امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸، ۰۹:۵۵ ب.ظ

قصۀ ما...

کیفیتِ درست‌ودرمون‌ش رو از این‌جا بشنوید.

شعر و صدا: ابوالفضل زرویی نصرآباد

 

پی‌نوشت: ده روزی‌ئه که میون گیجی و منگیِ ناشی از شرایط و فکر و خیالِ پیوسته و بالا و پایین‌کردنِ اتفاقاتِ رخ‌داده، هر وقت فرصت کرده‌م نشسته‌م به گوش‌دادنِ صدای زرویی و آلبوم «بامعرفت‌های عالم» تا آرامش صداش کمی آروم‌م کنه. چه‌قدر خوب‌ه محبوب دل مردم باشی و ناخودآگاه به دل‌شون بشینی. چه‌قدر خوب‌ه ساده باشی و بی‌پالایش. چه‌قدر خوب‌ه زرویی‌بودن... کسی که بعد از یک سال از نبودن‌ش، هنوز هم برام زنده‌ست.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۸ ، ۲۱:۵۵
امید ظریفی
شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ

[...]

همیشه سعی‌م بر این بوده که سوار جریانات اجتماعی و سیاسی نشوم و ساکت بمانم. می‌خواهد صعود تیم ملی به جام جهانی بوده‌باشد یا مرگ آیت‌الله. دلیل‌ش هم این است که واقعن معتقدم در عصر ارتباطات، انسان‌ها از حقیقت دورتر شده‌اند و شاید به‌ترین راه برای رسیدن به حقیقت صبر باشد. اما از آن‌طرف، تا شده سعی کرده‌ام کمی حساب‌شده -مستقیم یا غیرمستقیم- از اعتقادات و از چیزهایی که در ذهن‌م می‌گذرد هم بگویم. این‌بار اما این‌قدر فرکانس اتفاق‌ها و بلاها بالا رفته که با عرض شرمندگی از خودم، صبری برایم باقی نمانده. یک تیر خلاص می‌خواستم، که صبح امروز شلیک شد.

فعلن بیش از دوهزار کلمۀ شلخته دربارۀ 196 ساعت گذشته دارم که با بغضی سنگین نوشته شده‌اند. امیدوارم بتوانم مرتب‌شان کنم، دستی به سرورویشان بکشم، کم‌ترشان کنم، بیش‌ترشان کنم، و درنهایت بگذارم‌شان این‌جا. می‌دانم بعدن از این کارم و از این بی‌پرده حرف‌زدن‌م پشیمان می‌شوم؛ اما احساس می‌کنم اگر الآن ننویسم، تا آخر عمر هروقت یاد دی‌ماه 98 بیفتم خودم را سرزنش کنم بابت این سکوت. یک‌بار به یکی گفتم من احتمالن سی سال دیگر باید بچه‌ام را که یحتمل هم‌سن‌وسالِ الآنِ خودم است نصیحت کنم، و نمی‌توانم کارهایی که خودم الآن می‌کنم را آن‌موقع به او بگویم نکن... راست‌ش را بخواهید احساس می‌کنم اگر الآن ننویسم، فردا نمی‌توانم به وجدان‌م اجازه بدهم که دست به قلم ببرد و در مورد یک موضوع اجتماعی بنویسد، هرچند که نظر الآن‌م چرند و پرند و اشتباه باشد. باری، فعلن بیش از دوهزار کلمۀ شلخته دربارۀ 196 ساعت گذشته دارم که با بغضی سنگین نوشته شده‌اند. امیدوارم بتوانم مرتب‌شان کنم، دستی به سرورویشان بکشم، کم‌ترشان کنم، بیش‌ترشان کنم، و درنهایت بگذارم‌شان این‌جا.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۹:۳۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ق.ظ

The Legend of 1900

All that city... You just couldn't see an end to it. The end! Please, could you show me where it ends? It was all very fine on that gangway and I was grand, too, in my overcoat. I cut quite a figure and I had no doubts about getting off. Guaranteed. That wasn't a problem. It wasn't what I saw that stopped me, Max. It was what I didn't see. Can you understand that? What I didn't see. In all that sprawling city, there was everything except an end. There was everything. But there wasn't an end. What I couldn't see was where all that came to an end. The end of the world. Take a piano. The keys begin, the keys end. You know there are 88 of them and no-one can tell you differently. They are not infinite, you are infinite. And on those 88 keys the music that you can make is infinite. I like that. That I can live by. But you get me up on that gangway and roll out a keyboard with millions of keys, and that's the truth, there's no end to them, that keyboard is infinite. But if that keyboard is infinite there's no music you can play. You're sitting on the wrong bench. That's God's piano. Christ, did you see the streets? There were thousands of them! How do you choose just one? One woman, one house, one piece of land to call your own, one landscape to look at, one way to die. All that world weighing down on you without you knowing where it ends. Aren't you scared of just breaking apart just thinking about it, the enormity of living in it? I was born on this ship. The world passed me by, but two thousand people at a time. And there were wishes here, but never more than could fit on a ship, between prow and stern. You played out your happiness on a piano that was not infinite. I learned to live that way. Land is a ship too big for me. It's a woman too beautiful. It's a voyage too long. Perfume too strong. It's music I don't know how to make. I can't get off this ship. At best, I can step off my life. After all, it's as though I never existed. You're the exception, Max. You're the only one who knows that I'm here. You're a minority. You'd better get used to it. Forgive me, my friend. But I'm not getting off.

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۰۲:۴۶
امید ظریفی
جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۳ ب.ظ

روستای محوشده

شنبۀ روز دانش‌جو بود و 156اُمین جلسۀ گروه دکتر باغرام. تولد دکتر هم بود. در هم‌کف کتاب‌خانۀ مرکزی جمع شده‌بودیم و منتظر بودیم دکتر بیاید. آمد. او به‌مناسبت روز دانش‌جو یک بسته شکلات برای‌مان آورده‌بود و ما هم تدارک تولدی مفصل را برای‌ش دیده‌بودیم. ارائه‌ها کنسل شد و جلسۀ آن روز به خوردنِ کیک و چای و صحبت پیرامون مسائل مختلف گذشت، از وضع مملکت گرفته تا داستان‌های همیشگی ماندن و رفتن که بحثِ داغ این‌موقع‌های سال است. آخر کار صحبت‌مان رسید به فیلم‌ها و کتاب‌های جدیدی که خوانده‌ایم. دکتر کتاب «روستای محوشده» که نشر نو به‌تازگی منتشر کرده‌بود را معرفی کرد و خلاصۀ داستان‌ش را برای‌مان گفت. واکنش یکی از بچه‌ها این بود که اگر این برای اون‌وری‌ها داستان‌‌ه، برای ما خاطره‌ست! غروبِ فردای آن روز که راهی انقلاب شدم تا به‌مناسبت روز دانش‌جو برای خودم هدیه بخرم، این کتاب را هم خریدم.

داستان کتاب در مورد مردمان یک روستا به‌نام شاتیون در مرکز فرانسه است که وقتی صبح روز 15 سپتامبر 2012 بیدار می‌شوند و می‌خواهند مثل روزهای دیگر زندگی را شروع کنند و سر کار بروند، می‌بینند که نمی‌توانند از روستا خارج شوند. ماشین همۀ کسانی که کارشان در شهرِ کنار روستاست، در یک نقطه از جاده خاموش می‌شود و جلوتر نمی‌رود. نامه‌رسان آن منطقه هم هرچه پدال می‌زند تا مسیر 5 کیلومتری تا روستای هم‌سایه را طی کند موفق نمی‌شود. او که در روزهای دیگر با ده دقیقه پدال‌زدن به روستای هم‌سایه می‌رسید، آن روز صبح با دو ساعت پدال‌زدن هم به‌جایی نرسید. «به‌نظر می‌رسید خط مستقیمی که روی آن حرکت می‌کرد بی‌پایان بود، انگار هرچه پیش می‌رفت، کش می‌آمد». تنها مشکلِ خروج از روستا نبود، تمام راه‌های ارتباطی دیگر نیز با بیرون از روستا قطع شده‌بود. اهالی شاتیون فقط می‌توانستند با هم‌دیگر تماس تلفنی بگیرند و هیچ راهی برای ارتباط تلفنی با بیرون روستا وجود نداشت. تلویزیون‌ها کار نمی‌کردند و از همه مهم‌تر اینترنت نیز قطع شده‌بود! اهالی شاتیون دچار بلایی شده‌بودند که از کل دنیا جدایشان می‌کرد.

در ابتدا که مردم هنوز از اتفاقی که افتاده گیج هستند، امیدوارند با طلوعِ آفتابِ فردا مشکل‌شان حل شود. اما فردا هم می‌آید و وضع تغییری نمی‌کند. در طول روزهای بعد، که آرام‌آرام مردم روستا بلایی که سرشان آمده را می‌پذیرند می‌بینند که با مشکلات جدی‌ای روبه‌رو هستند. دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند وارد روستا شود و این یعنی دیر یا زود منابع خوراکی و دیگر منابع آن‌ها تمام می‌شود. همین اتفاق هم می‌افتد و مدتی بعد بسیاری از اقلام زندگی نایاب یا کم‌یاب می‌شود. صف‌های طولانی خرید شکل می‌گیرد و نظام کوپنی برقرار می‌شود و سوختِ موجود در روستا به‌شکل زجرآوری سهمیه‌بندی می‌شود. یکی از کشاورزان شورش می‌کند و می‌خواهد از زیر یوق شهردار (که مسئولیت رسیدگی به وضع پیش‌آمده را داراست) بیرون بیاید. در ابتدا استقبال از برنامه‌های کلیسای روستا زیاد می‌شود و مردم بیش از پیش برای دعاکردن جهت رهایی از وضع موجود دست‌به‌دامنِ خدا می‌شوند؛ اما بعد از مدتی که هیچ تغییر مثبتی نمی‌بینند از کلیسا هم دست می‌کشند...

داستانِ کتاب، روایت همین اتفاقات است که از شرح و بسط بیش‌تر آن‌ها می‌گذرم. اتفاقاتی که می‌توانید به‌راحتی آن‌ها را روی جایی بسیار بزرگ‌تر از یک روستا مقیاس کنید و از شباهت‌شان با دنیای واقعی شاخ در بیاورید! مثلن نویسندۀ کتاب در مصاحبه‌ای می‌گوید: «البته من با خلق این شخصیت‌ها می‌خواستم تفاوت بینش‌ها را در زمان قحطی نشان دهم. در واقع آن‌هایی که در این لحظات از کمونیسم طرف‌داری می‌کنند همان‌هایی هستند که قبل از همه گرسنه‌اند». خلاصه، فکر می‌کنم سینمای دنیا یک فیلم سینمایی به این کتاب بده‌کار باشد!

 

 

پ.ن1: دیروز سید طاها در جایی نوشت: «احساس می‌کنم امید داره انتقام اون واژه‌های مظلومی رو می‌گیره که یک زمانی در خط فارسی به‌صورت «ببهترین شکلیکه» و «آنوقتها» نوشته می‌شدن! امید لذتی که در گذشت هست در انتقام نیست.» حرف حق جواب نداره! (-:

پ.ن2: پرم از سوژه و داستان و اتفاق برای نوشتن. اما چه کنم که وقت این‌که بنشینم در ذهن‌م مرتب‌شان کنم و بنویسم‌شان نیست. برای همین است که دوتا-یکی می‌کنم و در ابتدای پست روستای محوشده از جلسۀ گروه دکتر باغرام هم می‌گویم تا مثلن خودم را راضی کرده‌باشم که در مورد دوتا از موضوعاتی که می‌خواستی نوشته‌ای! اما صد و بل‌که هزارها دریغ که همان جلسه نه اندازۀ یک پاراگراف که اندازۀ دو-سه پست موضوع دارد برای نوشتن و تحلیل‌کردن!

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۳
امید ظریفی