اتاقک
◔ صدای در چوبی اتاقک درمیآید و لحظهای بعد هیکل پسرکی که دیگر پسرک نیست در آستانۀ در ظاهر میشود. دستی میاندازد و کلید تکچراغِ 200واتی اتاقک را میزند و در را میبندد. کیسۀ دور کمرش را باز میکند و آرام میاندازد کنار در. چندتا از سیبها از کیسه بیرون میریزند و یکی هم که انگار خیلی بیقراری میکرده تا وسطهای اتاق میغلتد و میرود... لختی بعد پسرک تکیه داده به دیوار گلی اتاقک و پاهایش را در سینهاش جمع کرده و حواسش را داده به کاغذی که روی زانوانش است. مشغول پاکنویسکردن نامهای است. لحظهای دست از نامه میکشد و دست میاندازد و سیب قرمز وسط اتاق را برمیدارد. کمی وراندازش میکند. اولین گاز را میزند و بعد حواسش را برمیگرداند به نامه. ناگهان تکچراغِ 200واتی خاموش میشود. با خودش فکر میکند که حتمن دوباره موتور برق روستا خراب شده و تا اسماعیل همت نکند هم درست نمیشود. ظلمات است و چیزی از اتاق معلوم نیست. آرام نامه را میگذارد گوشۀ دیوار، بغل دست خودش. سپس همانجا دراز میکشد و چشمانش را میبندد و به این فکر میکند که چهقدر حسوحالِ پایان جهان میتواند شبیه حسوحالِ همین لحظه باشد...
◑ همهچیز سیاهوسفید است... همهچیز آشناست... از مشرحیم و گوسفندهایش عقب افتاده. ایستاده کنار سیمهای خارداری که راه رفتوآمد را مشخص کردهاند. قدش لببهلب سیم ردیف بالایی است. یکی از سیبهای کوچکِ قرمزِ داخلِ کیسۀ دورِ کمرش را بیرون آورده و با تیزی سیمها زخمیاش میکند. برمیگردد و به مسیر نگاهی میاندازد. مشرحیم و گوسفندها در مه صبحگاهی گم شدهاند. سیب را از تیزیِ سیم آهنی بیرون میکشد و میدود. تا هیکل مشرحیم را در آن مه غلیظ تشخیص نمیدهد دلش آرام نمیگیرد. حرفی نمیزند. میداند الآن باید برود سمت مشرحیم و گوشۀ لباسش را بگیرد و او هم دستی به سرش بکشد و بگوید که وقتی برگشتیم یه لیوان شیر گرم بهت میدم که جون بگیری. اما اینبار نمیرود سمت مشرحیم. با همان سرعتی که دارد از کنار مشرحیم و گلۀ گوسفندها رد میشود... آنقدر میدود که وقتی برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند دوباره چیزی از مشرحیم و گوسفندها نمیبیند. میایستد و نگاهی به سیبِ کوچکِ قرمزِ درون دستش میاندازد. باز میرود سراغ سیمهای آهنی تا سیب را زخمی کند. آنقدر به کارش ادامه میدهد تا دوباره مشرحیم و گوسفندانش در مه پیدا میشوند...
◕ چشمانش را باز میکند. اتاق هنوز تاریک است. مینشیند و نفسی عمیق میکشد. دستش را روی زمین تکان میدهد تا نامه را پیدا کند. برش میدارد و میگیردش جلوی چشمانش. چیزی نمیبیند. ناگهان برق میآید و تکچراغِ 200واتی، اتاقک را در سحرگاهِ روستا روشن میکند... چشمش به سیب قرمز کنار دستش میافتد، خوشرنگ و صحیح و سالم. همزمان از نامه عطرِ خوشبختی میتراود، عطرِ روزهای روشن... لبخندی بر لبهای پسرک مینشیند... با خود فکر میکند که ای کاش دوباره برق میرفت تا غیر از خودش و عطر مطبوعی که فضای اتاق را پر کرده چیز دیگری وجود نمیداشت...
عکس: کیارنگ علایی