ترم یک و گذشتنیهاش
یک ساعت و ربع پیش، امتحان ریاضی 1 هم به پایان رسید. آخرین امتحان ترم یک بنده و خیلیهای دیگه. داخل عبدالسلام (کتابخانهی دانشکدهی فیزیک. بخوانید: عَبدُس!) نشستهام و مشغول نوشتنم. خلاصه اینکه ترم یک هم تمام شد و هرچه که بود، با بد و خوبش گذشت. فقط مونده هفت ترم دیگه! (-: از الآن هم، بعد از دو سه هفته امتحان، میتونم تا مدتی با خیال راحت به کارهام و یک سری چالش جدید برسم.
وقتی به چهار ماه گذشته نگاه میکنم، قشنگ میتونم یک سری تغییرات بزرگ (و عمدتن خوب) رو توی زندگیم ببینم. از ظاهرش تا باطنش. و مطمئنن این مدت، خالی از اتفاقات کوچک و بزرگ هم نبوده.
میشه از سفر مشهد بچههای ورودی شریف که دقیقن همزمان بود با تایم ثبتنامم توی دانشگاه صنعتی اصفهان شروع کرد. اینقدر دیوانه بودم که عطای ثبتنام دانشگاه رو به لقاش ببخشم و همراه بچههای شریف برم مشهد! با وجود کوتاه بودنش واقعن تجربهی خوبی بود. از اذیت کردن سرگروهها و چوب توی آستین آرش [عاشوری] کردن گرفته، تا شعار دادن رشتهها علیه همدیگه و ناهاری که روز آخر توی پارک جنگلی درست کردیم.
بعد از مشهد، برگشتم اصفهان؛ و انتظار و انتظار برای اومدن نتایج تاثیر مدالها. اواسط مهر بود که نتیجهی نهایی اومد. مادرم چند وقت پیش بهم گفتن: میدونی کِی از دیدنت خیلی ناراحت بودم؟ توی اون دو هفتهای که نتایج مدالها طول کشید تا بیاد! هی به خودم میگفتم این چرا نشسته اینجا داره تلویزیون میبینه؛ مگه نباید الآن دانشگاه باشه؟! (-: خلاصه اینکه یک روز عصر بود که علیرضا توفیقی زنگ زد و گفت که نتایج اومده و منم باشگاهم و ... . هیچی دیگه، هوافضا! پدرم که فکر کنم تا الآن توی زندگیشون به اندازهی اون روز خوشحال نشده بودن! (-: ولی برای منی که فیزیک خوندن توی دانشگاه، سه چهار سالی بود که برام قطعی و بدیهی شده بود، شُک بزرگی بود. بگذریم که اگر بخوام از دستهگل سازمان سنجش و برخورد معاونت محترم آموزشی شریف بگم، تا صبح باید بنویسم و شما هم تا شب بخوانید. (مقداراتی از داستانهای پیشآمده را میتونید در لابهلای مطالب صفحهی اینستاگرامم پیدا کنید.) البته طبیعتن کسی نمیتونه جلوی من رو بگیره...
بالاخره هفدهم مهر بود که توی شریف ثبتنام کردم؛ و باید بگم که به معنی واقعی کلمه، بازهی زمانی بین اون روز و امروز، یکی از بهترین بازههای زمانی عمرم بوده. چه زندگی دانشگاهی و چه زندگی خوابگاهی. از دانشگاه زیاد نمیگم، چون مطمئنن در آینده خیلی خواهم گفت. ولی خوابگاه. یک هفتهی اول اتاق نداشتم و از روی اجبار، مهمان اتاق 317 بلوک 2 خوابگاه طرشت 3 شدم. اتاقی که ساکنینش تا به امروز بیشترین پدر را از ما (من + هماتاقیهایم) درآوردهاند! فرصت شد، بیشتر مینویسم.
خوابگاه گرفتن من هم نکتههای نسبتن جالبی داشت. اولین مشکل این بود که بچههای یزد خوابگاه طرشت 3 بودن و بچههای اصفهان خوابگاه احمدی روشن. من هم برای اینکه با بچههای یزد بیفتم، توی همهی فرمهای ثبتنام که آدرس میخواست، آدرس خانهی یزدمان را نوشتم. خداروشکر صاحبخونه آشناست! گذشت و بالاخره اتاقم را گرفتم. فقط خودم بودم. تک و تنها. سه هفته بعد، سه تا از بچههای کرمان را فرستادند اتاقم. محمد افضلی (بخوانید: ممّد!)، محمدجواد سجادی (بخوانید: جاواد!) و امیرحسین ستودهفر (بخوانید: سوتی!). خلاصه اینکه "اتاقم" شد "اتاقمون"! یک مقدار هماهنگیتر بشیم، ترکیب خوبی هستیم. (لطفن این جملهی آخر رو به دست سه نفری که نام بردم برسونید!)
پ.ن1: نوشتن بسه دیگه! بسیار خستهی امتحانم. 3 ساعت خواب دیشب رو باید تکمیل کنم. بعدن بیشتر مینویسم.
پ.ن2: البته مقداری عکس از این چهار ماه، مهمان من باشید...