دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۰۵ ب.ظ
والدهام مکررن اظهار میداشت که روا نیست به این راحتی کنارش بگذارم. ابویام در چشمانم زل میزد و معروض میداشت که پسرجان، امروز گرمی و حالیت نیست؛ فردا تازه میفهمی چقدر وجودت به وجودش بند بوده. بنده اما لبخندِ مثلن زیرکانهای میزدم و محکم میگفتم: «نه مادر. نه پدر. آن دوران گذشته است. میخواهم زین پس زندگیِ جدیدی داشته باشم.» والده و ابویام هم سری به تاسف تکان میدادند و میرفتند. انگار خبر داشتند که آخرالامر سرم به سنگ میخورد و پشیمان میشوم.
گذشت و گذشت تا به امروز. دقیقن همین امروز. وقتی زیر بارانِ هنگفتی که به صورتم شلاق میزد در حال قدم زدن بودم، دریافتم که آنها راست میگفتند. دریافتم که اشتباه کردم... نباید دم عید همهی لباسهای زمستانیام را جمع میکردم شازده!
ایده از Inside Monster
۹۷/۰۱/۲۷