بودن
«بودن»، داستانِ عکس پایین است. داستانِ طور دیگر نگاه کردن. داستانِ بخت و اقبال. داستانِ طبیعت. برای همین اسم شخصیت اصلی کتاب «چَنسی گاردینر» است. داستان بسیار کوتاه است و هرچه که بخواهم بگویم مقدار خوبی از آن را لو میدهد. اما قضیه از این قرار است که چنسی از بدو تولد دچار یک نوع اختلال مغزی است و برای همین نمیتواند خوب فکر کند. از همان زمان نوزادی که مادرِ خود را از دست میدهد مردی ثروتمند او را به خانهی خودش میبرد و پرورشش میدهد. سالها میگذرد. چنسی بزرگ میشود، ولی هنوز نمیتواند خوب فکر کند. او نه هویتی دارد و نه نیاز است که داشته باشد؛ چون تمام وقتش را به حفاظت از باغِ پیرمرد و دیدن تلویزیون میگذراند و تا به حال هم فقط چند باری از اتاق خودش بیرون رفته. خارج از خانه که بماند! اما بالاخره یک روز پیرمرد میمیرد. چنسی مجبور است خانه را ترک کند و ...
فیلم «Being there» هم که در سال 1979 ساخته شده، بر اساس همین کتاب است. هنوز ندیدمش. دیدم مینویسم ازش.
پینوشت1: «عشق» مهمتر از «شوقِ باهمبودن» است.
پینوشت2: «حضور» مهمتر از «بودن» است.