شنبۀ روز دانشجو بود و 156اُمین جلسۀ گروه دکتر باغرام. تولد دکتر هم بود. در همکف کتابخانۀ مرکزی جمع شدهبودیم و منتظر بودیم دکتر بیاید. آمد. او بهمناسبت روز دانشجو یک بسته شکلات برایمان آوردهبود و ما هم تدارک تولدی مفصل را برایش دیدهبودیم. ارائهها کنسل شد و جلسۀ آن روز به خوردنِ کیک و چای و صحبت پیرامون مسائل مختلف گذشت، از وضع مملکت گرفته تا داستانهای همیشگی ماندن و رفتن که بحثِ داغ اینموقعهای سال است. آخر کار صحبتمان رسید به فیلمها و کتابهای جدیدی که خواندهایم. دکتر کتاب «روستای محوشده» که نشر نو بهتازگی منتشر کردهبود را معرفی کرد و خلاصۀ داستانش را برایمان گفت. واکنش یکی از بچهها این بود که اگر این برای اونوریها داستانه، برای ما خاطرهست! غروبِ فردای آن روز که راهی انقلاب شدم تا بهمناسبت روز دانشجو برای خودم هدیه بخرم، این کتاب را هم خریدم.
داستان کتاب در مورد مردمان یک روستا بهنام شاتیون در مرکز فرانسه است که وقتی صبح روز 15 سپتامبر 2012 بیدار میشوند و میخواهند مثل روزهای دیگر زندگی را شروع کنند و سر کار بروند، میبینند که نمیتوانند از روستا خارج شوند. ماشین همۀ کسانی که کارشان در شهرِ کنار روستاست، در یک نقطه از جاده خاموش میشود و جلوتر نمیرود. نامهرسان آن منطقه هم هرچه پدال میزند تا مسیر 5 کیلومتری تا روستای همسایه را طی کند موفق نمیشود. او که در روزهای دیگر با ده دقیقه پدالزدن به روستای همسایه میرسید، آن روز صبح با دو ساعت پدالزدن هم بهجایی نرسید. «بهنظر میرسید خط مستقیمی که روی آن حرکت میکرد بیپایان بود، انگار هرچه پیش میرفت، کش میآمد». تنها مشکلِ خروج از روستا نبود، تمام راههای ارتباطی دیگر نیز با بیرون از روستا قطع شدهبود. اهالی شاتیون فقط میتوانستند با همدیگر تماس تلفنی بگیرند و هیچ راهی برای ارتباط تلفنی با بیرون روستا وجود نداشت. تلویزیونها کار نمیکردند و از همه مهمتر اینترنت نیز قطع شدهبود! اهالی شاتیون دچار بلایی شدهبودند که از کل دنیا جدایشان میکرد.
در ابتدا که مردم هنوز از اتفاقی که افتاده گیج هستند، امیدوارند با طلوعِ آفتابِ فردا مشکلشان حل شود. اما فردا هم میآید و وضع تغییری نمیکند. در طول روزهای بعد، که آرامآرام مردم روستا بلایی که سرشان آمده را میپذیرند میبینند که با مشکلات جدیای روبهرو هستند. دیگر هیچ چیزی نمیتواند وارد روستا شود و این یعنی دیر یا زود منابع خوراکی و دیگر منابع آنها تمام میشود. همین اتفاق هم میافتد و مدتی بعد بسیاری از اقلام زندگی نایاب یا کمیاب میشود. صفهای طولانی خرید شکل میگیرد و نظام کوپنی برقرار میشود و سوختِ موجود در روستا بهشکل زجرآوری سهمیهبندی میشود. یکی از کشاورزان شورش میکند و میخواهد از زیر یوق شهردار (که مسئولیت رسیدگی به وضع پیشآمده را داراست) بیرون بیاید. در ابتدا استقبال از برنامههای کلیسای روستا زیاد میشود و مردم بیش از پیش برای دعاکردن جهت رهایی از وضع موجود دستبهدامنِ خدا میشوند؛ اما بعد از مدتی که هیچ تغییر مثبتی نمیبینند از کلیسا هم دست میکشند...
داستانِ کتاب، روایت همین اتفاقات است که از شرح و بسط بیشتر آنها میگذرم. اتفاقاتی که میتوانید بهراحتی آنها را روی جایی بسیار بزرگتر از یک روستا مقیاس کنید و از شباهتشان با دنیای واقعی شاخ در بیاورید! مثلن نویسندۀ کتاب در مصاحبهای میگوید: «البته من با خلق این شخصیتها میخواستم تفاوت بینشها را در زمان قحطی نشان دهم. در واقع آنهایی که در این لحظات از کمونیسم طرفداری میکنند همانهایی هستند که قبل از همه گرسنهاند». خلاصه، فکر میکنم سینمای دنیا یک فیلم سینمایی به این کتاب بدهکار باشد!
پ.ن1: دیروز سید طاها در جایی نوشت: «احساس میکنم امید داره انتقام اون واژههای مظلومی رو میگیره که یک زمانی در خط فارسی بهصورت «ببهترین شکلیکه» و «آنوقتها» نوشته میشدن! امید لذتی که در گذشت هست در انتقام نیست.» حرف حق جواب نداره! (-:
پ.ن2: پرم از سوژه و داستان و اتفاق برای نوشتن. اما چه کنم که وقت اینکه بنشینم در ذهنم مرتبشان کنم و بنویسمشان نیست. برای همین است که دوتا-یکی میکنم و در ابتدای پست روستای محوشده از جلسۀ گروه دکتر باغرام هم میگویم تا مثلن خودم را راضی کردهباشم که در مورد دوتا از موضوعاتی که میخواستی نوشتهای! اما صد و بلکه هزارها دریغ که همان جلسه نه اندازۀ یک پاراگراف که اندازۀ دو-سه پست موضوع دارد برای نوشتن و تحلیلکردن!