امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۸۹ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۲۶ ق.ظ

دهه‌ی موردنظر با موفقیت به‌روزرسانی شد!

 چهارشنبه 5 تیرماه، تهران، از خواب‌گاه تا انجمن

روز قبل‌ش را با شینگانگ چِن گذراندیم. در این دو هفته هربار خواستم بنشینم و مفصل از آن روزِ عجیب‌وغریب بنویسم، نشده. علی‌الحساب، اگر مشتاق‌ید، این متن کوتاه که برای روزنامه‌شریف نوشتم را نگاهی بیندازید تا بعدن مفصل از آن روز حرف بزنم. اما...

چهارشنبه، 4 صبح از خواب بیدار شدم. روز آخر اقامت‌م در تهران بود. باید سوال‌های امتحانی را طرح می‌کردم و برای یکی از مدرسه‌های یزد می‌فرستادم. ساعت 8 صبح امتحان داشتند! ساعتی بعد بود که سوال‌ها را نوشتم و فرستادم و شروع کردم به جمع‌کردن وسایل و تفکیک آن‌هایی که باید بمانند و آن‌هایی که باید بیایند هم‌راه‌م. ماندنی‌ها را باید در پلاستیک‌های زباله‌ی کوچکِ آبی‌رنگ دسته‌بندی می‌کردم و هر چنددسته را می‌گذاشتم داخل یک پلاستیک زباله‌ی بزرگِ سیاه‌رنگ. کار زمان‌بری است، اما در این دو سال حسابی حرفه‌ای شده‌ام. می‌دانم از کدام وسایل شروع کنم و با کدام وسایل تمام کنم؛ و مثل ترم اول، اولِ کار تشک و پتو و بالش‌م را جمع نکنم که بینِ کار نتوانم دراز بکشم و استراحت کنم. (-: درِ پلاستیک‌ها را باید با چسب ببندیم و این یعنی سروصدایی اجتناب‌ناپذیر که تک هم‌اتاقیِ حاضرت را عاصی می‌کند. جیم چندین‌بار بیدار شد؛ هربار فقط می‌توانستم ازش عذرخواهی کنم.

بلیت نگرفته‌بودم. می‌خواستم غروب یا آخر شب راهی شوم. موقعِ استراحتِ بینِ جمع‌کردن وسایل بود که شروع کردم به گشتن برای خریدن بلیت. همه‌ی اتوبوس‌ها پر بود. ناچار برای 4وربعِ بعدازظهر بلیت گرفتم؛ ترمینال بیهقی. این یعنی باید می‌جنبیدم. چون سرِ ظهر قرار بود چندتا از بچه‌های دانش‌گاه تهران بیایند دانش‌گاه تا با هم جلسه‌ای داشته باشیم. بعدِ جلسه هم که باید سریع راه می‌افتادم سمت ترمینال. فقط همین چند ساعتِ مانده تا ظهر را فرصت داشتم برای جمع‌کردن بقیه‌ی وسایل و وداع با اتاق و خواب‌گاه و دانش‌گاه و تهران. حسابی ذهن‌م مشغولِ کتاب‌هایم بود. همه‌ی علمی‌ها را که مجبور بودم برگردانم؛ اما با عمومی‌ها نمی‌دانستم چه کنم. نیم‌کره‌ی چپ ذهن‌م می‌گفت: «آن‌هایی که می‌دانی تا آخر تابستان کارشان داری را بردار و بقیه را بگذار.» و نیم‌کره‌ی راست ذهن‌م می‌گفت: «چه‌طور می‌توانی دوری‌شان را تحمل کنی؟ همه را بردار برو!» همه را برداشتم. شد دوتا ساک! راست‌ش را بخواهید پدرم هم درآمد تا رساندم‌شان اصفهان. وقتی هم که رسیدیم، شاگرد راننده‌ی اتوبوس گفت که فقط تا 20 کیلو می‌توانستی بار داشته باشی و برای این دوتا ساک باید 50هزارتومان بدهی. خندیدم و این‌طور جواب‌ش را دادم که پولِ بلیتِ منِ 80کیلویی 47هزارتومان است، آن‌وقت این‌ها 50هزارتومان؟! گفت که این‌ها از 80 کیلو خیلی بیش‌تر است. گفتم که 200 کیلو هم که باشد، آدم که نیست! خلاصه، آخرش دو نفرمان به 25هزارتومان راضی شدیم. (-: بگذریم...

اندکی قبل از ظهر بود که راه افتادم سمت دانش‌گاه. از مدتی قبل با مهدی [رسولی] هماهنگ کرده‌بودیم که برای تولدِ علی [محمدحسین] که در خردادماه بود حرکتی بزنیم. بین امتحان‌ها که نمی‌شد. آخرش افتاد همین چهارشنبه‌ی 5تیرماه. همان صبح مهدی رفته‌بود انقلاب تا کادوهای علی را بگیرد. کلی سرِ این‌که چه کتاب‌هایی بگیریم فکر کرده‌بودیم. چندساعت قبل از ظهر هم مهدی یک‌بار دیگر از انقلاب با من تماس گرفت و هماهنگ شدیم. در راه دانش‌گاه بودم که علی زنگ زد تا از آمدن‌م به جلسه مطمئن شود. بعدش دوباره با مهدی تماس گرفتم. گفت بیا انجمن. رسیدم و یک‌ضرب رفتم اتاق انجمن علمی. روی صندلی‌های انتهایی نشسته‌بودیم و از سخنرانی دیروز شینگانگ حرف می‌زدیم که مهدی کادوهای علی را از کیف‌ش در آورد. بین سوت و دست و ریتمِ تولدت مبارک بود که مهدی یک کادویِ حجیم دیگر هم آورد و آمد نزدیک من و داد دستم و گفت که این هم کادوی تولد شما! حسابی جا خوردم... نامرد با من در مورد تولد علی صحبت کرده‌بود و با علی در مورد تولد من! (-: کادو را گذاشتم روی میز و بازش کردم. کلیدرِ محمود دولت‌آبادی بود. حسابی تشکر کردم و بی هیچ ابایی گفتم که اگر تنها بودم حتمن گریه‌ام می‌گرفت... (-: خلاصه که تشکرِ بسیار از مهدی و بروبچه‌های چای و فیزیک و دو-سه نفرِ باقی.

 

 دوشنبه 17 تیرماه، اصفهان، اتاق‌م

شب قبل‌ش نخوابیده بودم و یک‌ضرب بیدار بودم. به‌جایش از ساعتی قبل از ظهر خوابیدم تا ساعتی بعد از ظهر. خواب‌م به‌هم ریخته بود و سرم درد می‌کرد. یادم نمی‌آید چه ساعتی بود که دوباره خوابیدم تا 10ونیم شب. در خواب و بیداری بودم که پدر و مادر و مهمان‌هایمان، دست‌زنان و سوت‌کشان و آهنگِ تولدخوانان آمدند درون اتاق‌م! (-: دقیقه‌ای بعد با چشمانی پف‌کرده و رگِ رویِ پیشانی‌ای که مثل قلب‌م می‌زد، روی مبل سه‌نفره‌ی کنار درِ بالکن نشسته‌بودم و شمع‌های روی کیکِ اتمامِ 20سالگی‌ام را فوت کردم...

 

 از 18 تیرماه 1398 تا 18 تیرماه 1408، کجا؟ نمی‌دانم...

خودمونی‌ش کنیم! حقیقت این‌ه که یک سال از نوشتنِ این متن می‌گذره. چون از سال پیش منتظر چنین روزی بودم، خیلی هیجان‌زده نیستم برای ورود به دهه‌ی سوم زندگی. از اون کارها و حرف‌ها و سفرها و کلمه‌هایی که اون‌موقع توی ذهن‌م بود، بعضی رو انجام دادم و گفتم و رفتم و نوشتم، و بعضی رو هم نه. مقدار خوبی کار و حرف و سفر و کلمه رو هم که اون‌موقع توی ذهن‌م نبود تونستم انجام بدم و بگم و برم و بنویسم. فکر می‌کنم توی نقطه‌ی خوبی قرار دارم برای به‌پایان‌رسوندنِ دهه‌ی دوم زندگی‌م. دهه‌ای که اول و آخرش توی زندگی همه‌مون خیلی متفاوت‌ه. دهه‌ای که توی اوج کودکی شروع می‌شه و توی یکی از به‌ترین نقطه‌های جوونی تموم. دهه‌ای که توی اون نمودار تغییراتِ درونیِ آدم بر حسب زمان کاملن نمایی‌ه. دهه‌ای که توی اون [با تقریبِ قابل قبولی] به هرچیز مادی‌ای که توی ذهن‌م بود رسیدم. دهه‌ای که توی اون فهمیدم آدم‌ها افتخارات‌شون نیستن، تفکرات‌شون‌ن. دهه‌ای که... و خوش‌حال‌م بابت ورود به دهه‌ی سوم زندگی. دهه‌ای که احتمالن توی اون بیش‌ترین تغییرات بیرونی توی زندگی آدم رخ می‌ده. دهه‌ای که جوونیِ آدم رو هم‌راهِ خودش به‌دوش می‌کشه. دهه‌ای که خیلی از کارها رو باید توش انجام داد، وگرنه دیر می‌شه. دهه‌ای که احتمالن زندگیِ علمیِ آدم تا آخرش به یه حدِ قابل قبولی می‌رسه. دهه‌ای که...

بس‌ه دیگه! مگه توی عمر آدم چندروز روزِ تولدش‌ه؟ 60 روز؟ 70 روز؟ 80 روز؟ 120 روز؟ همه‌ی این عددها خیلی کم‌ن. بریم خوش بگذرونیم این روز رو! (-:

 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۸ ، ۰۷:۲۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۳۵ ب.ظ

فضیلت‌های صبح‌گاهی!

شانزدهِ نمل: و سلیمان وارث داوود شد و گفت: «ای مردم! به ما زبان پرندگان آموخته‌اند، و از هرچیز بهره‌ای به ما عطا شده. بی‌گمان این، همان برتری آشکار است.»

 

+ با کیفیت بالا ببینید! (-:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۵
امید ظریفی
شنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ

تق‌تق...

کنارِ پنجره و دری است که به بالکن مشترک اتاق‌مان باز می‌شود. میزم را می‌گویم. از صبح نشسته‌ام پشت‌ش و مشغول رتق‌وفتق کارهایم هستم. سر که می‌چرخانم سمت پنجره، چیزی از حیاط خواب‌گاه و بلوکِ روبه‌رویی‌مان مشخص نیست؛ فقط سرسبزی درخت‌های داخل حیاط است که سر به آسمان کشیده‌اند و آبیِ آسمانی که کم‌کم به سیاهی می‌زند. درِ بالکن باز است و هرازچندگاهی نسیمی خنک به سر و صورت‌م می‌وزد. چند وقتی است که ج خرده‌نان‌هایی که خشک شده‌اند را لب بالکن می‌گذارد برای پرنده‌ها. دیروز که از مسافرت برگشت هم تکه‌نانی دیگر گذاشت آن‌جا. از صبح که این‌جا نشسته‌ام صدای تق‌تقِ خردشدن‌ش به گوش‌م می‌رسد. گنجشک‌ها و قمری‌ها می‌آیند و قوت امروز و این ساعت‌شان را برمی‌دارند و می‌روند. از صبح هربار که صدای تق‌تق آمده، برگشته‌ام سمت پنجره برای دیدن پرنده‌ها. نمی‌دانم چندبار. حساب‌ش از دست‌م در رفته. ده‌بار... بیست‌بار... صدبار... نمی‌دانم. اما هربار که برگشته‌ام، بی‌درنگ آن پرنده پر زده و رفته. بیش‌تر از یکی-دو ثانیه نتوانسته‌ام نگاه‌شان کنم. بارها و بارها امتحان کرده‌ام. تا سرم پایین و چشم‌م روی کتاب است و یا زل زده‌ام به صفحه‌ی لپ‌تاپ، صدای تق‌تق تکه‌نان می‌آید، اما تا سر برمی‌گردانم سمت پنجره -حتا خیلی آرام- فورن پرواز می‌کنند و می‌روند. نمی‌دانم چرا. حتا همین الآنی که دارم این متن را می‌نویسم هم یک‌بار دیگر این اتفاق افتاد و ... باز هم بی‌درنگ پرید و رفت. اصلن حس خوبی نیست. احساس می‌کنم با من حرف دارند، از این کارشان منظور دارند، مثل وقتی که کار اشتباهی کرده‌ای و مادرت برای تنبیه‌ت کم‌محلی می‌کند تا بفهمی که فهمیده‌است و باید برای عذرخواهی آماده بشوی و این را هم می‌دانی که توضیح‌دادن و توجیه‌کردن فایده‌ای ندارد، دقیقن همان دل‌شوره و همان احساس گناه. نمی‌دانم باید بگویم دلیل کم‌محلیِ امروزِ پرنده‌ها را می‌دانم یا نمی‌دانم... حتمن می‌دانم. اما نمی‌دانم باید از چه کسی عذرخواهی کنم. از پرنده‌ها؟ از درخت‌ها؟ از آسمان؟ از صاحبِ این‌ها؟ نمی‌دانم... فقط احساس خوبی ندارم و می‌خواهم پرنده‌های آسمان این شهر آن‌قدری با من خوب باشند که دستِ‌کم اجازه بدهند چند لحظه‌ای از پشت پنجره نگاه‌شان کنم و لذت ببرم. همین‌قدر برایم کافی‌ست.

در حق من از هرآن‌چه دانی مَگُذر

وَز کرده‌ی روشن و نهانی مَگُذر

تو نوری و من شیشه، خدایا چه کُنی؟!

از بنده‌ی خود اگر توانی مَگُذر!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۳
امید ظریفی
چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۱ ب.ظ

مائوپرتیوس

یک. امروز، که آخرین روز کلاس‌های این ترم بود، یه ارائه‌ی کوتاه داشتم که این‌طوری شروع‌ش کردم: می‌خوام داستان رو از 303 سال و 30 روز قبل از تولد خودم شروع کنم! (-: یعنی 9 ژوئن 1696. روزی که جان برنولی یه نامه نوشت به لایب‌نیتز و توش ... !

دو. قرار بود با علی [محمدحسین] مشترکن ارائه بدیم. صبح زنگ زد و گفت از دیشب مریض احوال‌م و نمی‌تونم بیام. من هم برای زنده نگه داشتنِ نام‌ش، قبل از ارائه، صفحه‌ی اول پاورپوینت رو به این صورت تغییر دادم! (-:

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۱
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۱۹ ق.ظ

پیش‌نهادهایی به نام «سه تصمیمِ سخت»

یک. 12 مرد خشم‌گین

وقتی بنده این فیلم رو دیدم، یعنی شما هم -در هر بازه‌ی سنی و از هر قوم و نژادی که باشید- به احتمال 90درصد اون رو دیدید. محصول سال 1957 و رتبه‌ی پنجم IMDb. خیلی قبل‌ترها 20 دقیقه‌ی اول‌ فیلم رو دیده‌بودم و رهاش کرده‌بودم. همون موقع که به میم تعریف کردم، از تعجب شاخ درآورد. باورش نمی‌شد تونستم از پای این فیلم بلند بشم. آخر شبِ یکی از روزی‌های هفته‌ی پیش بود که ازش خواستم یه فیلم به‌م پیش‌نهاد بده برای دیدن. جواب‌ش این بود که کسی که 12 مرد خشم‌گین رو نصفه‌کاره رها کرده صلاحیت دیدن هیچ فیلمی رو نداره! این شد که بالاخره نشستم و دیدم این فیلم رو. خب... بسیار جذاب و عالی بود. در مورد داستان صحبت نمی‌کنم؛ اون‌هایی که باید صحبت کردن. بعد از دیدن فیلم کمی جست‌وجو کردم و چندتا مطلب در موردش خوندم. کمی داخل YouTube گشتم و فهمیدم یکی-دوتا فیلم دیگه هم از روی این فیلم‌نامه ساخته‌شده. تئاترهای اجراشده که دیگه سر به فلک می‌کشید. خیلی‌هاشون چندتا از شخصیت‌ها رو خانم کرده‌بودن و عملن شده‌بودن 12 عضو هیئت‌منصفه‌ی خشم‌گین. شخصیت‌های یکی از تئاترها هم که کلن خانم بودن و اسم‌ش رو هم گذاشته‌بودن 12 زن خشم‌گین. عکس پایین نمایی از یکی از این نمایش‌هاست که توی دسامبر 2017 به‌مدت 3 روز توی The Lee Strasberg Theatre ِ نیویورک اجرا شد. خیلی گشتم که بتونم فیلم این تئاتر رو پیدا کنم، ولی موفق نشدم. اگه روزی درحال گشت‌وگذار توی اینترنت بودید و خیلی تصادفی به صحنه‌ای شبیه صحنه‌ی زیر برخوردید، من رو فراموش نکنید!

اما، خود داستانِ فیلم! چه‌طور راجع‌به گناه‌کار یا بی‌گناه بودن یه نوجوون، که در ظاهر تموم شواهد بر علیه اون‌ه، تصمیم درست بگیریم؟

 

 

دو. انسان؛ جنایت و احتمال

کتابی کوتاه از نادر ابراهیمی که چندتا از پاراگراف‌هاش رو می‌تونید آخر این پست بخونید. داستان در مورد یه جنایت احتمالی‌ه که توی روستای لاجورد اتفاق افتاده. سیدباباخان، مردی روستایی، متهم به این شده که زن‌ش رو هنگام زلزله در خراسان به قتل رسونده و جسدش رو زیر آوار دیواری قایم کرده و بعد به شهر فرار کرده. سیدباباخان قبلن با زن‌ش اختلاف داشته و دوبار هم به قصد طلاقِ او فاصله‌ی 170 کیلومتریِ لاجورد و بیرجند رو پیموده تا از دست زن‌ش به قانون پناه ببره، ولی نتیجه‌ای نگرفته. فقرِ نکبت‌باری سراسر زندگی این دو موجود رو پوشونده و از طرفی، بعدِ سال‌ها هنوز بچه‌دار نشده‌ان. سیدبابا می‌گه زن‌ش با مردی رابطه داره. در مورد سیدبابا هم این احتمال هست که توی ده بالا دل در گرو عشق زن دیگه‌ای داشته باشه. موضوع بسیار پیچیده‌ئه. دفاع از سیدباباخان رو وکیل تازه‌کاری به عهده می‌گیره؛ اما دادستان مردی کارکشته و متبحره. با تموم تلاش‌های وکیل مدافع، سیدبابا به جرم قتل عمدی زن‌ش به اعدام محکوم می‌شه. اما در ادامه‌ی داستان، بنا به دلایلی، جای دادستان و وکیل مدافع عوض می‌شه و با شگفتی هرچه تمام‌تر می‌بینیم که این‌دفعه همون متهم با همون مدارک موجود تبرئه می‌شه و از مرگ نجات پیدا می‌کنه!

خلاصه، واقعن چرا سازوکارهامون باید طوری باشه که تصمیمی به این بزرگی، اعدام یا عدم اعدام یک نفر، بتونه این‌قدر تحت شعاع ارائه‌ی ادله باشه؟ یادم‌ه وقتی کتاب رو خوندم، توی صفحه‌ی اول‌ش جمله‌ای با این مضمون نوشتم: پیشه‌کردن هر شغل مرتبط با قضاوت افراد، دیوانگی محض است!

 

 

سه. قضیه... شکل اول، شکل دوم

یه فیلم 40 دقیقه‌ای‌ه از عباس کیارستمی که سال 1358 ساخته شده و می‌تونید از این‌جا ببینیدش. داستان توی یه کلاس اتفاق می‌افته. معلم در حال کشیدن قسمت‌های گوش انسان پای تخته‌ست که می‌بینه سروصدهایی از آخر کلاس می‌آد. بعد از چندین‌بار، بالاخره صبرش لب‌ریز می‌شه و به بچه‌های دو ردیف آخر می‌گه یا کسی که سروصدا کرده رو معرفی می‌کنید یا هر هفت نفرتون یک هفته نمی‌تونید بیاید سر کلاس. از این‌جا به بعدِ داستان به دو شکل بررسی می‌شه. اول، بعد از دو روز یکی از اون هفت نفر فرد خاطی رو معرفی می‌کنه و تنهایی می‌ره روی نیمکت می‌شینه؛ دوم، بچه‌ها تموم یک هفته رو پشت در کلاس می‌گذرونن و بعد از اون با هم می‌رن و روی نیکمت‌هاشون می‌شینن. بعد از نشون‌دادن هر کدوم از این شکل‌ها، نظر یک سری افراد در مورد کاری که بچه‌ها انجام دادن پرسیده می‌شه. کسایی که فکرشون رو هم نمی‌تونید بکنید؛ مثل ابراهیم یزدی (وزیر خارجه‌ی وقت)، غلام‌حسین شکوهی (وزیر آموزش و پرورش وقت)، نادر ابراهیمی، مسعود کیمیایی، احترام برومند (مجری برنامه‌های کودک قبل از انقلاب)، کمال خرازی (مدیرعامل وقت کانون پرورش فکری)، علی موسوی گرمارودی (شاعر)، آرداک مانوکیان (اسقف اعظم ارامنه)، راب دیوید شوفت (رهبر مذهبی کلیمیان ایران)، نورالدین کیانوری (عضو حزب توده)، صادق خلخالی (حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب) و بسیاری دیگه. مثل این‌که کیارستمی این فیلم رو در بهبوهه‌ی روزهای انقلاب توی سال 57 و با شرکت مسئولین دولت شاه می‌سازه، اما پایان فیلم‌برداری مصادف می‌شه با 12 بهمن و برگشت امام و انقلاب. برای همین چند ماه بعد، کمی داستان رو تغییر می‌ده و فیلم‌برداری رو دوباره با مسئولین دولت موقت انجام می‌ده. البته همین فیلمِ دوباره‌ساخته‌شده هم به‌خاطر یک‌سری مسائل اجازه‌ی اکران و انتشار پیدا نمی‌کنه، تا بالاخره سال 88 توی اینترنت منتشر می‌شه.

جدای از این مسائل، داستان فیلم و نظرهای افراد بسیار قابل تامل‌ه. مطالب زیادی برای درنظر گرفتن هستن. یکی بچه‌ها رو مقصر می‌دونه، یکی معلم رو، یکی خانواده رو و یکی جامعه رو. از دیدگاه پدر یکی از اون بچه‌ها مهم‌ترین چیز این‌ه که بچه‌ش درس‌ش رو بخونه، پس باید دوست‌ش رو لو بده تا بتونه بره سر کلاس. از دیدگاه یک نفر دیگه از اون افراد کار درست این‌ه که بچه‌ها متحد بمونن و این مهم‌ترین چیزه. از دیدگاه دیگری هم کارِ درست این‌ه که بچه‌ها پشت هم بمونن و این تنبیه یک هفته‌ای رو به جون بخرن، ولی این‌که بعد از یک هفته خیلی راحت برمی‌گردن سر کلاس نکته‌ی بد ماجراست و معتقده اگه دنبال اصلاح وضعیت موجود هستیم نباید به شرایط قبلی تن بدیم.

این توضیحاتی که دادم فقط قسمت کوچیکی از بحث‌های توی فیلم بود؛ پس توصیه می‌کنم که حتمن فیلم رو ببینید و به این مطلب هم فکر کنید که چه موضوعاتی رو می‌تونیم جز پیش‌فرض‌هامون در نظر بگیریم که روی تصمیم نهایی‌مون درست‌ترین و به‌ترین تاثیر رو بذاره. 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۱۹
امید ظریفی
سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۱۳ ب.ظ

خارج از نوبت!

 

از سر تفنن شروع کردم به بازی‌کردن با گنجشکانه‌ی سی‌وسوم. حاصل‌ش شد این. حیف‌م اومد با شما به اشتراک نذارم‌ش! (-:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۱۳
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۱۵ ب.ظ

پایان دفتر نهم و آغاز دفتر دهم

بیش‌ترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا. صبح میان‌ترم کوانتوم داشتم. افطار کردم. تا نیمه‌های شب به خواندن کوانتوم و «کآشوب» و «چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت. نیمه‌ی نخستِ آخری، سفرنامه‌ی عالیه خانم شیرازی است به مکه در زمان قاجار و نیمه‌ی بعدی هم اوضاع و احوال نگارنده در دربار ناصری. دیشب بالاخره سفر زیارتی عالیه خانم تمام شد و رسید طهران و با واسطه‌هایی به دربار ناصرالدین‌شاه راه پیدا کرد. این‌طور که برمی‌آید انگار نیمه‌ی دوم کتاب جذاب‌تر است. خدایی برای‌تان جالب نیست که بفهمید مثلن ناصرالدین‌شاه صبح‌ش را با نواختن پیانو آغاز می‌کرده؛ یا یکی از تفریحات‌ش این بوده که یک شلوغی‌ای (مانند تعذیه) پیدا کند و دستور بدهد مقداری سکه بیندازند بین مردم و خودش به تماشای تکاپوی آن‌ها بنشیند و بخندد؛ یا حتا مثلن... استغفرالله! روایت‌های «کآشوب» هم که شده‌اند هم‌راهِ این ماهِ قمری‌ام. روزی یکی-دوتا از آن‌ها، که روایت‌هایی از روضه و عزاداری‌های محرم هستند، را می‌خوانم. تا به این‌جا هر دوتا روایتی که دل‌م را برده‌‌اند اشاراتی داشته‌اند به آقامجتبی. حالا نمی‌دانم قلم نویسنده‌هایشان واقعن قوی بوده یا اسمِ آقامجتبی است که به دل‌م می‌نشیند. یادم هست که وقتی بچه بودم و می‌خواستم مرجع تقلید انتخاب کنم، کلی حسرت خوردم که چرا آیت‌الله بهجت سال 88 رفته‌اند و نمی‌توانم از او تقلید کنم. حالا هم که آمده‌ام تهران و بیش از پیش از سخنرانی‌های آقامجتبی می‌شنوم، دوباره حسرتی هم‌راه‌م شده که چرا آقامجتبی نیست که... . و البته که همه‌ی این‌ها بهانه است. بماند!

ساعت حول‌وحوش 3 بود. بچه‌های اتاق داشتند با هم فیلم می‌دیدند. فیلمِ بیست‌ویک. فقط اسم‌ش را می‌دانم و از داستان‌ش بی‌خبرم. در همین حد می‌دانم که ما هم یک داستانی داریم در کیهان‌شناسی به نامِ کیهان‌شناسی 21 سانتی‌متر. حالا این‌که چیست بماند! نیم‌کالباس خانگی‌ای که هفته‌ی پیش مادرم برای‌م آوردند را برداشتم و خرد کردم. با کمی رب خانگیِ مامان‌جون‌ساخت و تفتِ کوتاهی در کمی روغن، سحری‌ام آماده شد. هنگام خوردن سحری هم این قسمت ممیزی را دیدم. الحق و الانصاف که طنازی‌شان بی‌نظیر است. باقی‌مانده‌ی دقیقه‌های مانده به اذان صبح هم به خواندن گذشت. نماز را که خواندیم، بچه‌ها کم‌کم رفتند بخوابند. میم که روی تخت بالاسرم دراز کشیده‌بود گفت که امید، ساعت 12 بیدارم کن. بعد کمی بلندبلند فکر کرد که چرا کارم به جایی رسیده که باید به یک نفر بگویم که ساعت 12 ظهر صدایم بزند که بیدار شوم! چراغ اتاق را خاموش کردم و نشستم پشت میزم و مهتابی مطالعه را روشن کردم. تا 9 صبح که امتحان‌م شروع شود باز هم به همان خواندن کوانتوم و «کآشوب» و «چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت، به‌علاوه‌ی چند دقیقه‌ای درازکشیدن روی تخت و تفکر من باب آینده. بالاخره آماده شدم و وسایلِ اندکِ موردنیازم را برداشتم و راه افتادم سمت دانش‌گاه. در حیاط خواب‌گاه که بودم زنگ زدم به مادرم؛ جواب ندادند. راه افتادم. جای‌جای مسیر همیشگی‌ام پر بود از پروانه‌هایی که چندروزی است مهمان تهران شده‌اند و سر از پا نمی‌شناسند: روبه‌روی کوچه‌ی درویش‌وند، کنار خانه‌ی کاه‌گلی‌ای که نمی‌دانم چه‌طور آپارتمان‌های اطراف‌ش را تحمل می‌کند، کنار درختی که پاتوق سبزی‌فروش طرشت و گاری کوچک‌ش است. راه‌م را ادامه دادم. رسیدم به درخت توتِ تنومند و پرثمر قسمت جنوبی طرشت که زور انسان‌ها به‌ش نرسیده و از میان آسفالتِ زمختِ سیاه هم‌چنان نفس می‌کشد و بار می‌دهد. یاد چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش افتادم. شبِ آن چهارشنبه هم نخوابیدم. مادرم در راه تهران بودند. ساعت 5 صبح بود که رسیدند تهران و پنج‌وبیست دقیقه بود که رسیدند دم در خواب‌گاه. رفتم پایین. کمی بیرون خواب‌گاه خوش‌وبش کردیم و بعد وسایلی که برای‌م آورده‌بودند را گذاشتم داخل اتاق و با هم راه افتادیم سمت مسجد طرشت شمالی برای این‌که نماز بخوانند. لب‌به‌لب طلوع آفتاب بود و ویدئوچکی نماز را خواندند! راه افتادیم سمت دانش‌گاه. رسیدیم به همان درخت توت. از دیدن توت‌های روی زمین ریخته‌شده کلی کیف کردند. چند دقیقه بعد روی یکی از نیمکت‌های فضای سبز روبه‌روی دانش‌کده‌ی کامپیوتر نشسته‌بودیم و صحبت می‌کردیم، از همه‌چیز. دانش‌گاه حسابی خالی بود. فکر نمی‌کنم این وقت از روزِ دانش‌گاه را قبل از این دیده‌بودم. مادر که رفتند به کارهایشان برسند رفتم سمت دانش‌کده‌ی فلسفه‌علم. هم‌راه جمع کوچکی از بچه‌ها ساعت هفت‌ونیم با دکتر گلشنی جلسه داشتیم. یک ساعتی طول کشید. حرف‌ها همانی بود که سال تحصیلی گذشته در همان سخنرانی عمومیِ موسوم به «وصیت‌نامه‌ی علمی» گفتند، کمی با مصادیق عینی‌تر. در چهره‌اش و بین حرف‌هایش نوحی می‌دیدم که می‌بیند تمام فرزندان‌ش از راه به‌در شده‌اند و دست‌تنها توانایی ساختن کشتی‌ای را هم ندارد. انرژی مضاعفی بود نشستن پای صحبت‌هایش. ساعت 9 هم جلسه‌ی بامداد بود. با اندک نفراتی برگزارش کردیم. تا ساعت 3 بعدازظهر که کار مادرم تمام شود و برگردند دانش‌گاه، کمی در انجمن نشستم و با بچه‌ها صحبت کردم، یک‌ساعتی به مناظره‌ی غیررسمیِ دو نفر از آن‌ها در مورد شورای صنفی گوش دادم که اوایل همان هفته در ادامه‌ی بحثی در گروه تلگرامی دانش‌کده برنامه‌ریزی شده‌بود، بالاخره چند صفحه‌ی پایانی «مردی در تبعید ابدی» را خواندم و تمام‌ش کردم و یک ساعتی هم در مسجد دانش‌گاه خوابیدم. سومین یا چهارمین‌بار بود که در مسجد دانش‌گاه می‌خوابیدم و باید همین‌جا اعتراف کنم که از نظر من بعد از نوشیدنِ مخلوطِ آب‌انار و آب‌شاتوت -که می‌توانید از آب‌میوه‌گیری طرشت بخرید- خوابیدن در نیم‌دایره‌ی جلویی مسجد دانش‌گاه شریف دومین لذت حلال دنیاست! مادرم که رسیدند دانش‌گاه کمی فکر کردیم که ساعت‌های مانده تا اذان مغرب را چه‌گونه می‌توانیم بگذرانیم. بین تجریش و قدم‌زدن در بازارش و باغ کتاب، روی دومی هم‌نظر شدیم. ایست‌گاه متروی حقانی پیاده شدیم. مسیر موازی موزه‌ی دفاع مقدس را طی کردیم تا رسیدیم به باغ کتاب. فیلم «متری شیش‌ونیم» را دیدیم. کمی در کتاب‌فروشی‌اش قدم زدیم و با این‌که تازه نمایش‌گاه کتاب را پشت سر گذاشته‌بودیم نمی‌دانم به چه بهانه‌ای مجبورشان کردم که یک کتاب به‌عنوان هدیه برای‌م بگیرند؛ آن هم به انتخاب خودم! کمی دیگر حرف زدیم. افطار کردیم. حرف زدیم. صحبت کردیم. سخن گفتیم. برگشتیم خواب‌گاه. رفتند ترمینال و برگشتند اصفهان.

از یک درخت توت به کجاها که نرسیدم! صبح که از زیرش رد می‌شدم، مثل همین حالا، همه‌ی چهارشنبه‌ی هفته‌ی گذشته را در ذهن‌م مرور کردم. بیست-سی قدمی بیش‌تر از درخت نگذشته‌بودم که موبایل‌م زنگ خورد. مادرم بودند. گفتم که همین حالا از زیر همان درخت توت رد شدم. گفتند که پس می‌دانم الآن دقیقن کجایی! گفتم که پروانه‌ها تهران را قرق کرده‌اند. گفتند که دعا کن ملخ‌ها نیایند! کمی بعد، خداحافظی کردیم. از ورودی دانش‌گاه که رد می‌شدم یاد دعوای پریروزم با نگهبان در شمالی افتادم که ورود شرکت‌کنندگان گردهمایی سیستم‌های پیچیده -که با همت بروبچه‌های ژرفا برگزارش کردیم- را با مشکل روبه‌رو کرده‌بود. یاد دعوای پریروزم با نگهبان در جنوبی افتادم و تذکری که برای چندمین‌بار به‌شان دادم که با این قوانین و سخت‌گیری‌های مسخره‌شان فقط دارند شریف را بین دانش‌جویان بقیه‌ی دانش‌گاه‌ها بدنام می‌کنند. باری، وارد دانش‌گاه شدم و رفتم سر جلسه. دو ساعت نوشتم و بلند شدم. بعد از جلسه سوال‌ها را با یکی-دوتا از بچه‌ها چک کردیم. بعد، سری به انجمن زدم. گروهی از بچه‌ها داشتند وسایل‌شان را جمع می‌کردند که بروند کوه. با کامیار [رودکی] کنار هم‌دیگر نشستیم. کمی از امتحان حرف زدیم. با صدای خوب‌ش غزلی از حافظ خواند و بعد هم با هم‌دیگر نگاهی به این مثنوی مولانا انداختیم:

جمله عالم زان غیور آمد که حق     برد در غیرت برین عالم سبق

او چو جان‌ست و جهان چون کالبد     کالبد از جان پذیر نیک و بد 

کوه‌رونده‌ها که آماده‌ی رفتن شدند، ما هم بساط شعرمان را جمع کردیم. از بچه‌ها خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خواب‌گاه. می‌خواستم به‌موقع برسم تا سر ساعت 12 میم را صدا بزنم! دوازده‌وده دقیقه بود که وارد اتاق شدم. میم نیمه‌بیدار بود. لباس‌هایم را که عوض کردم، چرخید رو به دیوار. صدایش زدم و گفتم که با اختیار چرخیدی یا هنوز خوابی! خندید و گفت با اختیار! روی تخت‌م دراز کشیدم. می‌خواستم کمی بخوابم؛ اما نمی‌دانم چرا خوابیدن در این موقع روز چندان به‌نظرم جالب نیامد. بلند شدم و رفتم و نشستم پشت میز، پای لپ‌تاپ‌م. خواستم صفحه‌ی نوشتن مطلب جدید وبلاگ‌م را باز کنم که یادم آمد به لطف همین میم چند روزی است که سهمیه‌ی اینترنت‌م تمام شده. بلاگِ بیان را گذاشتم که لود شود تا شاید تا فردا صبح دل‌ش برای‌م بسوزد و بالا بیاید. فایل وُردی روی صفحه‌ی دسک‌تاپ‌م باز کردم. تنظیمات قالب و فونت را به دل‌خواه‌م تغییر دادم و شروع کردم به نوشتن: بیش‌ترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا...

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۱۵
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۵۵ ق.ظ

و تو چه می‌دانی سرعت نسبی چیست!

کلاس دوم دبستان بودم که با یکی از نخستین و مهم‌ترین پرسش‌های فیزیکی زندگی‌ام روبه‌رو شدم. در جاده بودیم. پدرم پشت فرمان بود و من هم روی صندلی کناری او نشسته‌بودم. عادت داشتم وقت‌هایی که در جاده‌ایم خوراکی‌ای کنار دست‌م باشد؛ مخصوصن چیپس یا پفک! این‌بار چیزی نخریده‌بودیم. فقط چای داشتیم. از اول مسیر شروع کردم به اصرارکردن که جایی بایستیم تا چیزی بخرم؛ اما پدرم نایستاد. کم‌کم از شهر بیرون رفتیم، اما اصرارهایم به‌جای کم‌شدن، بیش‌تر شد. بالاخره در جایی از مسیر، پدرم گفت:

- به یک شرط به سوپرمارکت بعدی که رسیدیم می‌ایستم.

- چه شرطی؟

- این‌که به سوالی که می‌پرسم جواب درست بدهی!

- چه سوالی؟

- کامیون جلویی‌مان را می‌بینی؟

- بله.

- به‌نظرت سرعت ما بیش‌تر است یا سرعت کامیون؟

نگاهی به سرعت‌سنج جلوی ماشین‌مان انداختم. عقربه‌اش حدود 80 کیلومتر [بر ساعت] را نشان می‌داد. کمی فکر کردم. فاصله‌ی بین ما و کامیون تقریبن ثابت بود. متوجه این نکته شدم، اما آن‌موقع چیزی از سرعت نسبی نمی‌دانستم و انگار حسی هم نسبت به آن نداشتم، چون فورن جواب دادم:

- سرعت کامیون! چون جلوتر از ماست.

پدرم خندید و گفت:

- عجب! فکر می‌کنی سرعت‌ش چه‌قدر است؟

- مثلن 90 کیلومتر [بر ساعت].

- بیش‌تر دقت کن!

یادم می‌آید که اندکی به فکر فرو رفتم، اما چیزی به ذهن‌م نرسید. پدرم ادامه داد:

- اگر سرعت‌مان با هم برابر باشد چه می‌شود؟

- یعنی سرعت کامیون هم 80 کیلومتر [بر ساعت] باشد؟

- بله!

- خب... به هم نمی‌رسیم. یعنی فاصله‌ی بین‌مان ثابت می‌ماند.

- آفرین! الآن فاصله‌مان دارد تغییر می‌کند؟

- نه! پس یعنی سرعت ما و کامیون برابر است!

- دقیقن. اگر سرعت کامیون بیش‌تر از سرعت ما بود، فاصله‌مان بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد...

- و اگر سرعت ما بیش‌تر بود، به هم نزدیک‌تر می‌شدیم.

- آفرین! حالا یک لیوان چای ماشینی بریز تا بخوریم!

یکی از نخستین و بزرگ‌ترین درس‌های فیزیکی زندگی‌ام را در همان چند دقیقه‌ای که در مسیر بین یزد و آباده، با پدرم در مورد این موضوع صحبت کردیم گرفتم. پدرم معلم فیزیک بود و هست. آن روز اسمی از سرعت نسبی جلوی منِ 8 ساله نبرد، اما به‌خوبی مفهوم آن را به من آموخت. هرچند، یادم نمی‌آید که درنهایت جایی برای خریدنِ خوراکی ایستادیم یا نه!

 

پی‌نوشت1: چند وقتی‌ه که ذهن‌م درگیر این موضوع شده که قسمتی از وقت‌م رو بذارم و «جستار روایی علمی» بنویسم. عبارتی که از خودم درآورده‌ام و در پست قبل هم یادی ازش کردم. فکر می‌کنم نیازه؛ مخصوصن برای خودم؛ مخصوصن اگه کمی تخصصی بنویسم؛ چون معتقدم وقتی چیزی رو فهمیدی که بتونی اون رو به بقال سر کوچه‌تون هم توضیح بدی. اگه نمی‌دونید جستار یا جستار روایی چی‌ه، می‌تونید جست‌وجو کنید. اگه حال‌ش رو ندارید، می‌تونید چند روزی صبر کنید تا مطلبی که در مورد کلیت جستار نوشتم رو همین‌جا منتشر کنم.

پی‌نوشت2: کلماتی که خوندید می‌تونن یه مقدمه‌ی خوب باشن برای یه جستار روایی علمی در مورد ثابت‌بودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلف. می‌نویسم‌ش! (-:

پی‌نوشت3: پایینی یکی از به‌ترین لطیفه‌های فیزیکی‌ای‌ه که تا حالا خوندم. در مورد همین موضوع ثابت‌بودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلف‌ه. (-:

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۵
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ب.ظ

ده قرن دری‌گفتنِ انگشت‌گزیده

امروزی که گذشت روز خاصی نبود. راست‌ش را بخواهید علی‌الظاهر روز بدی هم بود. روزی که از پسِ یکی‌-دو ساعت سرفه‌کردن در تخت‌خواب آغاز شود، یحتمل روز خوبی نیست. تا ظهر خواب بودم. به کلاس نسبیت عام نرسیدم. به کوئیزِ بعدازظهرم هم. سرفه‌هایم هم تا همین الآن هم‌راه‌م هستند. اما خب بهانه‌ی این پست چیز دیگری است. چیزی که پرت‌م کرد به حدود 6 سال پیش. بهانه‌ی نوشتنِ این پست این بود که امروز این‌جا 2000روزه شد!

بدجوری این عدد رفته روی مغزم. آخر، 2000 روز؟ مگر یک روز و دو روز است که بدون مکث دارید این متن را می‌خوانید و جلو می‌روید؟ کمی صبر کنید خب! بگذریم... 2000 روز پیش را خوب یادم است. اول راه‌نمایی بودم. از مدرسه برگشتم و ناهارم را خوردم و این‌جا را ساختم. اولِ کار اسم‌ش «مدرسه‌ی المپیاد فیزیک یزد» بود و آدرسِ قبل از دات بلاگ دات آی‌آرش هم yazdpho. عنوان‌ش را از وبلاگ «مدرسه‌ی المپیاد ریاضی و کامپیوتر یزد» گرفته‌بودم و آدرس‌ش را هم از سایت iranpho.ir. آن‌موقع کسی نبود که به آن بچه‌ی دیوانه بگوید: اخوی! تو که هنوز نمی‌دانی اصل هم‌ارزی چیست، مدرسه‌ی المپیاد فیزیک یزد را از کجا آورده‌ای؟! بگذریم... باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز هم‌راه‌م است. نه کم‌تر، که خیلی بیش‌تر. بی‌صبرانه منتظر 4000روزگی این‌جا هستم. و چه اتفاق‌هایی که در این 2000 روز قرار است بیفتد! قول می‌دهم آن روز مطلبی بنویسم با عنوان «بیست قرن دری‌گفتنِ انگشت‌گزیده» و امروزِ خودم را با روزی که آن‌موقع داخل‌ش هستم مقایسه کنم. مطمئن‌م آن‌موقع هم یکی از جمله‌های این متن را دوباره تکرار خواهم کرد:

باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز هم‌راه‌م است. نه کم‌تر، که خیلی بیش‌تر.

همین...

___________________________

بعدن‌نوشت: یادم رفت بگویم که عنوان مصرعی‌ست از مهدی فرجی.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۸
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

بار دیگر مردی که دوست می‌داشتیم

 

همه‌چیز از 23 بهمن‌ماه سالی که گذشت شروع شد. سه‌شنبه بود و مراسم رونمایی از چاپ پنجاهم «یک عاشقانه‌ی آرامِ» نادرخان ابراهیمی. یک ساعتی زودتر خودم را رساندم به باغ کتاب که تا شروع برنامه در فضای آرامش‌بخشِ آن‌جا و در بین کتاب‌ها گشتی بزنم و چند موردی را هم که در نظرم بود بگیرم. مراسم شروع شد. بیست‌-سی نفر بیش‌تر نبودیم. مدعوی هم دعوت نشده‌بود. فقط خانواده‌ی نادرخان بودند و دوست‌داران‌ش. از همان ابتدا حامد کنی، مدیر انتشارات روزبهان، گفت که امروز قرار است فقط شما صحبت کنید، نه منتقدان و صاحب‌نظران. سپس کمی در مورد نحوه‌ی طراحی جلدهای کتاب‌های نادرخان صحبت کرد. آن‌جا بود که پی پردم چه‌قدر فکر پشتِ این طرح‌هاست و چه ساعت‌هایی که برای طراحی آن‌ها وقت گذاشته نشده. آن‌جا بود که پی بردم چرا جلد یک عاشقانه‌ی آرام آبی‌ست. این بین بود که حواس‌م رفت سمت پسری که چهره‌اش آشنا می‌زد و با برگزارکنندگانِ دورهمی هم خوش‌وبشی داشت. یادم آمد. یکی از بازی‌گران تئاتر «پزشک نازنین» بود که چند ماه پیش به کارگردانی اشکان خطیبی روی صحنه رفت. تئاتر را ندیده بودم، اما چهره‌اش از تیزرهای تبلیغاتیِ آن در ذهن‌م مانده بود. گذشت. اولِ‌کار هم‌سر نادرخان، خانم فرزانه منصوری، کمی در مورد زندگی و آثار نادرخان صحبت کردند و خاطره‌هایی را گفتند. بعد نوبت به حاضران رسید. چند نفری دست‌شان را بلند کردند و رفتند برای صحبت‌کردن. بعد حامد کنی دعوت کرد از نوه‌ی نادرخان... دیدم که همان پسر رفت پشت میکروفون. آن‌جا بود که متوجه شباهت عجیب این پسر به نادرخان شدم، به پدربزرگ‌ش. الحق مانند سیبی بودند که از وسط نصف شده. آریا کمی صحبت کرد و گفت که تا حالا فقط دو تا از کتاب‌های پدربزرگ‌ش را خوانده: سنجاب‌ها و چهل نامه‌ی کوتاه به هم‌سرم! فکر کنم بعد از آریا یک نفر دیگر هم صحبت کرد و بعد من دست‌م را بلند کردم و رفتم پشت میکروفون. خودم را معرفی کردم و گفتم که 19 سال دارم. گفتم فقط حدود یک سال است که نادرخان را می‌شناسم. گفتم که همین یک سال و همین شش-هفت کتابی که تا حالا از نادرخان خوانده‌ام کافی بوده که تا پایان عمر مدیون او باشم. گفتم از ابن‌مشغله و ابوالمشاغل یاد گرفتم که بیست سال دیگر باید چه‌طور زندگی کنم. گفتم «بار دیگر شهری...» را یک‌نفس خواندم،  اما خواندنِ یک عاشقانه‌ی آرام دو ماه برای‌م طول کشید. گفتم برخلاف نوه‌ی نادرخان هنوز چهل نامه را کامل نخوانده‌ام و شاید کمی زود باشد! گفتم یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌هایم ندیدنِ نادرخان است. گفتم و گفتم و گفتم... آخرِ کار هم تکه‌ای از مردی در تبعید ابدی را خواندم و رفتم نشستم سر جای‌م. بعد از من هم چند نفری صحبت کردند. این بین آقایی آمد زد روی شانه‌ام و پرسید که آیا من بودم که پشت میکروفون صحبت کردم. جواب مثبت دادم. گفت می‌خواهند برای تلویزیون مصاحبه بگیرند. قبول کردم. با هم راه افتادیم سمتِ فضای خالیِ کناری. گفت برای برنامه‌ی کتاب‌باز شبکه‌ی نسیم است. بین خوش‌وبش‌های کوتاه‌مان در مورد این‌که برای من صحبت‌کردن جلوی دوربین سخت‌تر از صحبت‌کردن جلوی مردم است، جمله‌ای گفت با این مضمون که حالا مگر چه کسی کتاب‌باز را می‌بیند! به اعتراض «آقاااااا»یی پراندم و ادامه دادم اگر شما این حرف را بزنید که فاتحه‌مان خوانده‌است! خلاصه جلوی دوربینِ کتاب‌باز هم کمی درباره‌ی نادرخان و آثارش صحبت کردم. ازم خواستند که تکه‌ای از مردی در تبعید ابدی را هم بخوانم. می‌دانستم جمله‌ای که پشت میکروفون خواندم فاز سیاسی دارد و حتمن پخش‌ش نمی‌کنند. چند صفحه‌ای ورق زدم تا جمله‌ی دیگری پیدا کنم. چیز به‌تری در نظرم نیامد. ناچار همان را خواندم. بعد که قسمت هشتاد و سوم کتاب‌باز پخش شد، دیدم که کلن از خیر مصاحبه‌ی من گذشته‌اند و پخش‌ش نکرده‌اند! (-: خلاصه، برگشتم و نشستم روی صندلی‌ام. مراسم که تمام شد رفتم تا نسخه‌ی ویژه‌‌ی چاپ پنجاهم یک عاشقانه‌ی آرام را هم بگیرم و از خانم منصوری بخواهم که برای‌م امضایش کنند. کتاب را که جلو رویشان، روی میز، گذاشتم پرسیدند به اسمِ که بنویسم؟ گفتم امید! گفتند: فکر کردم برای کس دیگری می‌خواهید که به‌عنوان هدیه به‌ش بدهید. خندیدم و با شیطنت گفتم فعلن که خودمان‌یم و خدای خودمان! اگر شخص‌ش پیدا شد بعدن می‌آورم خدمت‌تان که دوباره امضا کنید! (-: خندیدند و چند کلمه‌ای برای‌م نوشتند. همین‌که در شروع آن یکی-دو جمله «پسرم» خطاب‌م کردند، تمام خستگی روز را از تن‌م بیرون کرد. بعد از آن، رفتم و کمی با آریا خوش‌وبش کردم و گفتم که از همان نمایش می‌شناسم‌ش. کمی گپ زدیم و آخرِ کار هم در راهی که انتخاب کرده‌بود برای‌ش آرزوی موفقیت کردم. از هم‌دیگر هم قول گرفتیم که او حتمن بقیه‌ی کتاب‌های پدربزرگ‌ش را بخواند و من هم چهل نامه را تمام کنم! در شلوغیِ بینِ گرفتنِ عکسِ پایانی بود که فهمیدم آن خانمی که بعد از صحبت‌م و قبل از نشستن روی صندلی ازم تشکر کرد دختر نادرخان بوده. جالب‌تر این‌که اسم‌شان هم هلیا بود. همان اسمی که نادرخان از آن در بار دیگر شهری استفاده کرده. (اگر داستانِ به‌وجودآمدنِ اسم هلیا را نمی‌دانید، کمی صبر کنید. چند هفته‌ی دیگر همین‌جا می‌توانید بخوانید. اگر سرچ کنید هم چیزهای جالبی دست‌گیرتان می‌شود.) به‌سمت مترو که حرکت می‌کردم در فکر این بودم که عجب خانواده‌ی خوش‌برخورد و درست‌وحسابی‌ای بود خانواده‌ی نادر ابراهیمی. و البته که اگر چیزی غیر از این بود باید تعجب می‌کردم...

 

 

فردای آن روز جلسه‌ی هماهنگیِ شماره‌ی اسفندماهِ بامداد بود. قرار بر این شد که این شماره را به بهانه‌ی سال‌روز تولد پروین اعتصامی، اختصاص بدهیم به نقش زنان در ادبیات ایران. همان‌جا این ایده به ذهن‌م آمد که به این بهانه مصاحبه‌ای با خانم منصوری انجام دهم. کارها را با آریا هماهنگ کردم. به‌دلیل مشغله‌های آن زمان‌شان (که تا همین حالا هم ادامه دارد) امکان مصاحبه‌ی حضوری نبود. قرار شد تلفنی تماس بگیرم تا مصاحبه را انجام دهیم. سوال‌ها را با هم‌فکری با ف .ن طرح کردیم و در نهایت شنبه‌شبی در اواسط اسفندماه بود که از دانش‌گاه برگشتم خواب‌گاه و بعد از کمی استراحت، سیم‌کارت‌م را 20هزارتومان شارژ کردم (!) لیوان چای‌م را برداشتم و رفتم گوشه‌ای دنج و بی‌سروصدا از حیات خواب‌گاه و تماس گرفتم. عجب لحظاتی بود. اول کار گفتم که ان‌شاءالله بیش‌تر از ربع‌ساعت تا بیست‌دقیقه مزاحم نمی‌شوم. نگران این بودم که نکند از سوالی خوش‌شان نیاید یا دوست نداشته باشند به آن پاسخ بدهند. اما شکرِ خدا نتیجه بسیار خوب بود. خیلی راحت و با رویی خوش و با طمأنینه به سوال‌هایم پاسخ دادند. نشان به آن نشان که به‌جای بیست‌دقیقه، چهل‌دقیقه صحبت کردیم و راحتیِ صحبت‌هایمان به‌جایی رسید که اواخر صحبت‌مان خانم منصوری گفتند این‌جای حرف‌هایم را نمی‌خواهد ضبط کنی؛ برای خودت می‌گویم که بدانی...

خلاصه که مصاحبه‌ام با خانم منصوری هم به خوبی و خوشی انجام شد، ولی به شماره‌ی اسفندماهِ بامداد نرسید. شماره‌ی بعد اواخر فروردین‌ماه می‌آید. وقتی چاپ شد، مصاحبه را این‌جا هم قرار می‌دهم. از دست‌ش ندهید!

 

اما بهانه‌ی نوشتنِ این متن امروز بود. 14 فروردین‌ماه. سال‌روز تولد نادرخانِ ابراهیمی. به همین بهانه لطفن 14 جمله از دو کتابِ «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» و «انسان، جنایت و احتمال» را مهمانِ من باشید! ها از کتاب نخست است و ها از کتاب دوم.

 

♦ هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آن‌کس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام می‌گوییم و یا ایشان به ما. آن‌ها با ما گرد یک میز می‌نشینند، چای می‌خورند، می‌گویند و می‌خندند. «شما» را به «تو»، «تو» را به هیچ بدل می‌کنند.

 

 در آن طلا که مَحَک طلب کند شک است. شک چیزی به‌جای نمی‌گذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربه‌ی یک آزمایش به حقارت آلوده‌اش نسازد. عشق، جمع اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به آزمایش گذاشت، باز آن‌ها را زیر هم نوشت و باز آن‌ها را جمع کرد.

 

 - کجا هستی؟

- توی باغ، خانم! دنبال پروانه می‌گردم.

- برو بیرون سراغ پروانه‌هایت! تو هیچ‌وقت چیزی نخواهی شد.

آنچه هنوز تلخ‌ترین پوزخند مرا برمی‌انگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آن‌هاست؛ آن‌ها که می‌خواهند ما را در قالب‌های فلزی خود جای بدهند.

 

 تو از صدای غربت، از فریاد قدرت، و از رنگ مرگ می‌ترسی؟

هلیا! برای دوست‌داشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوست‌داشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز و برای ساختن هر چیزِ نو، خراب‌کردنِ هر چیزِ کهنه را

و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگ بودن را.

 

♦ - نه، هلیا! تحمّلِ تنهایی از گدایی دوست‌داشتن آسان‌تر است. تحمّلِ اندوه از گدایی همه‌ی شادی‌ها آسان‌تر است. سهل است که انسان بمیرد تا آنکه بخواهد به تکدّی حیات برخیزد. چه چیز مگر هراسی کودکانه در قلب تاریکی، آتش طلب می‌کند؟ مگر پوزش، فرزندِ فروتنِ انحراف نیست؟

نه هلیا... بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مجرمان التماس خواهند کرد.

 

بیدار شو هلیا.

بیدار شو و سلام ساده‌ی ماهیگیران را بی‌جواب مگذار.

من لبریز از گفتنم نه از نوشتن.

باید که اینجا روبه‌روی من بنشینی و گوش کنی.

                                                  دیگر تکرار نخواهد شد.

 

♦ هلیا هیچ‌چیز تمام نشده بود. هیچ پایانی به‌راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته‌است. چه کسی می‌تواند بگوید «تمام شده» و دروغ نگفته باشد؟

 

♦ هلیا! احساسِ رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمی‌دارم. رقیب، یک آزمایشگرِ حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست‌ رفتنی‌ست از دست برود.

 

هلیا، یک سنگ بر پیشانیِ سنگیِ کوه خورد. کوه خندید و سنگ شکست. یک روز کوه می‌شکند. خواهی دید.

 

زلزله، جنایت، و – چنگ عدالت.

چرا «چنگ»؟

مگر عدالت یوزپلنگ است که به حریف درمانده‌ی زمین‌خورده‌اش چنگ و دندان نشان می‌دهد؟ چرا عدالت، مثل مخمل، نرم نیست؟ مثل نگاه عابر بی‌کینه، مثل سلامِ عاشق. و همیشه موجودی خشن و تندخو به‌نظر می‌آید، یا یک غول، یا یک گربه – نه با پوست گربه‌یی! عدالت مثل رفاقت نیست. عدالت همیشه بر سِتَم تکیه می‌کند، و در کنار ستم، زندگی. تنها زمانی که جنایتی اتّفاق می‌افتد یا خلافی پیش می‌آید، عدالت فرصت خودنمایی را به چنگ می‌آورد. عدالت، مثل پاسبان است – پاسبان گشت. تنها خلافکاران وجود پاسبان را اثبات می کنند؛ و تازه، خلاف از کدام دیدگاه؟ دنیای خوب دنیایی‌ست که در آن عدالت و نگهبان وجود نداشته باشد.

 

اگر شرایط اجتماعی و فرهنگی یک جامعه –و یا یک طبقه و گروه– آدم‌های وابسته به آن جامعه و گروه را به جنایت وادار کند، حکم اعدام، ظالمانه، غیرمنطقی و غیرانسانی‌ست. اعدام پی اعدام. چه نتیجه‌یی به‌دست می‌آید؟ تا شرایط و عوامل وجود دارد، امکان وقوع هم هست.

 

خان داداش فکر نکن که چون این شوهر را تو برایم پیدا کرده‌یی، مسئول بد و خوبش هم هستی. من چشم داشتم، عقل داشتم. من قبول کردم. مردها بیشترشان همین‌طورند. آزادی، آنها را فاسد کرده. آزادی آن‌ها را پرمدعا و خودخواه و بی‌رحم کرده –آزادی غیرمذهبی. آن‌ها اصلاً نمی‌توانند بفهمند و حس کنند که زن هم انسان است، که زن هم، مثل مرد، امیدها و آرزوها و رؤیاهایی دارد.

 

کافی نیست آقا، کافی نیست. تأسف، بدترین نسخه‌ای‌ست که یک طبیب می‌تواند بدهد. تأسف، مُزوّرانه‌ترین شکل فرار است. اظهار تأسف، حربه‌ای‌ست برای شکست‌خوردگانی که می‌خواهند به مجازات نرسند. اظهار تأسف، در حقیقت، یک دهان‌بند است بر دهان کسی که قصد اعتراض دارد.

 

چه بسا معیارها را، که فرو باید ریخت.

چه بسا مثل‌ها را، که فراموش باید کرد.

چه بسا سخنان بزرگان را، که دور باید ریخت.

چه بسا منطق‌ها را، که جواب باید گفت.

و چه بسیار بهانه‌ها و قوانین را، که دگرگون باید کرد...

 

پی‌نوشت: عنوان نام مستندی‌ست در مورد زندگی و زمانه‌ی نادر ابراهیمی که پیش‌نهاد می‌کنم از دست‌ش ندهید. این‌جا است!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۴ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۵۹
امید ظریفی