امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
شنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۵۷ ق.ظ

«این من» که با من، تا گور هم‌راه است...

خانۀ تهران. دوشنبه‌ای که گذشت. امیرمحمد گفت سه‌شنبه عازم شیراز است. دلیل‌ش را که پرسیدم، جواب داد که کم‌کم دارد امتحان‌های خواهرش شروع می‌شود و می‌خواهد قبل از آن، چند روزی کنارش باشد.

نمایش‌گاه کتاب. جمعه‌ای که گذشت. در مسیر بین ایست‌گاه شهید بهشتی و مصلا، داشتم با سرعت از بین مردم رد می‌شدم. دخترکی دست در دستِ مادرش کمی جلوتر بودند. به‌واسطۀ سرعت‌م نزدیک بود به دخترک برخورد کنم. در قدم آخر، و به‌موقع، ترمزهایم کار کردند. اما در همان حین، پسری که پشت سر دخترک بود هم ناگهان دست‌ش را حائل کرد بین من و او، که یک‌موقع برخورد نکنم با خواهرش.

 

در دوران دبستان، هروقت صحبت‌ش پیش می‌آمد، از تک‌فرزندی‌ام تعریف می‌کردم. ویژه‌گی‌ای خاص بود برای‌م. ازش خوش‌م می‌آمد. دلیل عجیب‌وغریبی برای‌ش نداشتم اما. طبیعی هم بود. تجربۀ بدیلی در این مورد نداشتم که بخواهم در ذهن‌م مقایسه‌ای بین‌شان انجام دهم. تنها دلیل‌م همین بود که بقیه اصولن با چهره‌ای تقریبن متعجب این سؤال را می‌پرسیدند. انگار دارند با موجود خاصی صحبت می‌کنند. من هم خوش‌م می‌آمد که موجودی خاص باشم. اگر هم کسی می‌پرسید که تنهایی حوصله‌ات سر نمی‌رود، بی‌درنگ و بادی‌به‌غبغب‌انداخته، «خیرِ» بلندی می‌پراندم و می‌رفتم بالای منبر و از کارهایی که عمومن در طول روز انجام می‌دادم می‌گفتم، تا طرف مقابل شیرفهم شود من کسی نیستم که برای این‌که حوصله‌ام سر نرود نیازمند دیگران باشم، و خودم می‌توانم گلیم خودم را از آبِ ساعاتِ شبانه‌روز بیرون بکشم!

در دوران راه‌نمایی، دیگر چندان سخت نمی‌گرفتم و دنبال اثبات چیزی به کسی نبودم. اگر هم کسی نظرم را دربارۀ داشتن خواهر یا برادر می‌پرسید، کارم این بود که فاز طنازی بردارم و بگویم که نه بابا! همین‌طوری به‌تره! بعدن بیش‌تر گیرمون می‌آد! اگه یکی دیگه باشه باید چیزهایی که هست رو باهاش تقسیم کنم! و... از این‌طور شوخی‌هایی که آدم حتا یک لحظه هم نمی‌تواند واقعیت‌ش را تصور کند.

در دوران دبیرستان، دیگر مسئله حل‌شده بود. برای همین، کسی سؤال‌هایی از این دست نمی‌پرسید. مسئله‌ای هم نبود که بخواهم ذهن‌م را درگیرش کنم. از ابتدای بودن‌م شرایط همین‌طور بود. خودم بودم و پدر و مادرم. اما وقت‌هایی که به شدتِ صمیمیت و دوستیِ بین‌مان فکر می‌کردم، به ذهن‌م می‌رسید که شاید یکی از دلایل چنین شدتی از دوستی بین این فرزند و والدین‌ش، همین است که این فرزند فقط پدر و مادرش را دارد، و آن پدر و مادر هم فقط همین فرزند را. شاید اگر فرزند یا فرزندان دیگری این وسط بودند، این رابطه هم دست‌خوش تغییر می‌شد. پس باز هم انگار همین شرایط فعلی ایدئال به‌نظر می‌رسید.

در دوران کارشناسی، باز برگشته‌بودم به فاز طنازی دوران راه‌نمایی. باز هم طنزی تلخ. البته این‌بار از در نقد تک‌فرزندی. هروقت صحبت داشتن خواهر یا برادری می‌شد، جواب می‌دادم که تا این‌جا که همین‌طوری به ما خوش گذشته، ولی راست‌ش رو بخوایید، دل‌م برای بچه‌هام می‌سوزه! نه عمه‌ای دارن، و نه عمویی! و نمی‌تونن با عمه‌زاده‌ها یا عموزاده‌هاشون بازی کنن!

 

الآنی که دارم این کلمات را می‌نویسم، خیلی وقت است که متوجه شده‌ام این تنهابودن و خواهر یا برادری نداشتن، در کنار همۀ ویژه‌گی‌های خوب و بدی که می‌تواند داشته‌باشد، فرصت اندوختنِ چه تجربیات مهمی را در همۀ این سال‌ها از من سلب کرده. مخصوصن خواهر یا برادری کوچک‌تر... من هیچ‌موقع نیاز نبوده نگران روحیۀ کسی باشم که امتحانات‌ش در حال شروع‌شدن است. من هیچ‌موقع نیاز نبوده دست‌م را حائل کنم که نکند غریبۀ پشتِ‌سری به خواهرم برخورد کند... من هیچ‌موقع نیاز نبوده حواس‌م به چیزهایی از این دست باشد؛ و این خوب نیست. حس می‌کنم بخش‌های مهمی از مغزم هنوز فعال نشده‌اند. 

 

* عنوان فرازی است از یکی از شعرهای سایه، به‌نام آوازِ غم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۵۷
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۳۸ ب.ظ

غمِ حقیقت یا موفقیت؟

بخشی از فصل اول (دیالکتیک در یونان قدیم) کتاب دیالکتیک، نوشتۀ پل فولکیه: 

[...] سفسطه یعنی "هنر گماردن منطق در خدمت منافع خود". [...] کلمۀ "سوفسطایی" (Sophiste) در ابتدا معنی ناخوشایندی نمی‌داده است. کلمه‌ای که سوفسطایی از آن مشتق شده "Sophos" است به معنی بخرد و دانشمند است و سوفسطایی یعنی کسی‌که بخردی و دانش تعلیم می‌داده است. و نیز وعده می‌داده است که جوانانی را که به او می‌سپارند بهتر خواهد ساخت. اما "بهتر" یعنی چه؟ در اینجا "بهتر" به معنی آرمانی نیست، بلکه چون سوفسطاییان بدبین و اهل مصلحت بوده‌اند، تنها آرزوی‌شان این بوده که شاگردانشان را برای موفقیت در زندگی سیاسی و رسیدن به قدرت تربیت کنند. به‌عقیدۀ اینان، حقیقت مطلقی در کار نیست. بنابه گفتۀ مشهور پروتاگوراس، «انسان معیار هرچیزی است.» هرآنچه برای یک نفر یا یک شهر درست است برای همه درست است. پس باید به کسانی که دستیابی به مقامات بالا برایشان مقدور است بقبولانیم که آنچه را برای من خوب است درست و عادلانه تشخیص دهند. به‌تدریج سوفسطاییان معنی ابتدایی لقب خود را فراموش کردند و تقریباً چیزی جز سخن‌پرداز نماندند: دیگر مسئله این نبود که شاگردان خود را متوجه اصول استوار گردانند، بلکه بیش از هرچیز می‌خواستند در آن‌ها مهارت در سخنرانی به‌وجود آورند، به‌طوری‌که بتوانند بر مجالسْ ریاست کنند. در آن‌ها هیچ سودای علمی یا فلسفی باقی نماند. از پیشگامان خود فقط چیزهایی را یاد می‌گرفتند که در فلان موقعیت ممکن بود مخالف را دچار محظور کند. دیالکتیک در اندیشۀ آنان به‌صورت فن سخنوری و محاجه درآمد: غمِ حقیقت در میان نبود، مهم موفقیت بود.

بدین‌گونه، بنا به نوشتۀ افلاطون، کلمۀ سوفسطایی مفهوم ناخوشایندی یافت. سوفسطایی کسی است که منظماً برای رسیدن به هدف‌های خود می‌کوشد و به دلایل فریبنده‌ای دست می‌آویزد که فقط به ظاهر معتبرند و آن را سفسطه می‌گویند. بدین‌گونه، سفسطه، دیالکتیکی است بی‌اعتنا به حقیقت، و در خدمت منافع کسی‌که آن را به‌کار می‌برد و آماده برای اثبات آن چیزی است که لحظه‌ای پیش مردود دانسته بود.

 

حرف اضافه‌ای ندارم. فقط این‌که، آیا شما هم دارید به همون چیزی فکر می‌کنید که من دارم فکر می‌کنم؟!

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۳۸
امید ظریفی
دوشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۱، ۰۶:۳۶ ب.ظ

با سیاوش!

دلیلی برای نوشتن این کلمات ندارم جز این‌که همین‌طور دیدم دوست دارم زمستانِ این سالِ این‌جا با سکوت تمام نشود.

یکی از جمعه‌های دی‌ماه بود. با دکتر و راحله داخل مترو نشسته‌بودیم، خسته و کوفته در حال بازگشت از کلکچال، که سروکلۀ پیرمردِ تکیدۀ قدخمیده‌ای پیدا شد. خودش را در کنج چسبیده به نقطۀ شروع صندلی‌ها جا کرد و به شیشۀ آن قسمت تکیه داد و سازش را درآورد و کوک کرد و سربه‌زیر شروع کرد به خواندن و نواختن. همان کلمات اولی که از دهان‌ش خارج شد مجاب‌م کرد که باید این اجرا را ثبت کنم. موبایل‌م را بیرون آوردم و دکمۀ ضبط را زدم و گذاشتم‌ش روی پای‌م:

 

دریافت - 4.5 مگابایت

 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۸:۳۶
امید ظریفی
سه شنبه, ۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۴۵ ق.ظ

نقش انسان دانش‌گاهی؟

کلمات پایین را بیش از دو هفتۀ پیش در اینستاگرام‌م نوشتم؛ چهار-پنج روز پس از اتفاقاتی که در آن یک‌شنبۀ معروف شریف (10 مهرماه) رخ داد. بعد از انتشار این متن، گفت‌وگوهای زیادی با خیلی‌ها داشتم و نظرهای مختلفی راجع‌به‌ آن دریافت کردم. گفت‌وگوهایی که تا روزها ادامه داشتند و نظرهایی که متأسفانه بعضی‌شان به‌واسطۀ شلوغی‌های درون و بیرون، هنوز از طرف من بی‌پاسخ مانده‌اند. اما زمان دارد جلو می‌رود و اتفاقات هم دارند دومینووار یکی پس از دیگری رخ می‌دهند. اتفاقاتی که از قضا ربط مستقیمی به دغدغۀ موجود در این کلمات دارند. اتفاقاتی که به‌نظر می‌رسد نباید ساده از کنار آن‌ها رد شد... به‌خاطر این‌که احتمالن در آیندۀ نزدیک باید به این کلمات برگردم، در این‌جا هم منتشرشان می‌کنم. هم‌چنان هر نظری در راستای موضوع مطرح‌شده مایۀ خوش‌حالی‌ام است.

 

نوشتن برای من حکم نظم‌دادن به ذهن‌م را دارد. چه ده کلمه، چه صد کلمه، چه هزار کلمه، چه ده‌هزار کلمه. می‌نویسم تا هرآن‌چه دارم و می‌دانم را از چیزی پراکنده و محو تبدیل کنم به کلماتی مرتب و سخت. البته هرآن‌چۀ هرآن‌چه هم نه؛ آن‌هایی که در لحظه برای‌م اهمیت بالایی دارند.

این چند روز بارها و بارها دست برده‌ام به نوشتن؛ از همه‌چیز. اما هرچه نوشته‌ام، به‌نظرم قسمت بزرگی از حقیقت را داخل‌ش نداشته. هربار دست به قلم برده‌ام، بعد از خشمِ لحظه‌ای، دیده‌ام چه‌قدر بی‌سوادم... چه‌قدر در بندِ احساسات‌ام؛ احساساتی که به‌حق‌اند... دیده‌ام چه‌قدر باید قوی‌تر از آنی باشم که الآن هستم. هربار دست به قلم برده‌ام، دیده‌ام هنوز چه‌قدر باید برگردم عقب‌تر. پس نوشتن را کنار گذاشته‌ام و شروع کرده‌ام به خواندن و دیدن و شنیدن. یادداشت و مقاله و کتاب و سخنرانی و حرف‌زدن با دیگری و... . مگر این خلاء ذهنی کمی پر شود...

بعد از همۀ این اتفاقات، «مسئلۀ کلانِ در لحظه»ی هر شخص با توجه به تجربۀ زیسته‌اش می‌تواند هر چیزی باشد. می‌تواند چه‌گونه‌گی براندازی نظام باشد. می‌تواند چه‌گونه‌گی تزریق انرژی به مردم معترض برای نخوابیدن اعتراض‌ها باشد. می‌تواند چه‌گونه‌گی ماله‌کشی مسائل مختلف به‌نفع حکومت باشد؛ و... . بعد از همۀ این اتفاقات، «مسئلۀ کلانِ در لحظه»ی من جای‌گاه نهاد دانش‌گاه در قبل و حین و بعد از چنین دینامیک‌های اجتماعی‌ای است. نهاد دانش‌گاه دقیقن چه کار اضافه‌تر و پیش‌ْرویی نسبت به کف جامعه انجام داده‌است؟ بیایید یکی-دو موردی که به ذهن‌م می‌رسد را با هم مرور کنیم.

در فضای مجازی: انسانِ نوعیِ غیردانش‌گاهی‌ای که من دیده‌ام صرفن واکنش‌های احساسی دارد و پست‌های بی‌بی‌سی فارسی و ایران‌اینترنشنال را به‌اشتراک می‌گذارد و تهِ دل‌ش از این‌که علی کریمی به‌صورت مجازی در حمایت از اعتراضات برآمده غنج می‌رود. از آن طرف، در کمال تعجب، انگار واکنش انسانِ نوعیِ دانش‌گاهی هم چیزی جز این نیست. او صرفن زبان‌ش را از فارسی به انگلیسی تغییر داده و مشغول به‌اشتراک‌گذاری پست‌های نیویورک‌تایمز و گاردین و... است و از حمایت‌های مجازی چهره‌های معروف آن‌ورِ آبی دل‌ش غنج می‌رود.

از این دیدگاه می‌توان به قضیۀ یک‌شنبۀ تلخ هفتۀ گذشتۀ شریف هم نگاه کرد: دانش‌جوی داخل دانش‌گاه، دقیقن همانند مردم عادی در کف خیابان عمل می‌کند و دقیقن همان شعارها را سر می‌دهد. از آن طرف، نیروی ضدشورش و لباس‌شخصی‌ها هم دقیقن همانند مردم عادی در کف خیابان با دانش‌جو برخورد می‌کنند و با گلولۀ پلاستیکی از خجالت‌ش درمی‌آیند و بازداشت‌ش می‌کنند.

مثال‌های دیگری هم می‌توان آورد. مثلن مقایسۀ واکنش اساتیدِ نوعیِ دانش‌گاه با بقیۀ کارمندان دولت؛ اما بگذارید فعلن برای جلوگیری از طولانی‌شدن از آن‌ها بگذرم.
مشتاق‌ام بدانم آیا مشاهدۀ کلی شما چیزی غیر از این است؟ شاید چون به‌شخصه در یک جامعۀ دانش‌گاهی فنی و علوم‌پایه‌خوانده هستم چنین مشاهداتی داشته‌ام. آیا مشاهدۀ شمایی که با جامعۀ دانش‌گاهی علوم‌انسانی‌خوانده در ارتباط هستید چیزی بیش از این بوده؟

[چون مطمئن‌ام هنوز هم هر لحظه امکانِ به‌وجودآمدن سوءتفاهم است، بگذارید همین‌جا یادآوری کنم که کل چیزهایی که الآن خواندید پرسش ذهنی من است و دارم برای رسیدن به جوابی برای آن‌ها دست‌وپا می‌زنم. پس با هم‌دلی بخوانید. می‌خواهم کمی بالاتر بروم و مسئله‌ را کمی کلی‌تر ببینم. می‌خواهم ببینم خودِ مایی که الآن این‌جاییم، بعد از بدرقۀ همۀ فحش‌ها به‌سمت مقصد، چه‌ کارهای دیگری باید بکنیم.]

نخستین دلیلی که فکر می‌کنم می‌توان برای این وضعیت آورد این است که از قضا این انسانِ دانش‌گاهی دست‌پختِ خودِ جمهوری اسلامی است. بالاخره سواد سیاسی هر انسانی برحسب تجربه‌های مختلف او در طول زمان آرام‌آرام رشد می‌کند. وقتی حاکمیت این‌چنین فضای دانش‌گاه‌ها را (مانند فضای صداوسیما) بسته و در مواقع عادی هم اجازۀ طرح خیلی از پرسش‌ها را به دانش‌گاه و انسانِ دانش‌گاهی نمی‌دهد (دقیقن مانند صداوسیما)، معلوم است که کنشِ انسانِ دانش‌گاهی هم در بطن‌ش چیز متفاوتی از رفتار عموم مردم نخواهد بود. در این‌جا منظورم هر دو جبهۀ انسان‌های دانش‌گاهی است؛ چه مخالف و چه موافقِ جمهوری اسلامی (می‌دانم این دسته‌بندی دقیق نیست. فعلن به‌عنوان یک تقریب بپذیریدش). از مخالف‌ها که سخن رفت. موافق‌ها هم واکنش تاثیرگذاری از خود نشان نداده‌اند؛ ته‌ش یک چیزی شبیه به همین اجتماع‌های امت حزب‌الله بوده؛ چشم‌بسته و دهان‌باز.

من نمی‌دانم در حین چنین دینامیک اجتماعی‌ای، نقشِ کلانِ انسانِ دانش‌گاهی دقیقن باید چه باشد و چه‌طور آن را ایفا کند؛ اما می‌دانم آن نقشِ ایدئالی که او می‌تواند داشته‌باشد چیزی که به‌شخصه الآن دارم می‌بینم نیست.

شاید شما ایده‌ای داشته‌باشید که این نقش‌آفرینی چه‌گونه باید باشد. شاید شما معتقد باشید از قضا نقشِ انسانِ دانش‌گاهی دقیقن همین است. شاید شما معتقد باشید دلیل اصلی این‌که کنش انسان دانش‌گاهی این‌گونه است چیزی غیر از آن است که من گفتم. شاید خیلی نکته‌های دیگر ناظر به این چیزهایی که من گفتم به ذهن‌تان آمده‌باشد. در هر حال، ممنون می‌شوم اگر حال‌ش را دارید آن‌ها را برای‌م بنویسید. فکر می‌کنم درست‌ترین و حداقلی‌ترین کاری که انسانِ دانش‌گاهی می‌تواند و باید انجام دهد تعطیل‌نکردن گفت‌وگوست. که تعطیل‌کردن گفت‌وگو، از هر سمتی که باشد، یعنی خودحذفی!

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۳:۴۵
امید ظریفی
سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۴۰ ق.ظ

اِقتَدَرَ، یَقتَدِرُ

قاب رو بستم و عکس اول رو گرفتم. کمی جابه‌جا شدم برای عکس دوم. هنوز عکس رو ثبت نکرده‌بودم که از سمت راست‌م صدایی با تحکم پرسید: «عکس‌ت برای چی‌ئه برادر؟»

عکس رو گرفتم و برگشتم سمت صدا. مرد میان‌سالی رو در اون لباس‌های سفیدرنگی که کلمۀ security روی بازوش حک شده، روی سکوهای سنگی وسط پیاده‌رو دیدم. پیرمردی هم روبه‌روش نشسته‌بود. رفتم سمت‌شون. صورت‌م رو به نشونۀ تعجب جمع کردم توی هم و سری تکون دادم و گفتم: «از اسامی معمولی افراد که بگذریم، اسم بعضی کوچه و خیابون‌ها خیلی بامسما‌ئه. عادت دارم اگه چیز جالبی به چشم‌م خورد ازش عکس بگیرم.»

با تعجب و همون تحکم قبلی پرسید: «یعنی چی؟ یعنی شما راه می‌افتی توی خیابون و از در و دیوار عکس می‌گیری؟»

گفتم: «اگه برام جالب باشه، بله. این هم مورد جالبی بود به‌نظرم.»

پرسید: «الآن این چه چیز جالبی داره؟»

ابرویی بالا انداختم و جواب دادم که «بسته‌گی به دید آدم داره. شاید برای شما نکته‌ای نداشته‌باشه، ولی به‌نظر من کلمۀ جالبی بود توی این زمان و مکانی که به‌ش رسیدم» و نگاهی به پیرمرد انداختم. در سکوت و با لب‌خند مکالمۀ ما رو تماشا می‌کرد.

مرد میان‌سال که فکر می‌کنم فهمیده‌بود آدم کنار دست‌ش توی عوالم خودش‌ه، کمی تحکم چهره‌ش خوابید و دیگه چیزی نگفت. حتا شاید می‌شد یه «ما هم سر شبی گیر عجب آدمی افتاده‌یم»ی رو هم توی چهره‌ش دید!

وقتی دیدم انگار جو کمی آروم‌تر شده، پرسیدم: «حالا واقعن مشکلی داره؟!»

بدون این‌که به من نگاه کنه، رو به پیرمرد جواب داد: «آخه ما رو گذاشتن این‌جا که حواس‌مون باشه کسی عکس و فیلم نگیره.»

«عجب»ی پروندم و بعد از چند ثانیه سکوت پرسیدم: «حالا اوکی‌ئه؟!»

شونه‌ای بالا انداخت و هم‌چنان رو به پیرمرد، بی‌محل گفت: «یه سوال پرسیدیم، جواب‌ش رو هم شنیدیم!»

من هم «خب، پس با اجازه»ای گفتم و راه افتادم. همین‌طور که خیابون حافظ رو می‌اومدم پایین، با خودم گفتم: واقعن عجب اسم بامسمایی!

 


پی‌نوشت: ساعتی پیش که داشتم کلمات بالا رو توی یادداشت‌های گوشی‌م می‌نوشتم، زنگ در رو زدن. بلند شدم و رفتم سمت اف‌اف. خانم مسنی از هم‌سایه‌ها برای کل ساختمون نذری آورده‌بود. واقعن دست‌شون درد نکنه و ایشالا نذرشون قبول باشه؛ چون هم ناهار امروزم جور شد و هم باعث شد یه دور هم‌سایه‌‌های خود ساختمون‌مون رو هم موقع گرفتن نذری ببینم. همون‌طور که صاحب‌خونه می‌گفت، انگار آدم‌های خوبی‌ان! حداقل برداشتم از برخورد کوتاه اول‌مون که این‌طور بود. هفتۀ بعد که به‌امیدخدا درست‌وحسابی جاگیر شدیم، باید یه چیزی بپزیم و براشون ببریم. فعلن غیر از مقداری وسایل شخصی و وسایل خواب و یه‌دونه یخ‌چال چیز خاصی توی خونه نیست.

 


 

اوین‌نوشت: مشغول روال‌کردن بالایی‌ها برای انتشار بودم که ساعت از 12 شب گذشت و اتصال به شبکۀ جهانی اینترنت به‌صورت دست‌وپاشکسته برای چند دقیقه‌ای برقرار شد و دیدم که انگار بعدازظهر روزی که گذشته، واجا چهارتا از بچه‌های دانش‌گاه رو احضار کرده و بعد هم منتقل‌شون کرده‌ن اوین. دوتاشون از رفقام‌ان، محمدرضا و محمدجواد. اگه سیستم کسی مثل محمدجواد رو (به‌هر دلیلی و حتا برای یک ثانیه) به چشم تهدید امنیتی دیده، واقعن باید به‌ حال‌ش تأسف خورد. نمی‌دونم چی بگم. الآن که دارم کلمات این پاراگراف رو می‌نویسم کام‌م بسیار تلخ‌ه. هیچ‌کدوم از vpnهام هم کار نمی‌کنن تا ببینم خبر دیگه‌ای از بچه‌ها هست یا نه. امیدوارم سریع‌تر آزاد بشن.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۱ ، ۰۱:۴۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۵۹ ب.ظ

دست‌ت رو به‌م بده، برگردیم عقب...

می‌گن هایدگر گفته: «من صدای بمب اتمی رو از شعر پارمِنیدس (فیلسوفِ پیشاسقراطی) می‌شنوم.» طبق اندیشۀ خودش، بی‌راه هم نمی‌گه. حرف‌ش این‌ه که اون شعر پارمنیدس سرآغاز غفلت و کوری انسان نسبت به «وجود» بود؛ داستانی که تا همین امروز ادامه پیدا کرده و کل دنیای روزمرۀ اطراف ما رو ساخته.   

حالا بذارید بنده هم بگم: «من صدای وضعیت داخلی امروزِ کشور رو از ساختار آموزش‌وپرورش‌مون می‌شنوم.» به‌نظرم پیداکردن ریشۀ اصلی «تمام» مسائل و مشکلات امروزمون، در عین دشواربودن، بسیار آسون‌ه. نتیجۀ ساختار آموزشی‌ای که هیچ فلسفۀ محکم و درست‌وحسابی‌ای پشت‌ش نیست، جز «این» نیست. و منظورم از این «این» هرچیزی‌ئه که امروز در ایران در اطراف‌مون می‌بینیم.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۵۹
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۳۰ ب.ظ

چون تو در آن دیار هزاران غریب هست

یکی از ویژه‌گی‌های روزگار ما غلبۀ حاشیه بر متن است.

آن فیلم را ندیده‌ایم، اما اخبار اکران‌ش در فلان‌شهر را دنبال کرده‌ایم. خبرهای تلاش عوامل‌ش برای کم‌کردن ممیزی‌هایش به گوش‌مان رسیده. ویدئوی اداواطوارهای بازی‌گر نقش اول‌ش در بهمان‌فستیوال از پیش چشم‌مان رد شده. ساعتی نشسته‌ایم پای گفت‌وگوی کارگردان‌ش در آن برنامه و حرف‌هایش را شنیده‌ایم. ساعتی دیگر نشسته‌ایم پای آن‌یکی برنامه و به نقدهای بهمان‌منتقد درباره‌اش گوش سپرده‌ایم... 

آن قطعۀ موسیقی کلاسیک را یک‌بار هم از ابتدا تا انتها گوش نداده‌ایم، اما از جنون سازنده‌اش و آن‌چه بر او گذشته مطلع‌ایم. یا از این‌که عمر کمی داشته و این‌همه شاه‌کار را در کم‌تر از سه دهه ساخته شگفت‌زده شده‌ایم...

آن شعر را نخوانده‌ایم، و اگر خوانده‌ایم هم بادقت نخوانده‌ایم و -اگر با خودمان روراست باشیم- معنای تعداد زیادی از بیت‌ها را هم درست‌وحسابی درک نکرده‌ایم و اصلن نفهمیده‌ایم حرف و درد شاعر موقع سرودن‌ش چه بوده، اما دکلمه‌اش را تا کنون بارها با دیگران به‌اشتراک گذاشته‌ایم. بارها با بغضِ شاعر موقع خواندن شعرش بغض کرده‌ایم...  

آن کتاب را نخوانده‌ایم، اما داستان‌های زنده‌گی و زمانۀ نویسنده را شخم زده‌ایم. تک‌جمله‌هایی از کتاب را این‌ور و آن‌ور دیده‌ایم و همین‌ها ما را کشانده‌اند تا برویم خلاصۀ کتاب را، یا حتا نقدهای آن را بخوانیم. مصاحبه‌های نویسنده را دنبال کرده‌ایم و می‌دانیم که چند سال مشغول نوشتن آن کتاب بوده و در چه شرایطی آن را نوشته و بازخوردهایی که از مردم گرفته چه‌گونه بوده‌اند و... و... و...

آری، ذهن ما پر است از حاشیه‌ها. خیلی از مایی که ادعای علم و ادبیات و... داریم، بیش‌تر حاشیه‌های این حوزه‌ها را دنبال کرده‌ایم و می‌کنیم تا متن‌شان را.

نسبت من و عباس معروفی هم به‌همین شکل بوده و هست. چهار-پنج سال است که سه‌تا از کتاب‌هایش در کتاب‌خانه‌ام حضور دارند و خاک می‌خورند و خوانده نشده‌اند. بارها خواسته‌ام یکی از کتاب‌های دیگرش را هم بخرم، و هربار وجدان‌م نهیب زده که فعلن همان‌ها را از دمِ چشم و توجه بگذران، تا بعد! شاید این تعلل در خواندن آثار چنین نویسنده‌‌هایی که از اهمیت‌شان آگاه‌ام، به‌خاطر این بوده که در ناخودآگاه‌م -خیلی ایدئال‌گرایانه- دوست داشته‌ام زمانی دست دهد تا بتوانم به‌ترتیب همۀ آثار آن‌ها را پشت سر هم بخوانم. شاید... و کو چنین زمانی؟ 

پس از شنیدن خبر رفتنِ عباس معروفی، خودبه‌خود همۀ حاشیه‌هایی که از زنده‌گی‌اش شنیده‌بودم در ذهن‌م مرور شد... آرامش کلام‌ش موقع صحبت هم... نقل‌ش از جمله‌ای که سیمین به او گفته‌بود هم: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک‌وقت، معروفی!» و جملۀ کوتاهی که خودش در ادامه آورده‌بود: «و من غصه خوردم»... صداهایی که وقتی هنوز در وطن بود از پشت سرش می‌شنید هم... به غربت‌ رفتن و در غربت ماندن‌ش هم... اما این‌ها -همه‌وهمه- تنها حاشیه‌های زنده‌گی اوست. متنِ زنده‌گی او کلمات‌ش است، که تا کنون سراغ‌شان نرفته‌ام.

این‌ها که از سرم گذشت، خندۀ تلخی روی صورت‌م نشست و زیر لب خطاب به او گفتم: آقای نویسنده! شما حتا در کتاب‌خانۀ من هم غریب بودید!

 

پی‌نوشت: عنوان مصرعی از حافظ است، با جای‌گزینی «من» به‌جای «تو».

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۳۰
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۳۵ ب.ظ

دربندِ بلاهت

چند روز پیش، با صدرا نشسته‌بودیم گوشه‌ای از دانش‌گاه، که صحبت از علی و امیرحسین شد...

خواب دیدم. نشسته‌بودم داخل اتاق انجمن علمی. بیرونِ اتاق شلوغ بود. بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. چندین نفر از بین جمعیتِ بسیاری که در هم‌کف دانش‌کده بودند، با اشاره به میز داخل لابی، روشن‌م کردند که امیرحسین برگشته. حس خوش‌آیندی بود، هم‌راه با شگفتی. رفتم به سمت‌ش. از روی صندلی بلند شد. هم‌دیگر را در آغوش گرفتیم. بدون حرف. ازش جدا شدم. رفتم سمت پله‌کان. دستان‌م را گذاشتم روی میلۀ آهنیِ افقیِ میانِ راه‌پله‌ها و زارزار اشک ریختم. خواب دیدم.

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۳۵
امید ظریفی
دوشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۰۰ ق.ظ

حکایت آبی، با جیم، با واو، با شین

کتری برقی‌ای که بین وسایل خواب‌گاه‌م بود کار نکرد. این شد که مجبور بودیم آب رو توی ماهی‌تابه جوش بیاریم. و این شد که هنگامه‌ی افطار روز بیستم دست‌م سوخت.

از لحاظ موندگاری اثر و سطح درگیری، تجربه‌ی مشابه یا حتا نزدیکی یادم نمی‌آد. اصلن تجربه‌ی سوخته‌گی خاصی یادم نمی‌آد که سر خودم اومده باشه. تنها موردی که الآن یادم‌ه برمی‌گرده به شش یا هفت ساله‌گی‌م‌ که نمی‌دونم دست‌م با چی سوخت و من هم سریع دویدم سمت دست‌شویی و گرفتم‌ش زیر شیر آب سرد. همین. فکر می‌کنم عواقب بعدی‌ای هم نداشت. اما دلیل این‌که توی ذهن‌م مونده تشویق‌های بعدی خونواده بود که گفتن چه‌قدر خوب که می‌دونستی که توی چنین مواردی باید دست‌ت رو بگیری زیر آب سرد. (هرچند دیروز -در اصل پریروز- خانم دکتر می‌گفت نباید این کار رو کرد.)

اون چند ثانیه‌ی اول هنوز آدم چیز خاصی از سمت قوه‌ی لامسه‌ش حس نمی‌کنه. فقط قوه‌ی بینایی‌‌‌‌ئه که فهمیده یه بلایی سر بدن اومده؛ که اون هم توانایی احساس درد رو نداره. پس به خالی‌کردن آب جوشِ درون ماهی‌تابه به داخل فلاسک ادامه دادم؛ و وقتی کارم تموم شد، شیر آب آشپزخونه رو باز کردم و دست سوخته رو گرفتم زیرش. دیگه حس لامسه هم با تأخیر از راه رسیده‌بود. دقیقه‌ای بعد، خبری از پوست روی بندهای میانی انگشت‌های دوم و سوم دست چپ‌م (از کدوم سمت؟ از سمت انگشت کوچیکه) نبود و قوه‌ی لامسه هم داشت تأخیر چند ثانیه‌ای‌ش رو حسابی جبران می‌کرد.

حالا این جزئیات رو ول کنید. داشتم می‌گفتم که یادم نمی‌آد قبلن تجربه‌‌ی مشابهی داشته‌باشم. برای همین، از این بیش از ۵۰ ساعت معاشرت با دوتا انگشت سوخته، اندازه‌ی سه واحد درس زنده‌گی و نکته و تمثیل و... از ذهن‌م بیرون کشیده‌م؛ چه از لحاظ فیزیکی، چه از لحاظ معنوی. که البته اگه دل‌تون رو صابون زده‌ید که الآن می‌خوام اون‌ها رو این‌جا ردیف کنم، باید بگم که اشتباه می‌کنید. این شب بیست‌وسومی، حال‌وحوصله‌ی ردیف‌کردن هیچ چیز رو ندارم (البته انگار غیر از کلمات). تازه خواب‌م هم می‌آد. ولی اگه حال‌وحوصله‌ی زیاد حرف‌زدن ندارم، یه موردش رو که همین‌طور رفاقتی می‌تونم سریع بگم:

تصمیم گرفتم زین پس به بعضی دردها بگم دردهای آب‌جوشی. دردهای آب‌جوشی چه دردهایی‌ان؟ دردهایی که همین‌طور فعال‌ان و نمی‌دونی بالاخره یه روزی می‌رسه که اثری ازشون نباشه یا این‌که نه، قراره همیشه حتا اثری کوچیک ازشون هم هم‌راه‌ت بمونه. دردهایی که در باطن نه اون‌قدر کوچیک‌ان که یه زمانی اهمیت‌شون رو از دست بدن، و نه اون‌قدر بزرگ‌ان که دوباره اهمیت‌شون رو از دست بدن. دردهایی که دقیقن دوخته‌ شده‌ن برای قدوقواره‌ی ما، به‌شکلی که بیش‌ترین تأثیر رو رومون بذارن. دردهای آب‌جوشی خوبی‌هایی دارن و بدی‌هایی. یکی از خوبی‌هاشون این‌ه که مثل دردهای کوچیک و بزرگ نمی‌شه به‌شون اهمیت نداد، یا به‌نوعی ازشون فرار کرد. به‌نظرم فرار از دردهاست که باعث ایجاد رنج می‌شه. خوبی دردهای آب‌جوشی این‌ه که اون‌قدر آدم رو به‌صورت پیوسته درگیر خودشون می‌کنن، که اصلن مجالی برای فرار باقی نمی‌مونه... و این یعنی رنج‌کشیدنی هم در کار نخواهد بود. پس چی به‌تر از سروکله‌زدن با همین دردهای آب‌جوشی؟!

 

پ.ن1: در راستای عنوان، مصطفا مستور کتابی داره به‌اسم حکایت عشقی بی‌قاف بی‌شین بی‌نقطه.

پ.ن2: باز هم در راستای عنوان، حرف عارفه (قسمت نظرها) رو گوش کنید و به‌درستی ویرگولِ اول رو نبینید و نخونید! 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۲:۰۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۳۳ ب.ظ

شپشِ پشۀ شهریور!

نشسته‌بودیم و با هم املاءبازی می‌کردیم. این‌طوری که با یک کلمۀ دل‌خواه شروع کردیم و بعد باید کلمه‌ی دوم رو طوری می‌گفتیم که دو حرف اول‌ش همون دو حرف آخر کلمۀ قبلی باشه، و بعد کلمۀ بعد هم به‌همین شکل و قس علی هذا. هرکس هم که زودتر کلمۀ مناسب رو می‌گفت توی موبایل من تایپ‌ش می‌کرد. تکرار کلمات هم طبیعتن پذیرفتی نبود. درنهایت ۱۰۱ کلمه رو با همین نظم نوشتیم که می‌تونید چند کلمۀ ابتدایی رو در تصویر ببینید. حالا...

حاشیه: بازی نابی‌ئه! برای دورهمی‌ها و طبق تجربه، برای همۀ سنین. می‌شه به فرم‌های مختلفی هم درش آورد. اگه بازی‌کن‌ها بزرگ‌ان، جذاب‌تره که به‌صورت مسابقه انجام‌ بشه: افراد دور می‌شینن و هردفعه، به‌صورت چرخشی، یک نفر یک کلمه رو به‌عنوان کلمۀ شروع مشخص می‌کنه و بعد همه در یک زمان مشخص (مثلن یک دقیقه) باید با همین نظم کلمات بعدی رو برای خودشون بنویسن. درنهایت هم هرکسی کلمات خودش رو برای بقیه می‌خونه و اونی که تعداد کلمۀ بیش‌تری نوشته یک امتیاز می‌گیره. بعد هم می‌ریم سراغ دور بعد و باز هم قس علی هذا. اما اگه بازی‌کن‌ها تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته‌ن، احتمالن به‌تره که -مثل ما- با هم‌راهی یک بزرگ‌تر دورِ هم بشینن و بعد به‌ترتیب (حتا بدون ترتیب) و با همین نظم کلمه‌ها رو دونه‌دونه بگن و یه‌جا (کاغذ، گوشی، لپ‌تاپ، لوح گلی، برگ درخت انگور یا...) بنویسن. این شکلی این فرصت به‌وجود می‌آد که بچه‌ها تعدادی کلمۀ جدید هم یاد بگیرن. حرف آخر حاشیه هم این‌که، اگه یک دور در هر فرمی بازی‌ش کنید، می‌بینید که بسیار ساختار انعطاف‌پذیری داره و می‌شه با وضعِ قوانینِ دل‌خواهِ مختلف، بامزه‌تر، سخت‌تر یا آسون‌ترش کرد.

متن: وسط بازی خودمون، یه‌جا رسیدیم به کلمۀ «ارتفاع»؛ پس کلمۀ بعد باید با الف و عین شروع می‌شد. داداش بزرگ‌تر خیلی جدی به سقف خیره شد، بعد از چند ثانیه برگشت سمت من، و داد زد: «اَ! علی‌اکبر!» ((-:

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۱ ، ۱۳:۳۳
امید ظریفی