امروز، 27 شهریورماه، سالمرگ شهریار است و حالا 32 سال است که او نیست. سیر زندگیاش را که میخوانی نمیتوانی بفهمی آخرش شهریار بودن کار سختی است یا آسان. مطالب زیادی دربارۀ زندگی شهریار واضح است که به آدم اجازه نمیدهد از او انسان عجیبوغریب و کاملی بسازد، چه در شاعری و چه در زندگی. از تعداد فراوان اشعار ضعیف و حتا در بعضی موارد مبتذلش گرفته، تا حالات و احوالاتش از دوران میانسالی به بعد و بعضی توهمهایی که در ذهن داشت و ... . اما در کنار همۀ اینها چیزهای دیگری هم هست که آدم را مجبور میکند به دوستداشتنش. جدای از آن اشعار خارقالعادهاش که در آنی چنان قوۀ عاطفۀ آدم را به بازی میگیرند که راهی جزء قراردادن شاعر آن اشعار در کنار بزرگان شعر فارسی نمیماند، بیش از هر چیز دیگر سادگی او است که به چشم انسان میآید. سادگیای که آن را در جزءجزء عمر شهریار میشود پیدا کرد، چه در شاعریاش و چه در زندگی شخصیاش. سادگیای که البته هم خوب است و هم بد. خوب است چون میدانی در کلماتش برایت ادا درنمیآورد و خودِ خودش است، و بد است چون باعث میشود هر دم به رنگی درآید و طرز تفکر متفاوت و سطحیای نسبت به اتفاقات دنیای بیرون داشته باشد. و بهنظر من اتفاقن تضاد بین سطح اشعار مختلف شهریار هم از همین سادگیاش نشأت میگیرد؛ که آدمِ شاعری که کمی سیاست داشتهباشد (یا صرفن در حرفۀ شاعری به خودش سخت بگیرد) هر عبارت منظومی که به ذهنش رسید را نمینویسند و اگر نوشت هم منتشر نمیکند. اما شهریار بهمعنی واقعی کلمه ساده است، نه سیاست دارد و نه به خودش سخت میگیرد. این میشود که در کنار همۀ شاهکارهایش تعداد بسیار زیادی شعر ضعیف نیز به چشممان میخورد. اما با همۀ این اوصاف، باز هم به قول خودش:
رقیبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد
به گلخن گرچه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد
باری، کلمات پایین قسمتی از خاطرات سایه در کتاب پیر پرنیاناندیش است که سایه در آن قصۀ آخرین دیدارش با شهریار را روایت میکند. قصهای که پایانبخش قسمتی از کتاب با عنوان با شهریار است که به خاطرات مشترک سایه و شهریار اختصاص دارد، از 1326 که سالی است که برای نخستینبار همدیگر را میبینند، تا 1366 که آخرین دیدار آنها رقم میخورد، یعنی حدود یک سال پیش از مرگ شهریار. سعی کردهام در نحوۀ نگارش متن کتاب دستی نبرم و چیزی را -حتا به درستی- تغییر ندهم. پس اگر اشتباه یا حتا ناهمآهنگیای بین رعایت اصول نگارشی در متن بود (که هست!) احتمالن متوجه میلاد عظیمی و عاطفه طیّه است!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیر پرنیاناندیش (در صحبت سایه) - جلد نخست - با شهریار
☐ از خاطراتی که چند بار از سایه شنیدیم، قصۀ آخرین دیدار او با شهریار است. یک بار هم این داستان را در حضور استاد شفیعی کدکنی تعریف کرد.
▣ تو زندان یه کتابی به ما دادن به اسم شهریار و انقلاب. شعرهای این دورۀ شهریار بود. خُب من خیلی لجم گرفت. خوب هم نساخته بود شعرهاشو... ای کاش خوب ساخته بوده.
از زندان که اومدم بیرون، هرچی فکر کردم دیدم نمیتونم بهش بگم شهریارجان، اصلاً شهریار هم نمیتونم بگم. از اردیبهشت 63 تا اردیبهشت 66 هر بار خواستم زنگ بزنم به تبریز، جلو خودمو گرفتم. یه روز نمیدونم چطور شد که بیاراده زنگ زدم. واقعاً بیاراده نمرهشو گرفتم. دیدم از بخت بد (با خنده و طنز میگوید) شهریار گوشی رو برداشت.
گفتم: شهریار سلام، سایهام!... گفت: تو چرا با من حرف نمیزنی؟! به جای اینکه بگه علیک سلام گفت تو چرا با من قهری؟ گفت: تو چرا با من حرف نمیزنی؟! گفتم: نبودم، گرفتار بودم. گفت میدونم من هم با تو گرفتار بودم. (بغض میکند)... عین عبارتشه... خُب من هم بغضکرده سکوت کردم. بعد گفت: تا نمردم بیا ببینمت. گفتم: میآم.
☐ اشک در چشمان سایه حلقه بسته است. پشت سر هم به سیگار پک میزند... چشمم به قاب عکس شهریار میافتد که بر دیوار اتاق آویخته شدهاست؛ با آن نگاه عجیب زندۀ خسته، شهریار به سایهجانش چشم دوخته است. چند لحظهای به سکوت برگزار میشود.
▣ چند وقت بعد از این تلفن، دکتر شفیعی گفت من تا حالا شهریارو ندیدم، میآم، آقای ناصحپور گفت من هم میآم، آقای نارونی گفت من هم میآم، خلاصه جمعی با قطار رفتیم... رفتیم در خونۀ شهریار. بهش گفته بودن که ما فلان ساعت میرسیم. اگه بدونین با چه صحنهای روبهرو شدم... چندین سال بود شهریارو ندیده بودم؛ شهریار یه آدم قوزکردۀ تاشده شده بود و دیدم این آدم قوزکرده داره تو هوا میدوه و از این پلهها میآد پایین. من بیاختیار دست دراز کردم که از دور بگیرمش که مبادا با کله بخوره زمین. نمیدونین چطور خودشو میانداخت جلو. یعنی صبر نمیکرد پاش بیاد جلو. میدونین چی میخوام بگم. کلهاش زودتر از پاش میاومد.
خلاصه اومد پایین پلهها و منو بغل کرد و بوسید و گریه کرد و رفتیم تو اتاق نشستیم.
〇 عاطفه: یادتون هست دقیقاً کی رفتین تبریز؟
▣ بله 15 و 16 خرداد 1366. دو روز پیش شهریار بودیم. روز اول یکییکی حال همه رو پرسید؛ آقای کسرایی چطورن، نادرپور چطوره، اون یکی چطوره، آقای طبری زندانه هنوز؟ (با لحن شهریار) نمیدانم چرا اینها رو میپرسید از من. من هم ازش دور بودم هی میگفتم: بله بله.
〇 عاطفه: خُب تو اون دو روز چی گفتین بههم؟
☐ ناگهان غصههای عالم بر سر سایه آوار میشود... غمگین و کمی عصبانی میگوید:
▣ هیچی عاطفه خانوم! هیچی... از عجایبه. من اینهمه راه رفتم اما مجال نشد که باهم بشینیم یه درد دلی بکنیم او بگه چیکار میکنه، من بگم. فقط یه لحظه باهم خلوت کردیم.
〇 چطور؟
▣ روز دوم حضار محترم (نوعی طعنه از لحن سایه استشمام میشود) شروع کردن به عکس گرفتن. شهریار گفت حالا که میخواین عکس بگیرین من خرقهام رو بپوشم. (سایه اخم ملسی میکند!) خُب من هم از این چیزها بدم میآد... بعد رفت این بالاپوشهایی که از پوست گوسفنده و تو خیابون فردوسی میفروشن، بیآستین، مثل جلیقه، یکی از اینها رو بهاصطلاح به عنوان خرقه پوشید... اصلاً تمام تصور من از خرقه از عهد بایزید تا خواجه حافظ خراب شد! واقعاً آب شد و رفت. دیدم عجب چیز مسخرهایه. یه پوست گوسفند! این شد خرقه؟! بعد هم یه کلاه پارچهای مثل شبکلاههایی که تو بالماسکهها میذارن؛ یه آبی چارخونه از پارچههایی که برای پیژامه به کار میبرن، گذاشت سرش! نشست و اینهام رفتن باهاش عکس بگیرن. من هم تمام مدت کنار نشسته بودم. بدم میاومد از این صحنه، برام فکاهی بود، نمیخواستم تو بالماسکه شرکت کنم.
شفیعی رفت پیش شهریار نشست و عکس گرفت و یه مرتبه گفت سایه بیا و بعد میان خودش و شهریار به اندازۀ خودش جا باز کرد. خُب من که تو اون سولاخی تنگ جا نمیگرفتم! رضا گفت سایه بیا، من نگاه کردم که بگم نه، دیدم شهریار داره با یه التماسی منو نگاه میکنه. (التماس نگاه شهریار را هم با نگاهش و هم با نحوۀ تلفظ بسیار عاطفی «التماس» به ما منتقل میکند) شما اصلاً نمیتونین حدس بزنین که چه جوری داشت منو نگاه میکرد. من رفتم و با چه زحمتی هی ستون کرد چپ را و خم کرد راست یه پامو خوابوندم و یه زانوم رو بلند نگه داشتم تا نشستم اونجا وسط... جا نمیشدم آخه! به اندازه هفت هشت تا شفیعی کدکنی جا میخواد تا من با این جثهام بنشینم.
خلاصه با یه پا نشستم. تا نشستم در این تنگنای شب اول قبر، دیدم شهریار سرشو گذاشت رو شونۀ من... عکسش هست. تا عکسها تمام شد، شفیعی از جاش پا شد. حضار محترم هم مثل حموم زنونه دارن باهم حرف میزنن و برای یک لحظۀ کوتاه من و شهریار رو فراموش کردن... دو روز سفر کردیم یک لحظه نشد من و شهریار باهم حرف بزنیم. در اون لحظه که همه بههم مشغول شده بودن، شهریار با یه حالت بغضکرده، اصلاً از وقتی که سرش رو روی شونهام گذاشته بود، حالش منقلب شده بود، گفت: سایه جان! چطوری؟ گفتم: دو تنهارو دو سرگردان دو بیکس (به گریه میافتد) خُب هردو زدیم به گریه. بعد شهریار گفت: اگه حافظ رو نداشتیم چه خاکی به سرمون میکردیم؟ (با گریه میگوید) همین موقع دوباره حضار محترم برگشتن و من هم از جام پا شدم و دوباره همون صورت رسمی خشکو به خودم گرفتم. بعد هم که پا شدیم خداحافظی بکنیم که اون صحنۀ عجیب و غریب پیش اومد.
〇 عاطفه: کدوم صحنه؟
▣ هیچی. وقتی خواستیم با شهریار خداحافظی کنیم یکی یکی با شهریار دست دادن و خداحافظی کردن و روبوسی کردن. من هی این پا و اون پا میکردم. اونا راه افتادن به طرف در اتاق که برن بیرون. شهریار گفت: سایه رو باید جلو بندازین کجا میرین؟ (با عتاب و اعتراض) در صورتی که من پا به پا میکردم اینا برن... بعد دست انداختیم به گردن هم و شیون کردیم، سایهجان!... شهریارجان!... دکتر شفیعی و همراهان همینطور ایستاده بودن و هاج و واج نگاه میکردن. اصلاً فکر نمیکردن که دو تا دیوانه اینطور باهم خداحافظی بکنن. شاید ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت، نمیدونم چقدر این حالت طول کشید. فکر کنم همسایهها خیال کردن اینجا مرگی اتفاق افتاده که این طور شیون میکنن.
☐ اشکهایش را پاک میکند و لبخند پردردی میزند.
▣ خیلی روز عجیبی بود. بعد من از در خونه اومدم بیرون و سرمو گذاشتم رو ماشین و یه دل سیر زار زدم... اونا هم همینطور وایستاده بودن و این صحنۀ غمانگیز رو تماشا میکردن. اصلاً فکر نمیکردن با چنین صحنهای روبهرو بشن. از شفیعی بپرسین فکر کنم او بهتر بتونه تعریف کنه، چون از بیرون این صحنه رو میدید.
بعد من خیلی زود خودمو افسار زدم و گفتم که من میدونم که این آخرین دیدار من با شهریاره (به گریه میافتد) و همینطور هم شد. شهریور سال بعد [= 1367] شهریار مرد. بعداً آقای فردی به من گفت که: وقتی شما رفتین تازه گریه زاری شهریار شروع شد. میگفت: نمیدونین بعد از رفتنتون شهریار چه حالی داشت همهاش میگفت: سایهجانم، سایهجانم. دیگه نمیبینمش.
〇 موقع مرگ شهریار ایران نبودید؟
▣ نه، به من خبر ندادن. اگه میگفتن میاومدم. همش تو روزهای بیمارستان میگفت پس سایه کی میآد؟ فردی تعریف میکرد که هرکس به عیادتِ شهریار تو بیمارستان مهر میرفت، شهریار به فردی میگفت که اون غزل سایه رو بخون...
بگردید، بگردید در این خانه بگردید
میگفت: این غزلو سایه جانم برای من گفته... من این غزلو برای شهریار نساختم ولی از وقتی که این حرفو شنیدم پیش خودم خیال میکنم که این غزلو برای شهریار گفتم.
بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
دیرن خانه غریبند، غریبانه بگردید
یکی مرغ چمن بود که جفتِ دلِ من بود
جهان لانۀ او نیست پیِ لانه بگردید
یکی ساقیِ مست است پسِ پرده نشستهست
قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید
یکی لذتِ مستیست، نهان زیرِ لبِ کیست؟
ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید
یکی مرغِ غریب است که باغِ دلِ من خورد
به دامش نتوان یافت، پیِ دانه بگردید
نسیمِ نفسِ دوست به من خورد و چه خوشبوست
همینجاست، همینجاست، همه خانه بگردید
نوایی نشنیدهست که از خویش رمیدهست
به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید
سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بُن تاک
در این جوشِ شراب است، به خمخانه بگردید
چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست
پیِ آن گلِ پُرنوش چو پروانه بگردید
بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید
دراین حلقۀ زنجیر چو دیوانه بگردید
درین کُنجِ غمآباد نشانش نتوان داد
اگر طالبِ گنجید به ویرانه بگردید
کلیدِ درِ امّید اگر هست شمایید
درین قفلِ کهن سنگ چو دندانه بگردید
رخ از سایه نهفتهست، به افسون که خفتهست
به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید
تنِ او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد
گَرَم باز نیاورد، به شکرانه بگردید
▣ چند وقت پیش، صبح، آلما خوابیده بود تلویزیون داشت تصویر شهریارو نشون میداد؛ آخرین لحظۀ زندگی شهریار که بعد یه چشمش میره و میمیره. من زدم به گریه، اول خاموشانه و بعد متوجه شدم با صدای بلند دارم هقهق میکنم. آلما نگران از خواب پا شد و اومد کنار من و گفت: چیه؟ من فقط تونستم با دست نشون بدم که ببین... هنوز هم یک چنین رابطۀ عاطفی عمیقی با شهریار دارم...