«این من» که با من، تا گور همراه است...
خانۀ تهران. دوشنبهای که گذشت. امیرمحمد گفت سهشنبه عازم شیراز است. دلیلش را که پرسیدم، جواب داد که کمکم دارد امتحانهای خواهرش شروع میشود و میخواهد قبل از آن، چند روزی کنارش باشد.
نمایشگاه کتاب. جمعهای که گذشت. در مسیر بین ایستگاه شهید بهشتی و مصلا، داشتم با سرعت از بین مردم رد میشدم. دخترکی دست در دستِ مادرش کمی جلوتر بودند. بهواسطۀ سرعتم نزدیک بود به دخترک برخورد کنم. در قدم آخر، و بهموقع، ترمزهایم کار کردند. اما در همان حین، پسری که پشت سر دخترک بود هم ناگهان دستش را حائل کرد بین من و او، که یکموقع برخورد نکنم با خواهرش.
در دوران دبستان، هروقت صحبتش پیش میآمد، از تکفرزندیام تعریف میکردم. ویژهگیای خاص بود برایم. ازش خوشم میآمد. دلیل عجیبوغریبی برایش نداشتم اما. طبیعی هم بود. تجربۀ بدیلی در این مورد نداشتم که بخواهم در ذهنم مقایسهای بینشان انجام دهم. تنها دلیلم همین بود که بقیه اصولن با چهرهای تقریبن متعجب این سؤال را میپرسیدند. انگار دارند با موجود خاصی صحبت میکنند. من هم خوشم میآمد که موجودی خاص باشم. اگر هم کسی میپرسید که تنهایی حوصلهات سر نمیرود، بیدرنگ و بادیبهغبغبانداخته، «خیرِ» بلندی میپراندم و میرفتم بالای منبر و از کارهایی که عمومن در طول روز انجام میدادم میگفتم، تا طرف مقابل شیرفهم شود من کسی نیستم که برای اینکه حوصلهام سر نرود نیازمند دیگران باشم، و خودم میتوانم گلیم خودم را از آبِ ساعاتِ شبانهروز بیرون بکشم!
در دوران راهنمایی، دیگر چندان سخت نمیگرفتم و دنبال اثبات چیزی به کسی نبودم. اگر هم کسی نظرم را دربارۀ داشتن خواهر یا برادر میپرسید، کارم این بود که فاز طنازی بردارم و بگویم که نه بابا! همینطوری بهتره! بعدن بیشتر گیرمون میآد! اگه یکی دیگه باشه باید چیزهایی که هست رو باهاش تقسیم کنم! و... از اینطور شوخیهایی که آدم حتا یک لحظه هم نمیتواند واقعیتش را تصور کند.
در دوران دبیرستان، دیگر مسئله حلشده بود. برای همین، کسی سؤالهایی از این دست نمیپرسید. مسئلهای هم نبود که بخواهم ذهنم را درگیرش کنم. از ابتدای بودنم شرایط همینطور بود. خودم بودم و پدر و مادرم. اما وقتهایی که به شدتِ صمیمیت و دوستیِ بینمان فکر میکردم، به ذهنم میرسید که شاید یکی از دلایل چنین شدتی از دوستی بین این فرزند و والدینش، همین است که این فرزند فقط پدر و مادرش را دارد، و آن پدر و مادر هم فقط همین فرزند را. شاید اگر فرزند یا فرزندان دیگری این وسط بودند، این رابطه هم دستخوش تغییر میشد. پس باز هم انگار همین شرایط فعلی ایدئال بهنظر میرسید.
در دوران کارشناسی، باز برگشتهبودم به فاز طنازی دوران راهنمایی. باز هم طنزی تلخ. البته اینبار از در نقد تکفرزندی. هروقت صحبت داشتن خواهر یا برادری میشد، جواب میدادم که تا اینجا که همینطوری به ما خوش گذشته، ولی راستش رو بخوایید، دلم برای بچههام میسوزه! نه عمهای دارن، و نه عمویی! و نمیتونن با عمهزادهها یا عموزادههاشون بازی کنن!
الآنی که دارم این کلمات را مینویسم، خیلی وقت است که متوجه شدهام این تنهابودن و خواهر یا برادری نداشتن، در کنار همۀ ویژهگیهای خوب و بدی که میتواند داشتهباشد، فرصت اندوختنِ چه تجربیات مهمی را در همۀ این سالها از من سلب کرده. مخصوصن خواهر یا برادری کوچکتر... من هیچموقع نیاز نبوده نگران روحیۀ کسی باشم که امتحاناتش در حال شروعشدن است. من هیچموقع نیاز نبوده دستم را حائل کنم که نکند غریبۀ پشتِسری به خواهرم برخورد کند... من هیچموقع نیاز نبوده حواسم به چیزهایی از این دست باشد؛ و این خوب نیست. حس میکنم بخشهای مهمی از مغزم هنوز فعال نشدهاند.
* عنوان فرازی است از یکی از شعرهای سایه، بهنام آوازِ غم.