امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۴۹ ق.ظ

میدونِ انقلاب

بشنوید و بخوانید!

 

بعدازظهرِ یک روز زمستانی بود. کارم که تمام شد از شرکت زدم بیرون. مثل همیشه، راهِ مستقیمِ پیاده‌رو را به‌سمت پایین پیش گرفتم. در فکر مهمانی شب بودم و خریدهایی که مانده. در ذهن‌م مرورشان کردم. وقت زیادی نمی‌بردند. خوش‌حال بودم که احمد هم امشب می‌آید. تازه دیشب رسیده‌بود؛ از آلمان. یک سالی می‌شد که ندیده‌بودم‌ش... کمی بعد، داد و فریادهایِ رانندگانِ ایست‌گاه تاکسی سیدخندان به گوش‌م رسید. همیشه یکی‌-دو دقیقه مانده به ایست‌گاه سروصدایِ آنان را می‌شنیدم. کسانی که تا چند دقیقه‌ی دیگر مسافران‌شان را سوار می‌کردند و هر یک راه می‌افتادند به‌سمت نقطه‌های مختلفِ این شهرِ شلوغ. هر کدام، راننده‌ی قسمتی از زندگیِ آدم‌ها بودند و مانع از این می‌شدند که آهنگِ زندگیِ آن‌ها بخوابد. یکی عاشقی را به معشوقی می‌رساند، یکی مادری را به فرزندی، دیگری پدری را به خانه‌ای. بعدازظهرِ روزهای کاری‌م بدونِ استثنا عجین شده‌بود با این سروصداهای درهم‌وبرهم. من اما صدای مورد نظرم را خوب می‌شناختم. بعد از سه سال، بین همه‌ی آن سروصداها، دیگر فریادِ «انقلاب، انقلاب» به گوش‌م آشنا شده‌بود. از همان فاصله‌ی دور تشخیص‌ش می‌دادم. آن روز اما هرچه گوش تیز کردم، چیزی نشنیدم. هر قدم که نزدیک‌تر می‌شدم بیش‌تر دقت می‌کردم، اما باز هم چیزی نشنیدم. دقیقه‌ای بعد رسیدم به خطِ تاکسی‌های میدان انقلاب. تاکسی‌ای نبود. کسی هم آن دوروبر منتظر نبود. سر چرخاندم. پسربچه‌ای جلوتر از مادرش سوار تاکسی‌ای می‌شد. دو-سه تا از راننده‌ها دور کاپوتِ بالازده‌ی تاکسی دیگری جمع شده بودند و با هم صحبت می‌کردند. گوشه‌ای از ایست‌گاه، دست‌فروشی با پیرمردی صحبت می‌کرد. گوشه‌ای دیگر، راننده‌ای تنها در تاکسی‌اش نشسته‌بود؛ گویی خسته و بی‌جان از کارکردن فقط می‌خواست روز سریع‌تر تمام شود. آن‌طرف دو دختربچه هر کدام با یکی از دست‌هایشان یک دست مادر را گرفته‌بودند و با دست دیگرشان نخِ بادکنکی را؛ یکی زرد بود و دیگری صورتی. چند متری آن‌طرف‌تر، مردی کت‌وشلواری گوشی موبایل‌ش را کنار گوش‌ش گرفته بود و قهقهه می‌زد؛ از آن خنده‌های قشنگِ از ته دل. چند دقیقه‌ای همین‌طور اطراف‌م را بی‌هدف نگاه کردم. خبری نشد. راه افتادم سمتِ میوه‌فروشیِ آن‌طرف خیابان تا دست‌ِکم مقداری از خریدهایم را انجام دهم. با خودم فکر کردم که تا بروم و بیایم سروکله‌ی تاکسی‌ای پیدا می‌شود. داخل میوه‌فروشی شدم. مقداری پرتقال و سیب و کیوی و کاهو برداشتم. در همان چند ثانیه‌ای که پسرِ جوانِ پشتِ دخل کارت را می‌کشید و رمزم را می‌پرسید، نگاهی کوتاه به تلویزیون روی دیوار انداختم. مجری‌ای با مهمانی گفت‌وگو می‌کرد. متوجه موضوع بحث‌شان نشدم. لحظه‌ای بعد، کارت را از دستِ جوانک گرفتم، فیشِ کارت‌خوان را داخل پلاستیک سیب‌ها انداختم و از مغازه بیرون زدم. راه افتادم سمت خط انقلاب. وقتی رسیدم، هنوز هم هیچ ماشینی نبود. نمی‌دانم انقلاب مسافر نداشت، یا راننده...

 

عکس از علی صادقی

پی‌نوشت: این داستانِ کوتاهِ کوتاه را به بهانه‌ی انتشار قطعه‌ی «میدان انقلاب» از عماد ساعدی نوشتم. عماد را از تدکسِ آذریزدی که تابستان 96 برگزار شد می‌شناسم. هر دو سخنران بودیم. یادم هست که از سخنرانی‌اش بسیار لذت بردم. این قطعه‌ را می‌توانید با کیفیت بالاتر از SoundCloud و سایر پلتفرم‌های مشابه بشنوید. داستانِ ساختنِ این قطعه هم داستانِ جالبی‌ست. آن را هم می‌توانید از این‌جا بخوانید.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۲۲
امید ظریفی

نظرات (۱)

این داستان کوتاهِ کوتاه خیلی جذاب بود و همون شب که خوندمش گفتم که بعد از شنیدن قطعه، یادم باشه که بگم «چه پست خوبی بود :)» اما گویا بعدش یادم رفته! :|
پاسخ:
من هم بعد از خوندن نظرتون اومدم برم یه کاری انجام بدم، که بعدش بیام و بگم «خواهش می‌کنم! خوش‌حال‌م که خوش‌تون اومده :-) » ولی چون هیچ کاری به ذهن‌م نرسید، همین الآن می‌نویسم:
خواهش می‌کنم! بسی خوش‌حال‌م که خوش‌تون اومده :-)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">