امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۰ ب.ظ

خداروشکر...

از سفر یزدِ تابستون‌م ننوشتم تا نتیجه‌ی کنکور بچه‌ها قطعی بشه. همین الآن به‌م خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدال‌شون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهن‌م درگیر بود. خداروشکر همه‌شون چیزی رو که می‌خواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علوم‌کامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونه‌دونه‌شون زنگ زدم و تبریک گفتم و یه‌کم با هم گپ زدیم. جمع‌مون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع می‌شه. مصطفا و سروش و عرفان و علی و ابوالفضل و الباقیِ بچه‌ها، خوش اومدید! (-:

این چندکلمه رو این‌جا نوشتم تا خودم رو مقید کنم که در آینده حتمن از داستان‌های سفر یزد و مکالمات‌مون توی این تابستون مفصل بنویسم. همین.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۳۸ ب.ظ

یک گزارش بلند و دو گزارش کوتاه دربارۀ دیروز و امروز

یک. چرا طرشت را دوست دارم؟

دیروز صبح زود رسیدم تهران، ترمینال آزادی. توی خواب و بیداری بودم که صدای رانندۀ اتوبوس را شنیدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم و هیکلِ آزادی را دیدم که پشت درخت‌های دوروبرش قایم شده‌بود. وسایل‌م را جمع کردم و پیاده شدم. با چشم‌های خواب‌آلوده‌ای که داشتم، از خیر اسنپ و داستان‌های مشابه گذشتم و همان‌جا سوار پراید سفیدی شدم به مقصد خواب‌گاه. راننده مرد خوبی بود. کلی کمک‌م کرد برای جابه‌جایی وسایل. خلاصه، ساعت 6ونیم بود که وارد خواب‌گاه شدم. وسایل‌م را گوشه‌ای از حیاط گذاشتم. روز نخست تحویل اتاق‌ها بود و من هم جزء نخستین نفراتی بودم که می‌رسیدم. البته باید تا ساعت 8 صبر می‌کردم تا مسئول خواب‌گاه بیاید و کلید اتاق جدیدمان را ازش بگیرم. تا 7 خودم را با نمازی که نفهمیدم قبل، حین یا بعد از طلوع آفتاب بود و فکرکردن به پادکستی که 5-4 ساعت پیش در بین مسیر گوش کرده‌بودم‌ش، مشغول کردم. یعنی قسمت شانزدهم پادکست بی‌پلاس که در مورد کتاب The Road to Character بود و روز قبل‌ش محسن [مهرانی] پیش‌نهادش کرده‌بود. قبلن هم امیرپویا [جان‌قربان] توصیه کرده‌بود که حتمن گوش‌ش کنم.

چندماهی می‌شد که دوست داشتم شروع کنم به گوش‌دادنِ بعضی پادکست‌ها، مخصوصن بی‌پلاس و فردوسی‌خوانی، اما هیچ‌موقع همت نکرده‌بودم. هربار که رفته‌بودم تا قسمتی از بی‌پلاس را گوش کنم، وقتی زمان طولانی‌اش را دیده‌بودم، از خیرش گذشته‌بودم و به‌جایش صفحۀ یوتوب Perimeter یا IAS را باز کرده‌بودم و مشغول یکی از سخنرانی‌های عمومی آن‌جاها شده‌بودم. اما این‌بار، آخر شب و درون اتوبوس، زمان مناسبی برای گوش‌دادن به حرف‌های لی اسمولین در مورد کارهای اینشتین یا دیدن گفت‌وگوی رابرت دایکراف و ادوارد ویتن در مورد داد و ستدِ فیزیک و ریاضیات نبود. این شد که هندزفری‌ام را داخل گوش‌م گذاشتم و بالاخره قسمت شانزدهم بی‌پلاس را با سرعت 1.5x پلی کردم. تجربۀ بسیار جالبی بود. فحوای کلام‌ش هم بسیار مهم بود. در مورد دو نوع از خودمان و جنگ پنهان بین آن‌ها حرف می‌زد، خودِ جنگندۀ پیش‌رو و خودِ صبورِ ایثارگر. خلاصه که پیش‌نهاد می‌کنم زمانی را خالی کنید و به این قسمت بی‌پلاس گوش دهید. بعد از آن هم فرصت را غنیمت شمردم و تا گرم بودم سری به پادکست فردوسی‌خوانی هم زدم و قسمت نخست آن را هم گوش دادم. چند روز پیش در سان 3 متنی را که سازنده‌اش در مورد چه‌گونگی به‌وجود آمدن این پادکست نوشته‌بود خوانده‌بودم و ذهن آماده‌ای برای روبه‌روشدن با آن داشتم. این یکی هم بسیار دوست‌داشتنی بود. در خیال خودم شده‌بودم سیامک انصاری و از کلافگیِ این‌که چرا آخرِ تابستانی باید با این دنیاهای جدید آشنا شوم، زل زده‌بودم به دوربین خیالیِ مهران مدیری! 

تا ساعت 7 صبح دیروز پیش رفتیم. خستۀ مسیر بودم. گرسنه‌ام هم بود. بدیهتن در چنین حالتی و در چنین زمانی و در چنین مکانی فقط یک چیز می‌تواند حال آدم را خوب کند و آن هم سرزدن به بزرگ‌مغازۀ کوچکِ ناصرخان بعد از 12 هفته است. یاد حرف مادرم افتادم که چندوقت پیش برای‌م تعریف کرده‌بود. دخترخاله‌اش وقتی فهمیده‌بود که خواب‌گاه ما در محلۀ طرشت است، به مادرم گفته‌بود که به من بگوید که حتمن به دیزی‌سرای ناصرخان سر بزنم. مادرم هم لب‌خندی زده‌بود و جواب داده‌بود که که کجای کاری دخترخاله جان! وسایل‌م را همان گوشۀ حیاط خواب‌گاه رها کردم و فقط کیف لپ‌تاپ‌م را برداشتم و راه افتادم سمت مغازۀ ناصرخان. وارد شدم و همان دم در «سلام ناصرخان»ی گفتم و پشت یکی از جاهای تک‌نفره نشستم. نمی‌دانم قبلن گفته‌ام یا نه که توی مغازۀ ناصرخان نمی‌توانید هرجا که خواستید بنشینید. بسته به تعداد نفرات‌تان فقط جاهای خاصی را می‌توانید انتخاب کنید؛ وگرنه ناصرخان با جملۀ «اون‌جا بشینی راحت‌تری. آره، بلند شو اون‌جا بشین» به‌سمت یکی از جاهای مجاز راهنمایی‌تان می‌کند! مثل بیش‌تر مواقع املت سفارش دادم. ناصرخان هم سرحال بود. غلام که املت را آورد، ناصرخان هم پشت میز روبه‌روی من، کنار مردی میان‌سال نشست و با هم مشغول خوردن سرشیر-عسل شدند. از قضا، این مرد را قبلن چندین‌بار در مغازۀ ناصرخان دیده‌بودم. هربار که غذایش تمام می‌شد و از مغازه می‌رفت بیرون، ناصرخان زیر لب تیکه‌ای کوچک به‌ش می‌انداخت. به شوخی هم نبود، کاملن جدی. در این تابستانی که نبودم، نمی‌دانم چه شده‌بود که حالا کنار هم نشسته‌بودند و صبحانه می‌خوردند و خوش‌وبش می‌کردند.

صبحانه‌ام را خوردم و با مغازۀ ناصرخان هم دیداری تازه کردم و راه افتادم سمت خواب‌گاه. هنوز ربع‌ساعتی تا 8 مانده‌بود. روی سکوی کنار بلوک 3، بغل وسایل‌م نشستم. مردی که نمی‌شناختم‌ش درحال رنگ‌کردن بلوک‌های سیمانی دور باغ‌چۀ روبه‌روی دفتر مدیریت بود. مثل این‌که قرار بود همگی یکی‌درمیان سبز و سفید شوند. سفیدها را روز قبل رنگ کرده‌بودند و امروز نوبت سبزها بود. باز هم چنددقیقه‌ای خودم را مشغول کردم تا بالاخره مسئول خواب‌گاه بیاید. اسم‌ش آقای مهربانی است. خوش‌برخورد و کارراه‌بینداز است، اما به‌سختی لب‌خند می‌زند و بسیار هم جدی‌ست. اهل تسنن هم هست. اول کار اشتباهی کلید اتاق 323 را به‌م داد. من هم ماندم که من اشتباه می‌کنم یا او؛ چون تا جایی که یادم می‌آمد اتاق 223 را رزرو کرده‌بودیم. کلید را گرفتم و از دفتر بیرون رفتم. به امیرحسین پیامک دادم و پرسیدم که کدام طبقه بودیم. جواب داد دوم. برگشتم و کلیدِ درست را گرفتم و راه افتادم سمت اتاق جدیدمان. خداروشکر امسال وضعیت اتاق‌ها بسیار به‌تر از پارسال است. یادم است که پارسال با جواد هم‌زمان رسیدیم و کلید اتاق را تحویل گرفتیم. در را که باز کردیم خشک‌مان زد. هنوز نصف وسایل قبلی‌ها آن‌جا بود. روی زمین،گوشۀ دیوارها پر از ذرات ریزِ سیاهی بود که آخر هم نفهمیدم چه بودند و از کجا آمده‌بودند. فرش اتاق را هم برده‌بودند برای شست‌وشو. روی کمدها و یخچال هم کاملن سیاه بود و چرب. زیاده‌گویی نکنم. با جواد یک سطل آشغال بزرگ (برای آوردن آب) و دوتا تی پیدا کردیم و افتادیم به جان اتاق. قشنگ یک روز کامل وقت‌مان را گرفت تا توانستیم کاری کنیم که بشود در اتاق نفس کشید. امسال اما وضع تمیزی اتاق‌ها خوب است. کف زمین و داخل یخ‌چال و روی کمدها تمیز بود. فرش را هم قبلن شسته‌بودند. فقط روی میز و داخل قفسه‌های کتاب خوب تمیز نشده‌بودند که دیگر الآن شده‌اند.

از پیش‌رفت وضعیت خواب‌گاه نسبت به پارسال گفتم، از پس‌رفت‌ش هم بگویم. پارسال موقع تحویل اتاق‌ها، درِ انبار روزی 8-7 ساعت برای برداشتن وسایلی که گذاشته‌بودیم تهران بمانند باز بود. امسال اما اعلام کردند که درِ انبار فقط روزی 2 ساعت باز است، آن هم از 5 تا 7 بعدازظهر. این بود که تا آن‌موقع نمی‌توانستم به وسایل‌م دست‌رسی داشته‌باشم. البته بعد از آن‌موقع هم نتوانستم، چون حول‌وحوش ساعت 4 بعدازظهر، روی فرشِ خشک‌وخالیِ داخلِ اتاق خواب‌م برد تا چنددقیقه مانده به 7. بیدار شدم و موبایل‌م را برداشتم و به مسئول انبار زنگ زدم. جواب داد که دیگر داریم می‌رویم و ان‌شاءالله فردا. و این یعنی باید 24 ساعت دیگر بدون کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال و کتری برقی، و از همه مهم‌تر بدونِ چای سر کنم. باز هم در خیال خودم شدم سیامک انصاری و از کلافگیِ این‌که چرا باید دقیقن در این زمان خواب‌م ببرد، زل زدم به دوربین خیالیِ مهران مدیری!

چنددقیقه بعدش از خواب‌گاه زدم بیرون تا بروم پیرایش‌گاه. البته ما این‌قدر اتوکشیده صدایش نمی‌کنیم؛ یا می‌گوییم سلمونی یا می‌گوییم اصلاح! دیگر صدای اذان هم بلند شده‌بود. داخل سلمونی که شدم، صاحب مغازه بی‌درنگ گفت که سه نفر جلوت هستن. عجله‌ای نداشتم. قبول کردم و نشستم. دو نفر از سه نفری که جلوتر از من بودند، دبستانی بودند. بوی ماه مهر! موبایل‌م را بیرون آوردم تا کارهای نکرده‌ام را انجام دهم. اول رفتم سراغ متنی که رضا [عبادی] از ینگۀ دنیا در مورد مدرسۀ تابستانۀ مفصلی که با عنوان «از کوانتوم تا کیهان: ایده‌ها و کاربردها» اوایل تابستان امسال، همین بیخ گوش خودمان در ترکیه، با حضور تعدادی از فیزیک‌دان‌های شناخته‌شدۀ جهان برگزار شد، برای تکانه نوشته‌بود. چه‌قدر متن دوست‌داشتنی‌ای بود. غبطۀ آدم را برمی‌انگیخت! وقتی منتشر شد، لینک‌ش را می‌گذارم که اگر علاقه‌مند بودید بخوانیدش. (تا یادم نرفته بگویم که ویدئوی لکچرهای این مدرسه را هم چندروزی است که در این‌جا قرارداده‌اند. دیدن‌شان حتمن برای فیزیک‌خوانانی که علاقۀ مرتبط با این گرایش‌ها دارند مفید است.) بعد از متن رضا، مشغول خواندن متنی در مورد فلسفۀ مکانیک نیوتونی در خبرگزاری مهر (!) شدم که یکی از بچه‌ها به اشتراک‌ گذاشته‌بودش. این بین بود که یکی از کاسب‌های محل وارد سلمونی شد (هنوز نمی‌دانم سلمونی را به مکان می‌گویند یا به شخص یا به هردو!) و بعد از خوش‌وبشی با صاحب‌مغازه، از او و ما مشتری‌ها پرسید که چای می‌خوریم یا نه. تشکر کردیم و او هم رفت بیرون و دقیقه‌ای بعد سینی‌به‌دست بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و تعارف کرد و از رسم هم‌سایۀ آن‌وری گفت که هرسال، هفتمِ امام حسین (ع) نذر دارند و چای می‌دهند. به مرد چهارشانۀ سمت چپ‌‌م که بعد از من آمده‌بود، تعارف کردم و هم‌زمان یکی از استکان‌ها را برداشتم. مرد گفت که اصلن اهل چای نیست و شاید در یک سال گذشته ده تا لیوان چای هم نخورده باشد. این‌جا بود که من هم سفرۀ دل‌م را باز کردم و از علاقۀ شدیدم (بخوانید اعتیاد! :-/) به چای گفتم. آخر کار هم از همان آقایی که چای آورده‌بود دوباره تشکر کردم، چون از صبحِ زود که در مغازۀ ناصرخان یک لیوان چای خورده‌بودم، دیگر نتوانسته‌بودم چای بخورم تا الآن! دقیقه‌ای بعد و پس از حدود یک‌ساعت‌ونیم انتظار، بالاخره نوبت من شد و رفتم و نشستم روی صندلی مربوطه...

اما کمی هم دربارۀ عنوان این بخش حرف بزنیم. هرموقع یک‌جایی از علاقه‌ام به طرشت گفته‌ام، یکی پیدا شده و پرسیده که از چیِ طرشت خوش‌ت می‌آد آخه! دیروز هم بعد از استوری‌ای که در این رابطه گذاشتم، یکی از بچه‌ها دوباره همین سوال را ازم پرسید. من هم وقتی در حال قدم‌زدن در کنار یکی از خانه‌های قدیمی طرشت که در مسیر خواب‌گاه‌مان است بودم، این‌طور جواب‌ش را دادم: 

 

دو. وقتی مصدر «رفتن»مان ماضی شود...

دیشب پیام‌ش پخش شد. یکی دیگر از بچه‌های دانش‌گاه هم رفت. در این دو سالی که این‌جا بوده‌ام، خبرهای فوت کم نبوده. از آشنایانِ اساتید و کارمندان بگیرید تا نگه‌بان در جنوبی و از همه بدتر خودِ دانش‌جوها و اساتید. اول کار این تعداد خبر فوت واقعن برای‌م عجیب و سوال‌برانگیز بود. بعدتر کمی قابل درک‌تر شد برای‌م این موضوع. به‌هرحال [فکر می‌کنم] شریف حدود 15هزار نفر دانش‌جو و استاد و کارمند دارد و طبیعتن همین باعث می‌شود خبرهای فوت بیش‌تری به گوش آدم برسد. اما فرق‌ مورد اخیر با بقیه‌ای که در این دو سال رفته‌اند این بود که او این‌بار فیزیکی بود و ورودی 96. خیلی کم در دانش‌گاه دیده‌بودم‌ش. بچه‌ها می‌گفتند کل سال اول را مرخصی گرفته‌بوده. سال دوم اما کمی بیش‌تر می‌دیدم‌ش. سلام‌وعلیک نداشتیم، اما به‌هرحال فیزیکی بود و ورودی 96...

چند روز پیش هم خبر فوت یکی از اساتیدِ سابق ولی جوان دانش‌کدۀ برق به گوش‌م رسید که دو-سه سالی بود که رفته‌بود سوئیس. نیمه‌های تابستان هم دوباره یک خبر دیگر و این‌بار یکی از دانش‌جوهای م.شیمی. این یکی را به دلایلی از سال اول می‌شناختم و با هم سلام‌وعلیک داشتیم. یک سال از من بزرگ‌تر بود. از آن‌هایی که در مناسبت‌های مختلف برای‌ت پیام تبریک و تسلیت و التماس دعایِ از پیش نوشته‌شده می‌فرستند. بعد از عید یک‌بار در دانش‌گاه دیدم‌ش. موهایش بلند و شلخته بود و چشم‌هایش زرد. آن‌قدر با او راحت نبودم که علت‌ش را بپرسم. دیگر ندیدم‌ش تا نیمۀ تابستان خبر فوت‌ش را یکی از کانال‌های دانش‌گاه گذاشت.

راست‌ش را بخواهید فکر می‌کردم در مقابل این خبرها واکسینه شده‌ام؛ اما دیشب که خبر را دیدم، چنان ذهن‌م مشغول شد که نتوانستم درست‌وحسابی بخوابم. فکر کنم بیش‌تر از یک ساعت از این دنده به آن دنده شدم تا بالاخره خواب‌م برد. به مرگ فکر می‌کردم. به این‌که هروقت اهمیت بعضی مسائل مادی برای‌م زیاد شده، یکی از این خبرها آمده و ترمزم را کشیده و با صدای بلند سرم داد زده که آهای یارو! ببین برای چی داری این‌قدر حرص می‌خوری! دِ آخه اگه بری، به چه دردت می‌خوره این‌هایی که روز و شب‌ت رو باهاشون پر کردی...

شنیدن این خبرها بد است. رفتنِ هم‌سن‌وسال‌هایم بد است. تمام‌شدنِ ناگهانی زندگی‌ای که حتمن هزار آرزو پشت‌ش بوده بد است. اما... اما از یک جهت تلنگر محکمی است برای ما که مانده‌ایم. تلنگر محکمی است برای ما که اصلن به رفتن فکر نمی‌کنیم. همین است که فردای روزی که این‌دست خبرها را می‌شنوم، حال‌م خوب است. حال‌‌م خوب است و با دید درست‌تری به زندگی نگاه می‌کنم و آرام‌ترم. این‌قدر آرام که چنین خبری را بدونِ هیچ هراسی می‌پیچم بین دو موضوع مختلف و جلوی شما می‌گذارم که بخوانیدش.  

 

سه. اهل سریال نیستم، غیر از هیولا!

دیروز ظهر آخرین قسمت هیولا را هم دیدم. سریالی که از اواخر ترم پیش و از همان اوایل انتشارش دنبال‌ش می‌کردم. قسمت‌های نخستین‌ش هم‌زمان شده‌بود با قسمت‌های پایانی Game of Thrones. یادم است وقتی من هیولا می‌دیدم و بچه‌های اتاق Game of Thrones، این‌طور ساختم که

خاک روی قله‌ها را یک‌به‌یک بوسیده‌ایم

بر دمِ سرد هوای این وطن تابیده‌ایم

محض مصراع پسین من می‌کنم یک اعتراف

در میان «got»بینان ما «هیولا» دیده‌ایم! (-:

همان‌طور که اول کار خود مهران مدیری گفت، هیولا سریال مهمی بود. من از ساخت و ساختمان فیلم‌نامه و طراحی صحنه و شخصیت‌پردازی و کارگردانی چیزی نمی‌دانم؛ اما می‌دانم که این سریال دست روی مهم‌ترین نکته‌ها و مشکلات این مملکت گذاشته‌بود، از فساد سیستماتیکی که در کشور وجود دارد تا مسئلۀ مافیای کنکور که از پرداختنِ به آن در سریالی با این حجم از مخاطب، بسیار هیجان‌زده شدم. دمِ همۀ عوامل‌ش گرم.

 

بالایی لیوان چایی‌نباتی است که امروز صبح از سوپری خواب‌گاه گرفتم.

خیلی زیاده‌گویی کردم؛

ارادت...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۳۸
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۱۵ ق.ظ

تابستانۀ موقتِ من

می‌دونید چی‌ئه؟ این تابستون اصلن و ابدن اون‌طور که می‌خواستم نبود. حدودن فقط 50درصد کارهام رو تونستم انجام بدم. شاید هم کم‌تر. اگه هر زمان دیگه‌ای بود، حسابی حال‌م گرفته‌بود از این موضوع. طبق داده‌هایی که از خودم دارم، اصولن تنها چیزی که می‌تونه اون‌قدر حال‌م رو بد کنه که مثلن یک روز کامل نتونم کاری بکنم، این‌ه که برنامه‌ای که برای یه بازۀ زمانی زندگی‌م ریختم رو -به هر دلیلی- درست‌وحسابی انجام نداده‌باشم. اما با همۀ این‌ها، الآن حال‌م خوب‌ه.

داستان از سکتۀ کوچیک مامان‌جون شروع شد. 10 مرداد. تا دو هفته بعدش همه درگیر بودیم که ببینیم چی‌کار باید کرد. دو-سه هفته بعدترش هم درگیر عمل‌ش بودیم. این شد که نه جسم‌م آزاد بود، نه ذهن‌م. گرفتگی 4تا رگ قلب شوخی نیست. اون هم رگ‌های قلبی که یک‌بار عمل شده. خودش نمی‌دونست. دکتر برای این‌که نگران نشه، به‌ش گفته‌بود که فقط یکی از رگ‌های قلب‌ت داره خون می‌دزده. اصلن دزدیدن خون یعنی چی!

روزی که نتیجۀ آنژیو مشخص شد و مادر و خاله و مامان‌جون‌م از مطب دکتر برگشتن خونه، مادرم اومد توی اتاق‌م و در رو بست و داستان رو به‌م گفت. استرس داشت. اما نمی‌دونم چرا از همون‌موقع دل‌ من روشن بود و خیلی نگران نبودم. حتا وقتی که دکتر اصفهان‌ش گفته‌بود که به‌هیچ‌وجه قبول نمی‌کنه که این عمل رو انجام بده. حتا وقتی که بردن‌ش شیراز و دکتر امیرغفران هم که عمل‌ش رو قبول کرده‌بود، گفته‌بود که ریسک عمل 50-50ئه. حتا وقتی که چند روز قبل از عمل، مادرم کنارم نشست و با چشم‌های خیس‌ش به‌م گفت: «خوب میشه. مگه نه؟» از ته دل لب‌خند بزرگی زدم و گفتم: «معلوم‌ه خوب می‌شه. الکی نگران نباش». تا این حد دل‌م روشن بود که از عمد قبل از عمل، نرفتم آباده که ببینم‌ش. چرا باید می‌رفتم؟

بگذریم... 

به 50درصد کارهام بیش‌تر نرسیدم؟ فدای سرم و فدای سرش. همین‌که باباجون می‌شینه جلوش و به‌شوخی به‌ش می‌گه: «تو قدر من رو نمی‌دونی! کل رگ‌های قلب‌ت رو دادم نو کردن‌ها!» و اون هم می‌خنده و جواب می‌ده: «مگه رگ‌های تو رو برداشتم! از دست خودم رگ برداشتن! والا!» برای من بس‌ه. همین‌که آهسته‌آهسته توی خونه راه می‌ره و به دخترها و عروس‌هاش برای پختن شام دستور می‌ده برای من بس‌ه. همین‌که می‌شینه روی مبل تک نفرۀ توی هال خونه‌شون و در جواب مسخره‌بازی‌های من، به‌خاطر دردی که داره دست می‌ذاره روی قفسۀ سینه‌ش و آروم‌آروم می‌خنده، برای من بس‌ه. آره، بخند عزیز دل‌م! بخند که زندگی همین لب‌خند توئه، نه نسبیت عام و کیهان و کوانتوم که نگران این باشیم که تا اون‌جایی که می‌خواستیم خوندیم‌شون یا نه...

:-)

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۱۵
امید ظریفی
يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۱:۱۱ ق.ظ

من ز جا برخاستم...

کیفیت به‌ترش این‌جاست: دریافت - 7.3 مگابایت

 

گفتمش:

ــ «شیرین‌ترین آواز چیست؟»

چشمِ غمگینش به رویم خیره ماند،

قطره‌قطره اشکش از مژگان چکید

لرزه افتادش به گیسوی بلند

زیرِ لب غمناک خواند:

ــ «نالۀ زنجیرها بر دست من!»

 

گفتمش:

ــ «آنگه که از هم بگسلند...»

 

خندۀ تلخی به لب آورد و گفت:

ــ «آرزویی دلکش است اما دریغ!

بختِ شورم ره برین امّید بست

وان طلایی‌زورقِ خورشید را

صخره‌های ساحلِ مغرب شکست!...»

 

من به خود لرزیدم از دردی که تلخ

در دلِ من با دلِ او می‌گریست

گفتمش:

ــ «بنگر درین دریای کور

چشمِ هر اختر چراغِ زورقی‌ست!»

 

سر به سوی آسمان برداشت گفت:

ــ «چشمِ هر اختر چراغِ زورقی‌ست

لیکن این شب نیز دریایی‌ست ژرف

ای دریغا شبروان!‌ کز نیمه‌راه

می‌کشد افسونِ شب در خواب‌شان...»

گفتمش:

ــ «فانوسِ ماه

می‌دهد از چشمِ بیداری نشان...»

 

گفت:

ــ «اما در شبی این‌گونه گنگ

هیچ آوایی نمی‌آید به گوش...»

گفتمش:

ــ «اما دلِ من می‌تپد

گوش کن، اینک صدای پای دوست!»

گفت:

ــ «ای افسوس در این دامِ مرگ

باز صیدِ تازه‌ای را می‌برند

این صدای پای اوست!»

 

گریه‌ای افتاد در من بی‌امان

در میان اشک‌ها، پرسیدمش:

ــ «خوش‌ترین لبخند چیست؟»

شعله‌ای در چشمِ تاریکش شکفت

جوشِ خون در گونه‌اش آتش فشاند

گفت:

ــ «لبخندی که عشقِ سربلند

وقتِ مُردن بر لبِ مردان نشاند.»

من ز جا برخاستم

بوسیدمش.

ه.ا.سایه، تهران، 1334

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۱۱
امید ظریفی
شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۴۴ ب.ظ

🐤

خیلی کوچک است! برای خواندن، روی عکس کلیک کنید.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۴
امید ظریفی