پایان دفتر نهم و آغاز دفتر دهم
بیشترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا. صبح میانترم کوانتوم داشتم. افطار کردم. تا نیمههای شب به خواندن کوانتوم و «کآشوب» و «چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت. نیمهی نخستِ آخری، سفرنامهی عالیه خانم شیرازی است به مکه در زمان قاجار و نیمهی بعدی هم اوضاع و احوال نگارنده در دربار ناصری. دیشب بالاخره سفر زیارتی عالیه خانم تمام شد و رسید طهران و با واسطههایی به دربار ناصرالدینشاه راه پیدا کرد. اینطور که برمیآید انگار نیمهی دوم کتاب جذابتر است. خدایی برایتان جالب نیست که بفهمید مثلن ناصرالدینشاه صبحش را با نواختن پیانو آغاز میکرده؛ یا یکی از تفریحاتش این بوده که یک شلوغیای (مانند تعذیه) پیدا کند و دستور بدهد مقداری سکه بیندازند بین مردم و خودش به تماشای تکاپوی آنها بنشیند و بخندد؛ یا حتا مثلن... استغفرالله! روایتهای «کآشوب» هم که شدهاند همراهِ این ماهِ قمریام. روزی یکی-دوتا از آنها، که روایتهایی از روضه و عزاداریهای محرم هستند، را میخوانم. تا به اینجا هر دوتا روایتی که دلم را بردهاند اشاراتی داشتهاند به آقامجتبی. حالا نمیدانم قلم نویسندههایشان واقعن قوی بوده یا اسمِ آقامجتبی است که به دلم مینشیند. یادم هست که وقتی بچه بودم و میخواستم مرجع تقلید انتخاب کنم، کلی حسرت خوردم که چرا آیتالله بهجت سال 88 رفتهاند و نمیتوانم از او تقلید کنم. حالا هم که آمدهام تهران و بیش از پیش از سخنرانیهای آقامجتبی میشنوم، دوباره حسرتی همراهم شده که چرا آقامجتبی نیست که... . و البته که همهی اینها بهانه است. بماند!
ساعت حولوحوش 3 بود. بچههای اتاق داشتند با هم فیلم میدیدند. فیلمِ بیستویک. فقط اسمش را میدانم و از داستانش بیخبرم. در همین حد میدانم که ما هم یک داستانی داریم در کیهانشناسی به نامِ کیهانشناسی 21 سانتیمتر. حالا اینکه چیست بماند! نیمکالباس خانگیای که هفتهی پیش مادرم برایم آوردند را برداشتم و خرد کردم. با کمی رب خانگیِ مامانجونساخت و تفتِ کوتاهی در کمی روغن، سحریام آماده شد. هنگام خوردن سحری هم این قسمت ممیزی را دیدم. الحق و الانصاف که طنازیشان بینظیر است. باقیماندهی دقیقههای مانده به اذان صبح هم به خواندن گذشت. نماز را که خواندیم، بچهها کمکم رفتند بخوابند. میم که روی تخت بالاسرم دراز کشیدهبود گفت که امید، ساعت 12 بیدارم کن. بعد کمی بلندبلند فکر کرد که چرا کارم به جایی رسیده که باید به یک نفر بگویم که ساعت 12 ظهر صدایم بزند که بیدار شوم! چراغ اتاق را خاموش کردم و نشستم پشت میزم و مهتابی مطالعه را روشن کردم. تا 9 صبح که امتحانم شروع شود باز هم به همان خواندن کوانتوم و «کآشوب» و «چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت، بهعلاوهی چند دقیقهای درازکشیدن روی تخت و تفکر من باب آینده. بالاخره آماده شدم و وسایلِ اندکِ موردنیازم را برداشتم و راه افتادم سمت دانشگاه. در حیاط خوابگاه که بودم زنگ زدم به مادرم؛ جواب ندادند. راه افتادم. جایجای مسیر همیشگیام پر بود از پروانههایی که چندروزی است مهمان تهران شدهاند و سر از پا نمیشناسند: روبهروی کوچهی درویشوند، کنار خانهی کاهگلیای که نمیدانم چهطور آپارتمانهای اطرافش را تحمل میکند، کنار درختی که پاتوق سبزیفروش طرشت و گاری کوچکش است. راهم را ادامه دادم. رسیدم به درخت توتِ تنومند و پرثمر قسمت جنوبی طرشت که زور انسانها بهش نرسیده و از میان آسفالتِ زمختِ سیاه همچنان نفس میکشد و بار میدهد. یاد چهارشنبهی هفتهی پیش افتادم. شبِ آن چهارشنبه هم نخوابیدم. مادرم در راه تهران بودند. ساعت 5 صبح بود که رسیدند تهران و پنجوبیست دقیقه بود که رسیدند دم در خوابگاه. رفتم پایین. کمی بیرون خوابگاه خوشوبش کردیم و بعد وسایلی که برایم آوردهبودند را گذاشتم داخل اتاق و با هم راه افتادیم سمت مسجد طرشت شمالی برای اینکه نماز بخوانند. لببهلب طلوع آفتاب بود و ویدئوچکی نماز را خواندند! راه افتادیم سمت دانشگاه. رسیدیم به همان درخت توت. از دیدن توتهای روی زمین ریختهشده کلی کیف کردند. چند دقیقه بعد روی یکی از نیمکتهای فضای سبز روبهروی دانشکدهی کامپیوتر نشستهبودیم و صحبت میکردیم، از همهچیز. دانشگاه حسابی خالی بود. فکر نمیکنم این وقت از روزِ دانشگاه را قبل از این دیدهبودم. مادر که رفتند به کارهایشان برسند رفتم سمت دانشکدهی فلسفهعلم. همراه جمع کوچکی از بچهها ساعت هفتونیم با دکتر گلشنی جلسه داشتیم. یک ساعتی طول کشید. حرفها همانی بود که سال تحصیلی گذشته در همان سخنرانی عمومیِ موسوم به «وصیتنامهی علمی» گفتند، کمی با مصادیق عینیتر. در چهرهاش و بین حرفهایش نوحی میدیدم که میبیند تمام فرزندانش از راه بهدر شدهاند و دستتنها توانایی ساختن کشتیای را هم ندارد. انرژی مضاعفی بود نشستن پای صحبتهایش. ساعت 9 هم جلسهی بامداد بود. با اندک نفراتی برگزارش کردیم. تا ساعت 3 بعدازظهر که کار مادرم تمام شود و برگردند دانشگاه، کمی در انجمن نشستم و با بچهها صحبت کردم، یکساعتی به مناظرهی غیررسمیِ دو نفر از آنها در مورد شورای صنفی گوش دادم که اوایل همان هفته در ادامهی بحثی در گروه تلگرامی دانشکده برنامهریزی شدهبود، بالاخره چند صفحهی پایانی «مردی در تبعید ابدی» را خواندم و تمامش کردم و یک ساعتی هم در مسجد دانشگاه خوابیدم. سومین یا چهارمینبار بود که در مسجد دانشگاه میخوابیدم و باید همینجا اعتراف کنم که از نظر من بعد از نوشیدنِ مخلوطِ آبانار و آبشاتوت -که میتوانید از آبمیوهگیری طرشت بخرید- خوابیدن در نیمدایرهی جلویی مسجد دانشگاه شریف دومین لذت حلال دنیاست! مادرم که رسیدند دانشگاه کمی فکر کردیم که ساعتهای مانده تا اذان مغرب را چهگونه میتوانیم بگذرانیم. بین تجریش و قدمزدن در بازارش و باغ کتاب، روی دومی همنظر شدیم. ایستگاه متروی حقانی پیاده شدیم. مسیر موازی موزهی دفاع مقدس را طی کردیم تا رسیدیم به باغ کتاب. فیلم «متری شیشونیم» را دیدیم. کمی در کتابفروشیاش قدم زدیم و با اینکه تازه نمایشگاه کتاب را پشت سر گذاشتهبودیم نمیدانم به چه بهانهای مجبورشان کردم که یک کتاب بهعنوان هدیه برایم بگیرند؛ آن هم به انتخاب خودم! کمی دیگر حرف زدیم. افطار کردیم. حرف زدیم. صحبت کردیم. سخن گفتیم. برگشتیم خوابگاه. رفتند ترمینال و برگشتند اصفهان.
از یک درخت توت به کجاها که نرسیدم! صبح که از زیرش رد میشدم، مثل همین حالا، همهی چهارشنبهی هفتهی گذشته را در ذهنم مرور کردم. بیست-سی قدمی بیشتر از درخت نگذشتهبودم که موبایلم زنگ خورد. مادرم بودند. گفتم که همین حالا از زیر همان درخت توت رد شدم. گفتند که پس میدانم الآن دقیقن کجایی! گفتم که پروانهها تهران را قرق کردهاند. گفتند که دعا کن ملخها نیایند! کمی بعد، خداحافظی کردیم. از ورودی دانشگاه که رد میشدم یاد دعوای پریروزم با نگهبان در شمالی افتادم که ورود شرکتکنندگان گردهمایی سیستمهای پیچیده -که با همت بروبچههای ژرفا برگزارش کردیم- را با مشکل روبهرو کردهبود. یاد دعوای پریروزم با نگهبان در جنوبی افتادم و تذکری که برای چندمینبار بهشان دادم که با این قوانین و سختگیریهای مسخرهشان فقط دارند شریف را بین دانشجویان بقیهی دانشگاهها بدنام میکنند. باری، وارد دانشگاه شدم و رفتم سر جلسه. دو ساعت نوشتم و بلند شدم. بعد از جلسه سوالها را با یکی-دوتا از بچهها چک کردیم. بعد، سری به انجمن زدم. گروهی از بچهها داشتند وسایلشان را جمع میکردند که بروند کوه. با کامیار [رودکی] کنار همدیگر نشستیم. کمی از امتحان حرف زدیم. با صدای خوبش غزلی از حافظ خواند و بعد هم با همدیگر نگاهی به این مثنوی مولانا انداختیم:
جمله عالم زان غیور آمد که حق برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جانست و جهان چون کالبد کالبد از جان پذیر نیک و بد
کوهروندهها که آمادهی رفتن شدند، ما هم بساط شعرمان را جمع کردیم. از بچهها خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خوابگاه. میخواستم بهموقع برسم تا سر ساعت 12 میم را صدا بزنم! دوازدهوده دقیقه بود که وارد اتاق شدم. میم نیمهبیدار بود. لباسهایم را که عوض کردم، چرخید رو به دیوار. صدایش زدم و گفتم که با اختیار چرخیدی یا هنوز خوابی! خندید و گفت با اختیار! روی تختم دراز کشیدم. میخواستم کمی بخوابم؛ اما نمیدانم چرا خوابیدن در این موقع روز چندان بهنظرم جالب نیامد. بلند شدم و رفتم و نشستم پشت میز، پای لپتاپم. خواستم صفحهی نوشتن مطلب جدید وبلاگم را باز کنم که یادم آمد به لطف همین میم چند روزی است که سهمیهی اینترنتم تمام شده. بلاگِ بیان را گذاشتم که لود شود تا شاید تا فردا صبح دلش برایم بسوزد و بالا بیاید. فایل وُردی روی صفحهی دسکتاپم باز کردم. تنظیمات قالب و فونت را به دلخواهم تغییر دادم و شروع کردم به نوشتن: بیشترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا...