سری سوم خاطرات کوتاه
پنج. باید اعتراف کنم توی دوران کودکی (حدودن قبل از دبستان) یکی از بزرگترین افتخاراتم این بود که وقتی میرم سلمونی، بدون اینکه آقای سلمونی بگه سرت رو کدومور ببر، خودم با توجه به حرکتهاش بفهمم سرم رو باید به کدوم سمت کج کنم تا اون راحت کارش رو بکنه. هر بار که درست این کار رو انجام میدادم حس بسیار خوبی بهم دست میداد. یه چیزی مثل حس قدرت! #کودک_بودیم_و_جاهل (-:
شش. اصولن آدم وفاداری هستم. نسبت به همهچیز. از خانواده و دوستان گرفته تا کتابهام و زیردستیم و لیوان چایام! به همین دلیل در برابر تغییرات تحمیلی (چه کوچیک، چه بزرگ) یه لختی خاصی دارم همیشه؛ که لزومن خوب نیست. حالا نکته اینجاست که وفاداریِ من، توی دوران راهنمایی، به یکی از شیرهای آبخوری مدرسه هم تعمیم پیدا کرد! مدرسهمون چهارتا شیر آبخوری داشت و من در طول سه سالی که اونجا بودم، به غیر از یکی دو مورد، فقط و فقط از شیر دوم از سمت چپ آب میخوردم! انگاری به آب زمزم وصل بود. #وفاآبی