همایش ملی گرانش و کیهانشناسی 93 - اول و دوم بهمنماه
یکشنبه 5 بهمن 1393، ساعت 14:33، یزد، خانه خودمان:
حدود یک ماه قبل برای شرکت در همایش گرانش و کیهانشناسی 93 که اول و دوم بهمن ماه در دانشگاه شریف برگزار میشد ثبتنام کردم و شروع کردم به نوشتن مقالهی مربوطه. یک روز قبل از پایان مهلت ارسال مقاله توی پروفایلم عدم پذیرش من اعلام شد و منم ناراحت به انجمن فیزیک ایران پیام دادم که من مقاله خود را تا فردا برایتان ارسال میکنم و شما هم پذیرش من را اعلام کنید. (ناگفته نماند جامعه هدف همایش دانشجویان کارشناسی ارشد بودند!) پیام دادند که به دلیل سنِ کمِ شما و اینکه شما دانشجو نیستید از پذیرش شما معذوریم. باز هم ناگفته نماند که در حین ثبتنام تحصیلات خود را به اشتباه "دکتری" وارد کرده بودم! فردای آن روز مقاله خود را ارسال کردم و دوباره پیام دادم که: ما دانشاموزان علاقهمند چه کار کنیم؟! نباید که به دلیل سن کم از فراگیری علم محروم بمانیم. و همچنین از اشتباه پیش آمده در حین ثبتنام عذرخواهی کردم و درخواست اصلاح آن را دادم.
(البته انسان خیلی هم نباید بلند پرواز باشد!)
بعد از کلی خوندل خوردن بالاخره از انجمن فیزیک پیام آمد:
جناب آقای ظریفی با سلام
شرکتکنندگان و مقالهدهندگان برای کنفرانسهای انجمن فیزیک، غیر از گردهمایی دانشآموزی و روز فیزیک و باشگاه فیزیک، باید در مقطع دانشجو به بالا باشند. این کنفرانسها در سطح تحصیلات تکمیلی است ولی شما را بخاطر علاقه زیاد برای کنفرانس گرانش و کیهانشناسی پذیرش خواهیم داد.
با تشکر - نسرین نایبی - انجمن فیزیک
این پیام را که خواندم، خوشحالی وجود مرا فرا گرفت. درست است که مقالهام پذیرفته نشد ولی شرکت در همایش هم خودش افتخاری بود. این خوشحالی من چندین دلیل داشت که دیدن دانشگاه شریف، حضور خودم به طور حضوری در همایش و متقاعد کردن مسئولین برگزاری برای شرکت در همایش از مهمترین آنها بود. بعد از آن پیام دادم که اگر میشود دوست من (علی صادقی) را هم برای شرکت در همایش قبول کنید که با این هم موافقت کردند. خداروشکر همه چی درست شد.
دوشنبه 6 بهمن 1393، ساعت 14:39، یزد، خانه خودمان:
ساعت حرکت قطار به سمت تهران، سهشنبه ساعت 22:45 بود. قرار بود با علی و مادرم برویم. سوار قطار شدیم و سرمان را روی بالشت گذاشتیم تا فردا صبح که برای نماز بیدار شدیم و بعد از آن هم دوباره خواب تا نزدیکیهای تهران. حدود ساعت 8 صبح به اول تهران رسیدیم؛ ولی آنقدر راهآهن تهران شلوغ بود و در راه معطل شدیم که ساعت 9:02 تازه از قطار پیاده شدیم. طبق برنامهی همایش، ساعت 8:15 تا 9 پذیرش انجام میشد و بعد از آن به مدت 10 دقیقه مراسم افتتاحیه بود و بعد هم سخنرانان به ایراد سخنرانی خود میپرداختند. سریع به سمت خروجی رفتیم و مادرم از من خواست تا از عابربانک موجود در سالن پول بگیرم و همراه علی رفتند سراغ تاکسی. پسر جوانی جلوی عابربانک ایستاده بود و روی صفحه عابربانک هم نوشته بود: "در حال انجام عملیات، لطفاً منتظر بمانید." و همین عبارت جلوی چشم ما بود تا حدود دو دقیقه! متاسفانه آنقدرها وقت نداشتم تا به حرف عابربانک گوش بدهم و منتظر بمانم. به سمت در خروجی حرکت کردم و گفتم که خراب بود! تاکسی هم آماده بود. وسایل را داخل آن گذاشتیم و به سمت دانشگاه شریف راه افتادیم. حدود نیم ساعتی در راه بودیم تا بالاخره برای اولین بار سردر دانشگاه شریف را دیدم. من و علی سریع از تاکسی پیاده شدیم و از نگهبانی آدرس دانشکده فیزیک را پرسیدیم. ادرسش سر راست بود. از در ورودی وارد شدیم و از جلوی دفتر رئیس دانشگاه و چندین دانشکده گذشتیم تا به دانشکده فیزیک رسیدیم. خداییش از بقیهی دانشکدهها خیلی با کلاستر بود! وارد دانشکده شدیم؛ اما هیچکس را ندیدیم تا محل برگزاری همایش را از آن بپرسیم. نگاه علی به کف زمین و یک برگهی A4 افتاد که رویش نوشته شده بود: "به طرف محل برگزاری همایش گرانش و کیهانشناسی 93" صدایم کرد و از راهپلهای که آنجا بود به سمت پایین راه افتادیم.
کنار دری نسبتاً بزرگ که مشخص بود درِ ورودی سالن همایش است خانمی نشسته بود. حدس زدیم که محل پذیرش همانجاست. به سمت ایشان رفتیم و بعد از سلام کردن، سریع آن خانم گفتند:"آقای ظریفی؟!" من هم جواب دادم:"بله!" به خودم گفتم:"آخه ما اینقدر اینجا تو چشم میزنیم؟!" بعد از گفتوگویی کوتاه پوشهی همایش و بنهای ناهار را گرفتیم و از در ورودی سالن همایش وارد شدیم و جلوی چشم این همه مردم جایی پیدا کردیم و نشستیم. نمیدانم چرا آنجا برایم آشنا بود. دفترچه و خودکار را درآوردم و آمادهی نوشتن شدم.
سهشنبه 7 بهمن 1393، ساعت 14:30، یزد، خانه خودمان:
راستش را بخواهید بیشتر مقالههای صبح روز اول کمّی بودند و به همین دلیل غیر از سخنرانی دکتر خسروی چیز زیادی دستگیر ما نشد. ار ساعت 12:30 تا 14 زمان استراحت و ناهار و نماز بود. مقالات صبح که تمام شد دبیر کمیته اجرایی اعلام کرد که همگی برای گرفتن عکس یادگاری ساعت 13:30 دم در دانشکده باشیم. بعد از اون به محل ناهارخوری که آزمایشگاه فیزیک 2 (!) بود رفنتیم. بن ناهار روز چهارشنبه را تحویل دادیم و داخل شدیم. رسیدن به این نکته که واقعاً آزمایشگاه مجهّزی است کار سختی نبود. (در کل دانشگاه شریف یه سر و گردن که چه عرض کنم، یه دو متری بلندتر از دانشگاه صنعتی اصفهان بود!) ناهار هم به صورت کاملاً سلفسرویس بود و از ژامبونهای مختلف و سس و نوشابه و دوغ تشکیل شده بود! غداهایمان را برداشتیم و رفتیم روی یکی از صندلیها نشستیم و مشغول خوردن شدیم. خوشمزه بود! وقتی اولین ساندویچ تمام شد علی به صورت کاملاً نامحسوس رفت و برای هرکداممان یک ساندویچ دیگر آورد. بعد از خوردن ناهار به سمت پلهها رفتیم تا برویم و نمازخانهای پیدا کنیم و نمازمان را بخوانیم. وقتی به خانم نایبی رسیدیم ایشون در مورد همایش پرسیدند و منم جواب دادم که بد نبود و به اندازهی خودمان چیزهایی فهمیدیم! بعد پرسیدم:"نمازخانه دانشکده کجاست؟!" خانم نایبی هم نمیدانست و یکی از دانشجویان شرکتکنندگان در همایش جواب داد:"خودِ دانشکده که نمازخانه نداره. باید برید مسجد دانشگاه؛ سمت در ورودی." تشکر کردیم و به سمت مسجد راه افتادیم.
از شیرهای کنار حوضِ وسطِ حیاط مسجد وضو گرفتیم و داخل مسجد شدیم و نمازمان را خواندیم. وقتی نمازمان تمام شد، علی گفت که بریم و دانشکده مکانیک را پیدا کنیم و عکسی هم با آن بگیریم. منم قبول کردم ولی به شرط اینکه ساعت 13:30 برای عکس دستهجمعی جلوی دانشکده فیزیک باشیم و او هم قبول کرد و رفتیم. از هر کسی که میپرسیدیم نمیدانست دانشکده مکانیک کجاست! مقداری خودمان به تفحّص پرداختیم و وقتی آن را پبدا نکردیم سر از پا درازتر به سمت دانشکده فیزیک راه افتادیم. دقیقاً ساعت 13:36 دقیقه دم در دانشکده فیزیک بودیم ولی دیدیم که کسی آنجا نیست. به خودم گفتم شاید هنوز نیامدهاند ولی وقتی داخل شدیم دیدیم که همه توی سالن همایش نشستهاند و منتظر شروع سخنرانیهای بعدازظهر هستند. آنجا بود که فهمیدیم عکس را گرفتهاند و ما هم ناراحت از اینکه توی عکس دستهجمعی همایش نبودیم، رفتیم و سر جایمان نشستیم. بخش بعدازظهرِ همایش هم شروع شد. باز هم بیشتر مطالب کمّی بود و ما متعجّب فقط همدیگر را نگاه میکردیم! (البته نه تا این حد! D:)
چهارشنبه 8 بهمن 1393، ساعت 14:23، یزد، خانه خودمان:
بین سخرانیهای بعدازظهر هم نیم ساعتی زمان استراحت داشتیم که رفتیم تا دانشکده مکانیک را پیدا کنیم و همینطور هم شد و علی عکسی با آن انداخت و برگشتیم. دوباره سخنرانیها شروع شد و حدود ساعت 17 هم بخش روز چهارشنبه تمام شد. با علی از دانشکده بیرون آمدیم و به قصد گرفتن عکس با سردر ورودی دانشگاه شریف به سمت آن رفتیم. اول من از علی عکس گرفتم و بعد هم علی از من! همان موقع یکی از آشنایان علی آمدند و با همدیگر و توسط BRT به ایستگاه مترو آزادی رفتیم و سوار مترو شدیم و ایستگاه صادقیه پیاده شدیم. برای فردا صبح ساعت هشت و ربع در مترو صادقیه با علی قرار گذاشتم و دیگر آنجا راهمان از همدیگر جدا شد و علی به خانهی خویشاوندانش رفت و من هم رهسپار خانهی خیشاوندانم شدم! در ایستگاه مترو صادقیه کتاب "من زندهام" ، خاطرات دوران اسارت دکتر معصومه آباد، را دیدم و میخواستم آن را بخرم که یادم آمد فردا شب قرار است با مادرم برویم انقلاب؛ به همین دلیل بدون کتاب از ایسنگاه مترو خارج شدم و با خریدن مقداری باقالی (!) سوار یکی از خطیها شدم. آخرین مسافر بودم و به همین دلیل راننده سریع بعد از ورود من راه افتاد!
پنجشنبه صبح بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه (دو کار بسیار ضروری!) از خانه بیرون رفتم و با تاکسی، خود را ساعت هشت و ده دقیقه به مترو صادقیه رساندم؛ حدود 10 دقیقه بعد علی هم آمد و راه افتادیم. به دلیل اینکه ایستگاه مترو دانشگاه شریف سمت در پشتی دانشگاه است، از همان در وارد شدیم و آن سردر بزرگ را ندیدیم!
همایش امروز، از لحاظ درک ما، خیلی بهتر از دیروز بود و مطالب زیادی دستگیرمان شد. سخنرانیهای صبح عالی بود و دانشجویی که آخرین سخنرانی صبح (قبل از ناهار) را ارائه میداد در قسمت "امیدهای آینده"ی پاورپوینتش که قسمت آخر آن هم بود عکسی بسیار زیبا از غذاهای مختلف نشان داد که باعث خندهی حضّار شد! البته زرق و برق آن توجه ما را به خود جلب نکرد؛ زیرا میدانستیم که غیر از همان غذاهای دیروز چیزی در انتظارمان نیست. همینطور هم بود. مانند دیروز مراسم پر فیض ناهارخوری در آزمایشگاه فیزیک 2 و با ژامبونهای مختلف، سس، نوشابه و دوغ به طور مفصّل برگزار شد. ما هم دوباره، مانند دیروز، از خجالت دانشگاه شریف و انجمن فیزیک ایران در آمدیم و هرکداممان دو عدد ساندویچ خوردیم!
پنجشنبه 9 بهمن 1393، ساعت 14:31، یزد، خانه خودمان:
بعد از ناهار رفتیم مسجد دانشگاه برای خواندن نماز. نماز را که خواندیم هنوز کلی وقت داشتیم تا شروع بخش بعدازظهر همایش. برای همین دوباره رفتیم تا با دانشکده مکانیک عکس بگیریم! وقتی کارمان تمام شد، در راه برگشت با دانشکدههای برق و کامپیوتر و ریاضی هم عکس گرفتیم و به سالن همایش بازگشتیم و منتظر شروع بخش بعدازظهر ماندیم. ارائهی مقالات تا حدود ساعت 17:40 دقیقه ادامه داشت و بعد از آن هم اختتامیه همایش با حضور دو تن از اساتید دانشگاه شریف برگزار شد. در اختتامیه...
جمعه 10 بهمن 1393، ساعت 11:48، یزد، خانه خودمان:
...جناب آقای دکتر منصوری (عضو هیئت علمی دانشکده فیزیک دانشگاه شریف) سخرانی کوتاه بسیار زیبایی کردند. مطالب بسیار زیبا، پر مغز و مفید که من چکیدهاش را برایتان مینویسم:
حدود پنجاه سال پیش که اوّلین کنفرانس فیزیک ایران برگزار شد، فقط چهل نفر در آن شرکت کردند. اینطور هم نبود که ملّت بیایند و مقاله بدهند! نوبتی در مورد موضوعات روز حرف میزدیم. اما حالا واقعاً نسبت به گذشته پیشرفت کردهایم که در چنین همایش تخصصیای حدود 200 نفر شرکت کردهاند. حتی در همین موضوع همایشِ امروز هم پیشرفت کردهایم. ببینید الآن دیگر موضوعات ده سال پیش مطرح نیست و حتی کلیّت موضوعات مورد بحث در این زمینه هم عوض شده. این حرکتِ رو به جلو است ولی هنوز تا نقطهی مطلوب فاصله داریم. ببینید الآن به فرض مثال من که در این موضوعات مطالعه کردهام اگر بگویم که دیگر نمیخواهم کار کنم، چه اتفاقی در دنیا میافتد؟! هیچی! حالا اگر خیلی کارم درست باشد چند تا از دانشجویانم ناراحت میشوند که دیگر استاد ندارند؛ که البته این مشکل هم خیل زود حل میشود! اما آیا در دنیا اتفاق خاصی رخ میدهد؟! نه! ولی مثلاً اگر ایران بگوید که دیگر در صنایع نظامی نمیخواهد پیشرفت کند و دانش خود را در همین حد نگه دارد، واقعاً دنیا متحول میشود. به نظر من سی سال دیگر نباید اینطور باشد. منظورم این نیست که سی سال دیگر باید د راین همایش بهجای 200 نفر 1000 نفر شرکت کنند. نه! منظورم این است که سی سال دیگر از همین 200 نفر شرکت کننده در همایش باید حداقل پنج نفر از همان دسته باشند که اگر بگویند دیگر کار نمیکنیم دنیا به هم بریزد. دانشجویان جدید و دکتری الآن ما باید با این طرز فکر کار کنند. ما تا حالا از دادههای کشورهای دیگر استفاده میکردیم و کار میکردیم اما حالا دیگر نباید این راه را ادامه بدهیم. حالا دیگر باید استراتژی خود را عوض کنیم و خودمان به دنبال تولید داده بیفتیم.
یکشنبه 12 بهمن 1393، ساعت 11:10، یزد، خانه خودمان:
سخنرانی دکتر منصوری که تمام شد، همایش عملاً به پایان خود رسیده بود. وقتی از درِ خروجی سالن خارج شدیم، دیدیم که خانم نایبی و یک خانم دیگر دارند گواهینامههای حضور در همایش را به شرکتکنندگان میدهند. آمدم بروم که مال خودم و علی را بگیرم که علی جملهای گفت با این مضمون که برای ما که صادر نکردهاند. خلاصه بعد از کلّی گفتوگو بین و من علی قرار شد بگذاریم که وقتی دور میز خلوت شد برویم و از خانم ناینی تشکر کنیم. در این زمان اگر گواهینامه برای ما صادر شده بود که ایشان میپرسند: گواهینامهتان را گرفتید؟! و ما هم جواب میدهیم "خیر" و آن را تحویل میگیریم و اگر هم صادر نکرده بودند که خداحافظی میکنیم و میرویم. همین کار را هم انجام دادیم و دقیقاً خانم نایبی هم همین سوال را از پرسیدند و ما هم جواب دادیم "خیر". بعد علی گفت: واقعاً به ما هم تعلق میگیرد؟! ایشان هم جواب دادند: معلوم است! حداقل هزینه همایش را که واریز کردهاید. چرا تعلق نگیرد؟! دنبال اسممان گشتند و پیدا کردند و گواهینامهها را تحویل ما دادند. ما هم خوشحال و شاداب (!) از دانشکده خارج شدیم و عکسی با گواهینامه گرفتیم (!) و به سمت انقلاب راه افتادیم. چون هر دویمان قرار بود امشب برویم انقلاب. من با مادرم و علی هم با داییاش. پنجشنبه شب هم به خوبی و خوشی گذشت تا فردا صبح، بازی ایران و عراق! بازی یک-چهارم نهایی بود و ساعت 10 شروع میشد و ما هم ساعت 13:20 (به خیال من 13:30) بلیط قطار داشتیم برای برگشت به یزد. بازی شروع شد و اولین گل را زدیم. وقتی پولادی اخراج شد همهی افراد خانه مات و مبهوت همدیگر را نگاه میکردیم. گذشت تا گل مساوی را خوردیم. کمی از اوایل نیمهی اوّل وقتهای اضافه را هم تماشا کردیم. در همین زمان بود که عراق گل دوم را زد.
بازی همینطور ادامه داشت تا موقع رفتن ما شد. من رفتم و آماده شدم و برگشتم تا بقیهی بازی را ببینم. اواخر نیمهی اول وقتهای اضافه بود که گل مساوی را زدیم. چنان دادی زدم که بچهی کوچک آشنایمان زد زیر گریه! بعد از پایان نیمهی اول وقتهای اضافه خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم تا برویم. قرار بود با آشنایمان به راهآهن برویم! بقیهی مسابقه را از طریق رادیو گوش کردیم. اول رفتیم تا بنزین بزنیم. وقتی وارد پمپ بنزین شدیم، عراق یک پنالتی گرفت و گل کرد. هنوز در پمپ بنزین بودیم که قوچاننژاد گل سوم ایران را هم زد و بازی مساوی شد. در همین زمان یک نفر توی پمپ بنزین داد زد: گل، گــل، گـــــــــــــــــــــل! همان موقع هم کارمان تمام شد و ما هم خوشحال به راه خود ادامه دادیم. پنالتیها شروع شده بود. وقتی به راهآهن رسیدیم نوبت پنالتی امیری بود. وقتی گزارشگر گفت: "وای! تیرک دروازه..." من ناراحت از ماشین پایین پریدم و وسایلمان را برداشتیم و داخل راهآهن شدیم. همه دور تلویزیون سالن راهآهن جمع شده بودند. هنوز عراق پنالتی را نزده بود. وقتی پنالتی عراقیها گل شد، جمعیت یکصدا گفت: واااااااااااای!
بعد از پایان بازی، علی را پیدا کردیم و از گیشهی کنترل بلیط گذشتیم و سوار قطار شدیم و به سمت یزد راه افتادیم...
نمایی از دانشکده فیزیکِ دانشگاه شریف
ورودی دانشکده فیزیک
قدمت رو نگاه کنید! سال 346 هجری خورشیدی!
نمایی از سالن برگزاری همایش
اولین ناهارمان در شریف را در آزمایشگاه خوردیم!
نمایی از مسجد دانشگاه
سلفی با فیزیک!
سلفی با برق!
من و مکانیک!
علی و مکانیک!
من و ریاضی!
نماد کلانشهر تهران!