امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۶ مطلب با موضوع «داستان‌های کوتاهِ کوتاه» ثبت شده است

شنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۲۰ ق.ظ

اتاقک

 صدای در چوبی اتاقک درمی‌آید و لحظه‌ای بعد هیکل پسرکی که دیگر پسرک نیست در آستانۀ در ظاهر می‌شود. دستی می‌اندازد و کلید تک‌چراغِ 200واتی اتاقک را می‌زند و در را می‌بندد. کیسۀ دور کمرش را باز می‌کند و آرام می‌اندازد کنار در. چندتا از سیب‌ها از کیسه بیرون می‌ریزند و یکی هم که انگار خیلی بی‌قراری می‌کرده تا وسط‌های اتاق می‌غلتد و می‌رود... لختی بعد پسرک تکیه داده به دیوار گلی اتاقک و پاهایش را در سینه‌اش جمع کرده و حواس‌ش را داده به کاغذی که روی زانوان‌ش است. مشغول پاک‌نویس‌کردن نامه‌ای است. لحظه‌ای دست از نامه می‌کشد و دست می‌اندازد و سیب قرمز وسط اتاق را برمی‌دارد. کمی وراندازش می‌کند. اولین گاز را می‌زند و بعد حواس‌ش را برمی‌گرداند به نامه. ناگهان تک‌چراغِ 200واتی خاموش می‌شود. با خودش فکر می‌کند که حتمن دوباره موتور برق روستا خراب شده و تا اسماعیل همت نکند هم درست نمی‌شود. ظلمات است و چیزی از اتاق معلوم نیست. آرام نامه را می‌گذارد گوشۀ دیوار، بغل دست خودش. سپس همان‌جا دراز می‌کشد و چشمان‌ش را می‌بندد و به این فکر می‌کند که چه‌قدر حس‌وحالِ پایان جهان می‌تواند شبیه حس‌وحالِ همین لحظه باشد...

 همه‌چیز سیاه‌وسفید است... همه‌چیز آشناست... از مش‌رحیم و گوسفندهایش عقب افتاده. ایستاده کنار سیم‌های خارداری که راه رفت‌وآمد را مشخص کرده‌اند. قدش لب‌به‌لب سیم ردیف بالایی است. یکی از سیب‌های کوچکِ قرمزِ داخلِ کیسۀ دورِ کمرش را بیرون آورده و با تیزی سیم‌ها زخمی‌اش می‌کند. برمی‌گردد و به مسیر نگاهی می‌اندازد. مش‌رحیم و گوسفندها در مه صبح‌گاهی گم شده‌اند. سیب را از تیزیِ سیم آهنی بیرون می‌کشد و می‌دود. تا هیکل مش‌رحیم را در آن مه غلیظ تشخیص نمی‌دهد دل‌ش آرام نمی‌گیرد. حرفی نمی‌زند. می‌داند الآن باید برود سمت مش‌رحیم و گوشۀ لباس‌ش را بگیرد و او هم دستی به سرش بکشد و بگوید که وقتی برگشتیم یه لیوان شیر گرم به‌ت می‌دم که جون بگیری. اما این‌بار نمی‌رود سمت مش‌رحیم. با همان سرعتی که دارد از کنار مش‌رحیم و گلۀ گوسفندها رد می‌شود... آن‌قدر می‌دود که وقتی برمی‌گردد و پشت سرش را نگاه می‌کند دوباره چیزی از مش‌رحیم و گوسفندها نمی‌بیند. می‌ایستد و نگاهی به سیبِ کوچکِ قرمزِ درون دست‌ش می‌اندازد. باز می‌رود سراغ سیم‌های آهنی تا سیب را زخمی کند. آن‌قدر به کارش ادامه می‌دهد تا دوباره مش‌رحیم و گوسفندان‌ش در مه پیدا می‌شوند...

 چشمان‌ش را باز می‌کند. اتاق هنوز تاریک است. می‌نشیند و نفسی عمیق می‌کشد. دست‌ش را روی زمین تکان می‌دهد تا نامه را پیدا کند. برش می‌دارد و می‌گیردش جلوی چشمان‌ش. چیزی نمی‌بیند. ناگهان برق می‌آید و تک‌چراغِ 200واتی، اتاقک را در سحرگاهِ روستا روشن می‌کند... چشم‌ش به سیب قرمز کنار دست‌ش می‌‌افتد، خوش‌رنگ و صحیح و سالم. هم‌زمان از نامه عطرِ خوش‌بختی می‌تراود، عطرِ روزهای روشن... لب‌خندی بر لب‌های پسرک می‌نشیند... با خود فکر می‌کند که ای کاش دوباره برق می‌رفت تا غیر از خودش و عطر مطبوعی که فضای اتاق را پر کرده چیز دیگری وجود نمی‌داشت...

عکس: کیارنگ علایی

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۲۰
امید ظریفی
شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۱۷ ب.ظ

یکی بود، یکی نبود...

تا قبل از این‌که بیایم این‌جا همیشه از خودم می‌پرسیدم چه‌طور توانسته‌اند در آن شلوغی تمرکز کنند. از خودم می‌پرسیدم، اما از خودشان هیچ‌موقع نپرسیدم. در جاهای مشابهی که باید تمرکز کرد کم نبوده‌ام [غریبه که نیستید، بعضی‌وقت‌ها هم به‌خیال خودم واقعن تمرکز کرده‌ام، ولی نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت برایم میوه نیاورده‌اند!] اما همیشه فکر می‌کردم که این‌جا باید با بقیۀ جاها فرق کند که هرکس که می‌آید و برمی‌گردد ساعت‌ها حرف دارد از آن دقایق. راست‌ش را بخواهید الآن که این‌جا هستم هم نمی‌توانم امتحان کنم تا ببینم می‌شود در شلوغی تمرکز کرد یا نه. وقتی رسیدم این‌جا خلوت بود، خیلی خلوت، یعنی اصلن هیچ‌کس نبود. فقط من بودم. خب در این شرایط تمرکزکردن راحت‌تر است، خیلی راحت‌تر. البته کسانی هم هستند که این‌جا و آن‌جا و آن‌یکی‌جا برایشان فرقی نمی‌کند. یک‌بار یکی‌شان...

مشغول فکرکردن به همین مسئله بودم و می‌خواستم مثالی برای خودم بزنم که ننه را دیدم که از آن دورها می‌آید. بیست‌ودو سال بود که ندیده‌بودم‌ش، از وقتی سه سال‌م بود. تقصیر خودش بود، نباید می‌رفت. باری، با همان صورت گرد و قد خمیده‌اش آرام‌آرام آمد و کنار دست‌م نشست. سرم را در آغوش گرفت و بوسید. فرقی نکرده‌بود. در تمام این سال‌ها اسم‌ش برای من گره خورده‌بود به کلمۀ آرامش. نمی‌دانم چرا. حالا هم کمی آرامش با خودش آورده‌بود. بعد از احوال‌پرسی‌ها و قربان‌صدقه‌هایش گفت که صدای ذهن‌ت دارد تا آن‌ورها می‌آید. نگاهی به جهت انگشت اشاره‌اش انداختم. چیزی دست‌گیرم نشد. پرسید که می‌خواهی برایت قصه بگویم. گفتم احترام‌ت واجب ننه، اما داشتم فکر می‌کردم، بگذار این فکرم را هم به آخر برسانم بعد برایم قصه بگو. سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد...

یک‌بار یکی‌شان -برخلاف بقیه- گفت که آن‌موقع اصلن حس خاصی نداشته و این‌ها همه‌اش نوعی رسم‌ورسوم است و چه چرخیدنِ ما دور آن و چه چرخیدنِ سرخ‌پوست‌ها دور آتش و ما نباید... همین‌طور که داشت ادامه می‌داد صدایش را در مغزم قطع کردم. از ذهن‌م گذشت که خب وقتی بچۀ اول دبستانی را که به دودوتا-چهارتا هم نرسیده بگذاری پای کلاس درسی که معلم‌ش دارد با آب‌وتاب آنالیز تابعی درس می‌دهد، خب معلوم است که بچه بعد از ده دقیقه اعصاب‌ش خورد می‌شود و با خودش می‌گوید این چرندوپرندها چیست و تکه‌ای به معلم می‌اندازد و از کلاس بیرون می‌رود. آمدم همین مثال را برایش بزنم، اما دیدم هم‌سرش هم همان‌جا نشسته و شاید بدش بیاید. بعد یادم آمد که این سفر در اصل ماه عسل‌شان بوده... از قیاسی که چندلحظۀ پیش در ذهن‌م کرده‌بودم پشیمان شدم. می‌دانی چرا ننه؟ خب معلوم است در ماه عسل چشم آدم غیر از یار را نمی‌بیند، حالا چه خانۀ خدا در مکه باشد، چه سواحل شیطان در سیدنی!

ننه خندید. گفت من که نمی‌فهمم چه می‌گویی. من هم خندیدم. گفتم ول‌ش کن، مهم نیست... نفسی عمیق کشیدم و سرم را روی پاهایش گذاشتم و چشمان‌م را بستم. گفتم حالا برایم قصه بگو ننه. صدای ننه در گوش‌م پیچید: یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود...

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۱۷
امید ظریفی
شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ

مردِ پرسش‌ها

صبح، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

جثه‌ی 18 کیلو و 300 گرمی‌اش را بغل کرده‌ام و روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده‌ام و به سوال‌هایش پاسخ می‌دهم. نگاه‌ش به هم‌راهِ سوال‌هایش از ماکت نقره‌ای‌رنگ برج میلاد سر می‌خورد روی مجسمه‌ی سنگی سمت راستِ طبقه‌ی دوم.

+ این چی‌ه؟

-  این مجسمه‌س.

+ مجسمه چی‌ه؟

-  مجسمه، صورت کوچیک‌شد‌ه‌ی یه آدم‌ه که با سنگ یا چوب درست‌ش می‌کنن.  

+ آدم؟

-  آره. الآن این صورت یه آدم‌ه. می‌بینی؟ چشم و دماغ و دهن و گوش داره.

+ آها...

-  می‌دونی این کی‌ه؟

+ نه.

-  این کوروش‌ه. پادشاه ایران بوده. خیلی وقت پیش.

+ (متفکر به مجسمه نگاه می‌کند)

-  دوهزار سال پیش. یعنی خیلی‌خیلی قبل.

+ چی‌کاره بوده؟

-  گفتم که پادشاه ایران بوده.

+ آها... (دست‌ش را به سمت مجسمه دراز می‌کند) این چی‌ه دورش؟

-  این تسبیح‌ه.

+ تسبیحِ آبی!

-  آره! تسبیحِ آبی! قشنگ‌ه؟

+ (می‌خندد) آره...

- اسم هیچ‌کدوم از دوست‌هات کوروش هست؟

+ دوست‌هام؟ کوروش؟ نه!

 

شب، حوالی ساعت 9، اتاقِ من

روی تخت‌م دراز کشیده‌ام و برای استراحت چشمان‌م را بسته‌ام. درِ اتاق‌م را باز می‌کند و می‌آید داخل. نگاه‌ش می‌کنم. لب‌خندِ گشادش تبدیل به خنده‌ای صدادار می‌شود؛ صدایی معصوم و کودکانه. دوباره چشمان‌م را می‌بندم. ثانیه‌ای بعد صدایم می‌زند. برمی‌گردم سمت‌ش. روبه‌روی کتاب‌خانه‌ام ایستاده.

+ (لب‌خندش ادامه دارد) کوروش هنوز اون‌جائه!

-  (می‌خندم) آره، نمی‌تونه تکون بخوره!

دوهزار سال پیش من نبودم؟

-  (با تعجب) دوهزار سال پیش؟! دوهزار سال پیش می‌شه خیلی قبل‌تر. خیلی‌خیلی قبل‌تر.

+ (ذهن‌ش مشغول است)

-  دوهزار سال پیش، نه تو بودی، نه من، نه بابات، نه مامان‌ت، نه آقایی، نه مامان‌جون.

+ مامانِ تو هم نبوده؟ 

-  نه، مامانِ من هم نبوده. همه‌ی آدم‌های دنیا که الآن زنده‌ان اون‌وقت نبودن.

+ دادایی هم نبوده؟

-  وقتی تو نبودی، دادایی هم نبوده دیگه! تو از دادایی بزرگ‌تری.

+ کوروش الآن کجائه؟

-  کوروش الآن مرده. دیگه زنده نیست.

+ آدم‌ها وقتی می‌میرن چی می‌شه؟

-  (مکالمه دارد پیچیده می‌شود و نمی‌شود خوابیده به آن ادامه داد. برمی‌خیزم و لب تخت می‌نشینم و بعد از کمی فکرکردن پاسخ می‌دهم) آدم‌ها وقتی می‌میرن، روح‌شون می‌ره اون دنیا.

+ روح چی‌ه؟

-  (می‌فهمم خراب کرده‌ام! کمی فکر می‌کنم) روح... روح یه چیزی‌ه که توی قلب ماست. اگه روح نداشتیم نمی‌تونستیم حرف بزنیم و بازی کنیم و (دستان‌م را تکان می‌دهم) این‌جوری‌اینجوری کنیم.

+ توی قلب‌مون‌ه؟

-  آره...

+ وقتی می‌میریم روح‌مون کجا می‌ره؟

-  وقتی می‌میریم روح‌مون می‌ره اون دنیا. می‌ره توی آسمون‌. اون بالایِ بالا.

+ (هیجان‌زده می‌شود) بالا؟! چه‌طوری؟ جادویی؟

-  آره! جادویی می‌ره بالا.

+ من بی‌بی‌گلابتون‌م مرده. مامانِ آقایی بوده. سه‌تا گنجیشک هم داشتم که مردن.

-  روحِ همه‌شون رفته اون بالا توی آسمون...

+ وقتی رفتیم بالا می‌تونیم این‌جا رو ببینیم؟

-  آره! وقتی رفتیم اون بالاها، می‌تونیم کلِ این‌جا رو ببینیم.

+ کوروش هم رفته توی آسمون؟

-  آره! اون هم رفته اون بالابالاها.

+ می‌تونه ما رو ببینه؟

-  آره، از اون بالا می‌تونه ما رو ببینه. (دستان‌م را رو به سقف تکان می‌دهم) به‌ش دست تکون بده!

+ الآن ما توی خونه‌ایم! این‌جا ما رو نمی‌بینه. باید نصفه‌شب بریم بیرون، اون‌جا براش دست تکون بدیم.

-  (می‌خندم) آره! راست می‌گی. باید بریم یه جایی که آسمون معلوم باشه.

+ (می‌آید و کنار دست‌م روی تخت می‌نشیند و سوال‌هایش را ادامه می‌دهد) روح چه شکلی‌ه؟

-  (جوابی ندارم. مِن‌مِن می‌کنم...)

+ (خودش ادامه می‌دهد) مثل همین‌هاست که پتو می‌اندازن روی سرشون؟

-  (صدایم را می‌کشم) نه! 

+ همون روح‌ها که توی کارتن‌ها کارتون‌ها هست.

-  اون‌ها روح نیستن. اون‌ها شَبح‌ان.

+ شششَ... 

-  اون‌ها واقعی نیستن. نقاشی‌ان. فقط توی همون کارتن‌هان کارتون‌هان.

+ (معلوم است قانع نشده. از چشمان‌ش می‌خوانم که دارد به‌م می‌گوید که چرند و پرند نگو! سکوت کوتاهی بین‌مان برقرار می‌شود. خداروشکر خودش بحث را عوض می‌کند) روح چه‌قدره؟

-  (حسابی موتور مغزم دارد کار می‌کند که ساده‌ترین جواب‌ها را بدهم. کار سختی است. کمی وقت می‌خرم) یعنی چی چه‌قدره؟

+ (می‌خندد) یعنی چه‌قدره خب!

-  (اگر هرکس دیگری این سوال را می‌پرسید می‌توانستم کلی فلسفه برایش ببافم؛ اما جواب می‌دهم) روحِ هرکسی اندازه‌ی خودش‌ه.

+ اون بالا می‌ریم پیش خدا؟

-  (خوش‌حال‌م که از این سوال هم گذشته) آره! آره! می‌ریم پیش خدا.

+ روحِ خدا چه‌قدره؟

-  (اوهوع! بدتر شد که! جواب می‌دهم) روح خدا خیلی بزرگ‌ه. از روح همه‌ی آدم‌ها بزرگ‌تره. اگه روح همه‌ی آدم‌ها رو هم رویِ هم بذاری باز هم روحِ خدا بزرگ‌تره. 

+ (هم‌چنان می‌خندد؛ اما معلوم است که جواب‌های ناشیانه‌ام به سوال‌های اخیرش حسابی ذهن‌ش را به‌هم ریخته. می‌پرسد) اندازه‌ی خیابون؟

-  نه، خیلی بزرگ‌‌تر!

+ اندازه‌ی خونه؟

-  بزرگ‌تر!

+ (به موبایل‌‌م که روی زمین است اشاره می‌کند) اندازه‌ی موبایل؟

-  (می‌خندم و تشرِ مهربانانه‌ای می‌زنم) دارم می‌گم بزرگ‌تر!

+ آها! فکر کردم می‌گی کوچیک‌تره.

-  نه! روحِ خدا از همه‌چی بزرگ‌تره. هرچی که بتونی توی ذهن‌ت بیاری، از اون هم بزرگ‌تره. اصلن نمی‌شه به‌ش فکر کرد...

قُل اللهُ اکبرُ مِن أَن یُوصَف...

 

توضیحِ عکس: مجرم همیشه به صحنه‌ی جرم برمی‌گرده! (-:

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۹
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۴۹ ق.ظ

میدونِ انقلاب

بشنوید و بخوانید!

 

بعدازظهرِ یک روز زمستانی بود. کارم که تمام شد از شرکت زدم بیرون. مثل همیشه، راهِ مستقیمِ پیاده‌رو را به‌سمت پایین پیش گرفتم. در فکر مهمانی شب بودم و خریدهایی که مانده. در ذهن‌م مرورشان کردم. وقت زیادی نمی‌بردند. خوش‌حال بودم که احمد هم امشب می‌آید. تازه دیشب رسیده‌بود؛ از آلمان. یک سالی می‌شد که ندیده‌بودم‌ش... کمی بعد، داد و فریادهایِ رانندگانِ ایست‌گاه تاکسی سیدخندان به گوش‌م رسید. همیشه یکی‌-دو دقیقه مانده به ایست‌گاه سروصدایِ آنان را می‌شنیدم. کسانی که تا چند دقیقه‌ی دیگر مسافران‌شان را سوار می‌کردند و هر یک راه می‌افتادند به‌سمت نقطه‌های مختلفِ این شهرِ شلوغ. هر کدام، راننده‌ی قسمتی از زندگیِ آدم‌ها بودند و مانع از این می‌شدند که آهنگِ زندگیِ آن‌ها بخوابد. یکی عاشقی را به معشوقی می‌رساند، یکی مادری را به فرزندی، دیگری پدری را به خانه‌ای. بعدازظهرِ روزهای کاری‌م بدونِ استثنا عجین شده‌بود با این سروصداهای درهم‌وبرهم. من اما صدای مورد نظرم را خوب می‌شناختم. بعد از سه سال، بین همه‌ی آن سروصداها، دیگر فریادِ «انقلاب، انقلاب» به گوش‌م آشنا شده‌بود. از همان فاصله‌ی دور تشخیص‌ش می‌دادم. آن روز اما هرچه گوش تیز کردم، چیزی نشنیدم. هر قدم که نزدیک‌تر می‌شدم بیش‌تر دقت می‌کردم، اما باز هم چیزی نشنیدم. دقیقه‌ای بعد رسیدم به خطِ تاکسی‌های میدان انقلاب. تاکسی‌ای نبود. کسی هم آن دوروبر منتظر نبود. سر چرخاندم. پسربچه‌ای جلوتر از مادرش سوار تاکسی‌ای می‌شد. دو-سه تا از راننده‌ها دور کاپوتِ بالازده‌ی تاکسی دیگری جمع شده بودند و با هم صحبت می‌کردند. گوشه‌ای از ایست‌گاه، دست‌فروشی با پیرمردی صحبت می‌کرد. گوشه‌ای دیگر، راننده‌ای تنها در تاکسی‌اش نشسته‌بود؛ گویی خسته و بی‌جان از کارکردن فقط می‌خواست روز سریع‌تر تمام شود. آن‌طرف دو دختربچه هر کدام با یکی از دست‌هایشان یک دست مادر را گرفته‌بودند و با دست دیگرشان نخِ بادکنکی را؛ یکی زرد بود و دیگری صورتی. چند متری آن‌طرف‌تر، مردی کت‌وشلواری گوشی موبایل‌ش را کنار گوش‌ش گرفته بود و قهقهه می‌زد؛ از آن خنده‌های قشنگِ از ته دل. چند دقیقه‌ای همین‌طور اطراف‌م را بی‌هدف نگاه کردم. خبری نشد. راه افتادم سمتِ میوه‌فروشیِ آن‌طرف خیابان تا دست‌ِکم مقداری از خریدهایم را انجام دهم. با خودم فکر کردم که تا بروم و بیایم سروکله‌ی تاکسی‌ای پیدا می‌شود. داخل میوه‌فروشی شدم. مقداری پرتقال و سیب و کیوی و کاهو برداشتم. در همان چند ثانیه‌ای که پسرِ جوانِ پشتِ دخل کارت را می‌کشید و رمزم را می‌پرسید، نگاهی کوتاه به تلویزیون روی دیوار انداختم. مجری‌ای با مهمانی گفت‌وگو می‌کرد. متوجه موضوع بحث‌شان نشدم. لحظه‌ای بعد، کارت را از دستِ جوانک گرفتم، فیشِ کارت‌خوان را داخل پلاستیک سیب‌ها انداختم و از مغازه بیرون زدم. راه افتادم سمت خط انقلاب. وقتی رسیدم، هنوز هم هیچ ماشینی نبود. نمی‌دانم انقلاب مسافر نداشت، یا راننده...

 

عکس از علی صادقی

پی‌نوشت: این داستانِ کوتاهِ کوتاه را به بهانه‌ی انتشار قطعه‌ی «میدان انقلاب» از عماد ساعدی نوشتم. عماد را از تدکسِ آذریزدی که تابستان 96 برگزار شد می‌شناسم. هر دو سخنران بودیم. یادم هست که از سخنرانی‌اش بسیار لذت بردم. این قطعه‌ را می‌توانید با کیفیت بالاتر از SoundCloud و سایر پلتفرم‌های مشابه بشنوید. داستانِ ساختنِ این قطعه هم داستانِ جالبی‌ست. آن را هم می‌توانید از این‌جا بخوانید.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۸ ، ۰۰:۴۹
امید ظریفی
چهارشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۳۰ ق.ظ

دنیایِ کوچک

دارم اذیت می‌شم. هوا خیلی گرمه. هر سمتی که می‌گردم باز نور خورشید توی چشم‌هامه. دوست دارم برم سمت فواره‌ی آبی که پشت اون درخت‌هاست و حسابی آب‌بازی کنم، ولی نباید برم. باید کنار این آهویِ الکی بایستم و از جام تکون نخورم. دوست دارم سوارش بشم، ولی تنهایی نمی‌تونم. قدم نمی‌رسه. باید یکی کمکم کنه، ولی هیچ‌کسی نیست. برای همینه که دوست دارم بزرگ بشم. اگه بزرگ بشم دیگه خودم -تنهایی- می‌تونم سوارش بشم. اصلن شاید هر روز کلاه حصیری‌م رو بردارم و بیام این‌جا و سوارش بشم و با هم‌دیگه بریم شهر رو بگردیم. ولی... ولی من که ندیدم هیچ‌کدوم از آدم‌بزرگ‌ها سوار آهوها و شیرها و هیولاهای خنده‌دارِ توی پارک‌ها بشن. قدشون هم که می‌رسه! شاید دوست ندارن. اما من... کاش شب می‌شد. شب‌ها رو دوست دارم. چون گرم نیستن و خورشید هم نیست که چشم‌هام رو اذیت کنه. امشب رو که خیلی دوست دارم. قراره بریم شهربازی. بابام بهم قول داده. دو روز پیش. شایدم سه روز. نمی‌دونم. ولی قرار شد اگه بتونم کاردستی‌م رو تنهایی درست کنم، جمعه شب بریم شهربازی. خب امروز جمعه‌ست و من هم کاردستی‌م رو درست کردم، پس امشب می‌ریم شهربازی. اما این‌دفعه دیگه سوار چرخ و فلک نمی‌شم. دفعه‌ی پیش خیلی رفت بالا. نمی‌ترسیدم، ولی آدم‌ها خیلی کوچیک شده بودن. بابام هم خیلی کوچیک شده بود. اون‌قدری که گمش ...  

- سلام کوچولو!

برمی‌گردم سمت صدا. یه مردِ جوونِ قدبلند جلوم ایستاده. به بالا نگاه می‌کنم. صورتش دقیقن جلوی خورشیده. چیزی معلوم نیست. چند قدم عقب می‌رم تا بتونم صورتش رو ببینم. می‌خنده و می‌گه: «نترس! نترس!» تازه متوجهِ خانومی می‌شم که کنار مردِ قدبلند ایستاده. آروم سلام می‌کنم.

- اسمت چیه؟

- امیرعلی.

- چرا تنهایی امیرعلی؟

- مامانم گفته این‌جا بایستم تا بیاد.

- یعنی گم نشدی؟

جواب نمی‌دم. بعدِ چند لحظه، مردِ قدبلند دستش رو به سمتم دراز می‌کنه و می‌گه: «می‌شه از ما عکس بگیری؟» به دستش نگاه می‌کنم. یه دوربین عکاسی. با تکون دادن سرم قبول می‌کنم و دوربین رو ازش می‌گیرم. مردِ قدبلند می‌پرسه: «بلدی باهاش کار کنی؟» تا حالا عکس نگرفتم. آروم می‌گم نه.

- اشکال نداره. خیلی راحته.

کنارم می‌شینه. حالا تقریبن هم‌قد شدیم. همون‌طور که دوربین توی دست‌های منه، روشن‌ش می‌کنه. یه کم با دکمه‌های روش بازی می‌کنه و می‌گه: «حالا این دکمه رو که فشار بدی، عکس می‌گیره.» و آروم دکمه‌ی دایره‌ای رو فشار می‌ده و تصویر کف زمین روی صفحه‌ی دوربین خشک می‌شه.

- یاد گرفتی؟

آروم می‌گم آره. بعد، مردِ قدبلند و خانومِ کنارش می‌رن و جلوی آهویِ الکی می‌ایستن. دوربین رو می‌گیرم سمت‌شون. به صفحه‌ی دوربین نگاه می‌کنم. یه ذره طول می‌کشه تا بتونم تصویرشون رو قشنگ تشخیص بدم... چقدر کوچیک شدن. می‌ترسم. از گوشه‌ی دوربین سرک می‌کشم تا ببینم‌شون. کنار آهویِ الکی ایستادن و دارن می‌خندن. هم مردِ قدبلند، هم خانومِ کنارش. هر دوتاشون هم همون اندازه‌ی واقعی‌شون هستن.

- بگیر دیگه امیرعلی! خنده‌مون خشک شد! 

دوباره به صفحه‌ی دوربین نگاه می‌کنم. دوباره کوچیک می‌شن. انگشتم رو از روی دکمه‌ی دایره‌ای برمی‌دارم. می‌خوام گریه کنم.  

 

عکس از علی صادقی

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۰
امید ظریفی
يكشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۱ ق.ظ

مردِ گاری‌چی

خروس‌خوانِ صبح، گاری را برمی‌داشتیم و می‌زدیم بیرون. دو سال از من کوچک‌تر بود. سوارش می‌کردم و می‌دویدم توی کوچه‌پس‌کوچه‌های خاکیِ روستا. خانه‌های خشت‌وگلی را یکی‌یکی رد می‌کردیم و می‌رسیدیم به دیوارِ بلندِ باغ‌هایی که عطر بهارنارنج را تا فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر می‌پراکندند. به این‌جا که می‌رسیدیم آغوشش را برای طبیعتِ روبه‌روی‌مان باز می‌کرد و می‌گفت: «بدو علی! تندتر برو...» و من هم به حرفش گوش می‌دادم و تمام توانم را در پاهای کوچکم جمع می‌کردم و با بیش‌ترین سرعتی که از یک پسر هشت نه ساله برمی‌آید، گاری را به جلو می‌راندم. می‌رفتیم و می‌رفتیم. بی‌هدف و بی‌مقصد. بی‌حسرت و بی‌مقصود. می‌خندیدیم و صدای قهقهه‌های‌مان را می‌رساندیم به آن‌طرفِ آسمانِ تاریک و روشن، به آن‌طرفِ ابرهایِ پاره‌پاره، به آن‌طرفِ کوه‌هایِ بدقواره. می‌رفتیم و می‌رفتیم. می‌رسیدیم و نمی‌رسیدیم. کنار چشمه‌ی بالادستی می‌ایستادم. بی‌درنگ می‌پرید از گاری پایین و می‌دوید سمت آب. دست‌هایم را روی زانوهایم می‌گذاشتم و نفس‌نفس می‌زدم. دست‌هایش را روی سنگ‌ریزه‌های داخل آب می‌گذاشت و هوای بهار را نفس می‌کشید. تا طلوع آفتاب می‌نشستیم کنار چشمه و بعد، خنده‌ها و دویدن‌ها و گاری‌سواری‌های‌مان را ادامه می‌دادیم.

صبح‌های من و خواهرم، زهرا، این‌گونه می‌گذشت. صبح‌هایی که برای ما بود. صبح‌هایی که خورشید از سروصدایِ دو نوباوه بالا می‌آمد و می‌نشست به نظاره‌کردن‌شان. صبح‌هایی که پرندگان روی شاخه‌های درخت‌های نارنج می‌نشستند و نظاره‌گر شور و اشتیاق خواهر و برادری بودند، رها. حالا از آن روزها هفتاد سال می‌گذرد؛ اما بیست‌ودو سال است که زهرا دیگر نیست. این روزها فقط من مانده‌ام و گاری‌‌ای خسته. گاری‌ای که دیگر نای تند رفتن ندارد. گاری‌ای که سال‌هاست کوچه‌باغ‌هایِ خاکیِ روستا را با آسفالت‌ِ داغِ خیابان‌هایِ شهر عوض کرده. این روزها دیگر نه صبح‌هایش برای من است و نه ظهرهایش؛ نه غروب‌هایش برای من است و نه عصرهایش. این روز‌ها فقط دل‌خوشم به شب‌های تاریک، تا یکی از آن‌ها بیاید و مرا در آغوش بکشد و بشارت صبحی را بدهد، بدیع و بکر.

 

عکس از علی صادقی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۷ ، ۰۰:۱۱
امید ظریفی