امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۶ ق.ظ

همّت، همّت، اسپایدرمن

یکی‌دو هفته‌ی گذشته را درگیر اسباب‌کشی بودیم؛ یعنی هفتمین اسباب‌کشی‌مان در 13 سال گذشته. البته چندتایی هم قبل‌ش بوده که یادم نیست و چندتایی هم قبل‌ترش بوده که اصلن نبوده‌ام که بخواهد یادم باشد یا نباشد. این یکی طولانی‌ترین و در عین حال راحت‌ترین اسباب‌کشی‌مان بود. طولانی بود، چون آرام‌آرام وسایل را منتقل کردیم و راحت بود، چون دیگر خبری از کامیون و بارزدنِ یک‌باره‌ی همه‌ی وسایل نبود و تنها وسیله‌ی نقلیه‌مان آسانسور باری بلوک‌مان بود که هی از 8 می‌رفت 2 و از 2 می‌رفت 8. دو سال گذشته را در بلوک 7 و طبقه‌ی 8 و واحد 1 مجتمع‌مان گذراندیم. الآن عدد نخست ثابت مانده، از دومی 6تا کم شده و به سومی 5تا اضافه شده. این است که خانه‌مان از 781 شده 726. 726 از 781 کوچک‌تر است، یک اتاق کم‌تر دارد و طراح کابینت‌های آشپزخانه‌اش هم حسابی نابلد بوده. البته خوبی‌هایی هم دارد. مثلن اتاق 781م پنجره‌ی بزرگی داشت، اما رو به دیوار سیمانی بلوک کناری باز می‌شد که در فاصله‌ی چندمتری بلوک ما ساخته شده‌بود. در حدی نزدیک که وقتی سرم را هم ازش بیرون می‌بردم و بالا و پایین را نگاه می‌کردم، نه آسمان معلوم می‌شد و نه زمین. بلوک کناری مثل یک غول بزرگ بی‌شاخ‌ودم پشت‌ش را به من کرده‌بود و در چندمتری پنجره‌ی اتاق‌م نشسته‌بود و بی‌توجه به محیط اطراف‌ش تخمه می‌شکست! اتاق فعلی 726م اما پنجره‌ی کوچکی دارد. البته خوبی‌اش این است که همین پنجره‌ی کوچک رو به خیابان باز می‌شود. تخت‌م را طوری گذاشته‌ام که وقتی سرم را روی بالش می‌گذارم، می‌توانم آسمان را ببینم؛ البته مقداری از اندام بدقواره‌ی ساختمان درحال‌ساختِ آن‌ور خیابان هم داخل کادر است.

دیروز بعد از ظهر که روی تخت‌م دراز کشیدم و چشم دوختم به آسمان، یاد 13-12 سال پیش افتادم؛ نخستین دوره‌ی یزد بودن‌مان، یعنی سال‌های اول و دوم دبستان. با این‌که خانه‌مان طبقه‌ی دوم بود، اما بالکن به‌نسبت بزرگی داشت. این‌قدری برای جثه‌ی آن‌موقع‌ام بزرگ بود که با دوستان‌م می‌توانستیم در آن فوتبال بازی کنیم. یکی از تفریحات‌م این بود که روزها می‌رفتم زیر آفتاب دراز می‌کشیدم و چشم می‌دوختم به آسمان تا هواپیمایی پیدا شود. مثل الآن نبود که فقط بتوانم تکه‌ی کوچکی از آسمان را ببینم. آن روزها کل آسمان در دست‌رس من بود و تقریبن به همه‌ی محیط بالای سرم دید داشتم. هواپیما را که از دور می‌دیدم داستان‌پردازی‌های خیالی‌ام را شروع می‌کردم. تا بیاید و از بالای سرم عبور کند و در آن‌سوی آسمان غیب شود، خیلی وقت بود. یک‌بار داستان این بود که هواپیما می‌شد مال دشمن و من از آن پایین با تفنگ‌م به سمت‌ش شلیک می‌کردم. درگیری که بالا می‌گرفت دیگر نمی‌شد خوابیده به جنگ ادامه داد. برای همین بلند می‌شدم و می‌رفتم پشت کولرمان سنگر می‌گرفتم و از آن‌جا جنگ را ادامه می‌دادم. هم‌زمان با هواپیماهای خودی هم در ارتباط بودم و پشت بی‌سیم سر خلبان‌هایشان داد می‌کشیدم که شهر دارد از دست می‌رود و چرا آن‌ها خودشان را نمی‌رسانند. و الحق که حق هم داشتم، چون هیچ‌موقع خودشان را نرساندند. بار دیگر داستان فانتزی‌تر بود. من مرد عنکبوتی بودم و عده‌ای هواپیما را دزدیده‌بودند و کنترل‌ش را به‌دست گرفته‌بودند و می‌خواستند بکوبندش به جایی مثل امیرچخماق. این‌بار هی تار می‌انداختم تا آخرش دوتا از تارها بخورند به هواپیما و همان‌طور که چشمان‌م را بسته‌ام، من را بکشند بالا تا برسم به بدنه‌ی هواپیما. بعد خود را می‌رساندم به شیشه‌ی کابین خلبان و آن را می‌شکاندم (آن‌موقع نمی‌دانستم که شکستن شیشه‌ی هواپیمای در حال حرکت خطرناک است و باعث سقوط آن می‌شود، وگرنه راه دیگری برای واردشدن به هواپیما پیدا می‌کردم!) و وارد هواپیما می‌شدم و تک‌تک دزدها را می‌کشتم و پرت‌شان می‌کردم پایین. بعد مسافرها را به آرامش دعوت می‌کردم و در بین سوت و دست و تشکرهایشان از همان شیشه‌ی شکسته‌شده می‌رفتم بیرون و دوباره برمی‌گشتم روی زمین. البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که بعضی وقت‌ها یک مِری‌جِینی هم در هواپیما بود که اصلن به‌خاطر او بود که می‌رفتم و هواپیما را از دست دزدها نجات می‌دادم! مهم نبود ماموریت‌م نجات شهر است یا نجات مِری‌جِین؛ باید همه‌ی کارها را تا وقتی هواپیما در دیدم بود انجام می‌دادم، وگرنه شکست می‌خوردم. حالا یا هواپیمای دشمن به‌سلامت از بالای سرم عبور می‌کرد و شروع می‌کرد به بمب‌باران شهر، یا موقعی که داشتم جلوی مری‌جِین با دزدها می‌جنگیدم تا هواپیما را از دست‌شان نجات دهم، یکی‌شان از پشت به‌م حمله می‌کرد و از هواپیما پرت‌م می‌کرد بیرون. بگذریم که یک‌بار یکی از دزدها مِری‌جِین را برداشت و با چتر نجات پرید پایین و من هم دنبال‌شان پریدم پایین و تارهایم باز نشد و با سر خوردم زمین.

بگذریم... شاید تفاوت دنیای بچه‌ها با آدم‌بزرگ‌ها همین است. دنیای بچه‌ها خانه‌ای است که برای دادن آدرس‌ش باید هزار اسم کوچه و خیابان را پشت هم سوار کنی؛ و دنیای آدم‌بزرگ‌ها خانه‌ای است که دادن سه عدد برای یافتن‌ش کافی است. دنیای بچه‌ها کل آسمان است، با همه‌ی خیال‌پردازی‌های قشنگ و بچگانه‌اش. خیال‌پردازی‌هایی که کل زندگی‌شان است. در مقابل، دنیای آدم‌بزرگ‌ها انگار تکه‌ای کوچک از آسمان است که تازه نصف‌ش را هم ساختمانی مزاحم پوشانده. راست‌ش را بخواهید، دل‌‌م برای آن دوران تنگ شده. دورانی که با فراغ بال در راه مدرسه، برای خودم بازی فوتبال ایران و بزریل را گزارش می‌کردم و ایران بازی را 3-1 می‌برد و وقتی ظهر برمی‌گشتم خانه، با شوق و ذوق برای مادرم تعریف می‌کردم که ایران چه‌طور و با گل‌های چه کسانی بزریل را برد. تازه با توپ‌م هم صحنه‌ی گل‌ها را بازسازی می‌کردم. آری، حسابی دل‌م برای دوران کودکی‌ام تنگ شده. دنیای کودکی‌ام را می‌خواهم. همان دنیایی که در آن شهرم را از دست بمب‌‌باران هواپیماهای دشمن نجات می‌دهم. همان دنیایی که در آن نمی‌گذارم هواپیمارباها مِری‌جِین را به کشتن بدهند. همان دنیایی که در آن ایران 3تا به بزریل می‌زند و واقعن هم می‌زند و باور دارم که می‌زند. شک دارید؟ این هم صحنه‌ی آهسته‌اش... 

 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۷ ب.ظ

داشتیم؟ نداشتیم...

فیلم کوتاه زیر رو اولین‌بار توی دوران راه‌نمایی دیدم. نمی‌دونم از کجا به دست‌م رسید؛ اما بسیار ازش خوش‌م اومد. اون‌موقع تازه تلویزیون LED خریده‌بودیم. من هم این فیلم رو ریخته‌بودم روی یه فلش و زده‌بودم‌ش به تلویزیونِ نونوارشده‌مون و برای هرکسی که می‌اومد خونه‌مون پخش‌ش می‌کردم. جدای از حرفی که داشت، این‌قدر از ایده‌ی پشت‌ش و نحوه‌ی ساخت‌ش خوش‌م اومده‌بود، که اگه بگم همون‌موقع بیش از صدبار دیدم‌ش، بی‌راه نگفتم. توی چندسالِ گذشته هم چندین‌بار به‌ش برخوردم و هربار دوباره نشستم پاش. این شد که حتا الآن هم، بعد از گذشت هفت-هشت سال، هنوز تک‌تک دیالوگ‌هایی که توی فیلم می‌گن و تک‌تک آهنگ‌هایی که می‌خونن رو به‌ترتیب حفظ‌م و می‌‌تونم با لحن خود بچه‌ها بخونم! خلاصه پیش‌نهاد می‌کنم چنددقیقه‌ای وقت بذارید و فیلم کوتاه روزی که فارسی داشتیم رو ببینید. کیفیت‌ش هم همینی‌ه که هست! (-:

 

 

قبل از نوشتن این کلمات، کمی این‌ور و اون‌ور جست‌وجو کردم تا اطلاعات بیش‌تری در مورد فیلم به‌دست بیارم. نویسنده و کارگردان فیلم امید عبداللهی‌ه و این فیلم رو سال 79 توی یکی از مدرسه‌های روستای ظفرآباد استان فارس که اون موقع معلم همون‌جا بوده ساخته. اطلاعات بیش‌تر توی سایت کارگردان هست. باقی بقا.

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۷
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۱ ق.ظ

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد

پدر را نمی‌شناختم. پسر را اما به‌خاطر فعالیت‌های ترویج علم‌گونه‌اش می‌شناختم. سه-چهار سال پیش بود که سه‌شنبه شب‌ها ساعت 9 سایت رادیو تهران را باز می‌کردم و منتظر می‌شدم که برنامه‌ی چراغ‌خاموش شروع شود. هرچه‌قدر دیدن برنامه‌های تلویزیونی را از طریق اینترنت می‌پسندم، معتقدم که برنامه‌های رادیو را فقط باید از طریق یک رادیوی درست‌وحسابی گوش کرد، با همان تنظیمات قدیمی و خاص خودش. اما چه کنیم که امکانات نبود. هر قسمتِ برنامه موضوع خاص خودش را داشت که پسرِ مجری آن را با مهمان برنامه پیش می‌برد. قسمت پرسش و پاسخِ شنوندگان هم به راه بود. منتظر می‌شدم تا پسرِ مجری موضوع برنامه را اعلام کند و سپس بی‌درنگ اسم و فامیل و این‌که از کجا هستم را در قسمت اس‌ام‌اس گوشی‌ام می‌نوشتم و بعد هم یک سوال مرتبط اما الکی می‌زدم تنگ‌ش و بعد هم‌راه صدای پسرِ مجری نمره‌ی برنامه را می‌نوشتم و می‌فرستادم‌ش. فکر می‌کنم اس‌ام‌اس من اولین اس‌ام‌اسی بود که اهالی برنامه‌ی چراغ‌خاموش سه‌شنبه شب‌ها دریافت می‌کردند. پسرِ مجری هم هربار اسم‌م را می‌خواند و چندین‌بار هم کلی کیف کرد که از یزد هم شنونده دارند -و نمی‌دانم چرا یادش نمی‌ماند که یک «امید ظریفی از یزد»ی همیشه هست- و بعد سوال‌م را از مهمان برنامه می‌پرسید و من هم به جواب سوال‌م که اصولن هم می‌دانستم‌ش گوش می‌کردم و بعد هم مشغول ادامه‌ی برنامه می‌شدم... غریبه که نیستید! راست‌ش آن اواخر دیگر فقط برای این‌که پسرِ مجری اسم‌م را بخواند پای برنامه‌ می‌نشستم. اول وقتی جواب سوال‌م را از زبان مهمان برنامه می‌شنیدم صفحه‌ی رادیو تهران را می‌بستم؛ یکی-دو هفته بعد، وقتی سوال‌م را می‌خواند؛ و یکی-دو هفته بعدترش همین‌که اسم‌م را می‌خواند! این شد که به خودم نهیبی زدم و دیگر هیچ «امید ظریفی از یزد»ی برای برنامه‌ی رادیویی‌ای که مجری‌اش حافظ آهی بود، سوال نفرستاد. بگذریم...

این کلمات را فقط به‌خاطر نخستین کلمه نوشتم، به‌خاطر پدری که نمی‌شناختم‌ش. پدری که چندروزی است عزم سفر کرده. پدری که در همین چندروز فهمیده‌ام که چه‌قدر شعرخواندن‌ش را دوست دارم، چه‌قدر بلندبلند فکرکردن‌ش را دوست دارم. بگذریم...

 

 

ته‌نوشت: عنوان هم مصرعی است از حافظ؛ آهی نه، خالی!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۱
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۲۵ ب.ظ

‌🐤

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۵
امید ظریفی
چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۴ ق.ظ

رمز واردشده نامعتبر است!

این مطلب، ترجمه‌ی نوشته‌ی کلار فریدمن‌ در بخش تک‌صفحه‌ای Shouts & Murmurs شماره‌ی 22 جولای 2019 مجله‌ی نیویورکر، با عنوان «This Password is Invalid»ئه. شاید خوندن متن اصلی برای بعضی‌ها دوست‌داشتنی‌تر باشه.

 

سایت: از این‌که تصمیم گرفتید عضو سایت ما بشید بسیار ممنون‌یم. لطفن رمز حساب کاربری خودتون رو انتخاب کنید.

رمز: lovedogs

خطا: رمز باید حداقل دارای 9 کاراکتر باشه. استفاده از یه عدد هم الزامی‌ه.

 

رمز: ilovemydog2

خطا: رمز باید شامل عددی باشه که به‌راحتی نشه حدس‌ش زد.

 

رمز: ilovemydog8

خطا: خوب‌ه. داری گرم می‌شی؛ اما کافی نیست.

 

رمز: ilovemydog88

خطا: اوه‌اوه! سردتر.

 

رمز: mydogismybestfriend1

خطا: آخی! رمز نباید این‌قدر ناراحت‌کننده باشه که.

 

رمز: mydogisAGoodfriend1

خطا: رمز نباید یه‌مقدار ناراحت‌کننده‌تر باشه؟

 

رمز: ihaveHumanFriends1

خطا: رمز نباید شامل دروغ‌های واضح باشه.

 

رمز: 4Desklamp

خطا: رمز نباید شامل چیزهایی باشه که روی میز‌ت‌ه و داری به‌شون نگاه می‌کنی.

 

رمز: 4EverJeremyAndKate

خطا: رمز نباید شامل توهم‌های غیرقابل دسترس باشه. جِرمی با یکی دیگه ازدواج می‌کنه. وقت‌ش‌ه به خودت بیای کِیت.

 

رمز: 1Alldogsgotoheaven

خطا: سگ‌هایی که مرتکب قتل می‌شن چی؟ اون‌ها هم می‌رن بهشت؟

 

رمز: DogDog35

خطا: سگی که به‌طور تصادفی مرتکب قتل می‌شه چی؟ مثلن سگی رو تصور کن که داره جلوی یه ماشین می‌دوه و برای همین ماشین از جاده خارج می‌شه و می‌خوره به یه درخت و آتیش می‌گیره و توی شعله‌های آتیش خودش منفجر می‌شه. دقت کن که همه‌ی سرنشین‌های ماشین کشته می‌شن، از جمله زنی که پزشک کودکان بوده. اما سگ که نمی‌خواسته این کار رو بکنه. اون فقط داشته یه خرگوش رو تعقیب می‌کرده. به‌نظرت این سگ می‌ره بهشت؟

 

رمز: DogDog42

خطا: سگی که فرصت این رو داره که جون یه سگ دیگه رو نجات بده اما این کار رو نمی‌کنه چی؟ کاری که اون انجام داده از لحاظ اخلاقی اشتباه نیست، بل‌که این‌که کاری انجام نداده از لحاظ اخلاقی اشتباه‌ئه. آیا این سگ می‌ره بهشت؟ آیا کارهایی که انجام نمی‌دیم می‌تونن تبدیل بشن به کارهایی که انجام دادیم؟

 

رمز: 35ILoveCartoons

خطا: سگی که صاحب‌ش دکتر داروسازی‌ه که برای سود خودش مقدار بیش‌تری مواد مخدر توی نسخه‌ی مردم می‌نویسه چی؟ این سگ به‌طور مستقیم توی رشد آمار مصرف مواد مخدر کشور نقش نداره؛ اما به‌هرحال داره به‌صورت غیرمستقیم با زندگی‌کردن بین خونواده‌ای ثروت‌مند و داشتن یه تخت‌خواب مخمل از این داستان سود می‌بره. به‌نظرت این سگ می‌ره بهشت؟

 

رمز: 44PlsJustLetMeLogIn!!!!

خطا: رمز حداکثر می‌تونه شامل یه کاراکتر جدای از کاراکترهای حرف و عدد باشه.

 

رمز: 7JsusChrst**! [معلوم‌ه اون دوتا ستاره حاصل سانسور هستن دیگه؟!]

خطا: نباید برای چنین مسائل پیشِ پا افتاده‌ای از اسم اعظم استفاده کنی!

 

رمز: 777ButImJewish

خطا: بدترش نکن دختر!

 

رمز: iH8You69

خطا: ما بچه‌ها رو این‌جا راه نمی‌دیم‌ها!

 

رمز: x99WEDLJUCJ457iL

خطا: متاسفانه قابل قبول نیست. اما یه اتفاق تصادفی جالب! این دقیقن رمز هم‌سر جدید جرمی‌ه. جدن احتمال‌ش چه‌قدره چنین اتفاقی بیفته؟ 

 

رمز:  3lovedogs

سایت: تبریک می‌گم! بالاخره رمزت انتخاب شد! حالا دیگه به‌راحتی می‌‌تونی وارد حساب کاربری‌ت توی سایت YouveGotMailFan.com بشی و با بقیه‌ی اعضای «You’ve Got Mail» در مورد به‌ترین فیلمی که تابه‌حال ساخته شده صحبت کنی. اما یادت باشه که چیزی رو اسپویل نکنی!

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۵۴
امید ظریفی
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۱ ب.ظ

مردِ تعجب‌های آمیخته با حسادت

۴ سال‌ش است. داداییِ کوچک‌ترِ همان پسرک 18 کیلو و 300 گرمیِ شش مطلب قبل. این یکی 13 کیلو و 700 گرم است. بله! خیلی ریزه‌میزه است! از دادایی‌اش بیش‌تر لج‌بازی می‌کند و کم‌تر حرف می‌زند. تن به بوسه نمی‌دهد و اگر حس کند چنین قصدی داری، مثل ماهی از بین دستان‌ت می‌گریزد.

آن‌روزهایی که آمده‌بودند خانه‌مان، زاینده‌رود آب نداشت. همین شد که اصلن دوروبر آبِ نیسته و پل‌های رویش پیدایمان نشد. هفته‌ی بعدش که دیگر رفته‌بودند و مقامِ مهمانیت‌مان (!) را به خانواده‌ی خاله‌اش سپرده‌بودند، آب زاینده‌رود دوباره راه افتاد. و چه خوب است جاری‌بودن آب در میان شلوغی خیابان‌های شهری. دم غروب‌‌ها، مردم خستگیِ روزشان را می‌آورند و آن‌جا به آب روان می‌سپارند و می‌روند تا روز را با آسودگی تمام کنند. این مدت با هر اصفهانی‌ای که صحبت کرده‌ام، خواسته یا ناخواسته گریزی زده به زاینده‌رودِ زنده و خدا را شکر کرده. بی‌تردید بزرگ‌ترین موهبت برای یک شهر، آبی روان است که طول شهر را می‌پیماید. بگذریم...

با خانواده‌ی خاله‌اش رفته‌بودیم کنار زاینده‌رود. شب بود. مثل همه‌ی مردم، خاله‌اش استوری‌ای از آب روان زاینده‌رود گذاشت. قاب تصویر، از بالا به پایین، شامل آسمانِ تاریک بود و روشنی چراغ‌های سی‌وسه‌پل و سیاهیِ آبِ زاینده‌رودِ جاری. ساعتی بعد، پسرک موبایل مادرش را برداشته‌بود و ویس زیر را به استوری خاله‌اش ریپلای کرده‌بود.

 

بشنویدش! (-:

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۴ ب.ظ

پیرِ پرنیان‌اندیشِ من

قبل از ظهر است. روی مبل سه‌نفره‌ی داخل پذیرایی دراز کشیده‌ام و کتاب‌م را می‌خوانم. باباجون سینی به‌دست و با لب‌خندِ همیشگیِ روی لب‌ش وارد پذیرایی می‌شود و می‌گوید: «بیا این‌ها رو تمیز کنیم.» برمی‌خیزم و روی مبل می‌نشینم. پوستِ خربزه‌هایی است که دیشب خوردیم...

رسم دیرینه‌ی خانه‌ی باباجون و مامان‌جون این است که ناهار را زود می‌خورند. نیم‌ساعتی بعد از ناهار چای‌ می‌آورند. بعد نوبت چرتِ سر ظهر است. حدودن یک ساعتی به‌طول می‌انجامد. سپس مراسم میوه‌خوری برقرار است. فصل‌های مختلف، میوه‌های مختلف. زمستان‌ها، پرتقال و سیب و انگور؛ تابستان‌ها، هندوانه و خربزه و طالبی. یکی از خوشی‌های کودکی تا الآن‌م این است که بعد از خوردن میوه‌های تابستانی، با باباجون بنشینیم و از خجالت پوست‌هایشان درآییم. از نظر باباجون کار مهمی است. به‌شدت با اسراف مخالف است. خیس‌شدن را تبدیل می‌کند به خیسیدن و «بخور تا بخیسی!»‌ای می‌گوید و کار را شروع می‌کند.
یادم است یک‌بار که اوایل دبیرستان بودم، داخل اتاق‌کوچکه‌ی خانه‌شان نشسته‌بودیم و مشغول صحبت‌های پدربزرگ-نوه‌ای خودمان بودیم که گفت: «من برای اون دنیام از هیچی نمی‌ترسم. نه به کسی بد نگاه کردم، نه مال کسی رو دزدیدم، نه حق کسی رو خوردم... فقط از دوتا چیز خیلی می‌ترسم.» مکث کرد. حسابی ذهن‌م به‌کار افتاد که این دو چیز چه می‌تواند باشد. ادامه داد: «یکی از جک‌وجونورهایی که کشتم. یکی از میوه‌ها و غذاهایی که توی خونه‌م بودن و خراب شدن و ریختیم رفتن.» راست‌ش را بخواهید مغزم قفل کرد. پیرمرد به کجا رسیده که خلاف‌سنگین‌هایش، کشتنِ پشه و مگس‌ و مارمولک‌های داخل خانه‌اش است و بیرون‌ریختنِ غذاهای خراب‌شده! البته که مثالی برای دومی در ذهن ندارم.
خلاصه، باباجون آمد و نشست کنارم. سینی را گذاشت روی میز و گفت: «بخور که از لذت‌ش سیر نمی‌شی!» لب‌خند شدم و گفتم: «خربزه‌ها رو خوردید و پوست‌ش رو آوردید برای ما؟!» چهره‌اش باز شد و خنده شد و گفت: «بخور تا یه قصه‌ای برات تعریف کنم.» و چند‌ثانیه بعد شروع کرد:

می‌گن یه روز سه‌تا رفیق با هم هم‌سفر بودن. پیاده داشتن می‌رفتن یه شهری. چندتا خربزه هم همراه‌شون بوده. بالاخره یه‌جا می‌ایستن که خربزه‌ها رو بخورن. کارشون که تموم می‌شه، اولی به اون دوتا می‌گه: «نمی‌خواد پوست‌هاش رو تمیز کنید. بذاریم همین‌جور باشن که اگه یکی رد شد، بگه یه اربابی از این‌جا رد شده.» اون دو نفر هم مِن‌مِن‌کنان قبول می‌کنن. آماده‌ی رفتن که می‌شن، دومی برمی‌گرده به اون دوتا می‌گه: «می‌گم که بیاید پوست‌هاش رو هم تمیز کنیم که اگه یه نفر رد شد، بگه یه نوکری هم داشته این ارباب.» خلاصه، قبول می‌کنن و می‌شینن و حسابی پوست‌ها رو هم تمیز می‌کنن. این‌بار آماده‌ی رفتن که می‌شن، سومی می‌گه: «می‌گم‌ها! بیاید پوست‌هاش رو هم بخوریم که اگه یه نفر رد شد، با خودش بگه که این اربابه یه الاغ هم داشته!»

حسابی می‌خندیم... دقیقه‌ای بعد، مامان‌جون با یک تکه خربزه می‌آید داخل پذیرایی و رو به باباجون، با غیظِ دوستانه‌اش می‌گوید: «چی‌چی برداشتی آوردی برای بچه‌م!» و بشقاب خربزه‌ را روی میز می‌گذارد. تشکر می‌کنم و نوش جانی می‌گوید. باباجون سینی را برمی‌دارد و از روی مبل بلند می‌شود؛ سپس به بشقابِ روی میز اشاره می‌کند و می‌گوید: «نوکر که شدیم. تو این رو بخور که ارباب شی!»

 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۵۴
امید ظریفی