانشگاهی. برگشتم خوابگاه. کارهام رو کردم و بعدش هم با بچهها رفتیم فوتبال. بله، فوتبال! چشمتون روز بد نبینه! خلاصهاش میشه اینکه توپ رو از بین پای یکی از بچهها رد کردم و اون هم ناخواسته از خجالت زانوم دراومد! اولش خیلی درد نمیکرد ولی تا آخر شب دیگه نمیتونستم راه برم تقریبن.
خوابیدم به امید اینکه تا صبح خوب میشم. بیدار شدم، اما همچنان درد میکرد. تمرینهای استاتیک (درسی که بالاخره هوافضا بهم انداخت!) رو که باید ساعت 9 صبح تحویل میدادم، نوشتم و ایمیل زدم به TA که نمیتونم بیام دانشگاه و به پیدیاف جوابها راضی باش. بدبیاری دیگه هم این بود که بالاخره گوشیم زهر خودش رو ریخت و هر کار میکردم سیمکارتم رو نمیشناخت و خودش هم دمبهدم ریسِت میشد. اینقدر حالم ناخوش بود که تا ساعت 3ونیم بعدازظهر خوابیدم. نمایش تالار وحدت بود و ساعت 6 شروع میشد. تا بچهها از دانشگاه بیان و برام پماد بخرن و من هم آماده بشم و ملت رو راضی کنم که میتونم تنهایی برم و یه موبایل بیکار جور کنم که همراهم باشه و تپسی برسه، شده ساعت 5 و 57 دقیقه! به راننده گفتم که چقدر راهه؟ گفت نیم ساعت! شاید بتونید دلشورهم رو درک کنید ولی ته دلم روشن بود (-: گذشت و دقیقن ساعت 6 و 25 دقیقه از ماشین پیاده شدم و لِیلِیکنان دویدم سمت سالن. بالکن اول بودم. بلیتم رو نشون دادم. از پلهها که به زور بالا میرفتم صدای ارکستر شروع شد. روی صندلیم که نشستم، بازیگرها اومدن روی صحنه. مُک همزمان! (-:
و اما الیور توئیست! اینقدر جذاب بود که همون ربع ساعت اول نمایش، تموم خستگی و حال بد امروزم رو در کنه. واقعن مجذوب این کار شدم. گروه ارکستر بینظیر، بازیگرهای عالی، صحنهی نمایش باورنکردنی، طنز زیرپوستی دیالوگها، همه چی عالی بود. من خیلی تئاتر ندیدم، ولی احتمالن الیور توئیست بهترین نمایشی بوده که توی سالهای اخیر روی صحنه رفته. چه از لحاظ کیفیت و چه از لحاظ حجم کار. وقتی در طول دو ساعت نمایش، در خیلی از موقعها علاوه بر دو یا سه بازیگر اصلی، بیش از 10 - 15 نفر دیگه روی صحنه هستن و همشون دارن یه کاری انجام میدن و هیچکدومشون الکی اونجا نیست، یعنی برای لحظه به لحظه و فرد به فرد این نمایش ساعتها وقت گذاشته شده. یه جا خوندم که یه نفر گفته بود نمیدونم باید به حسین پارسایی، کاگردانِ کار، به خاطر الیور توئیست تبریک بگم یا تسلیت! تبریک به خاطر اینکه بهترین نمایش سالهای اخیر رو سر و سامون داده؛ و تسلیت به خاطر اینکه خیلیخیلی سخته بتونه در آینده، کاری در حد الیور توئیست رو دوباره روی صحنه ببره! اینقدر غرق کار بودم که وقتی آخر نمایش همهی n بازیگر و هنرجو اومدن روی صحنه، برای اینکه تشویق کنم، از روی صندلی یکدفعه بلند شدم و تا مغز زانوم تیر کشید و یادم اومد عه، پام درد میکنه!
خلاصه اینکه الیور توئیست حسابی پیشنهاد میشه؛ ولی نکتهی بد اینجاست که فکر کنم بلیت اجراهای آخر تموم شده...
یک
دو
سه
چهار
پنج
شش
هفت
هشت
نه
ده
یازده
دوازده