امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۳۳ مطلب با موضوع «کتاب‌ها» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۳۸ ب.ظ

غمِ حقیقت یا موفقیت؟

بخشی از فصل اول (دیالکتیک در یونان قدیم) کتاب دیالکتیک، نوشتۀ پل فولکیه: 

[...] سفسطه یعنی "هنر گماردن منطق در خدمت منافع خود". [...] کلمۀ "سوفسطایی" (Sophiste) در ابتدا معنی ناخوشایندی نمی‌داده است. کلمه‌ای که سوفسطایی از آن مشتق شده "Sophos" است به معنی بخرد و دانشمند است و سوفسطایی یعنی کسی‌که بخردی و دانش تعلیم می‌داده است. و نیز وعده می‌داده است که جوانانی را که به او می‌سپارند بهتر خواهد ساخت. اما "بهتر" یعنی چه؟ در اینجا "بهتر" به معنی آرمانی نیست، بلکه چون سوفسطاییان بدبین و اهل مصلحت بوده‌اند، تنها آرزوی‌شان این بوده که شاگردانشان را برای موفقیت در زندگی سیاسی و رسیدن به قدرت تربیت کنند. به‌عقیدۀ اینان، حقیقت مطلقی در کار نیست. بنابه گفتۀ مشهور پروتاگوراس، «انسان معیار هرچیزی است.» هرآنچه برای یک نفر یا یک شهر درست است برای همه درست است. پس باید به کسانی که دستیابی به مقامات بالا برایشان مقدور است بقبولانیم که آنچه را برای من خوب است درست و عادلانه تشخیص دهند. به‌تدریج سوفسطاییان معنی ابتدایی لقب خود را فراموش کردند و تقریباً چیزی جز سخن‌پرداز نماندند: دیگر مسئله این نبود که شاگردان خود را متوجه اصول استوار گردانند، بلکه بیش از هرچیز می‌خواستند در آن‌ها مهارت در سخنرانی به‌وجود آورند، به‌طوری‌که بتوانند بر مجالسْ ریاست کنند. در آن‌ها هیچ سودای علمی یا فلسفی باقی نماند. از پیشگامان خود فقط چیزهایی را یاد می‌گرفتند که در فلان موقعیت ممکن بود مخالف را دچار محظور کند. دیالکتیک در اندیشۀ آنان به‌صورت فن سخنوری و محاجه درآمد: غمِ حقیقت در میان نبود، مهم موفقیت بود.

بدین‌گونه، بنا به نوشتۀ افلاطون، کلمۀ سوفسطایی مفهوم ناخوشایندی یافت. سوفسطایی کسی است که منظماً برای رسیدن به هدف‌های خود می‌کوشد و به دلایل فریبنده‌ای دست می‌آویزد که فقط به ظاهر معتبرند و آن را سفسطه می‌گویند. بدین‌گونه، سفسطه، دیالکتیکی است بی‌اعتنا به حقیقت، و در خدمت منافع کسی‌که آن را به‌کار می‌برد و آماده برای اثبات آن چیزی است که لحظه‌ای پیش مردود دانسته بود.

 

حرف اضافه‌ای ندارم. فقط این‌که، آیا شما هم دارید به همون چیزی فکر می‌کنید که من دارم فکر می‌کنم؟!

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۳۸
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۳۰ ب.ظ

چون تو در آن دیار هزاران غریب هست

یکی از ویژه‌گی‌های روزگار ما غلبۀ حاشیه بر متن است.

آن فیلم را ندیده‌ایم، اما اخبار اکران‌ش در فلان‌شهر را دنبال کرده‌ایم. خبرهای تلاش عوامل‌ش برای کم‌کردن ممیزی‌هایش به گوش‌مان رسیده. ویدئوی اداواطوارهای بازی‌گر نقش اول‌ش در بهمان‌فستیوال از پیش چشم‌مان رد شده. ساعتی نشسته‌ایم پای گفت‌وگوی کارگردان‌ش در آن برنامه و حرف‌هایش را شنیده‌ایم. ساعتی دیگر نشسته‌ایم پای آن‌یکی برنامه و به نقدهای بهمان‌منتقد درباره‌اش گوش سپرده‌ایم... 

آن قطعۀ موسیقی کلاسیک را یک‌بار هم از ابتدا تا انتها گوش نداده‌ایم، اما از جنون سازنده‌اش و آن‌چه بر او گذشته مطلع‌ایم. یا از این‌که عمر کمی داشته و این‌همه شاه‌کار را در کم‌تر از سه دهه ساخته شگفت‌زده شده‌ایم...

آن شعر را نخوانده‌ایم، و اگر خوانده‌ایم هم بادقت نخوانده‌ایم و -اگر با خودمان روراست باشیم- معنای تعداد زیادی از بیت‌ها را هم درست‌وحسابی درک نکرده‌ایم و اصلن نفهمیده‌ایم حرف و درد شاعر موقع سرودن‌ش چه بوده، اما دکلمه‌اش را تا کنون بارها با دیگران به‌اشتراک گذاشته‌ایم. بارها با بغضِ شاعر موقع خواندن شعرش بغض کرده‌ایم...  

آن کتاب را نخوانده‌ایم، اما داستان‌های زنده‌گی و زمانۀ نویسنده را شخم زده‌ایم. تک‌جمله‌هایی از کتاب را این‌ور و آن‌ور دیده‌ایم و همین‌ها ما را کشانده‌اند تا برویم خلاصۀ کتاب را، یا حتا نقدهای آن را بخوانیم. مصاحبه‌های نویسنده را دنبال کرده‌ایم و می‌دانیم که چند سال مشغول نوشتن آن کتاب بوده و در چه شرایطی آن را نوشته و بازخوردهایی که از مردم گرفته چه‌گونه بوده‌اند و... و... و...

آری، ذهن ما پر است از حاشیه‌ها. خیلی از مایی که ادعای علم و ادبیات و... داریم، بیش‌تر حاشیه‌های این حوزه‌ها را دنبال کرده‌ایم و می‌کنیم تا متن‌شان را.

نسبت من و عباس معروفی هم به‌همین شکل بوده و هست. چهار-پنج سال است که سه‌تا از کتاب‌هایش در کتاب‌خانه‌ام حضور دارند و خاک می‌خورند و خوانده نشده‌اند. بارها خواسته‌ام یکی از کتاب‌های دیگرش را هم بخرم، و هربار وجدان‌م نهیب زده که فعلن همان‌ها را از دمِ چشم و توجه بگذران، تا بعد! شاید این تعلل در خواندن آثار چنین نویسنده‌‌هایی که از اهمیت‌شان آگاه‌ام، به‌خاطر این بوده که در ناخودآگاه‌م -خیلی ایدئال‌گرایانه- دوست داشته‌ام زمانی دست دهد تا بتوانم به‌ترتیب همۀ آثار آن‌ها را پشت سر هم بخوانم. شاید... و کو چنین زمانی؟ 

پس از شنیدن خبر رفتنِ عباس معروفی، خودبه‌خود همۀ حاشیه‌هایی که از زنده‌گی‌اش شنیده‌بودم در ذهن‌م مرور شد... آرامش کلام‌ش موقع صحبت هم... نقل‌ش از جمله‌ای که سیمین به او گفته‌بود هم: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک‌وقت، معروفی!» و جملۀ کوتاهی که خودش در ادامه آورده‌بود: «و من غصه خوردم»... صداهایی که وقتی هنوز در وطن بود از پشت سرش می‌شنید هم... به غربت‌ رفتن و در غربت ماندن‌ش هم... اما این‌ها -همه‌وهمه- تنها حاشیه‌های زنده‌گی اوست. متنِ زنده‌گی او کلمات‌ش است، که تا کنون سراغ‌شان نرفته‌ام.

این‌ها که از سرم گذشت، خندۀ تلخی روی صورت‌م نشست و زیر لب خطاب به او گفتم: آقای نویسنده! شما حتا در کتاب‌خانۀ من هم غریب بودید!

 

پی‌نوشت: عنوان مصرعی از حافظ است، با جای‌گزینی «من» به‌جای «تو».

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۳۰
امید ظریفی
دوشنبه, ۱۹ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۰۳ ب.ظ

معماهایی برای رازگشایی از عالم

علم‌پیشه‌های ما، به‌دلایل مختلفی که فعلن مجال پرداختن به آن‌ها نیست، هنوز آن‌طور که نیاز است علم را برای مخاطب عام توضیح نداده‌اند. اما در این سال‌ها سنت ترجمۀ کتاب‌های غیرفارسی‌ای که علم‌پیشه‌های سراسر دنیا نوشته‌اند و به‌واسطۀ آن‌ها مفاهیم علمی مختلف را با زبانی ساده برای مخاطب عام توضیح داده‌اند همیشه به‌راه بوده. اما در این میان هم مشکلاتی وجود داشته و دارد؛ که فکر می‌کنم مهم‌ترینِ آن‌ها برای ما فارسی‌زبانان این است که اکثر مترجمینِ چنین آثاری خاست‌گاه آکادمیک لازم (و درنتیجه سواد کافی) برای پرداختن به چنین متونی را نداشته‌اند و به‌شخصه به‌وفور دیده‌ام که این عدم آشنایی به چه جملات و عبارات عجیب‌وغریبی در متن ترجمه‌شده ختم شده است!
باری، چند ماهی از قرنطینه گذشته بود که کامران وفا اولین کتاب‌ش که کتابی ترویجی هم بود را با عنوان Puzzles to Unravel the Universe منتشر کرد. همان زمان قسمت خوبی‌ش را خواندم و بسیار لذت بردم. ایدۀ اصلی کتاب -همان‌طور که از عنوان‌ش برمی‌آید- این است که به‌واسطۀ پرداختن به یک‌سری معمای هوش‌مندانه خواننده را با بعضی از عمیق‌ترین مفاهیم فیزیکی و ریاضیاتی‌ای که تا کنون برای توصیف طبیعت استفاده کرده‌ایم آشنا کند. از صحبت دربارۀ ابرنظریه‌های فعلی فیزیکی‌مان گرفته تا صحبت دربارۀ مفاهیم عمیقی مانند تقارن، شکست تقارن، دوگانی و ... و حتا علم و دین! کتاب در اصل حاصل درسی است که نویسنده در سال‌های گذشته چندین‌بار برای دانش‌جوهای سال اولی هاروارد ارائه داده.

همان روزهایی که داشتم کتاب را می‌خواندم، بر مبنای یکی از فصل‌هایش متنی را با عنوان «شهودِ فیزیکی، فیزیکِ شهودی» برای شمارۀ دوم نشریۀ نیم‌خط رستا نوشتم که در اصل ترجمۀ آزادی از آن فصل بود. آن روزها این «کاش» در ذهن‌م می‌چرخید که ای کاش این کتاب را آدمی درست‌وحسابی سریع‌تر به فارسی ترجمه کند، وگرنه بعید نیست که چون نویسنده ایرانی‌الاصل است و بسیار شناخته‌شده، به‌زودی ترجمه‌ای از آن بیرون بیاید که آن‌طور که باید و شاید دقت و کیفیت لازم را نداشته‌باشد. خداراشکر تنها چند ماه بعد خبر رسید که دکتر ارفعی کتاب را کامل ترجمه کرده‌اند، و کمی بعد جلسۀ مجازی‌ای هم به‌همت انجمن فیزیک ایران و با حضور نویسنده و مترجم دربارۀ این کتاب برگزار شد و چه‌چیزی به‌تر از این! دقت دکتر ارفعی و توجه‌شان به زبان فارسی را می‌دانم و گمان می‌کنم به‌ترین فردی بودند که می‌توانستند این کار را انجام دهند.

خلاصه، پس از چند ماهی انتظار بالاخره دیروز نسخۀ ترجمه‌شدۀ کتاب هم راهی کتاب‌فروشی‌ها شد. در همان ساعات اولیه کتاب را سفارش دادم و بی‌صبرانه منتظرم تا نسخۀ فارسی معماهایی برای رازگشایی از عالم را هم بخوانم و هم‌چنین با دکتر ارفعی دربارۀ دلایلی که باعث شده فصل کوتاه علم و دین را در نسخه‌ی فارسی نیاورند صحبت کنم! (-: به شما هم توصیه می‌کنم اگر در هر سطحی با فیزیک برهم‌کنش دارید یا حتا دوست دارید داشته‌باشید، خواندن این کتاب را از خودتان دریغ نکنید.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۰۰ ، ۱۶:۰۳
امید ظریفی
جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۲ ب.ظ

دو کتاب از همین حوالی

نیمه‌هایش که بودم از ذهن‌م گذشت که انگار هولدنِ خودمان به‌تر از مستور می‌نویسد. این را که گفتم، انگار از همین دوردورها و دیردیرها صدایم را شنیده‌باشد، خودش هم در داستان بعدی تکه‌ای به مستور انداخت! در همان داستانی که شرط می‌بندم جز واقعیت نیست؛ حالا فوقِ فوق‌ش واقعیت‌هایی در زمان‌های مختلف که برای حفظ انسجام چسبیده‌اند به هم. الآن که تمام‌ش کرده‌ام هم می‌گویم که انگار هولدنِ خودمان به‌تر از مستور می‌نویسد، هرچند بعضی چیزهایی که از آن‌ها در کتاب نخست‌ش حرف زده‌است همان‌هایی است که مستور در همۀ این سال‌ها از آن‌ها حرف زده‌؛ مثل داستان کوتاه «گربه» که به‌نظرم خیلی نزدیک است به بعضی داستان‌های مستور که دربارۀ مرگ‌اند. اصلن به‌خاطر همین نزدیکی‌ای که بین آن‌ها حس می‌کنم است که می‌توانم در ذهن‌م با هم مقایسه‌شان کنم.

تمام‌ش که کردم، بلند شدم کتاب‌های مستور را از کتاب‌خانه برداشتم و آوردم گذاشتم روی میز، کنار «جَرشنری». خواستم عکسی از آن‌ها بگیرم و علامت بزرگ‌تری (>) به‌سمت جرشنری بگذارم و بالایش بنویسم «قطعن جرشنری از 10تا از این 14تا کتابِ مستور به‌تر است. از آن 4تای باقی‌مانده هم 2تا را هنوز نخوانده‌ام» و بگذارم توی اینستاگرام؛ و به ذهن آوردم که یحتمل بعدش مخاطب کتاب‌خوانی پیام می‌دهد و می‌پرسد که به‌نظر حقیر آن دوتای خوب کدام‌ها هستند، و حقیر هم بادی در غبغب‌‌ انداخته و نیشی به نشانۀ زیرکی باز کرده پاسخ می‌دهم که خدا داند و خودِ مستور!... که یک‌دفعه رشتۀ خیال را بریدم و با خود گفتم که هرچ از بلاگ برون آید نشیند لاجرم بر خودِ بلاگ؛ و این شد که به‌جای عملی‌کردن سناریوی قبل، آمدم نشستم بر بلاگ و شروع کردم به نوشتن این‌ها...

(ولی خودمان‌ایم ها! چه‌قدر سخت است نوشتن دربارۀ اثری که دقایقی که با نویسنده‌اش گذرانده‌ای بیش‌تر است از دقایقی که با خود اثر. حتا اگر ماه‌ها از آخرین دیدار گذشته باشد.)

جرشنریِ 110صفحه‌ای، نخستین کتاب محمدعلی یزدان‌یار، که در ادامه -مانند گذشته- برای اختصار همان هولدن می‌نامیم‌ش، مجموعۀ 8 داستان کوتاه است، که یکی به‌تنهایی 40 صفحه است و 7تای دیگر به‌اتفاق 64 صفحه. طبیعتن الآن از خود می‌پرسید این‌که نشد 110 صفحه؛ و من هم جواب می‌دهم که 6 صفحۀ اول -مثل همۀ کتاب‌ها- به‌ترتیب رفته‌است پای جلدِ رو و پشتِ جلدِ رو و بیتی از فردوسی و اطلاعات کتاب و طرح دیگری از جلد و فهرست. این‌ها را که اضافه کنید می‌شود همان 110 صفحه. هم‌چنین، لازم به ذکر است که اگر بخواهید جلدِ پشت و پشتِ جلدِ پشت را هم در شمارش صفحات حساب کنید، در کل می‌شود 112 صفحه. 

(با این چیزهای الکی‌ای که در پاراگراف بالا نوشتم و وقت شما و خودم را با آن‌ها تلف کردم، حتمن می‌توانید پرانتز قبلی را بیش از پیش تصدیق کنید!)  

نمی‌دانم خود هولدن این متن را خواهد خواند یا نه، اما اگر الآن دارد آن را می‌خواند و به این کلمات رسیده -احتمالن مانند شما- حتمن انتظار دارد برای جملۀ آخر پاراگراف نخست دلایل خودم را بیاورم، چون مطمئنن از خواندن آن کفری شده! طبیعتن برای بررسی یک مجموعۀ داستان کوتاه به‌تر است که به هر داستان به‌صورت جداگانه پرداخته شود؛ اما از آن‌جایی که حقیر نه سواد لازم را دارد و نه حتا حوصلۀ کافی را، به چند کلمه‌ای راجع‌به کلیت کتاب بسنده می‌کند (شما هم راضی باشید). باید بگویم که شباهت بین جرشنری و کتاب‌های مستور را بیش‌تر در موضوعات داستان‌های آن‌ها می‌بینم. خود مستور در «زیر نور کم» که مجموعۀ همۀ داستان‌های کوتاه‌ش از سال 71 تا 95 است، آن‌ها را در چهار دستۀ کودکی، زندگی، عشق و مرگ تفکیک کرده. حالا شاید بگویید این چهار موضوع آن‌قدر کلی است که بخواهی‌نخواهی تعداد زیادی از داستان‌های نوشته‌شده و نوشته‌نشده در آن‌ها جای می‌گیرند. بله! من هم تأیید می‌کنم. احتمالن همین‌طور است. اما به‌هرحال می‌توان داستان‌هایی هم نوشت که در این چهار دسته جای نگیرند، دقیقن مثل داستان چهارم همین کتاب جرشنری. خلاصه که 7تا از 8 داستان جرشنری را می‌توان در این چهار دسته جای داد. همین نکته در کنار روایت خطی و سادۀ بعضی از آن‌ها (و نه همۀ آن‌ها) باعث می‌شود که بتوانم جملۀ آخر پاراگراف نخست را بنویسم.

نخستین دلیل‌م برای به‌تردانستنِ قلم هولدن از قلم مستور، به خود مستور برمی‌گردد. مستوری که در عین داشتن داستان‌هایی بسیار خوب، در خیلی از آثار متأخرش دچار تکرار شده و حرف جدیدی نمی‌زند. شاید در روایت بعضی از آن‌ها ایده‌هایی جدید به‌کار برده‌باشد، اما حرف‌ها همان‌هایی است که خودش قبلن بارها گفته. همین باعث می‌شود که خودبه‌خود حس آدم نسبت به قلم او حس چندان مثبتی نباشد و چیز جدیدی هم از خواندن آثارش دست‌گیر آدم نشود. مسئله‌ای که می‌توان گفت حتا خود او نیز در پایان کتاب آخرش، یعنی نمایش‌نامۀ «پیاده‌روی روی ماه» به‌صورت تلویحی به آن اشاره می‌کند.

اما ویژگی دیگری که باعث تمایز داستان‌های جرشنری نسبت به خیلی از داستان‌های کوتاه دیگر -که من تا به‌حال خوانده‌ام، از جمله داستان‌های مستور- می‌شود حضور خود نویسنده در بین چندی از آن‌هاست، همان‌‌کاری که امیرخانی خوب آن را بلد است. و منظورم از این حضور، نه صرفن حضوری به‌عنوان یک دانای کل در طول روایت داستان، که حضوری پررنگ‌تر است؛ چیزی مثل این‌که انگار خودِ نویسنده (و نه راوی داستان) کنارت نشسته و با تو برهم‌کنش دارد و لحظه‌ای با شیطنت‌هایش اعصاب‌ت را خرد می‌کند و لحظه‌ای دیگر می‌خنداندت، و همۀ این‌ها جدای از سیر اصلی داستان است. شیطنتی (یا شاید به‌تر باشد بگویم زرنگی‌ای) که حتا در انتخاب نام کتاب هم هست و تا صفحات پایانی ذهن آدم را به‌خود مشغول نگه می‌دارد که آخرش این کلمۀ نخراشیدۀ نقش‌بسته روی جلد چه معنی‌ای دارد.

خلاصه که، بعد از توصیه به پیشه‌کردن تقوای الهی، پیش‌نهاد می‌کنم که اگر اهل خواندن داستان کوتاه هستید، حتمن جرشنری را بخوانید؛ که اصلن و ابدن کتاب‌اولی‌‌بودنِ نویسنده بین کلماتِ آن مشخص نیست.

«... آدم اونی رو که دوست داره نجات می‌ده، حتی اگه لازم باشه هزار بار. اگه نتونی، اگه نخوای کسی رو هزار بار نجات بدی یعنی دوستش نداری...»

 

 

در توضیحات کتاب نوشته شده مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده. به‌شخصه حس‌م نسبت به مجموعۀ یادداشت‌های پراکنده چیزی است شبیه مجموعه‌ای از روزنوشت‌ها یا جستارهای کوتاه. و خب «رنسانسِ من» مجموعه‌ای از هیچ‌کدام از این‌ها نیست. برای همین، با اجازۀ نویسنده، دوست دارم به دنباله‌روی از شمارۀ 89 «داستان هم‌شهریِ» خدابیامرز (که البته با تیم جدیدش تلاش می‌کند خود را  زنده نگه دارد و نمی‌دانم چه‌قدر موفق بوده) به این کتاب بگویم مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاهِ کوتاه.

اسم مجلۀ داستان هم‌شهری را آوردم! (می‌بینید که باز هم به همان دلیل پرانتز اول می‌خواهم بزنم جادۀ خاکی!) اولین شمارۀ این مجله که راه‌ش به کتاب‌خانه‌ام باز شد همین شمارۀ 89 بود، تیرماه 1397. شماره‌ای که پروندۀ ویژه‌اش مربوط به چیزی بود به‌اسم داستان کوتاهِ کوتاه و موارد بسیاری از آن را هم از نویسندگان داخلی و خارجی آورده‌بود. آن «داستان‌های کوتاهِ کوتاه»ی که در بخش موضوعات این وبلاگ می‌بینید هم تأثیرپذیرفته از همین شمارۀ داستان هم‌شهری است. بگذریم... شمارۀ مردادماه را هم خریدم. بعد از خواندن همین دو شماره، آن‌قدر کیف کرده‌بودم و خودم را سرزنش که چرا این‌قدر دیر سراغ این مجله آمده‌ام، که -با توجه به روحیۀ خاص تیرماهی‌ها مبنی بر علاقه به کلکسیون‌داری- تصمیم گرفتم زین پس همۀ شماره‌های بعدی آن را دنبال کنم و حتا به فکر افتادم که آرام‌آرام یک‌جوری کل آرشیو شماره‌های قبلی را هم گیر بیاورم. اما خب انگار آشنایی جدی من با این مجله برای صاحبان آن خوش‌یمن نبود. آرش صادق‌بیگی و محمد طلوعی و نسیم مرعشی و باقی صاحبان داستان هم‌شهری، شمارۀ شهریورماه و مهرماه را هم درآوردند و بعد برای همیشه از داستان هم‌شهری رفتند. رفتنی که البته در ماه‌های بعد هم برای صاحبان قبلی داستان هم‌شهری و هم برای من باعث خوش‌حالی و خوش‌بختی شد. برای آن‌ها، چون که نشستند کنار یک‌دیگر و فصل‌نامۀ «سان» و دوماه‌نامۀ «ناداستان» را در آوردند، و برای من، چون که می‌توانستم محصولات فرهنگی جدید این تیم را از شمارۀ اول‌شان دنبال کنم و کلکسیون خود را هم از همین ابتدا کامل! بگذریم...

داشتیم دربارۀ رنسانس من حرف می‌زدیم! گفتم که رنسانس من، از نظر من، مجموعه‌ای است از داستان‌های کوتاهِ کوتاه، کم‌وبیش هرکدام در یک صفحه. دقیق‌ترش می‌شود این‌که 59تا داستان کوتاهِ کوتاه در 98 صفحه. (دیگر کاری به جلد رو و پشت و بقیۀ موارد نداریم!) رنسانس من دو فصل دارد. اولی نام‌ش «دچار» است و همان‌طور که از آن برمی‌آید، چیزی که بیش از هر چیز دیگر در داستان‌های آن یافت می‌شود عشق است. نام فصل دوم «در زاویۀ زیست» است. نویسنده در این فصل دست خود را باز گذاشته تا از مفاهیم مختلفی که می‌خواهد در قالب داستان‌هایی بسیار کوتاه صحبت کند. قلم و ذهن نویسنده در طراحی تعبیرهای جالب و زیبا به‌مقدار قابل قبولی قوی است و همین آدم را مجبور می‌کند که هرازچندگاهی ماژیک‌ش را بردارد و زیر جمله‌ای برای آرشیوشدن خط بکشد. تعبیرهایی که نویسنده گاه‌گاهی با استفاده از آن‌ها تکه‌های جالبی هم به چیزهایی که باید می‌اندازد. چندتا از داستان‌ها هم واقعن عالی‌اند و حسابی در جان من نشستند؛ داستان‌هایی مثل «شطرنج» و «دوست تاتاری من» و «ت مثل ...» و «شهروند درجه‌یک» و «عبدالله». آن‌قدر عالی که آدم می‌ماند چه‌طور می‌شود در این حجم محدود از کلمات، هم‌زمان هم حس هیجان در آدم به‌وجود بیاید، هم تعلیق، هم تعجب از غافل‌گیریِ پایانِ کار و هم آن وسط‌ها پیامی به آدم منتقل شود. خلاصه که، باز هم بعد از توصیه به پیشه‌کردن تقوای الهی، پیش‌نهاد می‌کنم که این کتاب صبا ناصری کریم‌وند را هم بخوانید.

در آخر، اگر نویسنده این‌جا را می‌خواند، یک سؤال داشتم که خوش‌حال می‌شوم اگر جواب خاصی دارد بدانم‌ش. البته خیلی سؤالِ سؤال هم نیست و بیش‌تر اشاره به یک نکتۀ ریز است، که صرفن چون نویسنده در دست‌رس است بیان‌ش می‌کنم! در یکی از داستان‌ها به این مسئله اشاره شده که دوستی روی 23 موزاییکِ کفِ راه‌رویی راه می‌رود. نکتۀ مورد نظرم این است که از آن‌جایی که 23 عددی اول است (یعنی نمی‌توانیم آن را به‌صورت ضرب دو عدد، به‌غیر از 1 و خودش، بنویسیم) و احتمالن کف راه‌روی موردنظر نیز مانند هر راه‌روی سالم دیگری مستطیل‌شکل است، عملن تنها راه طراحی این راه‌رو این است که عرض آن یک موزاییک باشد و طول‌ش 23 موزاییک، که خب بدین شکل چیز مطلوبی از آب در نمی‌آید! همین!... البته یک جواب قابل حدس این است که احتمالن کف راه‌رو یک مستطیل کامل نیست و مثلن بیرون‌آمدگی یا تورفتگی‌ای دارد! یا حتا شاید کف راه‌رو مستطیل‌شکل باشد، اما موزاییک‌ها هم‌اندازه نباشند! شاید... من چه‌می‌دانم آخر...

‌«ساختاری که در شما شکسته بود از نظر هیچ‌کس ساختارشکنانه نمی‌آمد؛ برای همین هیچ گشت ارشادی جلوی شما را نگرفت. شما به‌تنهایی از تمام خیابان‌های شهرتان گذشتید. شما عمق غار تنهایی‌هایتان را کشف کردید؛ دالان‌های ناشناخته‌اش را. فکر کردید باید در یکی از آن‌ها مثل جنینی جمع شوید و دنیا را دیگر به چیزی حساب نکنید.»

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۲
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۹، ۰۲:۱۱ ق.ظ

یک قدم بردار، می‌بینی که تنها نیستی

تکه‌ای از خطبۀ 216 نهج‌البلاغه: وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْکَ الْحُقُوقِ حَقُّ الْوَالِی عَلَى الرَّعِیَّةِ وَ حَقُّ الرَّعِیَّةِ عَلَى الْوَالِی، فَرِیضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِکُلٍّ عَلَى کُلٍّ، فَجَعَلَهَا نِظَاماً لِأُلْفَتِهِمْ وَ عِزّاً لِدِینِهِمْ، فَلَیْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِیَّةُ إِلَّا بِصَلَاحِ الْوُلَاةِ، وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ إِلَّا بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِیَّةِ. فَإِذَا أَدَّتْ الرَّعِیَّةُ إِلَى الْوَالِی حَقَّهُ وَ أَدَّى الْوَالِی إِلَیْهَا حَقَّهَا، عَزَّ الْحَقُّ بَیْنَهُمْ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّینِ وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلَالِهَا السُّنَنُ، فَصَلَحَ بِذَلِکَ الزَّمَانُ وَ طُمِعَ فِی بَقَاءِ الدَّوْلَةِ وَ یَئِسَتْ مَطَامِعُ الْأَعْدَاءِ. وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِیَّةُ وَالِیَهَا أَوْ أَجْحَفَ الْوَالِی بِرَعِیَّتِهِ، اخْتَلَفَتْ هُنَالِکَ الْکَلِمَةُ وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ وَ کَثُرَ الْإِدْغَالُ فِی الدِّینِ وَ تُرِکَتْ مَحَاجُّ السُّنَنِ، فَعُمِلَ بِالْهَوَى وَ عُطِّلَتِ الْأَحْکَامُ وَ کَثُرَتْ عِلَلُ النُّفُوسِ، فَلَا یُسْتَوْحَشُ لِعَظِیمِ حَقٍّ عُطِّلَ وَ لَا لِعَظِیمِ بَاطِلٍ فُعِلَ، فَهُنَالِکَ تَذِلُّ الْأَبْرَارُ وَ تَعِزُّ الْأَشْرَارُ وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ.

ترجمۀ آیتی: بزرگ‌ترین حقى که خداوند تعالى از آن حقوق واجب گردانیده، حق والى است بر رعیت و حق رعیت است بر والى. این فریضه‌اى است که خدا اداى آن را بر هر یک از دو طرف مقرر داشته و آن را سبب الفت میان ایشان و عزت و ارجمندى دین ایشان قرار داده‌است. پس رعیت صلاح نپذیرد مگر آن‌که والیان صلاح پذیرند، و والیان به صلاح نیایند مگر به راستى و درستى رعیت. زمانى که رعیت حق خود را نسبت به والى بگزارد و والى نیز حق خود را نسبت به رعیت ادا نماید، حق در میان آن‌ها عزت یابد و پایه‌هاى دین‌شان استوارى گیرد و نشانه‌هاى عدالت برپا گردد و سنت‌هاى پیامبر (ص) در مسیر خود افتد و اجرا گردد و در پى آن روزگار به صلاح آید و امید به بقاى دولت قوت گیرد و دشمنان مأیوس گردند. و اگر رعیت بر والى خود چیره گردد یا والى بر رعیت ستم روا دارد، در این هنگام، میان آن‌ها اختلاف کلمه پدید آید و نشانه‌هاى جور پدیدار آید و تباهکاری در دین بسیار شود و عمل به سنت‌ها متروک ماند و به هوا و هوس کار کنند و احکام اجرا نگردد و دردها و بیماری‌هاى مردم افزون شود. و کسی از پایمال‌شدن حق بزرگ و رواج امور باطل بیمى به دل راه ندهد. در این هنگام نیکان به خوارى افتند و بدان عزت یابند و بازخواست‌هاى خداوند از بندگان بسیار گردد.

 

پی‌نوشت: عنوان، مصرع دومِ این شعر ِحسین جنتی است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۰۲:۱۱
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۵ ب.ظ

آخرین دیدار با شهریار

امروز، 27 شهریورماه، سال‌مرگ شهریار است و حالا 32 سال است که او نیست. سیر زندگی‌اش را که می‌خوانی نمی‌توانی بفهمی آخرش شهریار بودن کار سختی است یا آسان. مطالب زیادی دربارۀ زندگی شهریار واضح است که به آدم اجازه نمی‌دهد از او انسان عجیب‌وغریب و کاملی بسازد، چه در شاعری و چه در زندگی. از تعداد فراوان اشعار ضعیف و حتا در بعضی موارد مبتذل‌ش گرفته، تا حالات و احوالات‌ش از دوران میان‌سالی به بعد و بعضی توهم‌هایی که در ذهن داشت و ... . اما در کنار همۀ این‌ها چیزهای دیگری هم هست که آدم را مجبور می‌کند به دوست‌داشتن‌ش. جدای از آن اشعار خارق‌العاده‌اش که در آنی چنان قوۀ عاطفۀ آدم را به بازی می‌گیرند که راهی جزء قراردادن شاعر آن اشعار در کنار بزرگان شعر فارسی نمی‌ماند، بیش از هر چیز دیگر سادگی او است که به چشم انسان می‌آید. سادگی‌ای که آن را در جزءجزء عمر شهریار می‌شود پیدا کرد، چه در شاعری‌اش و چه در زندگی‌ شخصی‌اش. سادگی‌ای که البته هم خوب است و هم بد. خوب است چون می‌دانی در کلمات‌ش برای‌ت ادا درنمی‌آورد و خودِ خودش است، و بد است چون باعث می‌شود هر دم به رنگی درآید و طرز تفکر متفاوت و سطحی‌ای نسبت به اتفاقات دنیای بیرون داشته باشد. و به‌نظر من اتفاقن تضاد بین سطح اشعار مختلف شهریار هم از همین سادگی‌اش نشأت می‌گیرد؛ که آدمِ شاعری که کمی سیاست داشته‌باشد (یا صرفن در حرفۀ شاعری به خودش سخت بگیرد) هر عبارت منظومی که به ذهن‌ش رسید را نمی‌نویسند و اگر نوشت هم منتشر نمی‌کند. اما شهریار به‌معنی واقعی کلمه ساده است، نه سیاست دارد و نه به خودش سخت می‌گیرد. این می‌شود که در کنار همۀ شاه‌کارهایش تعداد بسیار زیادی شعر ضعیف نیز به چشم‌مان می‌خورد. اما با همۀ این اوصاف، باز هم به قول خودش:

رقیب‌ت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد

به گلخن گرچه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد

باری، کلمات پایین قسمتی از خاطرات سایه در کتاب پیر پرنیان‌اندیش است که سایه در آن قصۀ آخرین دیدارش با شهریار را روایت می‌کند. قصه‌ای که پایان‌بخش قسمتی از کتاب با عنوان با شهریار است که به خاطرات مشترک سایه و شهریار اختصاص دارد، از 1326 که سالی است که برای نخستین‌بار هم‌دیگر را می‌بینند، تا 1366 که آخرین دیدار آن‌ها رقم می‌خورد، یعنی حدود یک سال پیش از مرگ شهریار. سعی کرده‌ام در نحوۀ نگارش متن کتاب دستی نبرم و چیزی را -حتا به درستی- تغییر ندهم. پس اگر اشتباه یا حتا ناهم‌آهنگی‌ای بین رعایت اصول نگارشی در متن بود (که هست!) احتمالن متوجه میلاد عظیمی و عاطفه طیّه است!

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پیر پرنیان‌اندیش (در صحبت سایه) - جلد نخست - با شهریار

 

☐ از خاطراتی که چند بار از سایه شنیدیم، قصۀ آخرین دیدار او با شهریار است. یک بار هم این داستان را در حضور استاد شفیعی کدکنی تعریف کرد.

▣ تو زندان یه کتابی به ما دادن به اسم شهریار و انقلاب. شعرهای این دورۀ شهریار بود. خُب من خیلی لجم گرفت. خوب هم نساخته بود شعرهاشو... ای کاش خوب ساخته بوده.
از زندان که اومدم بیرون، هرچی فکر کردم دیدم نمی‌تونم بهش بگم شهریارجان، اصلاً شهریار هم نمی‌تونم بگم. از اردیبهشت 63 تا اردیبهشت 66 هر بار خواستم زنگ بزنم به تبریز، جلو خودمو گرفتم. یه روز نمی‌دونم چطور شد که بی‌اراده زنگ زدم. واقعاً بی‌اراده نمره‌شو گرفتم. دیدم از بخت بد (با خنده و طنز می‌گوید) شهریار گوشی رو برداشت.
گفتم: شهریار سلام، سایه‌ام!... گفت: تو چرا با من حرف نمی‌زنی؟! به جای اینکه بگه علیک سلام گفت تو چرا با من قهری؟ گفت: تو چرا با من حرف نمی‌زنی؟! گفتم: نبودم، گرفتار بودم. گفت می‌دونم من هم با تو گرفتار بودم. (بغض می‌کند)... عین عبارتشه... خُب من هم بغض‌کرده سکوت کردم. بعد گفت: تا نمردم بیا ببینمت. گفتم: می‌آم.
☐ اشک در چشمان سایه حلقه بسته است. پشت سر هم به سیگار پک می‌زند... چشمم به قاب عکس شهریار می‌افتد که بر دیوار اتاق آویخته شده‌است؛ با آن نگاه عجیب زندۀ خسته، شهریار به سایه‌جانش چشم دوخته است. چند لحظه‌ای به سکوت برگزار می‌شود.
▣ چند وقت بعد از این تلفن، دکتر شفیعی گفت من تا حالا شهریارو ندیدم، می‌آم، آقای ناصح‌پور گفت من هم می‌آم، آقای نارونی گفت من هم می‌آم، خلاصه جمعی با قطار رفتیم... رفتیم در خونۀ شهریار. بهش گفته بودن که ما فلان ساعت می‌رسیم. اگه بدونین با چه صحنه‌ای روبه‌رو شدم... چندین سال بود شهریارو ندیده بودم؛ شهریار یه آدم قوزکردۀ تاشده شده بود و دیدم این آدم قوزکرده داره تو هوا می‌دوه و از این پله‌ها می‌آد پایین. من بی‌اختیار دست دراز کردم که از دور بگیرمش که مبادا با کله بخوره زمین. نمی‌دونین چطور خودشو می‌انداخت جلو. یعنی صبر نمی‌کرد پاش بیاد جلو. می‌دونین چی می‌خوام بگم. کله‌اش زودتر از پاش می‌اومد.
خلاصه اومد پایین پله‌ها و منو بغل کرد و بوسید و گریه کرد و رفتیم تو اتاق نشستیم.

〇 عاطفه: یادتون هست دقیقاً کی رفتین تبریز؟

▣ بله 15 و 16 خرداد 1366. دو روز پیش شهریار بودیم. روز اول یکی‌یکی حال همه رو پرسید؛ آقای کسرایی چطورن، نادرپور چطوره، اون یکی چطوره، آقای طبری زندانه هنوز؟ (با لحن شهریار) نمی‌دانم چرا اینها رو می‌پرسید از من. من هم ازش دور بودم هی می‌گفتم: بله بله.

〇 عاطفه: خُب تو اون دو روز چی گفتین به‌هم؟

☐ ناگهان غصه‌های عالم بر سر سایه آوار می‌شود... غمگین و کمی عصبانی می‌گوید:

▣ هیچی عاطفه خانوم! هیچی... از عجایبه. من اینهمه راه رفتم اما مجال نشد که باهم بشینیم یه درد دلی بکنیم او بگه چیکار می‌کنه، من بگم. فقط یه لحظه باهم خلوت کردیم.
〇 چطور؟

▣ روز دوم حضار محترم (نوعی طعنه از لحن سایه استشمام می‌شود) شروع کردن به عکس گرفتن. شهریار گفت حالا که میخواین عکس بگیرین من خرقه‌ام رو بپوشم. (سایه اخم ملسی می‌کند!) خُب من هم از این چیزها بدم می‌آد... بعد رفت این بالاپوشهایی که از پوست گوسفنده و تو خیابون فردوسی می‌فروشن، بی‌آستین، مثل جلیقه، یکی از اینها رو به‌اصطلاح به عنوان خرقه پوشید... اصلاً تمام تصور من از خرقه از عهد بایزید تا خواجه حافظ خراب شد! واقعاً آب شد و رفت. دیدم عجب چیز مسخره‌ایه. یه پوست گوسفند! این شد خرقه؟! بعد هم یه کلاه پارچه‌ای مثل شب‌کلاههایی که تو بالماسکه‌ها می‌ذارن؛ یه آبی چارخونه از پارچه‌هایی که برای پیژامه به کار می‌برن، گذاشت سرش! نشست و اینهام رفتن باهاش عکس بگیرن. من هم تمام مدت کنار نشسته بودم. بدم می‌اومد از این صحنه، برام فکاهی بود، نمی‌خواستم تو بالماسکه شرکت کنم.
شفیعی رفت پیش شهریار نشست و عکس گرفت و یه مرتبه گفت سایه بیا و بعد میان خودش و شهریار به اندازۀ خودش جا باز کرد. خُب من که تو اون سولاخی تنگ جا نمی‌گرفتم! رضا گفت سایه بیا، من نگاه کردم که بگم نه، دیدم شهریار داره با یه التماسی منو نگاه می‌کنه. (التماس نگاه شهریار را هم با نگاهش و هم با نحوۀ تلفظ بسیار عاطفی «التماس» به ما منتقل می‌کند) شما اصلاً نمی‌تونین حدس بزنین که چه جوری داشت منو نگاه می‌کرد. من رفتم و با چه زحمتی هی ستون کرد چپ را و خم کرد راست یه پامو خوابوندم و یه زانوم رو بلند نگه داشتم تا نشستم اونجا وسط... جا نمی‌شدم آخه! به اندازه هفت هشت تا شفیعی کدکنی جا می‌خواد تا من با این جثه‌ام بنشینم.
خلاصه با یه پا نشستم. تا نشستم در این تنگنای شب اول قبر، دیدم شهریار سرشو گذاشت رو شونۀ من... عکسش هست. تا عکسها تمام شد، شفیعی از جاش پا شد. حضار محترم هم مثل حموم زنونه دارن باهم حرف می‌زنن و برای یک لحظۀ کوتاه من و شهریار رو فراموش کردن... دو روز سفر کردیم یک لحظه نشد من و شهریار باهم حرف بزنیم. در اون لحظه که همه به‌هم مشغول شده بودن، شهریار با یه حالت بغض‌کرده، اصلاً از وقتی که سرش رو روی شونه‌ام گذاشته بود، حالش منقلب شده بود، گفت: سایه جان! چطوری؟ گفتم: دو تنهارو دو سرگردان دو بی‌کس (به گریه می‌افتد) خُب هردو زدیم به گریه. بعد شهریار گفت: اگه حافظ رو نداشتیم چه خاکی به سرمون می‌کردیم؟ (با گریه می‌گوید) همین موقع دوباره حضار محترم برگشتن و من هم از جام پا شدم و دوباره همون صورت رسمی خشکو به خودم گرفتم. بعد هم که پا شدیم خداحافظی بکنیم که اون صحنۀ عجیب و غریب پیش اومد.

〇 عاطفه: کدوم صحنه؟

▣ هیچی. وقتی خواستیم با شهریار خداحافظی کنیم یکی یکی با شهریار دست دادن و خداحافظی کردن و روبوسی کردن. من هی این پا و اون پا می‌کردم. اونا راه افتادن به طرف در اتاق که برن بیرون. شهریار گفت: سایه رو باید جلو بندازین کجا می‌رین؟ (با عتاب و اعتراض) در صورتی که من پا به پا می‌کردم اینا برن... بعد دست انداختیم به گردن هم و شیون کردیم، سایه‌جان!... شهریارجان!... دکتر شفیعی و همراهان همین‌طور ایستاده بودن و هاج و واج نگاه می‌کردن. اصلاً فکر نمی‌کردن که دو تا دیوانه این‌طور باهم خداحافظی بکنن. شاید ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت، نمی‌دونم چقدر این حالت طول کشید. فکر کنم همسایه‌ها خیال کردن اینجا مرگی اتفاق افتاده که این طور شیون می‌کنن.

☐ اشکهایش را پاک می‌کند و لبخند پردردی می‌زند.

▣ خیلی روز عجیبی بود. بعد من از در خونه اومدم بیرون و سرمو گذاشتم رو ماشین و یه دل سیر زار زدم... اونا هم همین‌طور وایستاده بودن و این صحنۀ غم‌انگیز رو تماشا می‌کردن. اصلاً فکر نمی‌کردن با چنین صحنه‌ای روبه‌رو بشن. از شفیعی بپرسین فکر کنم او بهتر بتونه تعریف کنه، چون از بیرون این صحنه رو می‌دید.

بعد من خیلی زود خودمو افسار زدم و گفتم که من می‌دونم که این آخرین دیدار من با شهریاره (به گریه می‌افتد) و همین‌طور هم شد. شهریور سال بعد [= 1367] شهریار مرد. بعداً آقای فردی به من گفت که: وقتی شما رفتین تازه گریه زاری شهریار شروع شد. می‌گفت: نمی‌دونین بعد از رفتنتون شهریار چه حالی داشت همه‌اش می‌گفت: سایه‌جانم، سایه‌جانم. دیگه نمی‌بینمش.

〇 موقع مرگ شهریار ایران نبودید؟
▣ نه، به من خبر ندادن. اگه می‌گفتن می‌اومدم. همش تو روزهای بیمارستان می‌گفت پس سایه کی می‌آد؟ فردی تعریف می‌کرد که هرکس به عیادتِ شهریار تو بیمارستان مهر می‌رفت، شهریار به فردی می‌گفت که اون غزل سایه رو بخون...

بگردید، بگردید در این خانه بگردید

می‌گفت: این غزلو سایه جانم برای من گفته... من این غزلو برای شهریار نساختم ولی از وقتی که این حرفو شنیدم پیش خودم خیال می‌کنم که این غزلو برای شهریار گفتم.

 

بگردید، بگردید، درین خانه بگردید

دیرن خانه غریبند، غریبانه بگردید

 

یکی مرغ چمن بود که جفتِ دلِ من بود

جهان لانۀ او نیست پیِ لانه بگردید

 

یکی ساقیِ مست است پسِ پرده نشسته‌ست

قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید

 

یکی لذتِ مستی‌ست، نهان زیرِ لبِ کیست؟

ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید

 

یکی مرغِ غریب است که باغِ دلِ من خورد

به دامش نتوان یافت، پیِ دانه بگردید

 

نسیمِ نفسِ دوست به من خورد و چه خوشبوست

همین‌جاست، همین‌جاست، همه خانه بگردید

 

نوایی نشنیده‌ست که از خویش رمیده‌ست

به غوغاش مخوانید، خموشانه بگردید

 

سرشکی که بر آن خاک فشاندیم بُن تاک

در این جوشِ شراب است، به خمخانه بگردید

 

چه شیرین و چه خوشبوست، کجا خوابگه اوست

پیِ آن گلِ پُرنوش چو پروانه بگردید

 

بر آن عقل بخندید که عشقش نپسندید

دراین حلقۀ زنجیر چو دیوانه بگردید

 

درین کُنجِ غم‌آباد نشانش نتوان داد

اگر طالبِ گنجید به ویرانه بگردید

 

کلیدِ درِ امّید اگر هست شمایید

درین قفلِ کهن سنگ چو دندانه بگردید

 

رخ از سایه نهفته‌ست، به افسون که خفته‌ست

به خوابش نتوان دید، به افسانه بگردید

 

تنِ او به تنم خورد، مرا برد، مرا برد

گَرَم باز نیاورد، به شکرانه بگردید

 

▣ چند وقت پیش، صبح، آلما خوابیده بود تلویزیون داشت تصویر شهریارو نشون می‌داد؛ آخرین لحظۀ زندگی شهریار که بعد یه چشمش می‌ره و می‌میره. من زدم به گریه، اول خاموشانه و بعد متوجه شدم با صدای بلند دارم هق‌هق می‌کنم. آلما نگران از خواب پا شد و اومد کنار من و گفت: چیه؟ من فقط تونستم با دست نشون بدم که ببین... هنوز هم یک چنین رابطۀ عاطفی عمیقی با شهریار دارم...

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۵
امید ظریفی
جمعه, ۱۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۴۷ ب.ظ

لَلِه فرهنگی!

پیر پرنیان‌اندیش (در صحبت سایه) - جلد نخست - موسیقی

 

☐ «کنسرت نوا» (جشن هنر شیراز) [سال 1356] را می‌شنیدیم. استاد شجریان خواند:

مِی خور که هرکه آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

سایه با گریه یک‌بار این بیت را خواند... وقتی به «آخر کار جهان» رسید درد و دریغ در صورت برافروخته و نگاه تلخش به چشم می‌آمد...

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

▣ کمتر کسیه که به دردی که پشت این بیت هست پی ببره؛ آخر کار جهان بدید.

☐ دوباره به گریه می افتد، و بلافاصله با لبخند...

▣ بهترین لحظه‌های عمر من همین لحظاتیه که این موسیقی‌ها رو می‌شنوم...

☐ استاد شجریان می‌خواند:

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد مِی چون ارغوان گرفت

با صدای خش‌دار و هیجان‌زده می‌گوید:

▣ عظمت شعر حافظ رو با این آواز شجریان می‌شه فهمید...

☐ پس از چند دقیقه سکوت و تأمل...

▣ همۀ این بزرگان و اساتید در برابر این کنسرت سکوت کردن (لبخند تلخی می‌زند)... به جای اینکه خوشحال باشن که چنین صدای استثنایی به میدون اومده، چنین ساز زلالی رو می‌شنون، فقط سکوت کردن.

○ استاد! خاطره‌ای از این کنسرت ندارین؟

☐ سیگارش را خاموش می‌کند و تبسم می‌کند...

▣ چرا... این کنسرت قصه داره برای خودش: سه شب این کنسرتو تو شیراز اجرا کردیم. بعد از ظهری که شبش کنسرت سوم اجرا می‌شد، تو هتل نشسته بودیم و داشتیم حرف می‌زدیم. شجریان به لطفی گفت: محمدرضا! می‌خوام برای اون تصنیف آخر، به جای شعر سعدی [= ما را همه شب نمی‌برد خواب] این شعرو بخونم:

ماییم و نوای بی‌نوایی

بسم الله اگر حریف مایی

لطفی گفت: نه! نه! بسم الله چیه، بسم الله چیه؟ نمی‌خواد... دیگه نمی‌دونست که خودش چند سال بعد سر کنسرت هو می‌کشه و ...

☐ لبخند و نگاه رندانه‌ای دارد!

▣ شجریان سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. شب آخر کنسرت بود و تا آخر برنامه رفتیم که یه دفعه شجریان خوند: ماییم و نوایِ ... گروه وایستاد. اصلاً انتظار همچین چیزی رو نداشتن. لطفی یک نگاه غضب‌آلودی انداخت و من گفتم حالاست که کنسرت به‌هم بخوره... در واقع کنسرت نابود شده بود. همون موقع هم شجریان فهمید که چی شده! ارکستر وایستاد دیگه... لطفی با سازش که مثل ارکستر صدا می‌داد دنباله رو گرفت و یه نگاه تندی به گروه کرد و اونا هم دنبال اونو گرفتن و زدن. آخرین نتی که زدن، هنوز مردم دست زدنو شروع نکرده بودن که لطفی با عصبانیت پا شد و سازشو ورداشت و رفت.

من پا شدم رفتم دنبال لطفی که مبادا این «نره غول» (با شوخی و ظرافت می‌گوید!) کاری دست شجریان بده. طفلک شجریان هم لاغر و مردنی!! (غش‌غش می‌خندد). رفتم پیش لطفی و هی باهاش حرف زدم که: آقای لطفی! آروم بگیر، آروم بگیر! و حالا شجریان هم بیرون اتاق وایستاده بود با گردن کج! (می‌خندد و سرش را تکان می‌دهد!) من رفتم شجریانو بغل کردم و گفتم خسته نباشی و بوسیدمش و دوباره رفتم پیش لطفی که آقای لطفی چیزی نگی. رفاقت خودتونو سر این چیزها به هم نزنین. به هرحال، با چه تلاشی لطفی رو آروم کردم و به خیر گذشت...

☐ جرعه‌ای آب می‌نوشد و با لبخند رضایت‌باری ادامه می‌دهد:

▣ من باید لَلِه می‌شدم؛ دایه می‌شدم... این للگی من اصلاً حکایتی بود تا جلوی این شکافها رو بگیرم؛ چقدر این دو نفرو من ناز کردم. نازهاشونو تحمل کردم... ولی خیلی دوران خوبی بود... دورۀ «خود را در میانه مبین»... نوارچسب اسکاچ بودم دیگه؛ همه چیز را به همه چیز می‌چسباند!... اینا کنسرت می‌دادن. من می‌زاییدم اصلاً! همه‌اش دلهره داشتم، همه‌اش راه می‌رفتم تا کنسرت تموم بشه؛ همه‌اش نگران بودم که این صداش نگیره، اون سازش از کوک نیفته. میکروفن خراب نشه.

 

آخرنوشت‌ها:

یک. حسن‌خان عمید در فرهنگ لغت‌ش برای «لَلِه» آورده «مردی که پرستار و ‌مربی شاه‌زادگان و کودکان بزرگ‌زادگان بوده‌است». کلمه‌ای که موقع تایپ‌ش حتمن باید حرکت‌هایش را بگذارید، وگرنه یک‌هو به‌صورت پیش‌فرض «لله» از آب درمی‌آید! حالا مربی شاه‌زادگان کجا و صاحب همان مربی کجا!

دو. کل اینترنت و دیپ وِب و باقی فامیل‌های وابسته را شخم زدم برای یافتن شب سوم کنسرت بالا. ویدئوی سیاه‌وسفید شب نخست و ویدئوی رنگی شب دوم با جست‌وجویی ساده پیدا می‌شوند، اما ویدئوی شب سوم را «گشتم نبود، این‌همه حیران نگرد، نیست»! احتمالن لطفی آخر شب رفته و فیلم آن شب را از فیلم‌بردارها گرفته و آتش زده! حالا باکی هم نیست؛ اصل صدای شجریان است و تار لطفی پای مزار خواجۀ شیراز. می‌توانید اجرای شب دوم این کنسرت را از همین پایین ببینید.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۴۷
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۳ ب.ظ

اول دانش‌گاه، بعد خانقاه!

در این شلوغی‌ها که مجال نفس‌کشیدن نیست و بلاهای زمین و آسمان و دانش‌گاه گذاشته‌اندمان بیخ دیوار و بسته‌اندمان به رگبار، او هم لطف فرموده و حکم داده به بررسی تطبیقی انسان کامل عزیزالدین نَسَفی با دیوان حافظ، برای یافتن تأثیراتی که خواجه در ابیات‌ش از کلمات و تفکرات این سالک راه حق گرفته. باری، شما هم بخوانید نصیحت پایان رسالۀ نخست این مصحف را با رسم‌الخط تصحیح ماریژان موله، که هر تغییر دل‌خواه بنده -صحیح یا غلط- موجب لرزش نسفی و موله در قبر است!

ای درویش! باید که بر دنیا و نعمت دنیا دل ننهی و بر حیوة و صحّت و مال و جاه اعتماد نکنی، که هر چیز که در زیر فلک قمر است و افلاک بر ایشان می‌گردد بر یک حال نمی‌ماند، و البته از حال خود می‌گردند. یعنی حال این عالم سفلی بر یک صورت نمی‌ماند، همیشه در گردش است، هر زمان صورتی می‌گیرد و هر ساعت نقشی پیدا می‌آید. صورت اوّل هنوز تمام نشده است و استقامت نیافته است که صورت دیگر آمد و آن صورت اوّل را محو گردانید؛ بعینه کار عالم بموج دریا می‌ماند یا خود موج دریاست، و عاقل هرگز بر موج دریا عمارت نسازد و نیّت اقامت نکند.

ای درویش! درویشی اختیار کن، که عاقل‌ترین آدمیان درویشانی‌اند که باختیار خود درویشی اختیار کرده‌اند و از سر دانش نامرادی برگزیده‌اند، از جهت آنکه در زیر هر مرادی ده نامرادی نهفته است بلکه صد و عاقل از برای یک مراد صد نامرادی تحمل نکند ترک آن یک مراد کند تا آن صد نامرادی نباید کشید.

ای درویش! بیقین بدان که ما مسافرانیم و البته ساعةً فساعةً درخواهیم گذشت و حال هر یک از ما هم مسافر است و البته ساعةً فساعةً خواهد گذشت و اگر دولت است می‌گذرد و اگر محنت است هم می‌گذرد. پس اگر دولت داری اعتماد بر دولت مکن که معلوم نیست که ساعة دیگر چون باشد و اگر محنت داری هم دل خود را تنگ مکن که معلوم نیست که ساعة دیگر چون باشد، در بند آن مباش که آزاری از تو بکسی رسد، بقدر آنکه می‌توانی راحت می‌رسان. والحمدلله ربّ العالمین.

 

و اما کلاغان خبر آورده‌اند که عده‌ای بعد از خواندن جملۀ نخست این مطلب، این‌گونه برداشت کرده‌اند که انگار کارهای دانش‌گاه مزاحم نگارنده است. از آن‌جا که انگار نسفی در کتاب مبارک‌ش برای هر چیزی که بگویید پاسخی دارد، این دوستان را هم ارجاع می‌دهم به خودش که...

تا سخن دراز نشود و از مقصود باز نمانیم، ای درویش! طریقی که موصل است بکمال یک طریق است، و آن طریق اوّل تحصیل است و تکرار و آخر مجاهدت و اذکار است. باید که اوّل بمدرسه روند، و از مدرسه بخانقاه آیند. هرکه این چنین کند، شاید که بمقصد و مقصود رسد، و هرکه نه چنین کند، هرگز بمقصد و مقصود نرسد. ای درویش! هرکه بمدرسه نرود، و بخانقاه رود شاید که از سیر الى الله با بهره و با نصیب باشد و بخدای رسد، امّا از سیر فی الله بی‌بهره و بی‌نصیب گردد.

 

دیگر همین دیگر! باقی بقا. (-:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۳
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۱ ب.ظ

چهارده به تو

یک روز قبل از عید این‌جا را باز کردم که چیزی بنویسم، به‌هرحال عید بود و تبریک و آرزوی سلامتی‌ش از طرف ما برای شما، واجب. آن‌طور که دل‌م می‌خواست نشد. پس حالا می‌گویم که عید شما مبارک باشد و در ادامه هم برای‌تان آرزوی سلامتی می‌کنم، و از تأخیر دو هفته‌ای‌م هم چندان بد به دل‌م راه نمی‌دهم که 2 هفته در کنار 52 هفتۀ سال، خطایی‌ست کم‌تر از 4 درصد! در این دو هفته‌ای که از آن روز گذشته هم به فراخور اتفاقات یکی‌دو مطلب دیگر را هم شروع کردم، که آن‌ها هم به پایان نرسیدند. کتاب‌های خوب و مهمی را هم در این 5ونیم هفتۀ قرنطینگی خوانده‌ام که ننوشتن ازشان ظلم به خودم است. همین‌طور سرانگشتی که حساب کنیم، حداقل 6-7 مطلبِ نوشته‌نشده به خودم و به این‌جا بده‌کارم.

اما امروز در بطن خود بهانه‌ای دارد محکم، که می‌شود به واسطۀ آن همۀ این 6-7 مطلب نوشته‌نشده را به‌صورت موقت گذاشت کنج تاریکی از ذهن و فعلن فراموش‌شان کرد. امروز تولد هشتادوچهارسالگی نادرخان ابراهیمی است. کسی که نمی‌شود در یکی‌دو جمله سر و تهِ  فلسفۀ زندگی‌ش را درآورد و این‌جا نوشت. کسی که حتمن اظهارنظرهای صریح‌ش در مورد روشن‌فکران روزگار خودش را شنیده‌اید. کسی که در این روزهای ایران واقعن جایش خالی‌ست. این روزها مشغول خواندن آنگاه 1ام، با موضوع کافه و کافه‌نشینی. دیشب در پایان یکی از مطالب‌ش خواندم:

استاد تحصیل‌کرده‌ای در سوربن فرانسه که امروز به همراه داریوش شایگان و احسان نراقی و خیلی‌های دیگر نماینده‌ی روشنفکران عصر خود هستند، در خاطره‌ای نقل کرد: «در خیابان‌های پاریس به‌همراه دوستان در حال قدم زدن بودیم که متوجه شدیم ژان پل سارتر در کافه‌ای نشسته است و در حال نگارش و نوشیدن قهوه است. با دوستان پولی فراهم کردیم و به بهانه‌ی یک سالاد کلم وارد کافه شدیم تا از فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی که نماینده‌ی روشنفکران در جنبش‌های اجتماعی و فرهنگی زمان خود در فرانسه و اروپا بود، کسب امضاء کنیم!»

فکر می‌کنم روایت بالا به‌اندازۀ کافی بیان‌کنندۀ تفاوت‌ها و خاست‌گاه‌های روشن‌فکران ایرانی باشد. و به‌راستی روشن‌فکری که جنگ را ندیده و حتا تنه‌اش، نه به تنۀ انسانِ ایرانیِ دوروبر میدان راه‌‌آهن تهران یا انسانِ ایرانیِ بلوچستان یا انسانِ ایرانیِ کردستان، که به تنۀ انسانِ ایرانیِ باستی‌هیلزنشین هم نخورده، چه سودی می‌تواند برای جامعه‌اش داشته باشد؟ چه‌طور می‌تواند نقطۀ شروع جریانی اجتماعی در ایران باشد؟

دقیقن یک سال پیش در این‌جا از دیداری که با خانوادۀ نادرخان داشتم نوشتم. هنوز هم برگشتن و خواندن آن کلمات برای‌م لذت‌بخش است. امسال اما تصمیم گرفتم مهمان‌تان کنم به خواندن داستانی کوتاه از کتاب رونوشت، بدونِ اصل، با خط خود نادرخان. البته با این توضیح که حتا در همین کتاب هم داستان‌هایی وجود دارد که بیش‌تر ازشان خوش‌م می‌آید، اما فکر می‌کنم رجوع به این داستانِ خاص، با این شیوۀ نگارش، فارغ از هر چیز دیگر، واقعن دوست‌داشتنی است. همین دیگر! سخن کوتاه می‌کنم و بیش از این وقت‌تان را نمی‌گیرم!

 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۱
امید ظریفی
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۳ ب.ظ

روستای محوشده

شنبۀ روز دانش‌جو بود و 156اُمین جلسۀ گروه دکتر باغرام. تولد دکتر هم بود. در هم‌کف کتاب‌خانۀ مرکزی جمع شده‌بودیم و منتظر بودیم دکتر بیاید. آمد. او به‌مناسبت روز دانش‌جو یک بسته شکلات برای‌مان آورده‌بود و ما هم تدارک تولدی مفصل را برای‌ش دیده‌بودیم. ارائه‌ها کنسل شد و جلسۀ آن روز به خوردنِ کیک و چای و صحبت پیرامون مسائل مختلف گذشت، از وضع مملکت گرفته تا داستان‌های همیشگی ماندن و رفتن که بحثِ داغ این‌موقع‌های سال است. آخر کار صحبت‌مان رسید به فیلم‌ها و کتاب‌های جدیدی که خوانده‌ایم. دکتر کتاب «روستای محوشده» که نشر نو به‌تازگی منتشر کرده‌بود را معرفی کرد و خلاصۀ داستان‌ش را برای‌مان گفت. واکنش یکی از بچه‌ها این بود که اگر این برای اون‌وری‌ها داستان‌‌ه، برای ما خاطره‌ست! غروبِ فردای آن روز که راهی انقلاب شدم تا به‌مناسبت روز دانش‌جو برای خودم هدیه بخرم، این کتاب را هم خریدم.

داستان کتاب در مورد مردمان یک روستا به‌نام شاتیون در مرکز فرانسه است که وقتی صبح روز 15 سپتامبر 2012 بیدار می‌شوند و می‌خواهند مثل روزهای دیگر زندگی را شروع کنند و سر کار بروند، می‌بینند که نمی‌توانند از روستا خارج شوند. ماشین همۀ کسانی که کارشان در شهرِ کنار روستاست، در یک نقطه از جاده خاموش می‌شود و جلوتر نمی‌رود. نامه‌رسان آن منطقه هم هرچه پدال می‌زند تا مسیر 5 کیلومتری تا روستای هم‌سایه را طی کند موفق نمی‌شود. او که در روزهای دیگر با ده دقیقه پدال‌زدن به روستای هم‌سایه می‌رسید، آن روز صبح با دو ساعت پدال‌زدن هم به‌جایی نرسید. «به‌نظر می‌رسید خط مستقیمی که روی آن حرکت می‌کرد بی‌پایان بود، انگار هرچه پیش می‌رفت، کش می‌آمد». تنها مشکلِ خروج از روستا نبود، تمام راه‌های ارتباطی دیگر نیز با بیرون از روستا قطع شده‌بود. اهالی شاتیون فقط می‌توانستند با هم‌دیگر تماس تلفنی بگیرند و هیچ راهی برای ارتباط تلفنی با بیرون روستا وجود نداشت. تلویزیون‌ها کار نمی‌کردند و از همه مهم‌تر اینترنت نیز قطع شده‌بود! اهالی شاتیون دچار بلایی شده‌بودند که از کل دنیا جدایشان می‌کرد.

در ابتدا که مردم هنوز از اتفاقی که افتاده گیج هستند، امیدوارند با طلوعِ آفتابِ فردا مشکل‌شان حل شود. اما فردا هم می‌آید و وضع تغییری نمی‌کند. در طول روزهای بعد، که آرام‌آرام مردم روستا بلایی که سرشان آمده را می‌پذیرند می‌بینند که با مشکلات جدی‌ای روبه‌رو هستند. دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند وارد روستا شود و این یعنی دیر یا زود منابع خوراکی و دیگر منابع آن‌ها تمام می‌شود. همین اتفاق هم می‌افتد و مدتی بعد بسیاری از اقلام زندگی نایاب یا کم‌یاب می‌شود. صف‌های طولانی خرید شکل می‌گیرد و نظام کوپنی برقرار می‌شود و سوختِ موجود در روستا به‌شکل زجرآوری سهمیه‌بندی می‌شود. یکی از کشاورزان شورش می‌کند و می‌خواهد از زیر یوق شهردار (که مسئولیت رسیدگی به وضع پیش‌آمده را داراست) بیرون بیاید. در ابتدا استقبال از برنامه‌های کلیسای روستا زیاد می‌شود و مردم بیش از پیش برای دعاکردن جهت رهایی از وضع موجود دست‌به‌دامنِ خدا می‌شوند؛ اما بعد از مدتی که هیچ تغییر مثبتی نمی‌بینند از کلیسا هم دست می‌کشند...

داستانِ کتاب، روایت همین اتفاقات است که از شرح و بسط بیش‌تر آن‌ها می‌گذرم. اتفاقاتی که می‌توانید به‌راحتی آن‌ها را روی جایی بسیار بزرگ‌تر از یک روستا مقیاس کنید و از شباهت‌شان با دنیای واقعی شاخ در بیاورید! مثلن نویسندۀ کتاب در مصاحبه‌ای می‌گوید: «البته من با خلق این شخصیت‌ها می‌خواستم تفاوت بینش‌ها را در زمان قحطی نشان دهم. در واقع آن‌هایی که در این لحظات از کمونیسم طرف‌داری می‌کنند همان‌هایی هستند که قبل از همه گرسنه‌اند». خلاصه، فکر می‌کنم سینمای دنیا یک فیلم سینمایی به این کتاب بده‌کار باشد!

 

 

پ.ن1: دیروز سید طاها در جایی نوشت: «احساس می‌کنم امید داره انتقام اون واژه‌های مظلومی رو می‌گیره که یک زمانی در خط فارسی به‌صورت «ببهترین شکلیکه» و «آنوقتها» نوشته می‌شدن! امید لذتی که در گذشت هست در انتقام نیست.» حرف حق جواب نداره! (-:

پ.ن2: پرم از سوژه و داستان و اتفاق برای نوشتن. اما چه کنم که وقت این‌که بنشینم در ذهن‌م مرتب‌شان کنم و بنویسم‌شان نیست. برای همین است که دوتا-یکی می‌کنم و در ابتدای پست روستای محوشده از جلسۀ گروه دکتر باغرام هم می‌گویم تا مثلن خودم را راضی کرده‌باشم که در مورد دوتا از موضوعاتی که می‌خواستی نوشته‌ای! اما صد و بل‌که هزارها دریغ که همان جلسه نه اندازۀ یک پاراگراف که اندازۀ دو-سه پست موضوع دارد برای نوشتن و تحلیل‌کردن!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۳
امید ظریفی