ماه باش...
پینوشت: به تقویم خودشان، امروز تعطیل رسمی بود و جشن استقلال. به تقویم ما اما میشود حدودن یک ماه دیگر.
پینوشت: به تقویم خودشان، امروز تعطیل رسمی بود و جشن استقلال. به تقویم ما اما میشود حدودن یک ماه دیگر.
کمی پایینتر از دریا، کمی بالاتر از کنداب
همانجایی که تابان است از مهرش رخِ مهتاب
همانجایی که خونش میچکد در طولِ تاریخش
گهی از تیغِ مزدوران، گهی از خنجرِ اصحاب
همانجایی که مردانش همه خاموش و نومیدند
چو رستم در پسِ دیدارِ نقشِ ساعدِ سهراب
همانجایی که افتادهست دستِ اندکی گستاخ
وگر از هر یکی گیری نشان، گوید: اولوالالباب!!
همان خانه... که میراثش از آن خشتِ نخستین است
که میماند سرِ جایش پس از هر یورشِ سیلاب
همان اویی که هنگامیست میگردد در این صحنه
بهدنبالِ یکی آرش که تیرش را کند پرتاب
همان مادر که با اینکه پسر نااهل و نادان است
دلی دارد برایش مضطرب، آشفته و بیتاب
□
بگو «درد» از دو سو درد است، اینسو درد، آنسو درد
بلی! این است نقلِ مُلکِ من، ای شیخِ در محراب!
ولی با اینهمه شِکوه، نویدش را ز من بشنو
که میگندند روزی بیحیائان اندر این مرداب
که دارم من امیدی از پس این زخمهای ژرف
نه به دستِ تو! به بازوی خود و آن مفتحالابواب
□
وطن خستهست از این خاموشیِ یارانِ گمنامش
تو ای نامهرسانِ روزگاران! سوی او بشتاب
ببر نزدش یکی نامه از این عهدی که ما بستیم
نشانش را هم از آغازِ این رقعه تو خود دریاب:
کمی پایینتر از دریا، کمی بالاتر از کنداب
همانجایی که تابان است از مهرش رخِ مهتاب
نیاز به گفتن نیست که پای ابیات بالا در کفش «طفلی بهنام شادیِ» شفیعی کدکنی است!
کاش بندت از زبان بردارم و صحبت کنم
صحبتی با واهمه، با ترس، با لکنت کنم
تا کمی راحت شوم از عقدههای این گلو
تا کمی با ذوق در وقتِ اذان رکعت کنم
ای که گفتی: «از برای آدم است این روزگار»
ای که گفتی: «صعب را با سهلِ خود زینت کنم»
از برای اعتبارت بینِ مردانِ زمین
کاش من این رقعه را ننویسم و غفلت کنم!
آخرِ پایانِ راهِ کفر و دینم فرق نیست
هر که هستم، هر که باشم، موقعش رجعت کنم!
کاش در جایی بهجز امّیدِ خود میزیستم*
تا دمی بنشینم و با دستِ خود خلوت کنم...
اندکی از خاکِ این ویرانسرا بردارم و
بینِ موهای سرم با بودنش عادت کنم!
* ساعتی پیش، مهدی از قول فاضل نوشت:
«کاش در جایی بهجز کابوسِ خود میزیستم»
که فردا -یقین- فرشتۀ شعر / قسم اگر بخورد هم به جانِ ما باشد!
«اگر در ماه مبارک نبودیم، پیشنهاد میکردم یک قابلمه پاپکورن بردارید و
عینک واقعیت مجازیتان را هم به چشم بزنید و سپس
خواندن این پست را شروع کنید!»
از دست غمت جز غم و تیمار ندارم
زانست که جز غصه مرا یار نباشد
هر کس که شود کشته تیغ ستم او
در مذهب عشاق گنهکار نباشد
در عشق رخ و زلف تو ما را همه کاریست
کاری که به از دولت بیدار نباشد
گر روی تو بینم همه عالم به بهشتی
جز روی تو ما را دل بیدار نباشد
آن را که بود عشق تو، گویی به بهشتی
دوزخ بود آن مجلس و در کار نباشد
در مذهب ما زهد و ورع در گرو عشق
این است که اینها همه بیکار نباشد
دانی که چه خیزد ز دعاهای سحرگه
تا بوی گل و ناله عطار نباشد
گر خلق جهانت بدهندم به امیدی
یک وعده به پرسش دل بیمار نباشد
از یار چو یاری طلبم، یار دگر جوی
تا یار بود یار وفادار نباشد
خسرو، چه کنی ناله و فریاد که روزی
یک بنده به جان ماند که دلدار نباشد؟
◄ چندی پیش بود که غزل بالا را در گروهی، که خاستگاهش همین بلاگستانِ خودمان بوده، فرستادم و نظر ملت را دربارۀ آن پرسیدم. بیدرنگ ادبیاتخوان گروه از صحیحبودن وزن ابیات تعریف کرد، اما به این موضوع هم اشاره کرد که معنی بعضی را متوجه نمیشود. حرفی از شاعر این ابیات نزدهبودم. نخستین پرسشی که درمورد این موضوع مطرح شد از طرف فلسفهخوان گروه بود که پرسید آیا سرایندۀ این ابیات در قید حیات است یا نه. و بنده هم پاسخ دادم که باید تعریف زندهبودن را دقیق کرد، اما تا مرتبۀ یک زنده است، یعنی توانایی این را دارد که شعر بگوید و دوست هم دارد که بهتر و بهتر شعر بگوید! نمیدانم، شاید اگر به نحوۀ نگارش کلمات بیشتر دقت میکردند هم از همان اوان کار معلوم میشد که این ابیات از من نیست [که جدای از عدم رعایت بعضی مسائل نگارشی، فعلن کوتاهآمدن از رسم جدانویسی ما را نشاید!] اما بههرحال بعد از اینکه مشخص شد این غزل ربط مستقیمی به بنده ندارد، حضار راحتتر به نقدش برخاستند. (نظر شما دربارۀ این غزل چیست؟)
با اینکه چندی از افراد گروه -شده در حد یک پیام یا ویس کوتاه- نظرشان را دربارۀ این ابیات بیان کردند، اما بار اصلی جلسۀ نقد و بررسی بر دوش ادبیاتخوان و فلسفهخوان گروه بود. حرف ادبیاتخوان گروه این بود که مقصود نهاییای که پشت همۀ این داستانسراییها است را نمیفهمد. او معتقد بود که هرکدام از واژههایی که در این غزل بهکار رفته مربوط به حوزههای اندیشگانی خاصیاند و پیشینهای دارند و بعید میداند خود شاعر دارای این پیشینۀ غنی باشد، و برای همین هم موجب سردرگمی آدم میشوند.
اما بعد فلسفهخوان گروه بود که در نخستین پیام صوتی سال جدیدش نظراتش را بیان نمود. او معتقد بود که این شعر یک اثر هنری قابل ارائه نیست و بیشتر تظاهر به هنر است. چراکه فکر میکرد این اثر از درون شاعر نجوشیده و بیشتر یک اثر کوششی و برای تمرین شعرگفتن است. او گفت که در چندینباری که این شعر را خوانده، با وجود تلاش بسیاری که کرده، نتوانسته هیچ حس عاشقانه یا عارفانهای را درون خود بیدار کند؛ و سپس با مقایسۀ این موضوع با شعر بزرگانی چون قیصر یا سایه، که با اندک دلدادنی میتوان در روح کلماتشان غرق شد، اشکال را بیشتر از جانب فرستنده دانست و به این نکته اشاره کرد که انگار شاعر صرفن میخواسته یکسری کلمات موزون را کنار همدیگر قرار دهد. در ادامه نیز پیشنهادی که وی برای شاعر این ابیات داشت این بود که تلاش کند سراغ مفاهیمی برود که بهواقع از درون قلبش جوشیده باشند تا بتواند بهدرستی از پس رسالتی که بر دوشش است بر بیاید و مخاطب را هم با خود همراه کند. درنهایت نیز با گذری کوتاه به این نکته که شعر جوان امروزی، بهغیر از استثناهایی، نباید دارای زبانی ثقیل و دور از زبان جامعه باشد سخنهای خود را به پایان رساند.
سپس دوباره ادبیاتخوان گروه دستبهکیبورد شد! او در ادامۀ صحبتهای فسلفهخوان گروه گفت که چندان با این موضوع که کسی در این روزگار بخواهد تحت تأثیر شعرای قرن هفتم و هشتم شعر بگوید مشکلی ندارد، و برای مثال هم به شعرهای شاملو اشاره کرد که عمومن سنگینتر از زبان دوران خویشاند و حتا معتقد بود که همین موضوع به غنیترشدن زبان زمان او کمک کردهاست. وی پس از اشاره به این نکته که چندان قائل به تعابیر جوششی و کوششی نیست صحبتهای نخستین خود را اینطور تکمیل کرد که گمان میکند شاعر این ابیات یکسری احساساتی داشته که وقتی میخواسته آنها را در قالب شعر بریزد، بهخاطر علاقهای که به وزن و سبک شعر قدما داشته، سعی کرده از کلمات و عبارات آنها استفاده کند تا خود را کنار ایشان قرار دهد؛ اما درنهایت، مفاهیم و نظام نشانهای آن حوزهها را نابهجا استفاده کردهاست و همین باعث شده که مفاهیم داخل این ابیات گنگ و حتا متناقض باشند. او معتقد بود که از طرفی پراکندگی مفاهیم بسیار زیاد است و هر بیت یکچیز مستقل میگوید، و از طرف دیگر ابهامات دستوری هم در آن یافت میشود و همین نشانۀ این است که شاعر کلمات را هرطور به ذهنش آمده داخل وزن ریخته. و در پایان باز هم [حدس میزنم با کمی تعجب!] به این نکته اشاره کرد که اما وزن شعر کاملن درست است و همهچیز سر جایش.
◄ اما پرسش نخست هنوز پابرجاست! بهراستی سرایندۀ این ابیات کیست؟ من نظرات دوستانم را درمورد شعر چه کسی پرسیدهبودم؟ خب، باید اعتراف کنم که سرایندۀ این غزل کسی نیست جز یک برنامۀ کامپیوتری! بله، درست خواندید: یک برنامۀ کامپیوتری! راستش را بخواهید همیشه برای من سؤال بود که با وجود اینکه وزن هر کلمه با نظمی مرتب مشخص است و بسیاری از اختیارات شاعری را هم میتوان کاملن حالتبندی کرد، چرا یک نفر پیدا نمیشود که بنشیند و کدی بزند که بتواند کلمات را طوری پشت سر همدیگر بچیند که وزن درستی داشته باشند، یعنی بهنوعی برنامهای بنویسد که شعر کلاسیک بگوید! این ایده همیشه گوشۀ ذهنم بود تا بالاخره مدتی پیش بهواسطۀ یکی از فیزیکپیشگان ساکن برلین شخصی را پیدا کردم که در همین یکیدو سال اخیر چنین برنامهای را نوشته، و ابیاتی که بالاتر خواندید هم یکی از تولیدات همین موجود است!
اما واقعن چهگونه میشود توسط چندخط کد شعر سرود؟! برای انجام این کار دستکم باید بتوانیم 3 کار را انجام دهیم. قسمت نخست تشخیص وزن است که در پاراگراف بالا مقداری توضیحش دادم. میدانیم که وزن هر مصرعی را میتوان درنهایت براساس کوتاهوبلندبودنِ هجاها به تعدادی U و – تجزیه کرد. مثلن وزن تمامی ابیات شاهنامۀ فردوسی
U – – U – – U – – U –
است. پس برای اینکه نتیجۀ نهایی از لحاظ وزن عروضی صحیح باشد تنها کافیست از برنامهمان بخواهیم کلمات را بهترتیبی کنار همدیگر بگذارد که درنهایت دارای وزن دلخواهمان باشند. قسمت دوم تشخیص قافیه و ردیف است که فکر میکنم برایتان واضح باشد که عملن راحتترین مرحلۀ کار است. مثلن اگر میخواهیم قافیههایمان منطبق بر «آسمان» باشند کافی است از برنامهمان بخواهیم که در آخرِ مصرعهایی که نیاز به قافیه دارند تنها از کلماتی استفاده کند که به «ان» ختم میشوند و الخ. اما سومین و مهمترین و سختترین قسمت کار این است که کلمات را طوری پشت سر هم بچینیم که اگر از لحاظ معنایی و بلاغت هم میخورند به در و دیوار، دستکم از لحاظ نحوی درست باشند! یعنی برنامهمان بتواند نقش هر کلمه را تشخیص دهد و کلمات بعدی را منطبق بر آنها انتخاب کند، و مثلن بهجای «ما قصۀ دل جز به بر یار نبردیم» نگوید «تو قصۀ دل جز به بر یار نبردیم».
همانطور که گفتم بخش اصلی کار قسمت آخر است. علیالاصول میتوانیم با دادن مقدار زیادی ورودی متنی (مثلن میتوان از صفحات وب یا دیوان اشعار شاعران مختلف استفاده کرد) و استفاده از هوش مصنوعی و یادگیری عمیق، کدی نوشت که یک جمله را بهعنوان ورودی بگیرد و با یادگیریای که روی پایگاه دادهاش انجام داده آن یک جمله را ادامه دهد و یک پاراگراف مرتبط و بامعنی بگذارد جلویمان! اگر بتوانیم این کار را انجام دهیم، دیگر اضافهکردن شرط وزن و قافیه کار چندان دور از ذهنی نیست و میتوان با دادن یک بیت بهعنوان ورودی، از برنامه خواست که بهمقدار لازم روی همان وزن و قافیه برایمان بیت تولید کند! کما اینکه دیدید که کردهاست!
پس پاسخ دقیق پرسش نخست این است که شاعر غزل بالا GPT-2.0 است! اما اینکه تلخصش چیست را هنوز نمیدانم! بله! GPT-2.0 برنامهای است که توسط افشین خاشعی نوشته شده و برای شما شعر میگوید. نکتۀ جالب هم اینجاست که او منطبق بر همین برنامه وبگاهی را طراحی کرده بهنام بلبلزبان که میتوانید الگوی بیتی که مد نظرتان است را به او بدهید و سپس پیشنهادهای او برای ابیات بعدی را ببینید. جالب است! نه؟!
اما شاید برایتان سؤال بشود که آخر یعنی چه که یک برنامۀ کامپیوتری شعر بگوید؟! یعنی همۀ احساسات و عواطف و شور حماسیای که در این قرنها در شعر بزرگانمان بوده کشک؟! خب در اینجا بهتان توصیه میکنم که برگردید و دوباره قسمت نخست این متن و نظرات ادبیاتخوان و فلسفهخوان گروهمان را بخوانید. حرفهای آنها، بدون اینکه از این موضوع خبر داشته باشند، بهدرستی حاوی نکاتی است که نشان میدهد شاید یک برنامه بتواند چندکلمه را در وزن مناسب بهکار ببرد، اما از آنجایی که حقیقت شعر (و بهصورت کلی، هنر) از درون انسان میجوشد، متأسفانه (یا شاید هم خوشبختانه!) بههیچعنوان نمیتوان انتظار غزلی مانند غزلهای حافظ را از این موجود داشت. پیشنهاد فلسفهخوان گروه -مبنی بر رجوع به اعماق قلب برای خلق اثری هنری- شاید برای شاعران جوان مفید باشد، اما بهدرد این دوست ما نمیخورد!
◄ میشود کمی بیشتر و دقیقتر دربارۀ این داستان حرف زد، اما از آنجایی که خود افشین خاشعی چندین مطلب مفید و مختصر دربارۀ مراحل مختلف این کار با نتایجی که از آنها بهدست آورده نوشته، من دیگر آنها را تکرار نمیکنم و با توضیحاتی کوتاه پیشنهاد میدهم که اگر از این موضوع هیجانزده شدهاید یا دستکم به آن علاقهمندید همان مطالب را بخوانید:
• Trying RNN based character models on Persian poetry: دربارۀ یکی از نخستین مثنویهایی که با این ایده و منطبق بر شاهنامۀ فردوسی ساخته شده.
• Detecting Persian poem metre using a sequence to sequence deep learning model: دربارۀ چهگونگی تشخیص وزن اشعار فارسی و رونمایی از وبگاه وزنیاب که وزن عباراتی که به او میدهید را مییابد!
• A Not-so-Dangerous AI in the Persian Language: دربارۀ این موضوع که چهگونه میتوان با استفاده از یک پایگاه دادۀ متنی بزرگ، برنامهای نوشت که با بررسی و تحلیل این دادهها، بتواند بعد از گرفتن یک جمله بهعنوان ورودی، یک پاراگراف مرتبط با آن جمله به ما تحویل بدهد.
• Bolbol-Zaban - Writing Persian Poetry with AI: معرفی بلبلزبان بهعنوان نخستین ربات شاعر پارسی، با همۀ کاستیهای عاطفیاش!
• Writing Persian Poetry with GPT-2.0: دربارۀ کلیات وزن عروضی و چهگونگی کار GPT-2.0. آخر این مطلب میتوانید یکی از شعرهای نوی ساختهشده توسط این دوستمان را هم بخوانید!
آخرنوشت: عنوان بیتی است از حسین جنتی؛ و شاید دیالوگی بین GPT-2.0 و برادر کوچکترش GPT-3.0! (-:
برای روزنبرگها
خبر کوتاه بود:
- «اعدامشان کردند.»
خروشِ دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشمِ خستهاش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد...
و من با کوششی پُردرد اشکم را نهان کردم.
- چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشمِ اشکآلود
چرا اعدامشان کردند؟
- عزیزم دخترم!
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست:
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا، این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگِ آزارِ سیاهان دامنآلودهست.
در آنجا حق و انسان حرفهایی پوچ و بیهودهست
در آنجا رهزنی، آدمکشی، خونریزی آزاد است
و دست و پای آزادیست در زنجیر...
عزیزم دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدامشان کردند
و هنگامی که یاران
با سرودِ زندگی بر لب
به سوی مرگ میرفتند
امیدی آشنا میزد چو گل در چشمشان لبخند
به شوقِ زندگی آواز میخواندند
و تا پایان به راهِ روشنِ خود باوفا ماندند.
عزیزم!
پاک کُن از چهره اشکت را
ز جا برخیز!
تو در من زندهای، من در تو، ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال میگیریم
از آنِ ماست پیروزی
از آنِ ماست فردا با همه شادیّ و بهروزی
عزیزم!
کارِ دنیا رو به آبادیست
و هر لاله که از خونِ شهیدان میدمد امروز
نویدِ روزِ آزادیست.
تهران، 30 خردادماه 1332
آزادی
ای شادی!
آزادی!
ای شادیِ آزادی!
روزی که تو بازآیی
با این دلِ غمپرورد
من با تو چه خواهم کرد.
غمهامان سنگین است
دلهامان خونین است
از سر تا پامان خون میبارد
ما سر تا پا زخمی
ما سر تا پا خونین
ما سر تا پا دردیم
ما این دلِ عاشق را
در راهِ تو آماجِ بلا کردیم.
وقتی که زبان از لب میترسید
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت
حتی، حتی حافظه از وحشتِ در خواب سخنگفتن میآشفت
ما نامِ تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت
میکندیم.
وقتی که در آن کوچهی تاریکی
شب از پیِ شب میرفت
و هول سکوتش را
بر پنجرهی بسته فرومیریخت
ما بانگِ تو را با فورانِ خون
چون سنگی در مرداب
بر بام و در افکندیم.
وقتی که فریبِ دیو
در رختِ سلیمانی
انگشتر را یکجا با انگشتان میبرد
ما رمزِ تو را چون اسمِ اعظم
در قول و غزل قافیه میبستیم.
از می از گل از صبح
از آینه از پرواز
از سیمرغ از خورشید
میگفتیم.
از روشنی از خوبی
از دانایی از عشق
از ایمان از امّید
میگفتیم.
آن مرغ که در ابر سفر میکرد
آن بذر که در خاک چمن میشد
آن نور که در آینه میرقصید
در خلوتِ دل با ما نجوا داشت
با هر نفَسی مژدهی دیدارِ تو میآورد.
در مدرسه در بازار
در مسجد در میدان
در زندان در زنجیر
ما نامِ تو را زمزمه میکردیم
آزادی!
آزادی!
آزادی!
آن شبها، آن شبها، آن شبها
آن شبهای ظلمتِ وحشتزا
آن شبهای کابوس
آن شبهای بیداد
آن شبهای ایمان
آن شبهای فریاد
آن شبهای طاقت و بیداری
در کوچه تو را جُستیم
بر بام تو را خواندیم
آزادی!
آزادی!
آزادی!
میگفتم:
روزی که تو بازآیی
من قلبِ جوانم را
چون پرچمِ پیروزی
برخواهم داشت
وین بیرقِ خونین را
بر بامِ بلندِ تو
خواهم افراشت.
می گفتم:
روزی که تو بازآیی
این خونِ شکوفان را
چون دستهگلِ سرخی
در پای تو خواهم ریخت
وین حلقهی بازو را
در گردنِ مغرورت
خواهم آویخت.
ای آزادی!
بنگر!
آزادی!
این فرش که در پای تو گستردهست
از خون است
این حلقهی گل خون است
گل خون است...
ای آزادی!
از رهِ خون میآیی
اما
میآیی و من در دل میلرزم:
این چیست که در دستِ تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیدهست؟
ای آزادی!
آیا
با زنجیر
میآیی؟
تهران، 3 اسفدماه 1357
از کانال مفصل توییتر فارسی، فوروارد کرد:
مرا کیفیت چشم تو coffeeست
ریاضتکِش به فنجانی بسازد
جواب دادم:
و این دنیا همیشه دارِ funnyست
خرِ سرخوش به دالانی بسازد
همین! (-:
پینوشت: مدتیست که چندین مطلبِ مفصلِ نصفهنیمه گوشهی قسمتِ «مطالب آمادهی انتشار» خاک میخورد. امیدوارم همت کنم، برشان دارم، خاک رویشان را بتکانم، و بگذارمشان لب طاقچهی این خانه.
هفتهی پیش، دوشنبه شب بود که رسیدم اصفهان. گوشیم شارژ نداشت. زدمش توی شارژ. خوشوبشهام که با خونواده تموم شد ساعت از 1 گذشته بود. آمادهی خواب شدم. گوشیم رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم که دیدم یکی از دوستهام پیام داده که:
اول اینجوری D-: شدم، بعد اینجوری :-؟ شدم و بعد از چند دقیقه بهجای یک مصرع، یازده مصرعِ اضافه براش فرستادم:
موجِ صوتیِ دهانت حامل پیغام شد
نور چشمانت بهسان لیزر تکفام شد
گفتی از نسبیتِ عشق و گروههای لورنتس
من نمیدانم چرا حرفت پر از ابهام شد
گفتمت اینبار ۱ها را بهجای c بذار
البته من خود نگفتم، این به من الهام شد!
فازِ آن موجی که دیروزم فرستادی ز پیش
مختلط شد، لیک زیر پرچم اسلام شد!
بود این سامانه از روز ازل آشوبناک
از همان نورِ نگاهت اینچنین آرام شد
مدعی میگفت لیلیها همانند گلاند
یک نفر شک کرد، یکباره سریع اعدام شد!
به وقتِ بامداد 28 اسفندماه 97! (-:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشت: بعد از چهار ماه بالاخره لپتاپم درست شد. البته تقریبن تبدیل به یه کامپیوتر خونگی شده که اگه همت لازم رو داشته باشی میتونی جابهجاش هم بکنی! (-: واقعن فکر نمیکردم بشه بدون لپتاپ زندگی کرد، ولی شد. فقط بزرگترین بدیش سوتوکورشدن اینجا بود.
خمپارهوار، سربههوایی و سربهزیر
تو ماندهای و کالج و این راهِ بدمسیر
ماهی من و توییم و تُنگ صنعتی شریف
ما در حصار تُنگ و او هم وی آسیبناپذیر
مردابِ «آز 1» همه را غرق میکند
ای یار همتی کن و دست مرا بگیر
تو آن «سهنقطه»ای و من این «جایِ خالی»ام
برید مصرع قبل را قیچیِ سردبیر!
«اخلاق» میرسد به من، اما چقدر زود
ای یار میرسم به تو، اما چقدر دیر
چشم انتظار حادثهای ناگهان مباش
با جزوهات بیا و جان مرا بگیر!
پینوشت 1: غلطهای وزنی را ببخشید. نصفهشب، بداهه و با ذهن و چشمی آلوده به خواب سروده شده.
پینوشت 2: در نظرم بود که توی مراسم خوشآمدگویی به ورودیها این شعر رو براشون بخونم؛ ولی چون سخنران اول بودم و اونها هم اولین برخودشون با مقولهای به اسم دانشگاه بود، بهجاش یه شعرِ طنزِ فیزیکی خوندم، تا چشم و گوششون هم بسته بمونه!
پینوشت 3: نقیضهای بود بر غزلی از فاضل نظری، با مطلعِ
«فوارهوار، سربههوایی و سربهزیر / چون تلخیِ شراب، دلآزار و دلپذیر»
مستی نه از پیاله، نه از خُم شروع شد
از انتخاب واحدِ ترم سوم شروع شد
edu خیره شد به من و من به edu
آنقدر خیره شد که توهم شروع شد
دولت، ذرهبین به تماشای من گرفت
پنداشت از «الکمغ»ست که تورم شروع شد
وقتی نسیمِ آهِ من از «جبرِ 1» گذشت
بیتابیِ بقیهیِ مردم شروع شد
از فالِ موسِ خود چه بگویم؟ که ماجرا
از کلیک هزار و صد و شصتم شروع شد
با سه واحد توبه کردم و پایان گرفت کار
تا آمد بخوابد این تلاطم... شروع شد! ترم جدید منظورمه (-:
پینوشت 1: به وقتِ روزِ انتخاب واحدِ ترمِ پیشِ رو!
پینوشت 2: «edu» همان سیستم انتخاب واحدمان است، «الکمغ» هم همان الکترومغناطیسِ انسانهای خسته، «جبر 1» هم که توضیح نمیخواهد.
پینوشت 3: نقیضهی دربوداغانی بود بر غزلی از فاضل نظری، با مطلعِ
«مستی نه از پیاله، نه از خُم شروع شد / از جادهی سهشنبه شب قم شروع شد»
جلالالدین محمد بلخی در بیت هفتم غزلِ هزار و دویست و هشتادمِ دیوان شمس میفرماد:
عام بیاید، خاص کنیدش
خام بیاید، هم بپزیدش
در تفسیر این بیت، شرحهای بسیاری آمده است که مهمترین آنها بدینگونه است که چون مولانا این غزل را از رویِ دلتنگی برای شمس تبریزی، که از برای آزار و اذیت حاسدان برای مدتی از قونیه خارج شده است، سروده و غرضش هم این بوده که لطافت و صباحت و استغنایِ رفتارِ شمس را به حاسدان بنماید، پس مفهوم و محتوای این بیت هم بدین صورت است که هر عوامی که از روی قیلوقال و توهم وارد دایرهی مستی شود باید به جرگهی سالکان و خاصان درآید و در طیِ طریقِ سلوک خامی خود را فروگذارد، پخته شده، به تکامل روح رسد.
اما دریغ از افرادِ بیخرد و جاهل و سفیه که همچه کلمات دونی را تفسیر مینامند. با کمی دقتِ نظر به سادگی میتوان دریافت که در این غزل، مولانا به آن دسته از دانشجویان فیزیکی اشاره دارد که تمایل دارند درس نسبیت عام را بدون گذراندن نسبیت خاص، بردارند! از همینرو به آموزش دانشکده توصیه میکند که اگر دانشجویی غافل خواستار این شد که نسبیت عام را بردارد، بیدرنگ آن را تبدیل به نسبیت خاص کنید و او را از خامی و جهالت خود بیرون آورده، پخته سازید، بفرستید برود دودوتا-چهارتایش را بخواند!
+ از اینجا بشنویدش!