امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۲۱ مطلب با موضوع «از هر دری سخنی» ثبت شده است

سه شنبه, ۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۴۵ ق.ظ

نقش انسان دانش‌گاهی؟

کلمات پایین را بیش از دو هفتۀ پیش در اینستاگرام‌م نوشتم؛ چهار-پنج روز پس از اتفاقاتی که در آن یک‌شنبۀ معروف شریف (10 مهرماه) رخ داد. بعد از انتشار این متن، گفت‌وگوهای زیادی با خیلی‌ها داشتم و نظرهای مختلفی راجع‌به‌ آن دریافت کردم. گفت‌وگوهایی که تا روزها ادامه داشتند و نظرهایی که متأسفانه بعضی‌شان به‌واسطۀ شلوغی‌های درون و بیرون، هنوز از طرف من بی‌پاسخ مانده‌اند. اما زمان دارد جلو می‌رود و اتفاقات هم دارند دومینووار یکی پس از دیگری رخ می‌دهند. اتفاقاتی که از قضا ربط مستقیمی به دغدغۀ موجود در این کلمات دارند. اتفاقاتی که به‌نظر می‌رسد نباید ساده از کنار آن‌ها رد شد... به‌خاطر این‌که احتمالن در آیندۀ نزدیک باید به این کلمات برگردم، در این‌جا هم منتشرشان می‌کنم. هم‌چنان هر نظری در راستای موضوع مطرح‌شده مایۀ خوش‌حالی‌ام است.

 

نوشتن برای من حکم نظم‌دادن به ذهن‌م را دارد. چه ده کلمه، چه صد کلمه، چه هزار کلمه، چه ده‌هزار کلمه. می‌نویسم تا هرآن‌چه دارم و می‌دانم را از چیزی پراکنده و محو تبدیل کنم به کلماتی مرتب و سخت. البته هرآن‌چۀ هرآن‌چه هم نه؛ آن‌هایی که در لحظه برای‌م اهمیت بالایی دارند.

این چند روز بارها و بارها دست برده‌ام به نوشتن؛ از همه‌چیز. اما هرچه نوشته‌ام، به‌نظرم قسمت بزرگی از حقیقت را داخل‌ش نداشته. هربار دست به قلم برده‌ام، بعد از خشمِ لحظه‌ای، دیده‌ام چه‌قدر بی‌سوادم... چه‌قدر در بندِ احساسات‌ام؛ احساساتی که به‌حق‌اند... دیده‌ام چه‌قدر باید قوی‌تر از آنی باشم که الآن هستم. هربار دست به قلم برده‌ام، دیده‌ام هنوز چه‌قدر باید برگردم عقب‌تر. پس نوشتن را کنار گذاشته‌ام و شروع کرده‌ام به خواندن و دیدن و شنیدن. یادداشت و مقاله و کتاب و سخنرانی و حرف‌زدن با دیگری و... . مگر این خلاء ذهنی کمی پر شود...

بعد از همۀ این اتفاقات، «مسئلۀ کلانِ در لحظه»ی هر شخص با توجه به تجربۀ زیسته‌اش می‌تواند هر چیزی باشد. می‌تواند چه‌گونه‌گی براندازی نظام باشد. می‌تواند چه‌گونه‌گی تزریق انرژی به مردم معترض برای نخوابیدن اعتراض‌ها باشد. می‌تواند چه‌گونه‌گی ماله‌کشی مسائل مختلف به‌نفع حکومت باشد؛ و... . بعد از همۀ این اتفاقات، «مسئلۀ کلانِ در لحظه»ی من جای‌گاه نهاد دانش‌گاه در قبل و حین و بعد از چنین دینامیک‌های اجتماعی‌ای است. نهاد دانش‌گاه دقیقن چه کار اضافه‌تر و پیش‌ْرویی نسبت به کف جامعه انجام داده‌است؟ بیایید یکی-دو موردی که به ذهن‌م می‌رسد را با هم مرور کنیم.

در فضای مجازی: انسانِ نوعیِ غیردانش‌گاهی‌ای که من دیده‌ام صرفن واکنش‌های احساسی دارد و پست‌های بی‌بی‌سی فارسی و ایران‌اینترنشنال را به‌اشتراک می‌گذارد و تهِ دل‌ش از این‌که علی کریمی به‌صورت مجازی در حمایت از اعتراضات برآمده غنج می‌رود. از آن طرف، در کمال تعجب، انگار واکنش انسانِ نوعیِ دانش‌گاهی هم چیزی جز این نیست. او صرفن زبان‌ش را از فارسی به انگلیسی تغییر داده و مشغول به‌اشتراک‌گذاری پست‌های نیویورک‌تایمز و گاردین و... است و از حمایت‌های مجازی چهره‌های معروف آن‌ورِ آبی دل‌ش غنج می‌رود.

از این دیدگاه می‌توان به قضیۀ یک‌شنبۀ تلخ هفتۀ گذشتۀ شریف هم نگاه کرد: دانش‌جوی داخل دانش‌گاه، دقیقن همانند مردم عادی در کف خیابان عمل می‌کند و دقیقن همان شعارها را سر می‌دهد. از آن طرف، نیروی ضدشورش و لباس‌شخصی‌ها هم دقیقن همانند مردم عادی در کف خیابان با دانش‌جو برخورد می‌کنند و با گلولۀ پلاستیکی از خجالت‌ش درمی‌آیند و بازداشت‌ش می‌کنند.

مثال‌های دیگری هم می‌توان آورد. مثلن مقایسۀ واکنش اساتیدِ نوعیِ دانش‌گاه با بقیۀ کارمندان دولت؛ اما بگذارید فعلن برای جلوگیری از طولانی‌شدن از آن‌ها بگذرم.
مشتاق‌ام بدانم آیا مشاهدۀ کلی شما چیزی غیر از این است؟ شاید چون به‌شخصه در یک جامعۀ دانش‌گاهی فنی و علوم‌پایه‌خوانده هستم چنین مشاهداتی داشته‌ام. آیا مشاهدۀ شمایی که با جامعۀ دانش‌گاهی علوم‌انسانی‌خوانده در ارتباط هستید چیزی بیش از این بوده؟

[چون مطمئن‌ام هنوز هم هر لحظه امکانِ به‌وجودآمدن سوءتفاهم است، بگذارید همین‌جا یادآوری کنم که کل چیزهایی که الآن خواندید پرسش ذهنی من است و دارم برای رسیدن به جوابی برای آن‌ها دست‌وپا می‌زنم. پس با هم‌دلی بخوانید. می‌خواهم کمی بالاتر بروم و مسئله‌ را کمی کلی‌تر ببینم. می‌خواهم ببینم خودِ مایی که الآن این‌جاییم، بعد از بدرقۀ همۀ فحش‌ها به‌سمت مقصد، چه‌ کارهای دیگری باید بکنیم.]

نخستین دلیلی که فکر می‌کنم می‌توان برای این وضعیت آورد این است که از قضا این انسانِ دانش‌گاهی دست‌پختِ خودِ جمهوری اسلامی است. بالاخره سواد سیاسی هر انسانی برحسب تجربه‌های مختلف او در طول زمان آرام‌آرام رشد می‌کند. وقتی حاکمیت این‌چنین فضای دانش‌گاه‌ها را (مانند فضای صداوسیما) بسته و در مواقع عادی هم اجازۀ طرح خیلی از پرسش‌ها را به دانش‌گاه و انسانِ دانش‌گاهی نمی‌دهد (دقیقن مانند صداوسیما)، معلوم است که کنشِ انسانِ دانش‌گاهی هم در بطن‌ش چیز متفاوتی از رفتار عموم مردم نخواهد بود. در این‌جا منظورم هر دو جبهۀ انسان‌های دانش‌گاهی است؛ چه مخالف و چه موافقِ جمهوری اسلامی (می‌دانم این دسته‌بندی دقیق نیست. فعلن به‌عنوان یک تقریب بپذیریدش). از مخالف‌ها که سخن رفت. موافق‌ها هم واکنش تاثیرگذاری از خود نشان نداده‌اند؛ ته‌ش یک چیزی شبیه به همین اجتماع‌های امت حزب‌الله بوده؛ چشم‌بسته و دهان‌باز.

من نمی‌دانم در حین چنین دینامیک اجتماعی‌ای، نقشِ کلانِ انسانِ دانش‌گاهی دقیقن باید چه باشد و چه‌طور آن را ایفا کند؛ اما می‌دانم آن نقشِ ایدئالی که او می‌تواند داشته‌باشد چیزی که به‌شخصه الآن دارم می‌بینم نیست.

شاید شما ایده‌ای داشته‌باشید که این نقش‌آفرینی چه‌گونه باید باشد. شاید شما معتقد باشید از قضا نقشِ انسانِ دانش‌گاهی دقیقن همین است. شاید شما معتقد باشید دلیل اصلی این‌که کنش انسان دانش‌گاهی این‌گونه است چیزی غیر از آن است که من گفتم. شاید خیلی نکته‌های دیگر ناظر به این چیزهایی که من گفتم به ذهن‌تان آمده‌باشد. در هر حال، ممنون می‌شوم اگر حال‌ش را دارید آن‌ها را برای‌م بنویسید. فکر می‌کنم درست‌ترین و حداقلی‌ترین کاری که انسانِ دانش‌گاهی می‌تواند و باید انجام دهد تعطیل‌نکردن گفت‌وگوست. که تعطیل‌کردن گفت‌وگو، از هر سمتی که باشد، یعنی خودحذفی!

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۳:۴۵
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۵۹ ب.ظ

دست‌ت رو به‌م بده، برگردیم عقب...

می‌گن هایدگر گفته: «من صدای بمب اتمی رو از شعر پارمِنیدس (فیلسوفِ پیشاسقراطی) می‌شنوم.» طبق اندیشۀ خودش، بی‌راه هم نمی‌گه. حرف‌ش این‌ه که اون شعر پارمنیدس سرآغاز غفلت و کوری انسان نسبت به «وجود» بود؛ داستانی که تا همین امروز ادامه پیدا کرده و کل دنیای روزمرۀ اطراف ما رو ساخته.   

حالا بذارید بنده هم بگم: «من صدای وضعیت داخلی امروزِ کشور رو از ساختار آموزش‌وپرورش‌مون می‌شنوم.» به‌نظرم پیداکردن ریشۀ اصلی «تمام» مسائل و مشکلات امروزمون، در عین دشواربودن، بسیار آسون‌ه. نتیجۀ ساختار آموزشی‌ای که هیچ فلسفۀ محکم و درست‌وحسابی‌ای پشت‌ش نیست، جز «این» نیست. و منظورم از این «این» هرچیزی‌ئه که امروز در ایران در اطراف‌مون می‌بینیم.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۵۹
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۷:۵۹ ب.ظ

درنگی کن!

نیمه‌های شب به‌وقت اصفهان، لحظات پایانی فینال یورو 2020، بعد از 9 پنالتی عجیب‌وغریب، وقتی دوناروما آخرین پنالتی انگلیس رو هم گرفت و باعث شد ایتالیا قهرمان بشه، اولین چیزی که توجه من (و خیلی‌های دیگه که پای تلویزیون نشسته‌بودن) رو جلب کرد، خوش‌حالی‌‌نکردن‌ش بود. دوربین، اول کار، کم‌تر از 1 ثانیه ساکای انگلیسی رو نشون داد که چهره‌ش پر از حسرت بود، و بعد کم‌تر از 2 ثانیه دوناروما رو نشون داد و بعد رفت روی خوش‌حالی کادر فنی ایتالیا. و چیزی که توی اون کم‌تر از 2 ثانیه، توسط صدها میلیون نفر دیده‌شد این بود که دوناروما، برخلاف انتظار همۀ این صدها میلیون نفر، با چهرۀ خیلی جدی و بدون هیچ نمودی از خوش‌حالی در عضلات صورت‌ش در حال دورشدن از دروازه بود.

همون لحظه، همین کم‌تر از 2 ثانیه حسابی ذهن‌م رو درگیر کرد. چرا؟ چون احساس هم‌ذات‌پنداری عجیبی با دروازه‌بانِ 23سالۀ ایتالیا می‌کردم. دقیقه‌ای بعد، یادداشت‌های موبایل‌م رو باز کردم تا به بهونۀ این واکنشِ دوناروما به قهرمانی تیم‌ش (قهرمانی‌ای که خودش یکی از ستون‌های اصلی اون بود) کمی از حس‌وحال لحظۀ موفقیت بنویسم. از حس‌وحال لحظۀ رسیدن به کام‌یابیِ کامل توی فرآیندی که آدم به‌صورت موضعی برای خودش تعریف و برای مدتی کل زنده‌گی‌ش رو وقف رسیدن به به‌ترین پایان برای اون کرده. از حس‌وحالی که آدم دقیقن در اون لحظۀ پایانیِ مطلوب داره. من خودم یکی-دوبار این حس‌وحال رو تجربه کردم. اگه بخوام خیلی خلاصه بگم، در عین این‌که آدم حتمن در اون موقعیت خوش‌حال‌ه، اما یک پرسش بزرگ هم همون لحظه در ذهن‌ش به‌وجود می‌‌آد: «همه‌ش همین بود؟!» پرسشی که در لحظۀ موفقیت اجازۀ شادی به آدم نمی‌ده، چون حالا که آدم به قله رسیده، دیگه اون کوه بزرگ نه در پهنۀ آسمون که کاملن زیر پای آدم‌ه. پرسشی که مطمئن بودم دلیل خوش‌حالی‌نکردن دوناروما توی اون کم‌تر از 2 ثانیه بود. 

به‌واسطۀ همین یکی-دوبار تجربۀ شخصی می‌خواستم کمی از این حس‌وحال بنویسم. چند جمله‌ای نوشتم و کمی بالاوپایین‌شون کردم، اما چون خواب‌م می‌اومد گذاشتم‌ش کنار. در ادامۀ روز دوباره به‌ش برگشتم و مقداری کامل‌ترش کردم. می‌خواستم یه متن تأثیرگذار و متفاوت از لحظۀ موفقیت و واکنش آدم به این پرسش بنویسم و جنبه‌های مختلف اون رو بررسی کنم. اما باز هم نتونستم همۀ اون چیزهایی که توی ذهن‌م بود رو مکتوب کنم. این شد که ول‌ش کردم...

شاید الآن فکر کنید که، بعد از چند روز، عاقبت تونسته‌م اون چیزی که دقیقن توی ذهن‌م بود رو به‌صورت کامل مکتوب کنم و حالا هم اومدم که اون رو با شما به‌اشتراک بذارم... اما خیر! این‌طور نیست. هنوز هم نتونسته‌م اون چیزی که دقیقن توی ذهن‌م بود رو به‌صورت کامل مکتوب کنم؛ اما در لحظه دیگه انگیزه‌ای هم برای این کار ندارم! چرا؟ چون امروز یه مصاحبه خوندم از دوناروما که دقیقن به همین سؤال جواب داده‌بود که چرا بعد از پنالتی آخر خوش‌حالی نکرده. جواب‌ش رو با هم بخونیم:

- I didn't celebrate on the penalty because I didn't realise we had won. I was already down after Jorginho's missed penalty and I thought we had lost, but instead I had to continue. Now, with VAR, they always look at your feet because you can't be in front of the line, so I turned to the referee to see if everything was okay. Then I saw my team-mates coming towards me and everything started from there. I didn't understand anything!

بله! خلاصه دربارۀ حس‌وحال اون لحظۀ دوناروما هرچی توی ذهن‌م رشته بودم پنبه شد! اصلن اون لحظه نفهمیده‌بوده که قهرمان شده‌ن! (-: و خب با این وضعیت، دیگه داستان آخرین پنالتی یورو 2020 خیلی بهونۀ خوبی برای نوشتن از اون چیزهایی که دربارۀ لحظۀ موفقیت توی ذهن‌م می‌گذره نیست! اگه عمری بود، بعدن که یک بهونۀ مناسب پیدا کردم دوباره تلاش می‌کنم که بنویسم درباره‌ش. (-:

 

برای دیدن اون چند ثانیه از زاویۀ مناسب، می‌تونید روی عکس بالا کلیک کنید!

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۰ ، ۱۹:۵۹
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۵ ب.ظ

با بایا

زیاد تلویزیون نمی‌بینم. اگر درست یادم باشد، آخرین‌بار که بیش از چند دقیقه پای آن نشستم، نیمه‌های تابستان بود. آخر شب بود و داشتیم برای خواب آماده می‌شدیم که یک‌دفعه در بالاوپایین‌کردن‌های شوهرعمه‌طورِ شبکه‌ها، تصویر روی شبکۀ نمایش ایستاد. تیتراژ شروع سرخ‌پوست بود. نتیجه این شد که با خواب خداحافطی کردیم و گذاشتیم چای دم بیاید و پلاستیک تخمه‌ها را آوردیم و چراغ‌ها را هم خاموش کردیم و با پدر و مادر نشستیم به دیدن‌ش. یادم نمی‌آید بعد از آن به‌اندازۀ یک فیلم سینمایی یا حتا یک قسمت یک سریال پای تلویزیون نشسته‌باشم. این روزها تهِ برهم‌کنش‌م با آن دیدنِ بیست‌وسی است، تازه آن هم اگر شام بین ساعت 8ونیم تا 9 آماده شده‌باشد. البته لازم به ذکر است که هیچ دلیل خاصی هم ندارد این داستان. از وقتی ساکن خواب‌گاه شدم دیگر تلویزیونی دم دست نبود و برای همین هم کم‌کم رابطه‌مان رسید به مرحلۀ دوری و دوستی. البته که دوستی تلویزیون با ما خیلی وقت است که بیش‌تر شبیه دوستی خاله خرسه‌ شده!

دارم چه می‌گویم! آمده‌بودم یک چیز دیگر بنویسم اصلن...

آمده‌بودم از بایا بنویسم. از کلمات بالا پیداست که طبیعتن بنده هیچ خصومتی با بایا یا با بابای بایا یا با بازی‌گری که بابای بایا برای تبلیغ محصول‌ش انتخاب کرده ندارم. اسم‌ش را هم برای نخستین‌بار در همین سروصداهای چند روزۀ ملت شنیدم. و باید بگویم که این‌قدر غرغرهای ملت جلوی چشم‌م آمد که با خودم گفتم که بابا بلند شو برو ببین این بایا چی‌ئه، شاید اون وسط جای دوتا ناسزا هم برای تو باز شد که به‌شون بدی. اما از آن‌جایی که معتقدم اگر می‌خواهی به چیزی ناسزا بگویی هم اول باید دقیقن بدانی که به چه می‌خواهی ناسزا بگویی، تصمیم گرفتم جست‌وجویی کنم و تبلیغ‌های بایا را به‌دقت ببینیم...

اما متأسفانه کار خیلی سخت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. اول از هشتگ بایا در اینستاگرام شروع کردم. نتیجه؟ از بچۀ شش‌ماهۀ دختر اخترخانم‌ که سر کوچه‌مان می‌نشینند تا پدربزرگِ پدریِ سوپری محل در مسخره‌کردن تبلیغ‌های بایا کلیپ ساخته‌بودند، اما هیچ خبری از یک نسخۀ اصلی این تبلیغ نبود. اینستاگرام را بستم و رفتم سراغ ملجأ تمام پرسش‌هایمان، گوگل. کلمۀ بایا را نوشتم و زبانۀ videos را باز کردم. تا صفحۀ 121 همۀ ویدئوها را دانه‌دانه چک کردم. از میکس شب‌های ببرۀ این تبلیغ بود تا ... .... .... ... .. .... ...، اما باز هم دریغ از یک نسخه تبلیغ اصلی بایا! خسته شده‌بودم. با خودم گفتم بگذار دوباره بروم سراغ اینستاگرام و صفحۀ خود بایا را پیدا کنم. رفتم. در آن‌جا صرفن توانستم سه‌تا از تبلیغ‌های کوتاه بایا، که با «سلام عزیز من» شروع می‌شوند و به‌ترتیب با رستوران‌ها و صنایع تولیدی و کتاب‌فروشی‌ها کار دارند را بیابم. اما باز در آن‌جا هم خبری از تبلیغ اصلی بایا، همان که با «به‌نام خدا، سیامک انصاری هستم، و حالا این‌جا چی‌کار می‌کنم؟» شروع می‌شود نبود! کلافه شده‌بودم. اگر می‌خواستم تبلیغ کرم‌های بَبَک، که تلویزیون در دوران کودکی‌ام پخش می‌کرد را پیدا کنم هم باید تا حالا با این‌همه تلاش پیدا می‌شد...

دیگر ناامید شده‌بودم، که ناگهان توجه‌ام به این جلب شد که صفحۀ بایا دو صفحۀ دیگر را دنبال کرده‌است. قسمت followingها را لمس کردم. یکی صفحۀ یک شرکت بود (حتمن همانی که بایا محصول آن است) و دیگری صفحۀ مدیرعامل آن شرکت، یعنی همان بابای بایا. داخل اولی هم چیزی نبود. پس آخرین شانس‌م را با سرزدن به صفحۀ بابای بایا امتحان کردم... بله! بله! بالاخره چشم‌‌م به پیش‌نمایش یکی از پست‌ها افتاد که مشکی و بنفش بود. بازش کردم. خودش بود. صدا آمد «به‌نام خدا، سیامک انصاری هستم، و حالا این‌جا چی‌کار می‌کنم؟» بله! بله! به مقصود خود رسیده‌بودم. با اشتیاق نشستم به دیدن تبلیغ معروف بایا. داشتم روح و جان‌م را در اطلاعاتی که سیامک انصاری می‌داد غرق می‌کردم که...

امان از محدودیت یک دقیقه‌ای پست‌های اینستاگرام! تازه داشت کار به جاهای خوب‌ش می‌رسید که ویدئو تمام شد. برگشتم و سری به بقیۀ پست‌های صفحۀ بابای بایا زدم تا شاید ادامه‌اش را پیدا کنم. اما نه... چیز دیگری نبود... هعی... آخرین امیدم هم ناامید شد.

خلاصه این‌که، در این لحظه بنده یک انسان سرخورده و البته مشتاق‌ام که دوست دارم بدانم بعد از «همین تو ایران خودمون، افزایش‌ش 27 درصـ ...» چه می‌شود! خواهش می‌کنم بنده را راه‌نمایی کنید.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۱۸:۵۵
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۵ ب.ظ

آخرین دیدار با شهریار

امروز، 27 شهریورماه، سال‌مرگ شهریار است و حالا 32 سال است که او نیست. سیر زندگی‌اش را که می‌خوانی نمی‌توانی بفهمی آخرش شهریار بودن کار سختی است یا آسان. مطالب زیادی دربارۀ زندگی شهریار واضح است که به آدم اجازه نمی‌دهد از او انسان عجیب‌وغریب و کاملی بسازد، چه در شاعری و چه در زندگی. از تعداد فراوان اشعار ضعیف و حتا در بعضی موارد مبتذل‌ش گرفته، تا حالات و احوالات‌ش از دوران میان‌سالی به بعد و بعضی توهم‌هایی که در ذهن داشت و ... . اما در کنار همۀ این‌ها چیزهای دیگری هم هست که آدم را مجبور می‌کند به دوست‌داشتن‌ش. جدای از آن اشعار خارق‌العاده‌اش که در آنی چنان قوۀ عاطفۀ آدم را به بازی می‌گیرند که راهی جزء قراردادن شاعر آن اشعار در کنار بزرگان شعر فارسی نمی‌ماند، بیش از هر چیز دیگر سادگی او است که به چشم انسان می‌آید. سادگی‌ای که آن را در جزءجزء عمر شهریار می‌شود پیدا کرد، چه در شاعری‌اش و چه در زندگی‌ شخصی‌اش. سادگی‌ای که البته هم خوب است و هم بد. خوب است چون می‌دانی در کلمات‌ش برای‌ت ادا درنمی‌آورد و خودِ خودش است، و بد است چون باعث می‌شود هر دم به رنگی درآید و طرز تفکر متفاوت و سطحی‌ای نسبت به اتفاقات دنیای بیرون داشته باشد. و به‌نظر من اتفاقن تضاد بین سطح اشعار مختلف شهریار هم از همین سادگی‌اش نشأت می‌گیرد؛ که آدمِ شاعری که کمی سیاست داشته‌باشد (یا صرفن در حرفۀ شاعری به خودش سخت بگیرد) هر عبارت منظومی که به ذهن‌ش رسید را نمی‌نویسند و اگر نوشت هم منتشر نمی‌کند. اما شهریار به‌معنی واقعی کلمه ساده است، نه سیاست دارد و نه به خودش سخت می‌گیرد. این می‌شود که در کنار همۀ شاه‌کارهایش تعداد بسیار زیادی شعر ضعیف نیز به چشم‌مان می‌خورد. اما با همۀ این اوصاف، باز هم به قول خودش:

رقیب‌ت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد

به گلخن گرچه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد

باری، کلمات پایین قسمتی از خاطرات سایه در کتاب پیر پرنیان‌اندیش است که سایه در آن قصۀ آخرین دیدارش با شهریار را روایت می‌کند. قصه‌ای که پایان‌بخش قسمتی از کتاب با عنوان با شهریار است که به خاطرات مشترک سایه و شهریار اختصاص دارد، از 1326 که سالی است که برای نخستین‌بار هم‌دیگر را می‌بینند، تا 1366 که آخرین دیدار آن‌ها رقم می‌خورد، یعنی حدود یک سال پیش از مرگ شهریار. سعی کرده‌ام در نحوۀ نگارش متن کتاب دستی نبرم و چیزی را -حتا به درستی- تغییر ندهم. پس اگر اشتباه یا حتا ناهم‌آهنگی‌ای بین رعایت اصول نگارشی در متن بود (که هست!) احتمالن متوجه میلاد عظیمی و عاطفه طیّه است!

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پیر پرنیان‌اندیش (در صحبت سایه) - جلد نخست - با شهریار

 

☐ از خاطراتی که چند بار از سایه شنیدیم، قصۀ آخرین دیدار او با شهریار است. یک بار هم این داستان را در حضور استاد شفیعی کدکنی تعریف کرد.

▣ تو زندان یه کتابی به ما دادن به اسم شهریار و انقلاب. شعرهای این دورۀ شهریار بود. خُب من خیلی لجم گرفت. خوب هم نساخته بود شعرهاشو... ای کاش خوب ساخته بوده.
از زندان که اومدم بیرون، هرچی فکر کردم دیدم نمی‌تونم بهش بگم شهریارجان، اصلاً شهریار هم نمی‌تونم بگم. از اردیبهشت 63 تا اردیبهشت 66 هر بار خواستم زنگ بزنم به تبریز، جلو خودمو گرفتم. یه روز نمی‌دونم چطور شد که بی‌اراده زنگ زدم. واقعاً بی‌اراده نمره‌شو گرفتم. دیدم از بخت بد (با خنده و طنز می‌گوید) شهریار گوشی رو برداشت.
گفتم: شهریار سلام، سایه‌ام!... گفت: تو چرا با من حرف نمی‌زنی؟! به جای اینکه بگه علیک سلام گفت تو چرا با من قهری؟ گفت: تو چرا با من حرف نمی‌زنی؟! گفتم: نبودم، گرفتار بودم. گفت می‌دونم من هم با تو گرفتار بودم. (بغض می‌کند)... عین عبارتشه... خُب من هم بغض‌کرده سکوت کردم. بعد گفت: تا نمردم بیا ببینمت. گفتم: می‌آم.
☐ اشک در چشمان سایه حلقه بسته است. پشت سر هم به سیگار پک می‌زند... چشمم به قاب عکس شهریار می‌افتد که بر دیوار اتاق آویخته شده‌است؛ با آن نگاه عجیب زندۀ خسته، شهریار به سایه‌جانش چشم دوخته است. چند لحظه‌ای به سکوت برگزار می‌شود.
▣ چند وقت بعد از این تلفن، دکتر شفیعی گفت من تا حالا شهریارو ندیدم، می‌آم، آقای ناصح‌پور گفت من هم می‌آم، آقای نارونی گفت من هم می‌آم، خلاصه جمعی با قطار رفتیم... رفتیم در خونۀ شهریار. بهش گفته بودن که ما فلان ساعت می‌رسیم. اگه بدونین با چه صحنه‌ای روبه‌رو شدم... چندین سال بود شهریارو ندیده بودم؛ شهریار یه آدم قوزکردۀ تاشده شده بود و دیدم این آدم قوزکرده داره تو هوا می‌دوه و از این پله‌ها می‌آد پایین. من بی‌اختیار دست دراز کردم که از دور بگیرمش که مبادا با کله بخوره زمین. نمی‌دونین چطور خودشو می‌انداخت جلو. یعنی صبر نمی‌کرد پاش بیاد جلو. می‌دونین چی می‌خوام بگم. کله‌اش زودتر از پاش می‌اومد.
خلاصه اومد پایین پله‌ها و منو بغل کرد و بوسید و گریه کرد و رفتیم تو اتاق نشستیم.

〇 عاطفه: یادتون هست دقیقاً کی رفتین تبریز؟

▣ بله 15 و 16 خرداد 1366. دو روز پیش شهریار بودیم. روز اول یکی‌یکی حال همه رو پرسید؛ آقای کسرایی چطورن، نادرپور چطوره، اون یکی چطوره، آقای طبری زندانه هنوز؟ (با لحن شهریار) نمی‌دانم چرا اینها رو می‌پرسید از من. من هم ازش دور بودم هی می‌گفتم: بله بله.

〇 عاطفه: خُب تو اون دو روز چی گفتین به‌هم؟

☐ ناگهان غصه‌های عالم بر سر سایه آوار می‌شود... غمگین و کمی عصبانی می‌گوید:

▣ هیچی عاطفه خانوم! هیچی... از عجایبه. من اینهمه راه رفتم اما مجال نشد که باهم بشینیم یه درد دلی بکنیم او بگه چیکار می‌کنه، من بگم. فقط یه لحظه باهم خلوت کردیم.
〇 چطور؟

▣ روز دوم حضار محترم (نوعی طعنه از لحن سایه استشمام می‌شود) شروع کردن به عکس گرفتن. شهریار گفت حالا که میخواین عکس بگیرین من خرقه‌ام رو بپوشم. (سایه اخم ملسی می‌کند!) خُب من هم از این چیزها بدم می‌آد... بعد رفت این بالاپوشهایی که از پوست گوسفنده و تو خیابون فردوسی می‌فروشن، بی‌آستین، مثل جلیقه، یکی از اینها رو به‌اصطلاح به عنوان خرقه پوشید... اصلاً تمام تصور من از خرقه از عهد بایزید تا خواجه حافظ خراب شد! واقعاً آب شد و رفت. دیدم عجب چیز مسخره‌ایه. یه پوست گوسفند! این شد خرقه؟! بعد هم یه کلاه پارچه‌ای مثل شب‌کلاههایی که تو بالماسکه‌ها می‌ذارن؛ یه آبی چارخونه از پارچه‌هایی که برای پیژامه به کار می‌برن، گذاشت سرش! نشست و اینهام رفتن باهاش عکس بگیرن. من هم تمام مدت کنار نشسته بودم. بدم می‌اومد از این صحنه، برام فکاهی بود، نمی‌خواستم تو بالماسکه شرکت کنم.
شفیعی رفت پیش شهریار نشست و عکس گرفت و یه مرتبه گفت سایه بیا و بعد میان خودش و شهریار به اندازۀ خودش جا باز کرد. خُب من که تو اون سولاخی تنگ جا نمی‌گرفتم! رضا گفت سایه بیا، من نگاه کردم که بگم نه، دیدم شهریار داره با یه التماسی منو نگاه می‌کنه. (التماس نگاه شهریار را هم با نگاهش و هم با نحوۀ تلفظ بسیار عاطفی «التماس» به ما منتقل می‌کند) شما اصلاً نمی‌تونین حدس بزنین که چه جوری داشت منو نگاه می‌کرد. من رفتم و با چه زحمتی هی ستون کرد چپ را و خم کرد راست یه پامو خوابوندم و یه زانوم رو بلند نگه داشتم تا نشستم اونجا وسط... جا نمی‌شدم آخه! به اندازه هفت هشت تا شفیعی کدکنی جا می‌خواد تا من با این جثه‌ام بنشینم.
خلاصه با یه پا نشستم. تا نشستم در این تنگنای شب اول قبر، دیدم شهریار سرشو گذاشت رو شونۀ من... عکسش هست. تا عکسها تمام شد، شفیعی از جاش پا شد. حضار محترم هم مثل حموم زنونه دارن باهم حرف می‌زنن و برای یک لحظۀ کوتاه من و شهریار رو فراموش کردن... دو روز سفر کردیم یک لحظه نشد من و شهریار باهم حرف بزنیم. در اون لحظه که همه به‌هم مشغول شده بودن، شهریار با یه حالت بغض‌کرده، اصلاً از وقتی که سرش رو روی شونه‌ام گذاشته بود، حالش منقلب شده بود، گفت: سایه جان! چطوری؟ گفتم: دو تنهارو دو سرگردان دو بی‌کس (به گریه می‌افتد) خُب هردو زدیم به گریه. بعد شهریار گفت: اگه حافظ رو نداشتیم چه خاکی به سرمون می‌کردیم؟ (با گریه می‌گوید) همین موقع دوباره حضار محترم برگشتن و من هم از جام پا شدم و دوباره همون صورت رسمی خشکو به خودم گرفتم. بعد هم که پا شدیم خداحافظی بکنیم که اون صحنۀ عجیب و غریب پیش اومد.

〇 عاطفه: کدوم صحنه؟

▣ هیچی. وقتی خواستیم با شهریار خداحافظی کنیم یکی یکی با شهریار دست دادن و خداحافظی کردن و روبوسی کردن. من هی این پا و اون پا می‌کردم. اونا راه افتادن به طرف در اتاق که برن بیرون. شهریار گفت: سایه رو باید جلو بندازین کجا می‌رین؟ (با عتاب و اعتراض) در صورتی که من پا به پا می‌کردم اینا برن... بعد دست انداختیم به گردن هم و شیون کردیم، سایه‌جان!... شهریارجان!... دکتر شفیعی و همراهان همین‌طور ایستاده بودن و هاج و واج نگاه می‌کردن. اصلاً فکر نمی‌کردن که دو تا دیوانه این‌طور باهم خداحافظی بکنن. شاید ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت، نمی‌دونم چقدر این حالت طول کشید. فکر کنم همسایه‌ها خیال کردن اینجا مرگی اتفاق افتاده که این طور شیون می‌کنن.

☐ اشکهایش را پاک می‌کند و لبخند پردردی می‌زند.

▣ خیلی روز عجیبی بود. بعد من از در خونه اومدم بیرون و سرمو گذاشتم رو ماشین و یه دل سیر زار زدم... اونا هم همین‌طور وایستاده بودن و این صحنۀ غم‌انگیز رو تماشا می‌کردن. اصلاً فکر نمی‌کردن با چنین صحنه‌ای روبه‌رو بشن. از شفیعی بپرسین فکر کنم او بهتر بتونه تعریف کنه، چون از بیرون این صحنه رو می‌دید.

بعد من خیلی زود خودمو افسار زدم و گفتم که من می‌دونم که این آخرین دیدار من با شهریاره (به گریه می‌افتد) و همین‌طور هم شد. شهریور سال بعد [= 1367] شهریار مرد. بعداً آقای فردی به من گفت که: وقتی شما رفتین تازه گریه زاری شهریار شروع شد. می‌گفت: نمی‌دونین بعد از رفتنتون شهریار چه حالی داشت همه‌اش می‌گفت: سایه‌جانم، سایه‌جانم. دیگه نمی‌بینمش.

〇 موقع مرگ شهریار ایران نبودید؟
▣ نه، به من خبر ندادن. اگه می‌گفتن می‌اومدم. همش تو روزهای بیمارستان می‌گفت پس سایه کی می‌آد؟ فردی تعریف می‌کرد که هرکس به عیادتِ شهریار تو بیمارستان مهر می‌رفت، شهریار به فردی می‌گفت که اون غزل سایه رو بخون...

بگردید، بگردید در این خانه بگردید

می‌گفت: این غزلو سایه جانم برای من گفته... من این غزلو برای شهریار نساختم ولی از وقتی که این حرفو شنیدم پیش خودم خیال می‌کنم که این غزلو برای شهریار گفتم.

 

بگردید، بگردید، درین خانه بگردید

دیرن خانه غریبند، غریبانه بگردید

 

یکی مرغ چمن بود که جفتِ دلِ من بود

جهان لانۀ او نیست پیِ لانه بگردید

 

یکی ساقیِ مست است پسِ پرده نشسته‌ست

قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

 

یکی لذتِ مستی‌ست، نهان زیرِ لبِ کیست؟

ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

 

یکی مرغِ غریب است که باغِ دلِ من خورد

به دامش نتوان یافت، پیِ دانه بگردید

 

نسیمِ نفسِ دوست به من خورد و چه خوشبوست

همین‌جاست، همین‌جاست، همه خانه بگردید

 

نوایی نشنیده‌ست که از خویش رمیده‌ست

به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید

 

سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بُن تاک

در این جوشِ شراب است، به خمخانه بگردید

 

چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست

پیِ آن گلِ پُرنوش چو پروانه بگردید

 

بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید

دراین حلقۀ زنجیر چو دیوانه بگردید

 

درین کُنجِ غم‌آباد نشانش نتوان داد

اگر طالبِ گنجید به ویرانه بگردید

 

کلیدِ درِ امّید اگر هست شمایید

درین قفلِ کهن سنگ چو دندانه بگردید

 

رخ از سایه نهفته‌ست، به افسون که خفته‌ست

به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید

 

تنِ او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد

گَرَم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

 

▣ چند وقت پیش، صبح، آلما خوابیده بود تلویزیون داشت تصویر شهریارو نشون می‌داد؛ آخرین لحظۀ زندگی شهریار که بعد یه چشمش می‌ره و می‌میره. من زدم به گریه، اول خاموشانه و بعد متوجه شدم با صدای بلند دارم هق‌هق می‌کنم. آلما نگران از خواب پا شد و اومد کنار من و گفت: چیه؟ من فقط تونستم با دست نشون بدم که ببین... هنوز هم یک چنین رابطۀ عاطفی عمیقی با شهریار دارم...

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۵
امید ظریفی
دوشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۴:۱۷ ب.ظ

از هواپیما تا ناوچه

قطعن اشتباه نظامی‌ای که باعث مرگ افراد عادی جامعه بشه خودبه‌خود دردناک‌تر از اشتباه نظامی‌ای‌ئه که باعث مرگ افراد نظامی می‌شه، که در همۀ دنیا هم -کم یا زیاد- مورد دوم همیشه اتفاق افتاده و می‌افته. اما با این وجود، کاملن می‌شه تفاوت معنی‌دار نحوۀ برخورد مردم با اشتباه دیشب ارتش و اشتباه دی‌ماه سپاه رو به‌صورت واضح دید، که عمومن از اولی با ابراز تأسف گذشتن اما واکنش‌شون نسبت به دومی پر بود از خشم و انزجار.
مطمئنن این نگاه منفی نسبت به سپاه (در مقایسه با ارتش) به‌دلیل فعالیت‌های نظامی اون نیست -که کسی که منکر فعالیت‌های مفید و لازم سپاه توی تأمین امنیت کشور می‌شه حتمن چشم‌ش رو نسبت به قسمتی از حقیقت بسته- که به‌نظر من کاملن ارتباط تنگاتنگی داره با حقی که سپاه در این سال‌ها برای خودش قائل شده برای فعالیت موازی توی شاخه‌های غیرنظامی (بانک‌داری و سازمان هنری-‌رسانه‌ای و راه‌سازی و ...) و انحصاری که توی این زمینه‌ها به‌وجود آورده. و باید بپذیریم که نتیجۀ نهایی و بلندمدتِ این تمامیت‌خواهیِ صرف اگه آبروریزی چندهفتۀ پیش مستعان نباشه، ایجاد تک‌صدایی توی زمینه‌های مختلف‌ه، و چه چیزی بدتر از این.
البته که نمی‌شه تقصیر به‌وجوداومدن چنین شرایطی رو فقط‌‌وفقط انداخت گردنِ تمامیت‌خواهی سپاه، که مثلن پروژۀ امیرخانی توی نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ بررسی این مسئله است که نفس تحریم یک کشور چه‌جوری می‌تونه باعث ایجاد تک‌صدایی توی اون کشور بشه؛ اما جدای از این بحث که خودش حدیث مفصلی رو در رد یا پذیرش‌ش می‌طلبه، مطمئنن نمی‌شه منکر این شد که ادامۀ گسترش چنین فعالیت‌هایی، روزبه‌روز باعث ضعیف‌ترشدنِ پای‌گاه سپاه بین مردم می‌شه. و رسیدن به روزی که مردم -به‌خاطر این تمامیت‌خواهی- حق فعالیت نظامی رو هم برای سپاه قائل نباشن بدترین اتفاق ممکن‌ه.

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۷
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۲۴ ب.ظ

ظاهرِ باطن‌نما و باطنِ ظاهرنما

جستاری کوتاه دربارۀ غایتِ آمالِ تصمیم‌گیران علم کشور

 

ابداع احتمال کنید دنیایی داریم که در آن سازوکارِ آموزش بر عهدۀ خانواده‌هاست. حال خانواده‌ای را در نظر بگیرید. یکی از پسرهای خانواده بسیار علاقه‌مند به ادبیات است و روزهایش را در رؤیای نویسنده‌شدن شب می‌کند و شب‌هایش را با مطالعه روز. او می‌خواهد آن‌قدر نویسندۀ خوبی شود که روزی نوبل ادبیات بگیرد. پدر در کودکی به او خواندن و نوشتن آموخته و پروبال‌ش را گرفته تا بزرگ شود. پس از سال‌ها -و به رسمِ همیشگیِ روزگار- سواد ادبی شاگرد از استاد بیش‌تر شده و پدر دیگر نمی‌تواند جواب‌گوی پرسش‌های فرزندش باشد. پسر هم آرزوهای بزرگی دارد و نمی‌تواند جریان سیال ذهن‌ش را که رو به‌سمت پیش‌رفت دارد متوقف کند. خود پدر هم این را می‌داند. لذا پسر تصمیم می‌گیرد که برای مدتی -کوتاه یا طولانی، موقتی یا همیشگی- ترکِ خانه گوید و بساط زندگی را در خانۀ هم‌سایه پهن کند که سواد ادبی بیش‌تری نسبت به پدر دارد و می‌تواند جواب‌گویِ پرسش‌های او باشد.

این اتفاق می‌افتد. پسر به خانۀ هم‌سایه نقل مکان می‌کند و روز و شب مشغول مطالعه می‌شود. هم‌چنین فرض کنید که در این دنیا نویسندگان صرفن داستان‌های خود را در اختیار مجلات ادبی مختلف -با سطح‌های متفاوت- قرار می‌دهند تا درصورت داشتنِ کیفیت‌های لازم در آن‌ها چاپ شوند. پس از سال‌ها تلاش و یادگیری از هم‌سایه و به لطف تلمذ پای علم او، پسر می‌تواند داستانی بنویسد که در معروف‌ترین و معتبرترین مجلۀ این دنیای خیالی چاپ شود. حتمن اتفاق مبارکی است، مخصوصن برای خودِ پسر! این یعنی پسر توانسته قدمی کوچک در مسیر رسیدن به نوبل ادبیات بردارد. اما اشتباه است اگر فکر کنیم صرفِ چاپ‌شدنِ این داستان در این مجله -گیرم به‌ترین مجلۀ دنیا- اتفاق خیلی مهمی است و تهِ مسیر است! فراموش نکنیم که در همان مجله ده‌ها و صدها و بل‌که هزارها داستان دیگر از افرادِ مختلف چاپ شده که نویسندگانِ همه‌شان در آرزوی نوبل ادبیات‌اند.

خودِ پسر به این مسئله واقف است و می‌داند با این‌که روزی آرزویش بوده که بتواند یکی از داستان‌هایش را در این مجله چاپ کند، اما این تازه شروع راه است. هم‌سایه هم که تابه‌حال افراد زیادی را تربیت کرده -که خیلی از آن‌ها توانسته‌اند در همین مجله داستان چاپ کنند و حتا بعضی نوبل ادبیات هم گرفته‌اند!- همیشه این مسئله را به پسر یادآوری می‌کند که او هدف بزرگ‌تری در ذهن دارد و نباید دل‌بستۀ این موفقیت شود. اما طبیعی است که وقتی خبر این موفقیت به پدرِ پسر می‌رسد، به‌دلیل این‌که کم‌تر در جو افراد حرفه‌ای این حوزه بوده، این اتفاق را بسیار بزرگ می‌بیند. به‌نوعیِ تهِ آمال‌ش همین اتفاقی است که افتاده. درنتیجه در خانۀ خودش در بوق و کرنا می‌کند که فلان‌برادرتان که خودم خواندن و نوشتن را به او آموختم الان توانسته در فلان‌مجلۀ مشهور داستان چاپ کند، و می‌زند و می‌رقصد! حال آن‌که اصلن خبری از محتویات داستان پسرش ندارد و معلوم هم نیست که اگر داستان به دست‌ش برسد می‌تواند آن را کامل بخواند و بفهمد یا نه! و حال آن‌که پسرهای خیلی‌های دیگر -که هیچ نزده‌اند و نرقصیده‌اند- هم در آن مجله داستان چاپ کرده‌اند. اگر تنها یکی از کسانی که مدتی زیر دست پدر آموزش‌های مقدماتی دیده توانسته در این مجله داستان چاپ کند، تعداد بسیاربسیار زیادی از کسانی که زیر دست هم‌سایه آموزش‌های حرفه‌ای دیده‌اند توانسته‌اند به این مهم برسند!

فکر می‌کنم در این داستان، اگر کسی شایسته باشد که این موفقیت را در بوق و کرنا کند، شخصِ هم‌سایه است -که او هم آن‌قدر این موفقیت‌ها را دیده که برای‌ش عادی شده- و نه پدر، که از قدیم گفته‌اند کار را همان کرد که تمام کرد. اما اگر خودِ پدر به پیش‌رفت فکر می‌کند و تهِ دل‌ش این است به جایی برسد که توانایی این را داشته باشد که بقیۀ فرزندان‌ش را تا عالی‌ترین درجات آموزش دهد و از خانۀ خودش در آن مجلۀ معتبر داستانی چاپ شود و درنهایت یکی از فرزندانی که کاملن زیر دست خودش آموزش دیده بتواند نوبل ادبیات بگیرد، باید این خودکم‌بینیِ درونی نسبت به هم‌سایه و نگاه‌کردن به دستِ او را کنار بگذارد و به‌جای خرج‌کردن از اعتبار او و پررنگ‌کردنِ بی‌خودِ نقشِ خود، بی‌سروصدا علم و سوادش را بالا ببرد، که همانا از زدن و رقصیدن و فخرِ پسرِ داخلِ خانۀ هم‌سایه را فروختن چیزی در نمی‌آید. در این شرایط، بقیۀ فرزندانِ خانواده که تلاش پدر برای پربارترشدن را می‌بینند، حتمن در ناخودآگاه‌شان این تصور شکل می‌گیرد که تکیه‌گاهی دارند که می‌توانند در آینده روی او حساب کنند و به‌واسطۀ او قدم در راه پیش‌رفت بگذارند. بله، همین که فرزندان ببینند پدرشان به‌دنبالِ مصادره‌به‌مطلوبِ موفقیت برادرشان نیست و عزم‌ش را برای بالابردنِ علم خودش جزم کرده تا بتواند به‌خوبی آن‌ها را تربیت کند، کافی است.

 

این مقدمۀ نسبتن طولانی را به این بهانه نوشتم که یکی-دو هفتۀ پیش خبری بیرون آمد با عنوان «چاپ مقالۀ دانش‌آموختۀ دانش‌گاه شریف در مجلۀ نیچر» که در آن گفته شده‌بود یکی از دانش‌آموختگان شریف، که در حال حاضر دانش‌جوی دکتری EPFL است، در هم‌کاری با یک تیم تحقیقاتی از همین دانش‌گاه توانسته‌اند قطعۀ الکترونیکی جدیدی بسازند که انگار سرعت‌ش چندده‌ برابرِ ترانزیستورهای فعلی است و نتایج کارشان هم با عنوان «سوئیچ‌های پیکوثانیه‌ای مبتنی بر نانوپلاسما برای الکترونیک فوق‌سریع» در مجلۀ معتبر نیچر چاپ شده. خبری که کم هم قدر ندید و از سایت دانش‌گاه شریف و سایت وزارت علوم (با برچسب «دست‌آوردهای دانشگاه‌ها»!) گرفته تا ایسنا و صباایران و حتا اخبار ساعت 20 شبکۀ 4 -که همانا شبکۀ فرهیختگان است!- با این توضیح در خط اولِ همه‌شان که یکی از اعضای این گروه تحقیقاتی و نویسندگان این مقاله محمد سمیع‌زاده نیکو است که کارشناسی و کارشناسی‌ارشدش را در شریف گذرانده و الخ، سر برآورد.

(حالا از این مسئله بگذریم که اگر به صفحۀ مقاله در سایت نیچر رجوع کنید می‌بینید که این مقاله دو نویسندۀ ایرانی دارد، اما در هیچ‌کدام از خبرها اسمی از نویسندۀ دوم، یعنی امین جعفری که او هم دانش‌جوی دکتری EPFL است، نیست! چرا؟ چون همۀ سایت‌های خبری بالا و حتا وزارت علوم و صداوسیما، این خبر را عینن از سایت دانش‌گاه شریف برداشته‌اند و تیم خبری شریف هم به‌هردلیلی نامی از نفر دوم که دانش‌آموختۀ دانش‌گاه تهران است نیاورده. یعنی هیچ‌کدام از عزیزانِ خبرنگار چه در وزارت و چه در ایسنا و چه در صداوسیما زحمت چک‌کردن صفحۀ اصلی مقاله در سایت نیچر را هم به‌خود نداده‌اند که از همان خط اول به این موضوع پی ببرند که یک ایرانی دیگر هم در بین نویسندگان هست و می‌توانند بیش‌تر فخر بفروشند... ول‌ش کن! این موضوع مربوط می‌شود به وضع خبرنگاری و روایتِ علم در ایران که خودش حدیثی مفصل می‌طلبد... کلماتِ این پاراگراف که از ذهن‌م در رفتند هم صرفن مجمل‌ش بودند!) بگذریم و برسیم به حرف خودمان...

این‌جا بودیم که یکی-دو هفتۀ پیش حسابی این خبر را در بوق و کرنا کردند. فکر می‌کنم شباهت این داستان با مقدمۀ این نوشته به‌مقدار کافی واضح باشد. بله، مقاله‌دادن در نیچر کار هرکسی نیست، اما خیال نمی‌کنم اگر کسی مانند شخص x، کارشناسی‌اش را در مکس پلانک آلمان بگیرد و بعد برای دکتری برود استنفورد و آن‌جا با هم‌کاران‌ش مقاله‌ای در نیچر بنویسد، مکس پلانک و تلویزیونِ آلمان بلندگو دست بگیرند و برای مردم‌شان فخر بفروشند که ببینید! شخص x که در نیچر مقاله داده را ما تربیت کرده‌ایم! که اتفاقن برعکس، احتمالن مکس پلانک پیش خودش کلی حسرت می‌خورد که چرا شرایط ایده‌آل را فراهم نکرده و گذاشته استعداد یکی از افراد خانواده‌اش در جایی بیرون از خانواده بروز کند و بهره‌اش به اغیار برسد.

بله، یک‌بار است که مرحوم مریم میرزاخانی فیلدزِ ریاضی می‌گیرد، یا کامران وفا بریک‌ثرویِ فیزیک می‌گیرد، یا حتا نیایش افشردی و جاهد عابدی بوکالترِ کیهان‌شناسی می‌گیرند... خب در این موارد می‌شود به شریف و وزارت علوم و صداوسیما و باقی فامیل‌های وابسته حق داد که در بوق و کرنا کنند که آی مردم! ببینید کسی که ما بزرگ‌ش کردیم به کجا رسیده! به‌هرحال این‌ها جوایز شناخته‌شده‌ای هستند و چشم همۀ دنیا به آن‌هاست. از طرفی تمام این افراد در گذشته برهم‌کنشی با سیستم آموزشی‌مان داشته‌اند و به احترامِ همین برهم‌کنشِ اندک می‌شود به مسئولین اجازه داد که فخرشان را بفروشند. البته که همانا هیچ تضمینی نیست که اگر همین 3-4 نفر بالا همین‌ور می‌ماندند و دوران زندگیِ علمیِ پژوهشی خود (همان دوران دکتری و پس از آن، در مقابلِ زندگیِ علمیِ آموزشی یا همان دوران کارشناسی) را در دانش‌گاه‌های خودمان می‌گذرانند باز هم می‌توانستند به جای‌گاه فعلی‌شان برسند یا نه. (برای این‌که حرف خلاف واقعی نزده باشم، بگذارید بگویم که استثتائن جاهد دوران دکتری‌اش را در شریف گذرانده و الآن پسادکتریِ مکس پلانک است.) اما مقاله‌دادن در نیچر که هم‌ردیفِ بردنِ جایزه‌ای معتبر نیست که این‌چنین در بوق و کرنا می‌کنیم‌ش. روزی nها مقاله در نیچر چاپ می‌شود. حالا باز اگر یکی از دانش‌جویان یا اساتید خودِ شریف در نیچر مقاله‌ای بدهد برای من قابل درک است که این‌قدر بازتاب خبری پیدا کند (و اصلن باید هم پیدا کند) اما خبرِ چاپ مقالۀ کسی که در حال حاضر دانش‌جوی دانش‌گاه EPFL است و شاید هیچ رابطۀ مفید علمی‌ای هم با شریف ندارد، هیچ‌جوره به کت‌م نمی‌رود. اما قسمت بدتر ماجرا این‌جاست که وقتی سایت وزارت علوم را باز می‌کنیم، می‌بینیم که این خبر را با برچسب «دست‌آوردهای دانش‌گاه‌ها» منتشر کرده‌اند! یعنی مسئولین حوزۀ علم‌مان، مثل پدرِ قسمت مقدمه، نگاه‌شان کاملن به دست هم‌سایه است و اعتبار خود را از او طلب می‌کنند. اعتباری پوشالی که اگر ازشان بخواهی کمی در مورد آن برای‌ت صحبت کنند و بگویند که خب حالا کِی می‌توانیم از این دست‌آورد عظیم دانش‌آموختۀ شریف در صنعت خودمان استفاده کنیم، کاری جز سکوت ازشان برنمی‌آید.  

به‌شخصه معتقدم تا این طرز تقکر در ناخودآگاه‌مان وجود دارد، نمی‌توانیم به جهشی بزرگ در مسیر پیش‌رفت علمی امیدوار باشیم. تا وقتی وزیر علوم و رئیس دانش‌گاه شریف و خبرنگار حوزۀ علم، به همین که یکی از دانش‌آموخته‌های سال‌های گذشتۀ شریف مقاله‌ای در ژورنالی معتبر بدهد راضی هستند و به آن افتخار هم می‌کنند، نمی‌توان از افق‌های بلندمدت حرف زد. اصلاح این طرز تفکر قدم صفرم است؛ وقتی این اتفاق افتاد تازه می‌توانیم به جهشی بزرگ در حوزۀ علم امیدوارم باشیم... وقت آن است که پدرمان چشم از خانۀ هم‌سایه و پسرانِ کوچ‌کرده به آن بردارد و آرزوهای بزرگ‌ش را از دهان به اعماق قلب‌ش ببرد و برای رسیدن به آن‌ها خودش را روزبه‌روز به‌تر کند. آن‌موقع ما پسران هم در خانۀ خودمان می‌مانیم و به او تکیه می‌کنیم و این‌جا را می‌سازیم.

 

آخرنوشت: هدف این نوشته طرح یک مشکل با رجوع به یکی از مصادیق‌ش بود. برای تکمیل آن بر خود لازم می‌بینم که راه‌حلی نیز برای آن ارائه کنم. این‌کار نیازمند فکر و مطالعۀ زیادی است. اما تا مرتبۀ یک، به‌نظرم داشتنِ خبرنگاران علمِ باسواد و کاربلد می‌تواند کمک‌کننده باشد. این‌که چرا تفکر وزیر علوم و رئیس دانش‌گاه شریف این‌طور است را نمی‌دانم، اما می‌دانم که اگر خبرنگارِ حوزۀ علم، به‌جایِ یک رباتِ کپی‌-پیست‌کننده، انسانی باسواد و آگاه به این حوزه باشد، به‌راحتی می‌تواند از وزیر و رئیس بابت تفکراتی از این دست که احتمالن در ناخودآگاه‌شان است و حتمن روی تصمیم‌گیری‌هایشان تأثیر می‌گذارد، سؤال کند. همین سوال‌کردن یعنی فرصتی برای گفت‌وگو و اصلاح.

 

عنوان: مصرعی از فیض کاشانی.

«ظاهرِ باطن‌نما و باطنِ ظاهرنما / در عیان پیدا و در پنهان عیان! پیداست کی‌ست!»

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۴
امید ظریفی
دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ب.ظ

دید اندک بود و شب تاریک و موشک نابلد

پردۀ نخست

صبحِ شنبه بود. ساعت 8ونیم کیهان‌شناسی داشتم. می‌دانستم دکتر ابوالحسنی حتمن تحت تأثیر اتفاق دیروز است. رسیدم دانش‌گاه. کیف‌م را داخل کلاس گذاشتم و بیرون آمدم. روی یکی از صندلی‌های لابی طبقۀ 1 دانش‌کده نشستم و آرام‌آرام 27 ساعت گذشته را در ذهن‌م مرور کردم. تا حالا نشده‌بود که دکتر بیش از یکی-دو دقیقه تأخیر داشته‌باشد. این‌بار بعد از 8 دقیقه بالاخره از پله‌ها پایین آمد. از دور سلامی کردم و پشت سرش وارد کلاس شدم. چشمان‌ش به‌وضوح قرمز بود، اما -به‌زور- لب‌خندش را نگه داشته‌بود. گفت نمی‌داند باید چه بگوید. گفت گاهی اوقات حقیقت همین‌قدر محکم می‌خورد توی صورت آدم. گفت از دیروز حال‌ش سر جایش نیست. گفت آن مرد را از نزدیک دیده‌بوده. گفت چه‌قدر خاکی بوده و خالی از غرور... و بعد درس‌ش را آغاز کرد و با لب‌خند همیشگی‌اش غرق شد در نوشتن معادلات و حرف‌زدن از فصل 10 واینبرگ و بررسی تورم به‌عنوان آغازی بر افت‌وخیرهای کیهانی. قرمزیِ چشمان‌ش کم‌کم محو شد. می‌دانم چه‌قدر عاشق تدریس است. می‌دانم اگر آن روز هر کاری به غیر از تدریس می‌خواست انجام دهد نمی‌توانست. میانۀ کلاس استراحتی کوتاه داد و رفت تا لیوان چای‌ش را پر کند. وقتی برگشت معلوم بود که دوباره پرندۀ ذهن‌ش پر کشیده سمت اتفاق روز گذشته. خواست از دیدارش با سردار بگوید. از قبل‌ش شروع کرد و بین صحبت‌هایش بارها گفت که نمی‌دانم باید این‌ها را بگویم یا نه. گفت چندمدت پیش پسر بشار اسد آمده‌بود ایران، بی‌خبر و غیررسمی و در قالب سفری شخصی. گفت 18-19 ساله است و قیافه‌اش بیش‌تر به مادرش رفته و اروپایی‌طور است. گفت مانند پدربزرگ‌ش اسم‌ش حافظ است، حافظ اسد. این‌جا که رسید به یکی از بچه‌های ارشد آخر کلاس اشاره کرد و گفت که فلانی تو هم دیدی‌ش! گفت المپیاد ریاضی می‌خوانده و انگار در کشورش هم مدال آورده. از ساده و بی‌پالایش بودن‌ش گفت. گفت سردار به او گفته‌بود تا وقتی در ایران هستی پدرت من‌م. گفت وقتی رسیده‌بود ایران گفته‌بود می‌خواهم شریف را ببینم و آن‌ها هم با خودشان گفته‌بودند بدهیم‌ش دست کی که در شریف بگرداندش و رسیده‌بودند به ابوالحسنی. گفت قضیه را که با من در میان گذاشتند به یک شرط قبول کردم و آن هم این‌که بعدش فرصتی بدهند تا با سردار دیدار کنم. بعد کمی از روزی گفت که رفته‌بود و آورده‌بودش شریف. آخر کار هم دوباره با خنده گفت نمی‌دانم درست بود این‌ها را بگویم یا نه، اما خیالی نیست، اگر جایی بگویید هم من تکذیب می‌کنم! سپس از دیداری گفت که مدتی بعدش با سردار داشته. گفت یک روز زنگ زدند و گفتند جلسه‌ای هست و بیا؛ و وقتی رفتم دیدم که سردار هم هست. از صحبت‌هایشان گفت. از منش و سادگی‌اش گفت. گفت و گفت و گفت تا بغض کرد. از این گفت که سردار از اهمیت کار در دانش‌گاه برای تربیت دانش‌جویان گفته‌بود. این را گفت و برگشت سمت تخته و اضافه کرد که نمی‌دانم واقعن کارم را خوب انجام می‌دهم یا نه. بعد، از آخر دیدار گفت. از انگشتری که از سردار گرفته‌بود و در دست‌ش بود. اضافه کرد وقتی سردار انگشتر را به‌م داد گفت که خیلی از این انگشتر خوش‌م نمی‌آید، این فعلن باشد تا دفعۀ بعد یک‌دانه به‌ترش را به‌ت بدهم. به این‌جای صحبت‌هایش که رسید لب‌خند تلخی زد. دفعۀ بعدی در کار نبود.

 

پردۀ دوم

ظهر روز واقعه با گوشی مادرم تماس گرفتم. پدرم گوشی را برداشت و آخرین اخبار هواپیما را از من جویا شد؛ این‌‌که چندتا شریفی در پرواز بوده‌اند و آیا می‌شناختم‌شان یا نه. حرف‌هایمان که تمام شد، گفتم گوشی را بدهند به مادرم. ثانیه‌ای بعد صدای مادرم را از آن سمت تلفن شنیدم که می‌گفت نمی‌خواهد با من صحبت کند، چون برای چندمین‌بار در چند روزِ گذشته قرار است در مورد مسئله‌ای حرف بزنیم که اعصاب‌ش را خورد می‌کند. راست می‌گفت. شهادت سردار و داستانِ شروع جنگ و کشته‌های کرمان چیزهایی نیستند که بشود مرگ 176 نفر دیگر را هم دنبال‌شان آورد. روزهای بعد روزهای بدی بود. به‌صورت مستقیم هیچ‌کدام از مسافران پرواز 752 هواپیمایی اوکراین را نمی‌شناختم، اما بعضن جزء دوستانِ سال‌بالایی‌هایی بودند که با هم در ارتباط‌یم. الآن که دارم این کلمات را می‌نویسم یاد فریادهای پدر یکی از دانش‌جویان سابقن‌شریفی می‌افتم. همان فریادهایی که در چندقدمیِ خودم هوا را می‌شکافتند و کلیپ‌ش هم همه‌جا پخش شد. بگذریم، برگردیم به عقب... از صبح شنبه اما همه‌چیز بدتر شد، حال من هم. اول صبح که خبرِ خطای انسانی آمد و له‌م کرد و چندساعت بعد هم -که داشت حال‌م کمی به‌تر می‌شد- ناگهان نخستین آشناها را در بین مسافران هواپیما پیدا کردم و دوباره له شدم. پریسا و ری‌را، هم‌سر و دختر حامد اسماعیلیون. حامد اسماعیلیون را به‌خاطر شمارۀ نخست ناداستان می‌شناسم، از روز رونمایی مجله که رفته‌بودم مرکز نبشی. مجله را خریدم و جلد پلاستیکی رویش را کندم و بعد از این‌که از محمد طلوعی خواستم تا برای‌م امضایش کند، کناری ایستادم و صفحه‌ها را آرام‌آرام ورق زدم. صفحه‌های تبلیغاتی و تبریک پیش‌پیشِ سال 98 را رد کردم و رسیدم به نخستین صفحۀ اصلی مجله که چندکلمه‌ای بود از مسکوب در مورد نوروز. صفحه زدم و اطلاعات مجله را سریع مرور کردم. صفحه زدم و رسیدم به فهرست. همان‌لحظه، بین همۀ عنوان‌ها، عنوانِ یکی از متن‌های بخش روایت‌های زندگی نظرم را جلب کرد: «هوم». اعراب نداشت. اولِ کار آن‌چیزی خواندم‌ش که به نشانۀ تایید به‌کار می‌بریم. بعد یادم افتاد که موضوع شمارۀ نخست خانه است و این هوم هم حتمن همان home است. چشم‌‌م گشت سمت اسم نویسنده‌اش: «حامد اسماعیلیون». از همان لحظه هوم و حامد اسماعیلیون ناخودآگاه در ذهن‌م حک شدند. بعد از خواندن متن هم اثری که از خودشان توی ذهن‌م گذاشتند عمیق‌تر شد. متن کوتاهی بود، اما برای من شد یکی از به‌ترین متن‌های این شماره و کلی باهاش کیف کردم. این شد که خط سیر متن و روایتی که حامد اسماعیلیون تعریف کرده‌بود در ذهن‌م ماند. آن روز صبح که خبردار شدم هم‌سر و دختر حامد اسماعیلیون هم در آن پرواز بوده‌اند، شمارۀ نخست ناداستان کنار دست‌م نبود اما در ذهن‌م کلِ روایت هوم را مرور کردم. حامد اسماعیلیون در هوم قسمتی از داستان مهاجرت خانواده‌شان به کانادا را روایت کرده و به‌طبع از پریسا و ری‌را هم یاد کرده. سخت است به‌واسطۀ کلمات با شخصیت‌هایی واقعی آشنا شده‌باشی و مدتی بعد ببینی این‌طور پرپر شوند. امروز که اصفهان‌ام، شمارۀ نخست ناداستان را از کتاب‌خانه‌ام برداشتم و دوباره آرام‌آرام همۀ صفحه‌ها را ورق زدم تا رسیدم به فهرست. نگاه‌م چرخید سمت قسمت پایینی صفحه. جایی که برای هر متن بعد از خواندن‌ش یکی‌دو جمله نوشته‌ام. برای هوم نوشته‌بودم: «در مورد روزهای اول مهاجرت به کانادا و مستقرشدن در هانوورکلا! جملات و حس‌های قشنگِ خوبی داشت!» هانوورکلا را که خواندم لب‌خندی روی لب‌م نشست. دست انداختم بین صفحات و صفحۀ 139 را آوردم و شروع به خواندن کردم. رسیدم به این جمله: «صبح از هانوور، روستای کوچکی در قلبِ برفی ایالت، تا واترلو رانندگی کرده‌بودیم. من به آنجا می‌گویم هانوورکلا، جایی است بین وایرتون‌دره و دورهامِ سُفلا.» لب‌خندم بزرگ‌تر شد. اما دیری نپایید که پای پریسا و ری‌را هم به کلماتی که جلوی روی‌م بود باز شد و اخم‌هایم در هم رفت. داستان اصلی هوم در مورد این است که در جایی افسر ادارۀ مهاجرت کانادا به نگارنده می‌گوید: «پس مراسم سوگندنامه‌ی تابعیت را می‌گذاریم برای وقتی که به خانه برگشتید.» و نگارنده گیج می‌شود که چه‌طور می‌شود در ایران سوگند خورد. زیرا برای او «خانه» یعنی ایران و برای افسر ادارۀ مهاجرت کانادا یعنی کانادا. و این کشمکش ذهنی چنددقیقه‌ای ادامه دارد تا بالاخره نگارنده منظور افسر ادارۀ مهاجرت را می‌فهمد. «کلاه مشکی را سرم می‌گذارم، بلند می‌شوم و با او دست می‌دهم. مناقشه بی‌فایده است. «هوم» در ذهن من جاری است و خودم می‌دانم کجاست. ممکن است طبق اوراق اداره‌های صدور روادید در این گوشه و آن گوشه‌ی دنیا معنای دیگری بیابد اما در ذهن من می‌تواند از آنجا تا اینجا، از روزی آفتابی در ارتفاعات البرز تا شبی برف‌گیر در هانوورکلا را در بر بگیرد.» این کلمات کلماتِ آخر هوم بود. وقتی دوباره متن را به پایان رساندم، چشم گرداندم و روی خط اول صفحۀ آخر ایستادم. «... ری‌را می‌رود تا با همکلاسی‌هایش در اتاق بازی بازی کند.» بارها و بارها این جمله را خواندم و بغض کردم. ری‌را می‌رود تا با همکلاسی‌هایش در اتاق بازی بازی کند... نه... دیگر ری‌را نمی‌رود تا با هم‌کلاسی‌هایش در اتاق بازی بازی کند... ری‌را دست‌ در دستِ مادرش می‌رود جایی دور، خیلی دور...

 

پرده می‌افتد

شاید خوب باشد تا از ناداستان فاصله نگرفته‌ایم، نگاهی هم به متن زیر بیندازیم. این کلمات قسمتی کوتاه از متن «خرابه‌های بی‌شکوه» است که محمد طلوعی در مورد سفرش به سوریه در شمارۀ سوم ناداستان که موضوع‌ش سفر بود نوشته، در زمانی که تازه ارتش آزادی‌بخش سوریه راه افتاده‌بود و خبری از گروه مستقلی به اسم داعش نبود.

 

قرار بود با یک زندانی سیاسی سابق مصاحبه کنیم، زندانی‌ای که سی‌وپنج سال در زندان اسد پدر و پسر بود. ندیده فکر می‌کردم او همه‌ی آن چیزی است که می‌خواهم از دمشق ببینم، همه‌ی صفت‌های پنهانی که دمشق دارد. یک شرح مختصری از زندگی‌اش خوانده بودم، عادل نعیسه عضو حزب کمونیست سوریه. هفتادویک ساله. متولد دمشق، فارغ‌التحصیل حقوق از دانشگاه دمشق. عکسش را هم دیدم. سری تاس با موهای سفید کنار شقیقه، چشم‌هایی سبز، چشم‌هایی که غم دارد، دندان‌هایی ردیف و سفید که حاصل سال‌ها مراقبت در زندان بود و صورتی گل‌انداخته انگار هر دقیقه سرش را برگردانده و یک قلپ از بغلی کنیاکش نوشیده. عادل نعیسه را وقتی دیدم همه‌ی آن‌ها بود جز آن آدم غمناکی که خیال می‌کردم. ریشش را همین دو دقیقه قبل از اینکه ما برسیم تراشیده بود، پیراهن سه‌دکمه‌ی سفیدی پوشیده بود و خنده از لب‌هاش نمی‌افتاد. به عنوان یک زندانی طولانی‌مدت نه عبوس بود نه دل‌شکسته نه شبیه زندانی‌های چپ وطنی‌ای که می‌شناختم از کسی طلب‌کار بود یا نمی‌دانم شاید فرصت نکرد این چیزها را نشانم بدهد یا زبانش آن‌قدر خوب نبود که بتواند به انگلیسی شکایت کند. در عوض شور و شوق تغییر داشت. این نیاز و شور به تغییر در همان ورودی خانه‌اش پیدا بود. خانه‌ای دو طبقه بود کنار یکی از شاخه‌های رودخانه‌ی برادا. آب همین رودخانه است که بخار می‌شود و به تپه‌های شمال شهر گیر می‌کند و شهر را شبیه شهری کنار دریا شرجی می‌کند. ورودی خانه که باغچه‌ی کوچکی دارد پر است از درختچه‌های یاسمین. بوی گل‌ها همه‌جا را برداشته وگرنه من از کجا می‌توانستم بفهمم این درختچه‌ها چی هستند. خانه ستون‌های بلند دارد و با سنگ‌های سفیدی ساخته شده که رگه‌های اخرایی دارند. دست‌انداز پنجره‌ها و ایوان مشرف به باغ آهن سیاه است. همه چیز مال یک قرن پیش است حتی پلاک خانه. توی خانه معلوم می‌شود خانه سال‌ها خالی بوده. تمام این سال‌ها که عادل نعیسه در زندان بوده کسی نبوده در خانه زندگی کند. مادر و پدرش قبلا مرده بودند و برادرهاش که عضو حزب بوده‌اند بعد از دستگیری او همه رفته‌اند آمریکا. می گویم: «بامزه نیست که همه‌ی چپ‌ها از یک جایی می‌رند آمریکا.»
می‌گوید: «شاید چون آدم از هر چیزی متنفره کمی هم دوستش داره. خیلی وقت‌ها آدم‌ها احساساتشون رو درست تشخیص نمی‌دند.»
می‌گوید تمام این سال‌ها که در زندان بوده می‌دانسته این اتفاق بالاخره می‌افتد، می‌دانسته این شکاف واقعی است و فقط نیاز به یک گُوِه داشته تا شکاف اجتماعی را عمیق‌تر کند. وقتی حزب بعث این‌همه به همه‌چیز و همه‌جا مسلط شده باید انتظار همچین اتفاق‌هایی را می‌داشته.
می‌گویم: «چی در زندان بوده که این اتفاقات را برایش قابل پیش‌بینی می‌کرده؟»
می‌گوید: «اخوانی‌ها، کثافتی که توی سرشان بود. اسد و بشار حیوان‌اند ولی این‌ها که می‌آیند حیوان‌ترند. من در این شرایط اگر مجبور باشم انتخاب کنم طرفدار اسد می‌شوم. من با اینها در سلول بودم، من با اینها حرف زدم، با اینها بحث کردم.»
هنوز داعش نیامده، هنوز حرف‌هایی که عادل می‌زند شبیه پیشگویی‌های کاساندر است. ارتش آزاد صورتی واقعا آزاد دارد. بشار در منفورترین صورتش است. تصویر رسانه‌ها از سوریه کشوری است که یک حزب و یک آدم به گوی آتش تبدیلش کرده. حرف‌های عادل نعیسه را هم‌پالکی‌های سابق و معارضین امروز هم قبول ندارند، خیال می‌کنند او خودش را به چیزی فروخته. وقتی در تلویزیون رسمی سوریه می‌آید و این حرف‌ها را می‌زند همه از دوست و دشمن برایش شیشکی می‌بندند. او اما هیچ‌چیزی برای از دست دادن یا به دست‌آوردن ندارد. می‌پرسم: «اگر این آشتی‌ای که از آن حرف می‌زنید محقق شود چه‌کار می‌کنید، می‌خواهید در دولت باشید یا مثلا در مجلس؟ فکر می‌کنید کجا بیشتر مثمر ثمرید؟»
می‌دانم سوالم خیلی الکی است، رویم نمی‌شود بپرسم این چیزها که می‌گویی این تملق‌ها که از اسد می‌کنی عوضش چه می‌خواهی، به خاطر همین سوالم را زرورق می‌کنم.
می‌خندد، بعد کمی فکر می‌کند و بلندتر می‌خندد، می‌گوید: «فکر می‌کنی من چیزی می‌خوام؟ اگر همه‌چیز خوب بشه اگر از این کثافتی که هستیم دربیاییم دوباره من رو می‌گیرن می‌برن زندان. چون اون‌وقت قرار نیست من بین دشمنان امروز انتخاب کنم، اون‌وقت حتما به بشار باید فحش بدم بنابراین دوباره می‌گیرنم می‌برنم زندان.»
آن لحظه‌ای که می‌خندید انگار دوباره خودش را در زندان دیده بود، دوباره در یک جایی که نصف عمرش را گذرانده بود و این به خنده‌اش انداخته بود، این چند روز و ماهی که از زندان بیرون بود برایش شبیه شوخی بود.

 

 

پی‌نوشت1: فکر می‌کنم همین‌قدر کافی است، که -بقیه‌اش را- تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی.

پی‌نوشت2: عنوان برگرفته از بیتی از حسین جنتی است:

گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش / دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۰۰
امید ظریفی
شنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۰ ق.ظ

سرو

نمی‌شود با سایه و شعرش دم‌خور بود و مرتضا کیوان را نشناخت. مرتضا فارغ از هر تفکری که داشت، کارش مبارزه با ظلم بود، فریادزدنِ بی‌عدالتی و خفقان بود. مرتضا هرچه نباشد، «سروِ» شعرهای سایه است. «سرو»ی که بعد از شعر سایه، نماد شهید شد در ادبیات‌مان؛ و در همۀ این سال‌ها برای خودِ سایه، نمادِ مرتضا کیوان ماند. مرتضایی که حکومت قبل تحمل دیدن قبری که خودش او را در آن گذاشته‌بود را هم نداشت و بعد از مدتی قبر او و باقی یاران‌ش را خراب کرد و به‌جایشان درخت کاشت. مرتضایی که وقتی سایه 60 سال پس از مرگ‌ش -که خودش عمری دراز است- پشت تریبونی می‌رود و بهانه پیش می‌آید که از همین داستان بگوید، به شعری کوتاه و سه مصرعی اشاره می‌کند که سال‌ها بعد از آن اتفاق برای مرتضا گفته و بر روی بشقابی نوشته و به هم‌سرش پوری تقدیم کرده:

ساحت گور تو سروستان شد

ای عزیز دل من

تو کدامین سروی؟

و نشان به این نشان که همین سه مصرعی که خواندن‌ش برای شما سه ثانیه هم نشد، برای سایه سی ثانیه طول می‌کشد؛ قرمز می‌شود، مکث می‌کند، سرش را پایین می‌اندازد، بغض گلویش را می‌گیرد، انگشتان‌ش را به هم می‌ساید، و آخر بعد از سی ثانیه خواندنِ این سه مصرع را تمام می‌کند؛ انگار که رفیق‌ش را همین چند دقیقۀ پیش از دست داده‌ باشد. حکومت شاه، مرتضا کیوان را در بامداد 27 مهرماه 1333 به‌همراه پنج نفر دیگر از اعضای حزب توده اعدام کرد. سایه در آبان‌ماه همان سال در شعر «هفتمین اخترِ این صبحِ سیاه» می‌گوید:

آخر ای صبحدمِ خون‌آلود

آمد آن خنجرِ بیداد فرود

شش ستاره به زمین درغلتید

شش دلِ شیر فروماند از کار

شش صدا شد خاموش.

بانگِ خون در دلِ ریشم برخاست

پُر شدم از فریاد

هفتمین اخترِ این صبحِ سیاه

دلِ من بود که بر خاک افتاد.

در آن روز، مرتضا 33ساله است و دقیقن 4 ماه از ازدواج‌ش با پوری در 27 خردادماه می‌گذرد. عجیب‌تر نامه‌ای است که او چندساعت قبل از اعدامِ خود نوشته. انگار نه انگار که دستی که این نامه را می‌نویسد، لختی بعد دیگر توان حرکت ندارد. انگار نه انگار که ذهنی که دستور جاری‌شدنِ این کلمات بر کاغذ را می‌دهد دقیقه‌ای بعد از کار می‌افتد. انگار نه انگار که قلبی که خونِ درون‌ش جوهر قلمِ نویسنده است، دقیقه‌ای بعد از تپش باز می‌ایستد:

 

 

این نامه را می‌خوانم و در دقتی که مرتضا کیوان در نوشتن‌ش به‌خرج داده می‌مانم، در سادگی و روانیِ زبان‌ش می‌مانم، در رعایت علائم نگارشی و تشدیدها می‌مانم. این نامه را می‌خوانم و به جملۀ «دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند» می‌رسم و یاد بند یکی‌مانده‌به‌آخرِ «ارغوانِ» سایه می‌افتم که می‌گوید:

ارغوان، بیرقِ گلگونِ بهار!

تو برافراشته باش

شعرِ خونبارِ منی

یادِ رنگینِ رفیقانم را

بر زبان داشته باش.

این نامه را می‌خوانم و به درخواستی که مرتضا از هم‌سرش می‌کند می‌رسم، این‌که مواظب دل‌درد خود باشد. سایه در همان سخنرانی که بالاتر ازش یاد کردم از پوری -که جلویش نشسته- اجازه می‌گیرد و داستانی از همان سال‌ها تعریف می‌کند که پوری دردهای ماهانۀ سختی داشته، و پزشک هم به‌ترشدن‌ش را در گرو ازدواج او می‌بیند. پوری و مرتضا ازدواج می‌کنند، اما زندگی آن‌ها -تا قبل از دست‌گیریِ مرتضا- به 70 روز هم نمی‌رسد. حالا کیوان چندساعتی تا مرگ فاصله دارد، اما نگران دردهای پوری است. از طرفی به‌هیچ‌عنوان به خود اجازه نمی‌دهد که بخواهد در نامۀ آخرش مستقیمن بنویسد که از نظرش ازدواج مجدد پوری اشکال ندارد، چون اصلن از فکرش هم نمی‌گذرد که این‌قدر ادعای مالکیت او را داشته‌ باشد؛ پس فقط می‌گوید: «پوری‌جان دلم میخواهد بفکر دل‌درد خود باشی و اقدامی کنی که از این درد کمتر رنج ببری زیرا همیشه مرا ناراحت میکرد و رنج میداد». بگذریم که پوری حرف‌ مرتضا را گوش نکرد.

آری... کیوان ستاره شد / که بگوید / آتش / آنگاه آتش است / کز اندرون خویش بسوزد / وین شامِ تیره را بفروزد.

 

 


 

آخرنوشت: روزِ اربعین از مرتضا کیوان نوشتن و از هر بشر دیگری -غیر از حسین (ع)- نوشتن سخت است. از حسین (ع) نوشتن هم سخت است. هی کلمات را پشت سر هم ردیف می‌کنی، هی سعی می‌کنی خودت را بگذاری جای افراد اصلی داستان، هی احساسات‌ت به غلیان می‌افتد، هی اشک‌های سایه می‌آید جلوی چشم‌ت؛ اما وقتی یاد حسین (ع) می‌افتی، همۀ این‌ها رخت برمی‌بندند و می‌روند و تو می‌مانی و بزرگ‌ترین غمِ عالم. به قولِ خودِ سایه:

یا حسین بن علی

خون گرم تو هنوز

از زمین می‌جوشد

هرکجا باغ گل سرخی هست

آب از این چشمۀ خون می‌نوشد.

کربلایی است دل‌م... 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۰۳:۳۰
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۷ ب.ظ

داشتیم؟ نداشتیم...

فیلم کوتاه زیر رو اولین‌بار توی دوران راه‌نمایی دیدم. نمی‌دونم از کجا به دست‌م رسید؛ اما بسیار ازش خوش‌م اومد. اون‌موقع تازه تلویزیون LED خریده‌بودیم. من هم این فیلم رو ریخته‌بودم روی یه فلش و زده‌بودم‌ش به تلویزیونِ نونوارشده‌مون و برای هرکسی که می‌اومد خونه‌مون پخش‌ش می‌کردم. جدای از حرفی که داشت، این‌قدر از ایده‌ی پشت‌ش و نحوه‌ی ساخت‌ش خوش‌م اومده‌بود، که اگه بگم همون‌موقع بیش از صدبار دیدم‌ش، بی‌راه نگفتم. توی چندسالِ گذشته هم چندین‌بار به‌ش برخوردم و هربار دوباره نشستم پاش. این شد که حتا الآن هم، بعد از گذشت هفت-هشت سال، هنوز تک‌تک دیالوگ‌هایی که توی فیلم می‌گن و تک‌تک آهنگ‌هایی که می‌خونن رو به‌ترتیب حفظ‌م و می‌‌تونم با لحن خود بچه‌ها بخونم! خلاصه پیش‌نهاد می‌کنم چنددقیقه‌ای وقت بذارید و فیلم کوتاه روزی که فارسی داشتیم رو ببینید. کیفیت‌ش هم همینی‌ه که هست! (-:

 

 

قبل از نوشتن این کلمات، کمی این‌ور و اون‌ور جست‌وجو کردم تا اطلاعات بیش‌تری در مورد فیلم به‌دست بیارم. نویسنده و کارگردان فیلم امید عبداللهی‌ه و این فیلم رو سال 79 توی یکی از مدرسه‌های روستای ظفرآباد استان فارس که اون موقع معلم همون‌جا بوده ساخته. اطلاعات بیش‌تر توی سایت کارگردان هست. باقی بقا.

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۷
امید ظریفی