امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۵۶ مطلب با موضوع «گنجشکانه» ثبت شده است

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۳۷ ق.ظ

🐤

شازده‌جان! با خود گفتم حالا که حالی از واپسین صحبت‌مان گذشته‌ست، نیک است برای تجدید نامه‌نگاری‌هایمان چندبیتی از جلال‌الدین محمد بلخی (که لیترالی «مولانا»ست!) برای‌ت بنویسم. اندکی دیوان شمس‌ش را تورق کردم تا موردی مناسب بجویم. دیدم غزل زیر بدک نیست، بیش‌تر به‌خاطر این‌که در آن به قد و بالای معشوق نیز اشاره شده‌است! باشد که تو را نیک افتد.

 

من رسیدم به لبِ جویِ وفا        دیدم آن جا صنمی روح‌فزا

سپهِ او همه خورشیدپرست        هم‌‌چو خورشید همه بی‌سروپا

بشنو از آیتِ قرآنِ مجید        گر تو باور نکنی قولِ مرا

قد وَجَدتُ امراةً تَملِکهُم        اوتِیَتْ مِن کُلِّ شیءٍ وَ لها

چون که خورشید نمودی رخِ خود        سجده دادی‌ش چو سایه همه را

من چو هدهد بپریدم به هوا        تا رسیدم به درِ شهرِ سبا

تمت!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۳۷
امید ظریفی
يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۳۶ ب.ظ

🐤

شازده‌جان! پسین‌گاه صداهایی از کوچه می‌آمد. از پنجره نگاه انداختم. دیدم کلهم اجمعینِ طفلان و نوباوگان محل، از یک گره تا یک ذرع، از قرنطینه درآمده‌اند و مشغول‌ند به جمیعِ تفریحات و تفننات. یاد بچگی‌مان افتادم...

 

خوش‌م به دستِ حائل و به روزگارِ کودکی

که گفتم‌ت پس از نگاهِ دزدکی: دَکی‌دَکی!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۶
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۲ ق.ظ

🐤

محبوبِ در قرنطینۀ من...

بی‌زیاده‌گویی می‌خواهم بروم سر اصل مطلب و بگویم که: من زیاد خودم را می‌کاوم شازده‌جان! آری، لحظات بسیاری از روز -همان‌طور که از پنجره به بیرون خیره شده‌ام یا برای استراحت دراز کشیده‌ام و چشمان‌م را بسته‌ام- از جلدِ خودم بیرون می‌آیم و آن را می‌گذارم روبه‌رویم و می‌نشینم به بررسی رفتار و اعمال و درونیات‌ش. خوبی‌اش این است که دست کسی که گذاشته‌ای جلویت کاملن برای‌ت رو است و می‌توانی سیر تا پیاز داستان‌ش را در بیاوری و در دادگاه انفرادی‌ات -که خواهان و خوانده و وکیل و قاضی و بازپرس و نمایندۀ دادستان و غیره‌اش خودت هستی- تا می‌توانی تشویق یا محکوم‌ش کنی...

اما شازده‌جان... با همۀ این‌ها، با همۀ این حساب‌وکتاب‌ها، می‌خواهم بگویم که خیلی‌وقت‌ها تا آدمی مستقیمن در معرض اغیار قرار نگیرد، به بعضی دوروبریات و درونیات‌ش توجه نمی‌کند... حال با اغماض، شاید توجه کند، اما اصولن با آن‌ها همان‌طور که هستند کنار می‌آید و اگر نیاز به تصحیح یا تکمیل داشته باشند، تا فقط خودش است و خودش، چاره‌ای نمی‌اندیشد... اما همین‌که به هر نحوی ببیند که قرار است چشم دگری هم به آن‌ها بیافتد، خودبه‌خود شروع می‌کند به کاویدن هرآن‌چه که دوروبرش هست تا نقص‌ها را بیابد و بپوشاند... شاید مقداری از آن هم برای ظاهرسازی باشد، اما باز هم کاچی‌ای است که بِه ز هیچی است و دستِ‌کم آدم را متوجه تضادهایش می‌کند.

حال چه شد که این‌چنین برای‌ت رفتم بالای منبر؟ لختی پیش از والده‌ام با عتاب خبر رسید که اتاق‌ت را مرتب کن که دارد مهمان می‌آید. داستان از این قرار بود که صاحب‌خانه‌مان خانه‌اش را گذاشته برای فروش و مشتریان گرامی، در این ایام کرونایی، می‌خواستند بیایند که نگاهی به این چاردیواری بیاندازند. دوروبرم را از نظر گذراندم... آن‌چه که می‌خواست از چشم مشتریانِ گرامیِ کرونایی بگذرد مرتب بود، الا میز کار و پتوی روی تخت‌م که درازبه‌دراز افتاده‌بود گوشۀ دیوار. اولی که اصلن هرچه شلخته‌تر باشد قمپزش بیش‌تر است، اما دومی را باید مرتب می‌کردم!

وقتی پتو را صاف و یک‌دست روی تخت‌م پهن کردم، بعد از مدت‌ها، توجه‌م به طرح رویش جلب شد و روده‌بُر شدم از خنده... فکریِ این شدم که این مشتریانِ گرامیِ کرونایی اگر پای مبارک‌شان را درون اتاق بنده بگذارند، چه‌گونه می‌خواهند تضادِ بین محاسن حقیر و طرح روی این پتو را هضم کنند! چه‌طور می‌توانند رابطه‌ای منطقی بین این شش کیلو ریش و نگارۀ کارتونی توییتی که در یک دست‌ش جام باده است و در دست دیگرش توپی خوش‌خط‌وخال -و هدیۀ تولد شش‌سالگی‌مان بوده از طرف جدۀ گرامی- برقرار کنند! (نخند عزیزِ من! شهروندِ نمونه‌‌بودن یعنی همین! از هرچیزی تا زپرت‌ش در نرفته باید استفاده کرد!)

باری، این تضاد که تضادی فکاهی بود، اما بعضی تضادهای درونی‌ترمان خیلی تراژیک‌اند شازده‌جان! بیا یک‌بار بنشینیم و فکری برای‌شان بکنیم...

زیاده تصدیع است...

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۲
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۱۲:۵۲ ب.ظ

شاید گنجشکانه

... درویش‌جان! من می‌دانم، شما هم می‌دانید، اصلن بحث این‌ها نیست. از من و ما آن‌قدر بافراست‌تر هستید که حرفی را که آن روز داخل کوچه به آن پسربچه زدید یادتان باشد. نیاز نیست که بگویم؟ بگویم؟ گفتید تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم‌تر می‌شود، دل است! دلِ آدمی‌زاد. باید مثلِ انار چلاندش، تا شیره‌اش در بیاید... حکماً شیره‌اش هم مطبوعه... همین‌طور هم گفتید، دقیقن همین‌طور، با همین ویرگول‌ها و کسره‌ها و سه‌نقطه‌ها و تنوین نصب و استِ محاوره‌‌ای‌شده‌ای که به احترام شما با ن و نیم‌فاصله ننوشتم‌شان. باشد... باشد... بله، می‌دانم، یا علی مددی را جا انداختم... اما از عمد جا انداختم. اگر قرار باشد این عبارت متبرک ترجیع‌بند جملات هر کس‌وناکسی بشود که فاتحه‌مان خوانده است. خواستم مخصوص شما باشد. حالا که حواس‌تان به این‌جا بود مطمئنن حواس‌تان به این هم بوده که بعد از مطبوعه و قبل از یا علی مددی، یکی‌دو جملۀ دیگر را هم جا انداختم. آن هم از عمد بود. به‌خاطر این بود که اصل جمله را خطاب به آن پسربچه گفتید، نه به ما. آن شرط هم برای همان پسربچه صدق می‌کرد، نه برای ما. بگذریم... می‌گفتم... حرف‌م این است که من هم این را می‌دانم... یعنی فهمیده‌ام... یعنی حس‌ش کرده‌ام... چلاندن را می‌گویم. اندک گریزی به همین صفحه بزنید و کمی اسکرول‌تان را پایین‌تر ببرید، مشخص است...

[سکوت]

هی هرچه می‌خواهم به این فکر نکنم که شاید شما دارید توی ذهن‌تان من را با آن پسربچه مقایسه می‌کنید، هی نمی‌توانم... قبول دارم. کاردرست‌تر از او نبوده و نیست... من هم ادعایی ندارم... اما بینی و بین‌الله وقتی ما هم‌سن آن‌موقعِ این پسربچه بودیم، ته خلاف‌مان این بود که برویم آشغال‌ها را بگذاریم پشت دیوار همان خانه‌ای که رویش نوشته بود «لعنت بر پد...» و جلدی بپریم پشت کاج‌های گلشن روبه‌رویی و منتظر بمانیم تا مردک با آن هیکل درشت‌ش بیاید بیرون و نگاهی به کنار دیوار بیندازد و جملۀ روی دیوار را -با اصلاح فعل- ادا کند و ما هم پقی بزنیم زیر خنده... آری، ته خلاف‌مان این بود، دیگر عشق و عاشقی و روزهای آفتاب مه‌تابی پیش‌کش! می‌خواهم بگویم اگر از این زاویه نگاه کنید، تازه شاید ما قافیه را از آن پسربچه برده‌باشیم!

[سکوت]

خب... گفتم که، حالا کمی اوضاع فرق کرده... یعنی ما هم دیگر بزرگ شده‌ایم... چلاندن را می‌گویم. خوب چلانده شد. شیره‌اش هم مطبوع بود، خیلی... مگر خودتان نبودید که می‌گفتید مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهیدا! شرط اول‌ش را که خودم اعتراف کردم. شرط دوم‌ش را هم که هر که نداند، شما خوب می‌دانید که برقرار است. می‌ماند بعد از ثُمَّ... همۀ گیروگرفتاری ما هم به‌خاطر بعد از همین ثُمَّ است. این مسئولان این‌جا به هیچ صراطی مستقیم نیستند. از وقتی آمده‌ام نگه‌م داشته‌اند همین گوشه. هرچه می‌گویم مگر شهدا را یک‌ضرب نمی‌فرستید VIP، پوزخندی می‌زنند و جوری نگاه می‌کنند که انگار با دیوانه طرف‌اند. آخر الامر، چند روز پیش یکی‌شان زبان باز کرد و گفت که تازه شانس آورده‌ای همین‌جا این گوشه را برایت خالی کردیم، وگرنه اولِ کار گفته‌بودند یک‌ضرب بروی پایین! باورتان می‌شود؟! پایین! خودتان را بگذارید جای من... با هزار امید و آرزو و اعتقاد آن‌جا را بگذرانی و پس از لختی بلند بشوی بیایی این‌جا به این امید که یک‌ضرب از آن خط ردت کنند و ببرندت بالا، ولی بعد فقط یک گوشۀ کوچک کنار مردم عادی نصیب‌ت شود، تازه آن هم با کلی منت... 

[سکوت و هق‌هق]

درویش مصطفا جان! دست‌م به همین لباس یک‌دست سفیدت... شما کارتان درست است... بیایید پیش این‌ها ضمانت ما را بکنید. بگویید که ما را می‌شناختید. بگویید که دو شرط قبل از ثُمَّ را دارم. بگویید که آن‌جا طغیان نکردم... این‌ها گوش‌شان بده‌کار نیست... همۀ امیدم به شماست... حالا که آمده‌اید این‌طرف بروید دو کلمه‌ای با این‌ها صحبت کنید... حرف من را که گوش نمی‌دهند، حرف شما اما برو دارد...

[هق‌هق]

یا علی مددی...

 

[نامه‌ای بود به درویش مصطفایِ منِ او]

[به‌دعوتِ آقاگل]

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۲
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۵۸ ب.ظ

🐤

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۵۸
امید ظریفی
يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۹:۴۹ ب.ظ

🐤

اگر خواندن‌ش سخت است، روی آن کلیک کنید.

 

نقل قول صفرم: قسمتی از مصاحبۀ حسین قاسم‌پور مقدم، مدیر گروه ادبیات فارسی دفتر تألیف کتب درسی آموزش و پرورش، با ایرناپلاس.

نقل قول نخست: قسمتی از صحبت‌های رضا امیرخانی در اختتامیۀ جشن‌وارۀ هنر انقلاب.

نقل قول دوم: قسمتی از مقالۀ «نظرخواهی در مورد فرهنگ؛ فرهنگ گذشته و نیازهای امروز» نوشتۀ محمدرضا شفیعی کدکنی، فصل‌نامۀ هستی، بهار 1372، صفحۀ 66

شعر آخر: دو بیتِ غزلی از حسین جنتی.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۸ ، ۲۱:۴۹
امید ظریفی
پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۶ ق.ظ

🐤 + φ

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۷:۳۶
امید ظریفی
شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

🐤

خیلی کوچک است! برای خواندن، روی عکس کلیک کنید.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۴
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۲۵ ب.ظ

‌🐤

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۵
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۰:۵۴ ب.ظ

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۸ ، ۲۲:۵۴
امید ظریفی