شاعر
من چیزی از شعر نمیدانم. و اینکه آدم بداند از موضوعی چیزی نمیداند هم خودش چیز بزرگی است! کلی مطالعه میخواهد. خلاصه که تا حالا آنقدری دربارۀ شعر خواندهام که میتوانم بگویم تا حدی متوجه اقیانوس وسیع پیش چشمانم و لیوان کوچک و خالی درون دستانم شدهام. مقداری از این آگاهی را مدیون بهار سال گذشتهام. بهار سال گذشته بود که هفتهای چهار ساعت مینشستیم پای درس و بحثش. هنوز هم گاهی ویدئوی یکی از آن جلسات را باز میکنم و چند دقیقهای پای صحبتهایش مینشینم و غرق لذت میشوم. جوانهای کاربلد در کار خود، آنها که کار خود را درستوحسابی انجام میدهند، آنها که اصولشان ناموسشان است، در هرجایی، مایۀ امیدند... امید به آینده... امید به اینکه همچنان میتوان بلندپروازی کرد... امید به اینکه همچنان میتوان اوج گرفت...
زنگ موبایلش دکلمهای از یکی از غزلهای حسین منزوی بود، با صدای خود شاعر. همان روزها آنقدر در گوشم پخشش کردم که تمام کلماتش رفت چسبید پس ذهنم. عجب غزلی است. عجب خوانشی است. بهمناسبت سالروز تولد حسین منزوی، شما هم بشنویدش: شاعر! تو را زین خیل بیدردان کسی نشناخت...