شازدهجان!
تو میخواستی بدانی ساعت چند است
و من ساعت آفتابیِ در سایه بودم...
شازدهجان! با اجازهی صاحبش آن عکسی که ازت در ستونِ معرفیِ نفرات برتر مسابقات خیاطی محلات در روزنامهی اطلاعاتِ دو روز پیش چاپ شدهبود را بریدم و قاب کردم و زدم به دیوار اتاقم. درست است که اندازهاش کوچک بود، ولی مهم این است که عظمتش برای من به اندازهی کل دنیاست. گفتم این چند کلمه را بنویسم تا هم تبریکی برگِسبزگونه باشد از جانب این درویش و هم این را بگویم که یکموقع خیال مکن عکس تو را به دیوارهای اتاق زدهام؛ این دیوارهای اتاقاند که همگی ایستادهاند برای نگهداشتنِ عکس تو! باور کن...
پینوشت: این عکس هم تزئینیست شازده. صرفن بهدلیل شباهت اسمتان ازش استفاده کردم؛ وگرنه شازدهی ما کجا و شازدهی کوچولوی آنها کجا!
+ اینجا را هم ببینید.
والدهام با زبانِ بیزبانی روشنم کرد که از رقعهی قبلی رنجیدهخاطر شدهای. باور کن از دیشب که فهمم بیجک گرفته، میخواهم سر به بیابان بگذارم، اما مسیرش را نمیدانم. دمِ غروبی، به خانه که رسیدم، با سُراچهی ذهنی آماسکرده، برای اینکه از دلت بیرون بیاورم، این چکامه را سرودم:
دوستت دارم شازده
چنانکه
کیهان کلهر کمانچه را
آدولف هیتلر تپانچه را
بوراک ییلدیریم فنرباغچه را
فریدون مشیری کوچه را
پدرم کلهپاچه را
و مادرم بازارچه را
آری...
دوستت دارم شازده
چنانکه تو آلوچه را!
قربانت، بنده!
دیروز بود یا پریروز یا پسپریروز، یاد ندارم. خیابانِ بالایی را گز میکردم که پشت قفسهی شیشهای دکانِ پاپیروسفروشیِ آقیوسفِ کبابفروش رویهی صحیفهای نظرم را جلب کرد. یحتمل میدانی که لقبش از برای این است که آقامان سالهای نوجوانیِ پدرت کبابفروش بوده. لختی بعد درِ دکانش را تخته میکند و از آن پس دفتر و مصحف و کتاب میدهد دست مردم. داخل شدم و صحیفه را خواستم. برایم آورد. نشانش «اکنون» بود و نامِ کاتبش نظریِ فاضل.
نفهمیدم یکی-دو صفحه از اول ورق زدم یا از آخر، که این چند کلمه ذهنم را قلقلک داد:
چراغ حُسن میافروزی و در شهر میگردی
ولی این دلربایی نیست، این تشییع زیباییست
نمیدانم چرا یاد تو افتادم شازدهجان! جانِ ما آن چراغهای حُسن را خاموش کن و کمتر این محله را بالا و پایین برو. آخر مگر طعام است که هر روز سه وعده کلِ کوچههای محله را گز میکنی؟! باری، اگر در خانه دلت میگیرد خبر کن که فکری کنم. بلیتِ باغوحش بگیرم خوشت میآید؟
مخلصِ همیشگیات...
هیچوقت ارتباط خوبی با القابِ پیش از اسم و جملههایی که مردم بهعنوان بدل بعد از اسمها میآورند برقرار نکردم. عبارتهایی مثل «دکتر فلان فلانی» یا «مهندس بهمان بهمانی» یا «دانشجوی فلان رشتهی بهمان دانشگاه» یا ... . بهنظرم انسان وقتی متوسل به این عبارتها میشود و از شنیدنشان ذوق میکند که خودش از تهی سرشار شده باشد؛ اینجاست که دنبال چیزی میگردد تا به آن چنگ بزند و ظرف خالی روحش را پر کند؛ و چه چیزی بهتر از این القابِ دهنپرکن. القابی که قبل از اینکه چشم دیگران را کور کند، دل خود آدم را خاموش میکنند.
آری؛ برای انسان همان دو-سه کلمهی نامش کافیست. نه بیشتر و نه کمتر. بقیهاش دیر یا زود میگذرد. آسان یا سخت تمام میشود. و آنچه که میماند همان دو-سه کلمه است... نه؛ اصلن انسان اگر انسان باشد به همان دو-سه کلمهی نامش هم نیاز ندارد. آزادِ آزاد، رهاتر از باد، بیحدوحصرتر از دریا...
آری شازدهجان! گفتم چند مدتی حرفهای جدی بزنم که یکموقع نگویی بلد نیست!
والسلام علی من اتبع الهدی...
چند روزیست که خبرها را از اینور و آنور دنبال میکنم. نمیدانم چرا اینقدر ملت با تصویب CFT در مَشا (بخوانید: مجلس شورای اسلامی!) مخالفاند. ما که یک Ads/CFT داریم که وحدت نسبتن خوبی بین گرانشِ کوانتومی و نظریهی میدانهای کوانتومی برقرار کرده و راضی هم هستیم ازش! از اوانِ کار میدانستم این ملت چشمِ مطالبِ فیزیکی را ندارند. آخر چرا نمیگذارند این نوگلهای شکفتهی داخل بهارستان کارشان را انجام دهند! خلاصه که هعی... ملت هم ملتهای قدیم شازدهجان!
#روز_کودک #تصویب_CFT_در_مجلس
همسایهی کناریمان، تابانخانم، والدهم را خبر داده که برای عید غدیر همراه اعقاب، عازم کشور دوست و همسایه هستید من باب پابوسیِ یگانه جوانمرد عالم. حرفی نیست. اصل دعا و اینهاست که خودت میدانی. فقط میماند یک مسئله که عرض میکنم. اگر با اسب و شتر و یا حتا زورق راهی هستید که هیچ، اما اگر تیکت هوایی گرفتهاید و باید از میدانِ هوایی بپرید، این تن بمیرد برای وصول کارت پرواز شتاب نکنید و بگذارید برای لحظههای آخر. هرچه دیرتر، صندلیتان تهتر. که بنده در طول این سالیان، هرچه در اخبار و جراید از سقوط و مصیبهای وارده به طیارهها شنیدهام و خواندهام، این بوده که سرنشینانِ طیاره به رحمت ایزدی پیوستهاند، نه تهنشینانِ آن! البت اگر اخویتان به سرش زد که کارت پروازش را فورن بگیرد، خیلی مانعش نشوید! بههرحال مرگ و زندگی دست بالاییست، من که کسی نیستم! باقی بقایِ خودت شازده...
#قربان_تا_غدیر
حس طفلی را دارم که تنها به سبب اینکه ابویاش عهد کرده بود بعد از کنکور، برایش از این ماسماسکهایِ لمسیِ سیبِگاززدهدار بخرد، چند ماهی را سگدو زده و حالا در حین اینکه دارد قیمتِ نجومیِ محبوبش را چک میکند و میبیند که چقدر نمیتواند آن را ابتیاع کند، غفلتن شستش خبردار میشود که سیاههی نتایج کنکور آمده و چند لحظه بعد، با دیدن رتبهی درخشانش به این میاندیشد که اگر به شمار رتبهاش، سرمایهای داشت به دلار، میتوانست به محبوبش برسد! این احساس هزاربار تقدیم تو نباد شازدهجان...