امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۵ مطلب با موضوع «فیلم و تئاتر» ثبت شده است

سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ق.ظ

The Legend of 1900

All that city... You just couldn't see an end to it. The end! Please, could you show me where it ends? It was all very fine on that gangway and I was grand, too, in my overcoat. I cut quite a figure and I had no doubts about getting off. Guaranteed. That wasn't a problem. It wasn't what I saw that stopped me, Max. It was what I didn't see. Can you understand that? What I didn't see. In all that sprawling city, there was everything except an end. There was everything. But there wasn't an end. What I couldn't see was where all that came to an end. The end of the world. Take a piano. The keys begin, the keys end. You know there are 88 of them and no-one can tell you differently. They are not infinite, you are infinite. And on those 88 keys the music that you can make is infinite. I like that. That I can live by. But you get me up on that gangway and roll out a keyboard with millions of keys, and that's the truth, there's no end to them, that keyboard is infinite. But if that keyboard is infinite there's no music you can play. You're sitting on the wrong bench. That's God's piano. Christ, did you see the streets? There were thousands of them! How do you choose just one? One woman, one house, one piece of land to call your own, one landscape to look at, one way to die. All that world weighing down on you without you knowing where it ends. Aren't you scared of just breaking apart just thinking about it, the enormity of living in it? I was born on this ship. The world passed me by, but two thousand people at a time. And there were wishes here, but never more than could fit on a ship, between prow and stern. You played out your happiness on a piano that was not infinite. I learned to live that way. Land is a ship too big for me. It's a woman too beautiful. It's a voyage too long. Perfume too strong. It's music I don't know how to make. I can't get off this ship. At best, I can step off my life. After all, it's as though I never existed. You're the exception, Max. You're the only one who knows that I'm here. You're a minority. You'd better get used to it. Forgive me, my friend. But I'm not getting off.

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۰۲:۴۶
امید ظریفی
شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۲۴ ق.ظ

تناسخِ مردی اسب‌سوار!

چهارشنبه و جمعه‌ای که گذشت شباهت‌های زیادی با هم داشتن. از پیاده‌روی‌ طولانیِ انقلاب و حومه و استخر بعدازظهرشون که فاکتور بگیرم و با مخرج ساده کنم، می‌مونه نمایش «تناسخ، 3 تا 35 تومن» که چهارشنبه هم‌راه مهدی رسولی دیدم و استندآپ‌کمدی «آن مرد با اسب آمد» که جمعه هم‌راه خودم. اولی اجرای آخرش بود و دومی هم اجرای اول و آخرش، برای همین طولانی نمی‌کنم سخن رو.

نمایش «تناسخ، 3 تا 35 تومن» کاری طنز بود به نویسندگی و کاگردانی امیرعلی نبویان و با بازیِ هم‌سرش، بهار نوروزپور، و هومن حاجی‌عبداللهی که در نمایش‌خانه‌ی پالیز اجرا می‌شد. دفعه‌ی اول‌م بود که می‌رفتم پالیز. شروعِ نمایش این‌طور بود: خداوند فرموده که هر موجودی فقط یک‌بار حق زندگی دارد و تناسخ خیال‌بافی‌ست. با اجازه‌ی حضرت باری‌تعالی می‌خواهیم حدود یک ساعت خیال ببافیم. و عجب خیالی بافتن! متن عالی بود. صحنه‌ی نمایش دفتر شرکت تناسخ‌گسترفلان بود که کارشون این بود که روح مرده‌ها رو به قالب فیزیکیِ جدیدی بفرستن! تقریبن 90 درصد دیالوگ‌ها دستِ هومن حاجی‌عبداللهی بود. کلن فکر نمی‌کردم این‌قدر بازی‌گر قوی‌ای باشه. عالی اجرا کرد. متن، طنزِ ظریفی داشت که با بازیِ عالی هومن حاجی عبداللهی خیلی خوب به بار نشسته بود. داستان رو اگه به صورت کلی توضیح بدم هم، جزئیات فراوونی برای خندیدن داره، ولی خب... راست‌ش... حال ندارم! (-: برسیم به بعدی...

 

 

استندآپ‌کمدی «آن مرد با اسب آمد» به تهیه‌کنندگی اشکان خطیبی و اجرایِ میثم درویشان‌پور. باز هم تماشاخانه‌ی پالیز و همون سالن. فقط صندلیِ این‌بارم سمتِ راستِ صندلیِ اون‌بارم بود! اجرا که خب بدیهتن عالی بود و ... ! اما نکته‌ی جالب این بود که قرار بود نمایش ساعت 10 شب شروع بشه، ولی انگار توی نمایش قبلی یکی از پروژکتورها سوخته بود و یکی از کارمندان‌شون هم نمی‌دونم برای چی از نردبون افتاده بود پایین و برای همین 10 شد 10ونیم، 10ونیم شد 11 و 11 هم شد 11ونیم! با یک‌ونیم ساعت تاخیر برنامه شروع شد. توی این مدت کمی کتاب خوندم و منتظر موندم فقط. نحوه‌ی برخورد میثم درویشان‌پور قبل از نمایش و اجرای عالی‌ش کلن باعث شد خیلی ملت اعتراض نکنن به این تاخیرِ 1ونیم ساعته. مهمون‌های نسبتن ویژه‌ی نمایش هم اون آقاهه بود که با باباش رفته بود شمال و اون که داستان‌های زیادی با دایی‌ش داشت و اونی که متن‌ش رو یادش رفت و اون بنده‌ی خدا که آدم نیست و کلن موزه، موووز! (-: خلاصه که شب خوبی بود دیشب هم...

 

 

ته‌نوشت: چقدر وقتی که حس و حال نوشتن نداری و با خودت عهد کردی حتمن بنویسی بده! ننویسی به دل‌ت می‌مونه و بنویسی هم اونی که می‌خوای نمی‌شه. حرف‌های زیادی از چهارشنبه و جمعه و همین دو تا نمایش هنوز هست که خب همون‌طور که گفتم خسته‌ام و بماند.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۲۴
امید ظریفی
جمعه, ۱ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۱۲ ق.ظ

خدایِ کشتار

وقتی تئاترِ «آن‌سویِ آینه»ی علی سرابی رو دیدم، با خودم گفتم که دیگه تئاترهایی که این بشر کارگردانی کرده رو نباید از دست بدم. این شد که سهمیه‌ی تئاترِ خردادماه رو (در آخرین روزش!) گذاشتم برایِ نمایشِ «خدایِ کشتار» که برای اولین‌بار، فروردین و اردی‌بهشت 96 رفت روی صحنه و حالا بعد از گذشت بیش از یک‌سال دوباره توی پردیس تئاتر شهرزاد در حال اجرائه. تئاتری با بازیِ خودِ علی سرابی، مارال بنی‌آدم، ستاره پسیانی و نوید محمدزاده.

داستان در مورد دو تا خانواده است که به خاطر دعوای پسرهای ده-یازده ساله‌شون دور جمع شدن تا با هم هم‌فکری کنن و به ریشه‌ی مشکل پی ببرن و بتونن قضیه رو به خوبی حل‌وفصل کنن. با وجود این‌که اون‌ها سعی می‌کنن اولِ کار خیلی منطقی رفتار کنن، اما با گذشت زمان دچار درگیری می‌شن و کار بسیار بالا می‌کشه. وقتی به صورت کلی به داستان نگاه می‌کنی، می‌بینی که خیلی وقت‌ها همچین اتفاقاتی می‌افته و آدم‌بزرگ‌ها رفتارهای بسیار بچگانه‌ای از خودشون نشون می‌دن.

چیزی که بسیار نمایش رو جذاب کرده بود، روایت طنز اون بود. در بیش‌تر اوقات بازیگرها خواسته و ناخواسته به گروه‌های دونفره تقسیم می‌شدن و با هم بحث می‌کردن. یکی از قسمت‌های جالب نمایش هم این بود که بازی‌گرها مجبور شدن برای آرامشِ خودشون به شربتِ سکنجبینِ 16 ساله‌یِ ساختِ (فکر کنم) لهستان رو بیارن! (-:

در مورد بازی‌ها باید بگم که علی سرابی، مثل قبل، در اوج بود و درخشان. با اینکه شاید شخصیتِ کلیِ نقشِ این نمایشش تقریبن همون شخصیتش توی آن‌سوی آینه بود، ولی باز هم خیلی خوب از پسش براومد. نکته‌ی منفیِ کار هم به نظرم این‌جا بود که توی ربع‌ساعتِ آخرِ کار، دیالوگ زیادی نداشت و به نظرم همین باعث شد که نمایش کمی از ریتم بیفته. مارال بنی‌آدم و ستاره پسیانی هم واقعن خوب بازی کردن. اما به نظرم نوید محمدزاده می‌تونست به‌تر باشه. واقعیت اینه که به نظر من نوید محمدزاده توی اکثرِ نقش‌هایی که توی سینما بازی کرده پس‌زمینه‌یِ یک‌جوری داره. کاراکترش طنز نیست. کمی خاکستری. این رو از ژانر فیلم‌هایی که بازی کرده هم می‌شه فهمید. اجتماعی! امشب هم توی این نمایش با وجود این‌که عملن داشت طنز بازی می‌کرد، اما باز هم اون جدیّتِ شاید ناخواسته‌ی خودش رو داشت. بعضی جاها واقعن حس می‌کردم که با یه مقدار تغییر لحن، به‌تر می‌تونه حرفِ طنزِ خودش رو بزنه. البته شاید کارگردان ازش خواسته این‌جوری باشه. خدا داند!

دکور و طراحی صحنه هم ساده بود و دل‌نشین. هر اتفاقی هم که بگید توی این دکور افتاد. از، گلاب به روتون، بالا آوردن مارال بنی‌آدم (که هنوز هم موندم که چطور تونست این کار رو بکنه!) گرفته تا انداختن گوشی آی‌فون توی تنگ آب و له کردن هفت-‌هشت‌تا شاخه گلِ زردرنگ!

در آخر: خوابم میاد و خلاصه که دست‌شون درد نکنه که کاری کردن تا روزِ امتحان پایان‌ترم ریاضی 2 به خوبی و خوشی تموم بشه! (-:

 

 

+ بعدن‌نوشت: نظر یکی از کابران تیوال که بدم نیومد بخونید!

 

++ بعدن‌ترنوشت: فیلم carnage، که براساس همین نمایش‌نامه هست، رو هم دیدم. تئاتر چیز دیگه‌ایه کلن؛ بسیار شاخ‌تر!

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۰۲:۱۲
امید ظریفی
شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۱۶ ب.ظ

آن‌سویِ آینه

چون کم‌کم داریم به آخرِ ترم و زمانِ امتحان‌ها نزدیک می‌شیم و بعدش هم تابستون پیش روئه و من هم تهران نمی‌مونم، دنبال این بودم که هرچه سریع‌تر [احتمالن] اولین و آخرین تئاتر نیمه‌ی اول امسال‌م رو برم. بین تئاتر «کوروش» که توی تالار وحدت برگزار می‌شد و دو تا تئاتر طنز دیگه مونده بودم که کدوم رو انتخاب کنم. روزها می‌گذشت و من هم هی تصمیم‌گیری رو عقب می‌انداختم، تا چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش که جناب صالح‌پور مطلبی در مورد تئاترهایی که امسال دیده بودن نوشتن و توش از تئاتر «آن‌سوی آینه» که پسِ ذهن خودم بود هم کَمَکی تعریف کردن. این شد که دقیقن بعد از خوندن اون مطلب رفتم و بلیت آخرین اجرای آن‌سوی آینه، که جمعه شب توی پردیس تئاتر شهرزاد اجرا می‌شد رو گرفتم. لامبورگینی، اولین تئاترم، رو هم تابستون سال پیش توی همین مجموعه دیدم.

برسیم به دیروز. ساعت 9ونیم نمایش شروع می‌شد. نمی‌خواستم با اسنپ برم؛ پس افطاری خوابگاه که کتلت بود رو زودتر از معمول گرفتم و ساندویچش کردم. توی فلاسک کوچیکم هم دم‌نوشِ نعناع و نبات درست کردم و با یه لیوان گذاشتم توی کیفم و راه افتادم سمت متروی طرشت. سوار قطار شدم و ایستگاه تئاترشهر پیاده شدم. چند دقیقه بعد از اینکه رسیدم روبه‌روی تئاترشهر اذان رو گفتن. روی یکی از صندلی‌های سنگی اون اطراف نشستم و روزه‌ام رو باز کردم. حین اینکه داشتم دم‌نوش‌م رو می‌خوردم، یه بنده‌خدایی اومد و گفت که من فلانی، کارگردان سینما، هستم. از اولین فیلمی که ساخته و ضرری که کرده و عدم حمایت دولت و چه و چه و چه گفت و آخر کار هم به این رسید که تصمیم گرفته خودش نسخه‌های فیلم‌ش رو دستی بفروشه. از ذهنم گذشت که یه لب‌خند موزیانه‌ای بزنم و ازش بپرسم که قبول داری فیلم‌های خوب دست‌کم اینقدری میفروشن که سازنده‌اش ضرر نکنه؟ و وقتی جواب مثبت داد بگم که پس فیلم خوبی نساختی برادر من! (-: ولی نمی‌دونم چرا اون لحظه حس بدی نسبت به این برخورد پیدا کردم و نتیجه این شد که یه نسخه‌اش رو با وجود اینکه می‌دونستم قرار نیست ببینم، خریدم. الآن که فکر می‌کنم می‌بینم که شاید بهتر بود که همون برخورد اول رو (حالا یه خورده مِلوتر!) انجام می‌دادم. چون وظیفه‌ی منِ مخاطب، منِ مردم، منِ دانش‌جو جلوگیری از ضرر یه کارنابلد نیست؛ حمایت از کارهای هنریِ خوبه. خلاصه ساندویچم رو هم خوردم و راه افتادم به سمت خیابون نوفل‌لوشاتو و سفارت واتیکان و پردیس تئاتر شهرزاد! داخل نوفل‌لوشاتو که شدم، دیدم که کنار موسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه‌ی ایران، چند تا از بچه‌های کار، با لباس‌های کهنه و نه‌چندان مناسب، دارن می‌خندن و بازی می‌کنن و رد می‌شن. کودکان کار. حکمت و فسلفه‌ی ایران. قضاوت بین اینکه این دو عبارت چقدر به هم میان با خودتون! باری، نتیجه‌ی نیم‌ساعت زود رسیدن و ربع‌ساعت تاخیر برای شروع، میشه چهل‌وپنج دقیقه معطلی توی شلوغیِ خیره‌کننده‌ی دم سالن.

اما بپردازیم یه خود تئاتر. نوشته‌ی فلوریان زِلِر و به کارگردانیِ علی سرابی. با بازی پژمان جمشیدی، ریما رامین‌فر و مارال بنی‌آدم و خودِ علی سرابی. چیزی که بسیار نظر آدم رو جلب می‌کرد موسیقی‌ای بود که حین اینکه تماشاگرها وارد سالن می‌شدن پخش می‌شد. عالی بود. (از دیشب هرچی می‌گردم پیداش نمی‌کنم!) طراحی صحنه ساده بود. بدون موارد اضافه در هر پرده. و اما نمایش! طنزی به شدت عالی و آلوده به شوخی‌های ...! تا حدی که اگه توی همون مطلب آقای صالح‌پور نخونده بودم که علی سرابی و مارال بنی‌آدم زن و شوهرن شاید وسط کار ول می‌کردم و میومدم بیرون از سالن! (-: نکته‌ی بسیار بسیار بسیار جذاب کار برای من این بود که حرف‌هایی که بازیگرها می‌زدن صرفن دیالوگ نبود و اون‌ها در اکثر مواقع داشتن ذهنیت خودشون رو بازی می‌کردن. به این صورت که بقیه‌ی بازیگرها استاپ می‌شدن یا بدون صدا لب می‌زدن و اون یکی بازیگر چیزهایی که توی اون لحظه از ذهنش می‌گذشت رو بازی می‌کرد؛ و همین کمدی موقعیتِ خیلی خوبی رو ایجاد کرده بود. چیزی که قبلن هیچ‌جا ندیده بودم و در نوع خودش عالی بود. مورد دیگه هم اینکه شاید حرف اصلیِ متن پشتِ موقعیت‌های طنزِ لحظه‌ای اون برای بسیاری گم شد. متنی که می‌خواست تا حدی روابط زناشویی رو نقد کنه. هرچند به نظرم نتیجه‌ی خیلی ملموسی نداشت، ولی بسیار قابل تفکر و بحث بود.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۲۶ ق.ظ

روز دراماتیک بنده

امروز، چهارشنبه، 16 اسفند 1396. حدودن از یک ماه پیش منتظر امروز بودم. داستان از تئاتر «الیور توئیست» شروع میشه. خیلی وقته که روی صحنه هست، ولی جور نشده بود برم و ببینمش. هر بار به دلایل مختلف. یه بار تنبلی می‌کردم، یه بار شرایط اوکی نبود، یه بار بلیت تموم میشد و ... . (گرفتن بلیت این تئاتر خودش یه داستانی بود! یک دقیقه غافل می‌شدی، بلیت‌های یک هفته رو از دست می‌دادی و باید منتظر می‌موندی برای پیش‌فروش بعدی!) خلاصه اینکه بالاخره عزمم رو جزم کردم که به قولی که به خودم داده بودم عمل کنم. قبل از اینکه بیام تهران برنامه ریخته بودم که هر ماه یه تئاتر رو برم و ببینم. نشد و نشد و نشد تا بالاخره سه چهار هفته پیش بلیت الیور توئیست رو گرفتم.

اما برسیم به داستان دیروز و امروز. از دوشنبه شب تا صبح سه‌شنبه نخوابیدم. به خاطر اینکه ساعت 8 صبح کلاس اندیشه داشتم و اگه یه جلسه‌ی دیگه غیبت می‌کردم استاد لطف می‌کردن و حذف‌م می‌کردن! خلاصه اینکه سه‌شنبه رو با شوقِ اینکه قراره فردا برم و الیور توئیست رو ببینم شروع کردم. اندیشه و موج و خوابِ جایِ فیزیک 3 توی مسجد دانشگاه و بعدش هم معادلات و جلسه‌ی حلقه‌ی فیزیک، یعنی تا ساعت 7 شب دانشگاهی. برگشتم خوابگاه. کارهام رو کردم و بعدش هم با بچه‌ها رفتیم فوتبال. بله، فوتبال! چشم‌تون روز بد نبینه! خلاصه‌اش میشه اینکه توپ رو از بین پای یکی از بچه‌ها رد کردم و اون هم ناخواسته از خجالت زانوم دراومد! اولش خیلی درد نمی‌کرد ولی تا آخر شب دیگه نمی‌تونستم راه برم تقریبن.

خوابیدم به امید اینکه تا صبح خوب میشم. بیدار شدم، اما همچنان درد می‌کرد. تمرین‌های استاتیک (درسی که بالاخره هوافضا بهم انداخت!) رو که باید ساعت 9 صبح تحویل می‌دادم، نوشتم و ایمیل زدم به TA که نمی‌تونم بیام دانشگاه و به پی‌دی‌اف جواب‌ها راضی باش. بدبیاری دیگه هم این بود که بالاخره گوشی‌م زهر خودش رو ریخت و هر کار می‌کردم سیم‌کارتم رو نمی‌شناخت و خودش هم دم‌به‌دم ری‌سِت می‌شد. اینقدر حالم ناخوش بود که تا ساعت 3ونیم بعدازظهر خوابیدم. نمایش تالار وحدت بود و ساعت 6 شروع میشد. تا بچه‌ها از دانشگاه بیان و برام پماد بخرن و من هم آماده بشم و ملت رو راضی کنم که می‌تونم تنهایی برم و یه موبایل بیکار جور کنم که همراهم باشه و تپ‌سی برسه، شده ساعت 5 و 57 دقیقه! به راننده گفتم که چقدر راهه؟ گفت نیم ساعت! شاید بتونید دل‌شوره‌م رو درک کنید ولی ته دلم روشن بود (-: گذشت و دقیقن ساعت 6 و 25 دقیقه از ماشین پیاده شدم و لِی‌لِی‌کنان دویدم سمت سالن. بالکن اول بودم. بلیتم رو نشون دادم. از پله‌ها که به زور بالا می‌رفتم صدای ارکستر شروع شد. روی صندلی‌م که نشستم، بازیگرها اومدن روی صحنه. مُک هم‌زمان! (-:

و اما الیور توئیست! اینقدر جذاب بود که همون ربع ساعت اول نمایش، تموم خستگی و حال بد امروزم رو در کنه. واقعن مجذوب این کار شدم. گروه ارکستر بی‌نظیر، بازیگرهای عالی، صحنه‌ی نمایش باورنکردنی، طنز زیرپوستی دیالوگ‌ها، همه چی عالی بود. من خیلی تئاتر ندیدم، ولی احتمالن الیور توئیست بهترین نمایشی بوده که توی سال‌های اخیر روی صحنه رفته. چه از لحاظ کیفیت و چه از لحاظ حجم کار. وقتی در طول دو ساعت نمایش، در خیلی از موقع‌ها علاوه بر دو یا سه بازیگر اصلی، بیش از 10 - 15 نفر دیگه روی صحنه هستن و همشون دارن یه کاری انجام میدن و هیچ‌کدومشون الکی اونجا نیست، یعنی برای لحظه به لحظه و فرد به فرد این نمایش ساعت‌ها وقت گذاشته شده. یه جا خوندم که یه نفر گفته بود نمی‌دونم باید به حسین پارسایی، کاگردانِ کار، به خاطر الیور توئیست تبریک بگم یا تسلیت! تبریک به خاطر اینکه بهترین نمایش سال‌های اخیر رو سر و سامون داده؛ و تسلیت به خاطر اینکه خیلی‌خیلی سخته بتونه در آینده، کاری در حد الیور توئیست رو دوباره روی صحنه ببره! اینقدر غرق کار بودم که وقتی آخر نمایش همه‌ی n بازیگر و هنرجو اومدن روی صحنه، برای اینکه تشویق کنم، از روی صندلی یک‌دفعه بلند شدم و تا مغز زانوم تیر کشید و یادم اومد عه، پام درد می‌کنه!

خلاصه اینکه الیور توئیست حسابی پیشنهاد میشه؛ ولی نکته‌ی بد اینجاست که فکر کنم بلیت اجراهای آخر تموم شده...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۲۶
امید ظریفی