امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۸۹ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۵۷ ب.ظ

‌قـ

ترتیب‌شان را به‌یاد ندارم، اما قبلن‌ها در روزگار پیشاکووید قلمی کرده‌‌بودم که رتبۀ اول و دوم لذت‌های دنیوی برای بنده تعلق دارند به خوابیدن در نمازخانۀ دانش‌گاه و نوشیدن یک لیوان ترکیبی آب‌انار و آب‌شاتوتِ آب‌میوه‌گیری سر چهارراه طرشت. دو موردی که الحق‌‌والانصاف توصیف‌شان در کلام نیاید. باری، غایت این سیاهۀ مجمل این است که مورد سوم را هم، که هم‌آهنگ با شرایط پساکووید است، بر لوح ذهن‌تان مرقوم بفرمایید: انداختن پاها روی میز مطالعه و فرورفتن در پشتی صندلی، که به‌دلیل خرابی‌اش کمی بیش از حد به حالت افقی نزدیک می‌شود، و قیلوله‌ای کوتاه در آستانۀ نیم‌روزِ آدینه. همین.

 

پی‌نوشت: جهد جزیل کنید که سرتان با همین اندکْ لحن قدمایی گرم شود و ذهن‌تان به تصویرسازی چه‌گونگی قرارگیری نگارنده در حالت بالا اقدام نورزد، که همین یک ‌جو آبرو برای‌مان باقی مانده!

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۷
امید ظریفی
جمعه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۱۴ ب.ظ

12+1

امروز سیزده‌به‌در است و الآن بعد از ناهار، به سرم زده که بنشینم پای این صفحۀ سفید و بنویسم. از چه؟ نمی‌دانم. طبیعی است که چون امروز سیزده‌به‌در است، اولین چیزی که به ذهن آدم می‌رسد این است که از «سیزده» و «در» و «سیزده‌به‌در» و این‌‌جور چیزها بنویسد. سر ناهار داشتیم سیزده‌به‌درهای گذشته را مرور می‌کردیم. سیزده‌به‌در 99 که تکلیف‌ش مشخص است. هنوز توی گیجی شرایط جدید بودیم. همان روزهایی که برای خندیدن هی می‌گفتیم از اثرات nاُمین روز قرنطینه و از وجنات mاُمین روز قرنطینه و وَ وَ وَ و روزهایی که از جایی به بعد، کلن شماره‌‌شان از دست‌مان در رفت. هر کار کردیم یادمان نیامد سیزده‌به‌در 98 را کجا به‌در کرده‌ایم؛ حتا یادمان نیامد که اصلن به‌درش کرده‌ایم یا نه. فرضیه‌هایی می‌گفت که انگار من زودتر برگشته‌بودم خواب‌گاه و برای همین خاطرۀ مشترکی نداریم. سیزده‌به‌در 97 اما خاطرات واضحی داشت، به‌دلیل حواشی قبل‌ش. جالب‌ترین سیزده‌به‌در اما سیزده‌به‌در 96 بود، سیزده‌به‌درِ منتهی به کنکور. همان ماه‌هایی که واقعن خاطرۀ چندان واضحی ازشان ندارم. هنوز نمی‌دانم آن 10 ماه چرا و چه‌گونه وسط زندگی‌ام سبز شد و از کاروباری که پی‌اش بودم و هستم انداختم. سیزده‌به‌درِ منتهی به کنکور مصداقِ عینی و حقیقی همان سیزدهی است که از همۀ عالم به‌در است، و شهریار فقط می‌تواند ادایش را در‌آورد. مادرم یادآوری کرد که آن‌ روز صبح، وقتی از خواب پا شدم، برگۀ سفیدی برداشتم و بزرگ رویش نوشتم «13» و چسباندم به در اتاق‌م و حکم کردم که این هم سیزده‌به‌درِ امسالِ ما!

حرف خاص دیگری دربارۀ سیزده‌به‌در ندارم؛ اما الآن بعد از ناهار و بعد از نوشتن یک پاراگراف دربارۀ سیزده‌به‌در، هم‌چنان سوزن‌م گیر کرده روی این‌که این صفحۀ سفید را سیاه‌تر کنم. از چه؟ نمی‌دانم. از آینده که آدم خبری ندارد، پس شاید به‌تر باشد برگردیم عقب و برسیم به دوازدهم، روز نهایی‌شدن شمارش آرای «آریِ» زیاد و «نه»ی کم به جمهوری اسلامی. طبق قالب پاراگراف بالا، فکر می‌کنم الآن باید بگویم که: احتمالن اولین چیزی که به ذهن آدم می‌رسد این است که از «جمهوری» و «اسلام» و «جمهوری اسلامی» و این‌جور چیزها بنویسد. اما از آن‌جایی که الآن یادم آمد خیلی‌وقت است می‌خواهم چند جمله‌ای دربارۀ یک موضوع بنویسم و هربار به دلیلی نشده، سریع و بدون فوت وقت، تا سوزن‌م روی نوشتن گیر کرده، جمهوری اسلامی را وصل می‌کنم به انقلاب اسلامی و آن را هم می‌رسانم به درس «انقلاب اسلامی ایران» که ترم گذشته داشتم و از آن‌جایی که همان‌ ترم درس «مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی» را هم با استاد همان درس داشتم، این دو درس را می‌گذارم کنار هم‌دیگر و به‌ترتیب و به‌طورِ خلاصه انقلاب و جامعه صدایشان می‌کنم و می‌روم تا چند کلمه‌ای درباره‌شان بنویسم.

فکر می‌کنم یک نوع از لطیفه‌های مشترک بین دانش‌جوهای همۀ دانش‌گاه‌های کشور، لطیفه‌ها و شوخی‌های مرتبط با دروس مرکز معارف دانش‌گاه‌هاست. مرکز معارفی که نام کامل‌ش «مرکز معارف اسلامی و علوم انسانی» است و خداراشکر یکی-دو سالی است که پای قسمت دوم این عنوان هم با دو درس اختیاری مقدمه‌ای بر جامعه‌شناسی و مقدمه‌ای بر روان‌شناسی به شریف باز شده. مرکز معارفی که به‌نظرم نسبت‌ش با دانش‌جوها -به‌صورت کلی- خیلی شبیه است به نسبت صداوسیما با ملت ایران. و خب روبه‌روی این صفحۀ نورانی، که پیشِ روی شماست، اگر کس است یک حرف بس است... اما از آن‌جایی که بالاخره در صداوسیما هم یک شبکۀ چهاری پیدا می‌شود که یکی-‌دو برنامۀ درست‌وحسابی مثل «زاویه» و «شوکران» بدهد بیرون، احتمالن در مرکز معارف هم تک‌وتوک اساتیدی پیدا می‌شوند که یکی-دوتا درس درست‌وحسابی ارائه بدهند.

استاد انقلاب و جامعه‌ای که ترم پیش داشتیم سیدمهدی مدنی بود، فارغ‌التحصیل دکتری علوم سیاسی دانش‌گاه تهران. هردو درس یک‌شنبه‌ها بود. 8ونیم صبح انقلاب و 1ونیم ظهر جامعه. وقتی شروع کردم کلمات بالا را نوشتن، می‌خواستم با جزئیات از نحوۀ پیش‌رفتن این دو کلاس و بعضی حواشی جالب‌شان بنویسم، اما الآن فکر می‌کنم تا همین‌جا هم این متن کمی طولانی شده و شوق من هم برای سیاه‌کردن صفحه دارد کم‌کم ته می‌کشد؛ پس کلیاتی را می‌گویم و می‌گذرم. امیدوارم بتوانم حق مطلب را ادا کنم. از جذاب‌بودن کلاس‌ها همین بس که همه‌شان را ضبط کردم و در زمان فرجه‌ها (در آن ترم شلوغ) دوباره نشستم به دیدن‌شان. البته که این دوباره‌دیدن‌ها به دوتا کلیپ طنز هم ختم شد که چون یکی را خودشان منتشر کرده‌اند من هم به‌ش آدرس می‌دهم! دو کلیپ طنزی که ناخواسته نمرۀ کامل کلاسی و درنهایت دو بیست برای هردو درس را برای این حقیرِ سراپاتقصیر به‌همراه داشت! درس جامعه‌شناسی که خودبه‌خود برای‌م جذاب بود و با ارائه‌ای خوب جذاب‌تر هم شد. فکر می‌کنم به‌ترین کارکردی که برای چنین درس‌های اختیاری‌ای، که در یک دانش‌گاه صنعتی ارائه می‌شوند، می‌توان متصور بود این است که دانش‌جو درنهایت بفهمد که دقیقن چه‌ها را نمی‌داند! یادم می‌آید اولین جلسۀ انقلاب با جملاتی از این دست شروع شد: جمهوری اسلامی به‌اندازۀ کافی دربارۀ انقلاب 57 برای شما حرف زده... ما دیگه قرار نیست این‌جا هم اون‌ها رو تکرار کنیم... کارمون رو از قبل از مشروطه شروع می‌کنیم و هم‌راه تاریخ آروم‌آروم می‌آیم جلو تا اواخر ترم به این برسیم که چی شد که انقلاب 57 به پیروزی رسید. فکر می‌کنم همین روی‌کرد تاریخی تا حدی نشان‌دهندۀ متفاوت‌بودن درس باشد. درسی که هم تاریخ داشت و هم تحلیل سیاسی و هم با دست‌گذاشتن روی وقایع و تصمیمات مهم سیاست‌مداران کم‌وبیش معاصر، دید خوبی از تحولات ایران در یک‌ونیم قرن گذشته به آدم می‌داد...

هعی! الآن برگشتم و پاراگراف بالا را خواندم خودم. خیر! آن‌طور که باید و شاید نمی‌شود بدونِ روایتِ دقیق‌ترِ شیوۀ پیش‌رفتنِ کلاس‌ها و اشاره به بعضی نکات و یادکردن از بعضی حواشیِ جالب، آن چیزی که می‌خواستم به‌تان منتقل کنم را منتقل کنم. از طرفی -در لحظه- حال بیش‌تری هم برای نوشتن ندارم که بنشینم و با جزئیات، همۀ این موارد را بریزم توی این صفحۀ سفید. شاید در آینده‌ای نزدیک بیش‌تر نوشتم از این‌که این مرکزهای معارف اسلامی و علوم انسانی چه‌قدر می‌توانند مفید باشند و نیستند... از بدی‌های این‌که آدم همین‌طور الکی بنشیند پشت کی‌بورد هم همین است دیگر! امکان دارد بحث گل بیندازد، ولی نگارنده دیگر حال ادامه‌دادن‌ش را نداشته‌باشد و مخاطبی که شما باشی را میان زمین و هوا رها کند به‌امیدِ خدا! 

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۱۴
امید ظریفی
شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۰۶ ب.ظ

متین

داشتم به این فکر می‌کردم که این ماسک‌زدن‌ها عجب کمکی کرده به آن‌هایی که توی عالم دیگری هستند و عادت دارند موقع راه‌رفتن با خودشان حرف بزنند یا چیزی زیر لب زمزمه کنند، که دیدم نگاه‌ش به نگاه‌م گره خورده و دارد می‌آید سمت‌م. ثانیه‌ای بعد کنار یخ‌چال بستنی‌فروشی ایستاده‌بودیم و او داشت چشم می‌گرداند که چه می‌خواهد؛ متین را می‌گویم. اول فکر کردم اسم‌ش مهدی است. بعد خودش اضافه کرد که برادری کوچک‌تر دارد که اتفاقن اسم‌ش مهدی است، ولی خودش متین است. هفت‌ساله بود. چیزکی خریدیم که شکل‌وشمایل ظرف‌ش خیلی بچگانه بود -و هرچه با قدوقوارۀ او متناسب بود، هیچ تناسبی با ریش‌های من نداشت- و راه افتادیم سمت بساط کفّاشی‌اش که کمی آن‌طرف‌تر رهایشان کرده‌بود. نشستیم و خوردیم و اندکی حرف زدیم...
هنوز نمی‌دانم شیوۀ رفتار ایدئال با چنین کودکانی چی‌ست. فقط یادم است که مادرم از بچگی به‌م می‌گفت که تا هفت‌سالگی بچه رئیس خونه‌ست؛ هفت سالِ بعد می‌شه وزیر و هفت سالِ بعدتر مشاور. هفت سال چهارم را دیگر نمی‌گفت که سِمَتِ بچه در خانه چی‌ست. شاید از شروع هفت سال چهارم بچه دیگر نباید در خانه بماند! الله اعلم! ما که هستیم فعلن. بگذریم...
هنوز نمی‌دانم شیوۀ رفتار ایدئال با چنین کودکانی چی‌ست... فقط یادم است که مادرم از بچگی به‌م می‌گفت که تا هفت‌سالگی بچه رئیس خونه‌ست... و خب صرف کنار هم قرار گرفتن این‌طور چیزها، خودش به‌خوبی برای من کار روضه را می‌کند و چیز اضافه‌ای نمی‌خواهد... هنوز نمی‌دانم شیوۀ رفتار ایدئال با چنین کودکانی چی‌ست... شاید باید بگذاریم گاهی هم متین‌ها رئیس باشند... شاید... نمی‌دانم...

#تف_تو_ریا

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۰۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ق.ظ

مستِ ساقی

گمان می‌کنم خوش‌بختی جز این نیست که آدم در لحظه، هنگام انجام هر کاری، از اعماق قلب‌ش معتقد باشد که دارد مهم‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهد. حالا چه فعالیت‌های مربوط به شغل آدم باشد، چه فعالیت‌های معمول زندگی انسان. چه انجام‌دادن کارهای علمی باشد، چه وقت‌گذاشتن برای تربیت بچه. چه چندساعتی استراحت در وقت‌هایی که باید باشد، چه جمع‌کردن و بریدن از شهر و مسافرت‌رفتن. 

یکی از مشکلات این دنیای شلوغ‌وپلوغ این است که حواس آدم را از لحظه‌ای که در آن است پرت می‌کند و تعادل ذهنی‌اش را به‌هم می‌زند. (بعید است کسی قبلن از این‌جور حرف‌ها نزده‌باشد. به‌یقین یکی از آن هفت‌هزارسالگانی که مدتی دیگر همه‌مان با آن‌ها سربه‌سر خواهیم بودیم، قبلن‌ها جمله‌ای از این دست گفته.) چه دربارۀ کارهای کمی موضعی‌تر، و چه دربارۀ کارهای کمی سرتاسری‌تر. (نگارنده هنوز نتوانسته‌است یک برگردان خوب برای globally پیدا کند! «سرتاسری» در فیزیک خوب جواب می‌دهد، اما برای صحبت دربارۀ زندگی روزمره خیر. چون اصولن در زندگی روزمره این دو قید را بیش‌ترِ وقت‌ها برای زمان، و نه مکان، به‌کار می‌بریم و احساس می‌کنم سرتاسری بیش‌تر مکانی است تا زمانی. شاید به‌خاطر این‌که بیش‌تر کیهان‌شناسی خوانده‌ام و آن‌جا به‌وضوح زمان، بر خلاف مکان، همگن نیست!)

[پاراگراف بالا حاشیه‌اش بیش‌تر از متن‌ش بود. پیش‌نهاد می‌کنم قبل از ادامه‌دادنِ متن، برگردید و آن را، یک‌بار دیگر، بدون پرانتزها بخوانید.]

موضعی: موقع کار، کسی را می‌بینی که مسافرت است و دل‌ت کندن از خانه را می‌خواهد. دو-سه روز که از شروع مسافرت گذشت، کسی را می‌بینی که دارد کارش را جدی جلو می‌برد و دل‌ت اتاق و میز خودت را می‌خواهد. سرتاسری: موقع تربیت بچه دوست قدیمی‌ای را می‌بینی که دارد درس‌ش را ادامه می‌دهد و دل‌ت ادامه‌تحصیل می‌خواهد. موقع ادامه‌تحصیل دوستی را می‌بینی که دارد با بچه‌اش بازی می‌کند و دل‌ت بچه می‌خواهد. (به‌عنوان مثال عرض می‌کنم!) و همین‌طور برای هر دوگانه و سه‌گاه و چندگانه‌ی دیگری... و یک‌دفعه آدم به‌خودش می‌آید و می‌بیند که مدتی است به‌جای یک برنامه‌ریزیِ درست‌وحسابیِ کوتاه‌مدت و بلندمدت، و رسیدن به همۀ جنبه‌های زندگی، همه‌اش داشته با خودش فکر می‌کرده که کاش الآن در مکانی دیگر بودم، یا در زمانی دیگر (یا بدتر از آن، در جلد آدمی دیگر) و این کار‌ را نمی‌کردم و بهمان‌کار را می‌کردم.  

اصلن به‌خاطر همین است که دنیایِ کودکان برایِ ما دنیایِ ساده و دوست‌داشتنی‌ای است. کافی است کمی به عقب برگردیم تا یادمان بیاید که همه‌مان روزگاری همه‌چیزمان را برای رسیدن به خواسته‌هایمان می‌دادیم. گریه می‌کردیم و گیر می‌دادیم و خودمان را به در و دیوار می‌زدیم تا مثلن فلان‌چیز را برای‌مان بخرند. «اشک‌»هایمان همه‌‌چیزمان بود و «فلان‌چیز» هم مهم‌ترین چیزِ دنیا. اما چه کنیم که حالا چیزهایی بیش‌تر از «اشک» داریم و «فلان‌چیز»هایمان هم کمی دورتر رفته‌اند. و همین یعنی زمین بازی خیلی بزرگ‌تر و جدی‌تر از دوران کودکی است.

نمی‌دانم راه حل این داستان چی‌ست. شاید زمین بازی آن‌قدرها هم بزرگ‌تر نشده و ما خیلی زندگی را جدی گرفته‌ایم. فکر می‌کنم خیلی از عدم رضایت‌های موضعی برخاسته از این ویژگی دنیای جدید است که همه‌مان هر لحظه داریم افراد مختلف را در گوشه و کنار دنیا رصد می‌کنیم. شاید غلبه بر حس‌های این‌چنینی خیلی هم سخت نباشد. اگر آدم از ابتدا به کاری که در حال انجام آن است اعتقاد داشته‌باشد، با کمی خلوت با خود، به دید واقع‌گرایانه‌ای از وضعیت موجود می‌رسد و سختی‌های موضعی را هم می‌پذیرد و پا پس نمی‌کشد. اما سروکله‌زدن با عدم رضایت‌های سرتاسری‌تر سخت‌تر است، خیلی سخت‌تر، و لزومن با خلوت‌کردن با خود هم کارشان راه نمی‌افتد. یا آدم باید از ابتدا این‌قدر در راه‌ش محکم باشد که اصلن چنین حس‌هایی در بین مسیر به‌وجود نیاید، یا اگر به‌وجود آمد... نمی‌دانم! فعلن برای این راه حلی ندارم جز صبر...

 

عنوان: سعدی یکی از حکایت‌های گلستان را با این بیت تمام می‌کند: مستِ می بیدار گردد نیم‌شب / مستِ ساقی، روز محشر، بامداد!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۱۱:۱۰
امید ظریفی
جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ب.ظ

کشتی کو آخه؟!

خواب‌هایی که داستان‌شان روی زمین می‌گذرد که زیاد است. در طول این 21 سال و خرده‌ای چندباری هم خواب پرواز دیده‌ام. بسیار لذت‌بخش‌تر از آن چیزی است که می‌توانید تصور کنید. خیلی لذت‌بخش‌تر! آدم به‌راحتی با همین دستان‌ش بال می‌زند و هرجا می‌خواهد می‌رود. حس رهایی‌ای دارد که می‌ارزد به کل دنیا و ما فیها.

اما اولین خواب 2021 -تا جایی که یادم است، برای نخستین‌‌بار- نزاجا و نهاجا را ول کرد و رفت سراغ نداجا! این‌طور شروع شد که افتاده‌بودم وسط یک اقیانوس. تا چشم کار می‌کرد آب بود و نهنگی هم آن‌ورترها بالا و پایین می‌پرید. بی‌هدف شنا می‌کردم و کمی هم نگران بودم که نهنگ بلند شود بیاید این‌ور و یک‌دفعه پاهایم را بکند و ببرد. نیامد اما. یک نفر دیگر هم در این میان گاهی هم‌راه‌م بود. یعنی انگار هی می‌آمد و می‌رفت. چه‌طورش را یادم نیست. فقط یادم است که از جایی به بعد دیگر خبری از نهنگ نبود و هم‌راه‌م هم انگار خداحافظی کرد و رفت. تنها بودم، اما دل‌شوره‌‌ی اولیه‌ام فرو نشسته‌بود. چیزی روبه‌رویم نمی‌دیدم، اما انگار می‌دانستم همین جهتی که دارم در آن شنا می‌کنم آخرش قرار است به مقصودِ مطلوبی برسد. بقیه‌اش را یادم نیست.

از وقتی از خواب برخاسته‌ام، رگ روی مچ دست راست‌م درد می‌کند و نمی‌توانم زیاد خم و راست‌ش کنم. خیلی وقت بود درد نگرفته‌بود. اوایل دبیرستان برای چندماهی هی پشت سر هم درد می‌گرفت، انگار کمی از جای اصلی‌اش جابه‌جا می‌شد. بعدتر خوب شد و دیگر خودبه‌خود درد نگرفت. به‌جز وقت‌هایی که می‌رفتم استخر و زیاد شنا می‌کردم!

 

پی‌نوشت: سایه جایی گفته که «چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما / که بیمِ ورطه و اندیشۀ کنارش نیست»

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۳:۴۰
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۰ ب.ظ

ببار ای بارون، ببار...

ساعتی پیش، همین‌طور که -مثل همین الآن- پشت میزم نشسته‌بودم، خبر را خواندم. برای تأیید به صفحۀ پسرش سر زدم و دیدم که انگار قرار نیست این‌بار تکذیبیه‌ای در لحظات آینده بیاید. راست‌ش را بگویم، خیلی هم حال‌م این‌رو و آن‌رو نشد. در لحظه «از خون جوانان وطن»ش را جست‌وجو کردم و گذاشتم که پخش بشود و مشغول ادامۀ کارهایم شدم، تا همین الآن...

نمی‌دانم این بی‌خیالی تأثیرِ شلوغیِ این روزهاست که کلِ ذهن و وقت‌م را پر کرده‌اند و همۀ ورودی‌های دیگر آن را بسته‌اند (تا حدی که حتا فرصت نمی‌کنم در طول روز چنددقیقه‌ای -درست‌وحسابی- آن‌طور که باید با مامان‌جون که چندروزی است آمده خانه‌مان وقت بگذرانم) یا سِرشدنِ حاصل از آن چند شایعه‌ای که در طول این ماه‌ها هم‌راه با تکذیبیه‌های بعدشان هی می‌آمدند و می‌رفتند و آدم را سرد و گرم می‌کردند؛ چون یادم می‌آید زمستان گذشته که برای دقایقی شایعۀ همین خبر پخش شد، حال عجیب‌وغریب‌تری داشتم و بیش‌تر تحت تأثیر قرار گرفتم.

نمی‌دانم... کمی که فکر می‌کنم می‌بینم اتفاقن همین بی‌خیالی نسبت به این خبر شاید منطقی‌تر باشد برای من. دقیق که نگاه می‌کنم می‌بینم شجریان، برای منِ 21ساله که صرفن چندسالی است به‌صورت جدی مخاطب‌ش شده‌ام، از ابتدای آشنایی‌ام با او تا به حال تغییری نکرده، درست مثل کسانی همانند حافظ و سعدی که از ابتدای آشنایی‌ام با آن‌ها تا به حال تغییری نکرده‌اند. نه من انتظار کار جدیدی از او را کشیده‌ام و نه او کار جدیدی منتشر کرده... نه من شوق این را داشته‌ام که آخرِ هفته به کنسرت‌ش بروم و نه او در یکی از آخرِ هفته‌های این سال‌ها کنسرتی برگزار کرده... نه او حضورِ جدیِ فیزیکی‌ای در اجتماع داشته و نه من آشنایی یا برخوردی با او داشته‌ام که الآن بخواهم تحت تأثیر آن لحظات قرار بگیرم...

نمی‌دانم... احتمالن این بی‌خیالیِ نسبیِ لحظه‌ای به همین دلیل است. در طول این چندسال هرموقع دل‌م کشیده خودم را مهمان یکی از قطعه‌های موسیقی او کرده‌ام، مثل وقت‌هایی که هرموقع دل‌م کشیده خودم را مهمان غزل‌های حافظ و سعدی کرده‌ام. بعضی‌وقت‌ها رفته‌ام سراغ قطعه‌ای که قبلن بارها شنیده‌ام‌ش و در جان‌م مانده و بعضی وقت‌ها هم گوش سپرده‌ام به قطعه‌ای جدید از کارهای او، مثل بعضی‌وقت‌ها که می‌روم سراغ یکی از غزل‌های معروف و بارها خوانده‌شدۀ ادبیات کهن‌مان و بعضی‌وقت‌های دیگر که غزلی جدید و خوانده‌نشده را در جان‌م روان می‌کنم. آری، به این معنی رفتنِ شجریان چندان ناراحت‌م نکرد، شاید چون از ابتدا حضورِ شجریان، فارغ از حضورِ فیزیکی او برای من معنی داشته، و دارد. حضوری که شروع‌ش مشخص است، اما انگار هیچ پایانی برای آن نیست... مثل حضور دائمی حافظ و سعدی بین لحظه‌لحظۀ زندگی مردم این سرزمین در همۀ این قرن‌ها.

آری، شجریان برای من یک شخص نیست که کوچ‌ش به آن دنیا داغی بزرگ بر دل‌م بنشاند... شجریان برای من تمامِ لحظات آن صبح‌هایی است که قبل از این‌که پرتوهای نور خورشید کفِ زمینِ تهران را گرم کنند از خواب‌گاه تا آزادی را می‌دویدم، به‌خصوص آن صبح‌هایی که قطرات کوچک باران هم مهمان‌مان بودند...

 

«بشنوید»

 

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۰
امید ظریفی
جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۲۶ ب.ظ

زاد بر زاد

جالب‌ه که منی که تا حالا حدود 6-7 سال از زندگی‌م رو مشغول فیزیک‌خوندن بوده‌م و کتاب‌های تاریخ علمی هم کم نخوده‌م، هنوز نتونستم «جزء و کل» هایزنبرگ رو کامل بخونم. توی همۀ این سال‌ها این‌قدر تکه‌های مختلفی از کتاب رو توی جاهای مختلف دیده‌م و این‌قدر توی بحث‌های مرتبط باهاش بوده‌م که خیلی از روایت‌هاش رو می‌دونم، اما هیچ‌موقع نرفتم از توی کتاب‌خونه‌م برش دارم و مستقیمن با کلمات خود هایزنبرگ هم‌سفر بشم.

القصه، یکی‌-دو شب پیش مهدی [رسولی] پیام داد که «آقا دارم جز و کل میخونم و حقیقتا ... [خیلی تعجب کردم!]»، «یعنی خدمتی که هایزنبرگ با نوشتن این کتاب به علم کرده به نظرم هم ارزش کارهای علمیشه»، «یعنی ببین، اصلا ببین زبانم قاصره»، «تا حالا در توصیف کتابی اینطوری نشده بودم»، «اصلا خیلی خفنه»، «یه خودزندگی‌نامه زیباست»، «که وجه و ارزش علمی داره»، «اصلا منو به معنای واقعی خوندن فیزیک نظری برگردوند». این‌ها رو که گفت این‌طور جواب‌ش رو دادم که پس بذارم‌ش برای روز مبادا، که اگه روزی خسته شدم، بدونم چیزی رو دارم که می‌تونم روش حساب کنم تا دوباره به‌م انگیزه بده!

بعد از این‌که صحبت‌مون تموم شد، بلند شدم و رفتم از کتاب‌خونه‌م برداشتم‌ش و نگاهی به‌ش انداختم. از روکش پلاستیکی‌ش و «ظریفی»ای که با خودکار آبی روی جلدش نوشته‌شده و خط‌های آبی‌رنگی که لوگوی نشر دانش‌گاهی رو مخدوش کرده‌ن -برای هر کسی که اندک‌آشنایی‌ای با من داشته باشه- مشخص‌ه که این کتاب برای من نیست. اگه از این‌ها هم متوجه نشید، وقتی کتاب رو باز کنید و کاغذهای کاهیِ قدیمی‌ش رو ببینید و به سال چاپ‌ش، یعنی 1372، نگاه کنید دیگه مطمئن می‌شید که این کتاب برای من نیست. بله، این کتاب برای دوران دانش‌جویی پدرم‌ه! سال اول یا دوم دبیرستان بودم که موقع مرتب‌کردن کتاب‌خونۀ جمع‌وجور پدر و مادرم، این کتاب رو پشت کلی برگۀ امتحانی دیدم و برش داشتم. یادم‌ه همون‌موقع که کتاب رو پیدا کردم مادرم برام تعریف کرد که: «روزهای اولی که بابات به خونواده‌مون اضافه شده‌بود، هرجا می‌رفتیم این کتاب رو با خودش می‌آورد.» و بعد با شیطنت اضافه کرد: «حالا نمی‌دونم واقعن هم می‌خوندش یا می‌خواست جلوی آشناهای من خودش رو کتاب‌خون نشون بده!» (-: فکر کنم نیازه یه‌بار با پدرم در مورد این قضیه صحبت کنم!

همین! باقی بقا.

 

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۹:۲۶
امید ظریفی
جمعه, ۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۲۳ ب.ظ

谢谢电晕

یک. فکر می‌کنم این روزها در منظم‌ترین و پربازده‌ترین حالت خود از بدو تولد تا الآن‌ام! صبح بیدار می‌شوم و چای درست می‌کنم و چنددقیقه‌ای منتظر می‌مانم تا خانواده هم بیدار شوند و صبحانه بخوریم. مادرم نمی‌گذارد بروم آش یا حلیم بخرم. خودش می‌گوید به‌خاطر رعایت مسائل بهداشتی است، اما من فکر می‌کنم هنوز از داستانِ پست «به‌خاطر نیم‌کیلو آش» می‌ترسد! (-: بعد از صبحانه می‌روم داخل اتاق‌م و می‌نشینم پشت میزی که دو ستون کوتاه کتاب از سمت چپ و راست‌ش بالا رفته و مشغول کارهایم می‌شوم تا شب. موقع استراحت، یا برمی‌گردم سمت راست و یکی از کتاب‌های سایه یا حسین جنتی را برمی‌دارم و شعری می‌خوانم، یا برمی‌گردم سمت چپ و قرآن جدیدِ بنفش‌م را برمی‌دارم و تورق می‌کنم، یا یوتوب را باز می‌کنم و ویدئویی می‌بینم، یا وارد ساندکلَود می‌شوم و آهنگی گوش می‌دهم. علاوه بر کارهای علمیِ معمول که کمی گسترده‌تر هم شده، کتاب‌خواندن و پادکست گوش‌دادن‌م را هم به‌صورت منظم‌تری ادامه می‌دهم... خب البته همۀ این‌ها همان تهران هم بود، اما چیزی که الآنِ این‌جا را متفاوت می‌کند این است که همان‌طور که داری کیهان می‌خوانی یک‌دفعه مادرت با یک لیوان آب‌پرتقال و یک بشقاب میوۀ خردشده می‌رسد بالای سرت! (-:

دو. قسمت خوبی از روز را هم با خانواده می‌گذارنم، روزها کم‌تر و شب‌ها بیش‌تر. با مادرم بیش‌تر دربارۀ دانش‌گاه حرف می‌زنم و با پدرم دربارۀ بورس، هرسه‌مان هم با هم‌دیگر در مورد کرونا حرف می‌زنیم. مادرم یکی-دو شب پیش گفت می‌دونی بعد از چند وقت‌ه که همه‌مون بی‌دغدغه کنار هم‌یم؟! دیدم راست می‌گوید. ترم گذشته که کلن تهران بودم. تابستان قبل‌ش هم که یا درگیر بیماری مامان‌جون بودیم یا داشتیم اسباب و اثاثیه را جمع می‌کردیم یا داشتیم اسباب و اثاثیه را پهن می‌کردیم. همه‌مان کمی آرامش گم‌شده داشتیم این مدت که این روزها در کنار هم‌دیگر پیدایش کرده‌ایم. به‌علاوه، تقریبن محیط ایده‌آل زندگی آینده‌ام را هم شبیه‌سازی کرده‌ام. اتاق‌م در حکمِ اتاق کار آینده‌ام است و هال هم در حکم خانه و خانواده. و تلاش می‌کنم جوری روز را بگذرانم که هیچ‌کدام با دیگری قاطی نشود.

سه. وقتی هنوز برنگشته بودم اصفهان، به بچه‌ها گفتم از وقتی خطر کرونا کمی جدی شده، خوندنِ QFT رو جدی‌تر از قبل شروع کرده‌م! به‌هرحال، به‌تره آدم QFT بلد باشه و بمیره تا این‌که بلد نباشه و بمیره! (-: در کل، فکر می‌کنم جدای از همۀ مسائل و دل‌نگرانی‌هایی که این داستان داشت و دارد، این موهبت را هم داشته که کمی رنگِ در لحظه زندگی‌کردن را به زندگی همه‌مان پاشیده. وقتی بدانی مرگ همین دو قدمی است و خیلی راحت می‌تواند کارت را در این دنیا تمام کند، بسیاری از استرس‌ها و نگرانی‌هایی که داشتی و فکر می‌کردی چه‌قدر مشکلات بزرگی هستند از دل‌ت رخت برمی‌بندند و از ذهن‌ت پاک می‌شوند. نتیجه‌اش هم این است که از لحظه‌ات شادمانه‌تر و بی‌دغدغه‌تر استفاده می‌کنی. همین.

 

 

پی‌نوشت. یکی از بچه‌های دانش‌گاه مطلبی نوشته در مورد بررسی آماری انتشار ویروسی مثل کرونا، با یک مدل جالب و ساده و زبانی دوست‌داشتنی و کلی نمودار و ... . اگر علاقه‌مند بودید می‌توانید از این‌جا بخوانیدش.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۲۳
امید ظریفی
شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۳۰ ب.ظ

[...]

همیشه سعی‌م بر این بوده که سوار جریانات اجتماعی و سیاسی نشوم و ساکت بمانم. می‌خواهد صعود تیم ملی به جام جهانی بوده‌باشد یا مرگ آیت‌الله. دلیل‌ش هم این است که واقعن معتقدم در عصر ارتباطات، انسان‌ها از حقیقت دورتر شده‌اند و شاید به‌ترین راه برای رسیدن به حقیقت صبر باشد. اما از آن‌طرف، تا شده سعی کرده‌ام کمی حساب‌شده -مستقیم یا غیرمستقیم- از اعتقادات و از چیزهایی که در ذهن‌م می‌گذرد هم بگویم. این‌بار اما این‌قدر فرکانس اتفاق‌ها و بلاها بالا رفته که با عرض شرمندگی از خودم، صبری برایم باقی نمانده. یک تیر خلاص می‌خواستم، که صبح امروز شلیک شد.

فعلن بیش از دوهزار کلمۀ شلخته دربارۀ 196 ساعت گذشته دارم که با بغضی سنگین نوشته شده‌اند. امیدوارم بتوانم مرتب‌شان کنم، دستی به سرورویشان بکشم، کم‌ترشان کنم، بیش‌ترشان کنم، و درنهایت بگذارم‌شان این‌جا. می‌دانم بعدن از این کارم و از این بی‌پرده حرف‌زدن‌م پشیمان می‌شوم؛ اما احساس می‌کنم اگر الآن ننویسم، تا آخر عمر هروقت یاد دی‌ماه 98 بیفتم خودم را سرزنش کنم بابت این سکوت. یک‌بار به یکی گفتم من احتمالن سی سال دیگر باید بچه‌ام را که یحتمل هم‌سن‌وسالِ الآنِ خودم است نصیحت کنم، و نمی‌توانم کارهایی که خودم الآن می‌کنم را آن‌موقع به او بگویم نکن... راست‌ش را بخواهید احساس می‌کنم اگر الآن ننویسم، فردا نمی‌توانم به وجدان‌م اجازه بدهم که دست به قلم ببرد و در مورد یک موضوع اجتماعی بنویسد، هرچند که نظر الآن‌م چرند و پرند و اشتباه باشد. باری، فعلن بیش از دوهزار کلمۀ شلخته دربارۀ 196 ساعت گذشته دارم که با بغضی سنگین نوشته شده‌اند. امیدوارم بتوانم مرتب‌شان کنم، دستی به سرورویشان بکشم، کم‌ترشان کنم، بیش‌ترشان کنم، و درنهایت بگذارم‌شان این‌جا.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۹:۳۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۵۲ ق.ظ

جیک‌جیکِ سرما

 

الآن دقیقن از همین زاویه‌ی عکس بالا دارم آزادی را می‌بینم و این کلمات را می‌نویسم. اذان که می‌گفتند باران با شدتی ملموس می‌بارید. نیم ساعت بعد که از خواب‌گاه زدم بیرون، شدت‌ش کم‌تر شده‌بود. الآن دیگر به‌صورت کامل قطع شده. هوا اما سرد است. کلاه‌م را تا پایین ابروان‌م کشیده‌ام. هر چندکلمه‌ای که می‌نویسم دستان‌م را به‌ترتیب نزدیک دهان‌م می‌آورم و ها می‌کنم. عاشق بخاری‌ام که موقع هاکردن از دهان‌م خارج می‌شود. آسمان کم‌کم دارد می‌رود که روشن شود. دوروبرم خیل ماشین‌هایی است که می‌روند تا روز دیگری را شروع کنند. لب‌خندی روی صورت‌م می‌نشیند. از ذهن‌م می‌گذرد که الآن همه‌ی این ماشین‌ها دارند دورم می‌گردند؛ الهی! سر که بالا می‌کنم تصویر آزادی را روی لایه‌ی آبی که زیرش نشسته می‌بینم. تصویر از دم دو پای‌ش شروع می‌شود و روی زمین تا یک قدمی پاهای من پیش می‌آید. چند دقیقه‌ی پیش که در مسیر بودم، پیرمردهایی را دیدم که مقداری بیش‌تر از حد معمول در مسجدهای طرشت شمالی و جنوبی مانده‌بودند و حالا که من از کنار این مسجدها رد می‌شدم داشتند می‌رفتند سمت خانه‌هایشان. همان‌طور که شجریان در گوش‌م "ببار ای بارون! ببار..." را می‌خواند فکریِ این شدم که شاید تنها چیزی که می‌تواند همه‌مان را یک قدم به جلو ببرد، این است که یک روز صبح مثل همین امروز صبح که دارم به‌سمت آزادی حرکت می‌کنم و از جلوی دو مسجد بالا می‌گذرم، به‌جای دیدن چندین پیر فرتوت، تعدادی جوان را ببینم. آری، شاید تنها چیزی که می‌تواند همه‌مان را یک قدم به جلو ببرد این است که به نقطه‌ای برسیم که به‌جای این‌که پیرمردهایمان مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند، جوان‌هایمان بیایند و مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند. بگذریم. در این سرما موقع این حرف‌ها نیست! دوباره سرم را از صفحه‌ی روشن روبه‌روی‌م بلند می‌کنم و به بالا می‌نگرم. هوا روشن‌تر شده، و برای همین تصویر‌ آزادی محوتر. گنجشکی پله‌های کنار دست‌م را آرام بالا می‌‌آید و جیک‌جیک می‌کند. پاک‌بانی کمی آن‌طرف‌تر محوطه‌ی شرقی میدان را تمیز می‌کند و صدای جارویش به‌صورت متناوب به گوش‌م می‌رسد. خانمی دارد از زیر آزادی رد می‌شود. مردی از کنار دست‌م عبور می‌کند. ماشین‌ها هم‌چنان دارند دورم می‌گردند. ناگهان، چراغ‌های آزادی خاموش می‌شود -همین چراغ‌هایی که در عکس بالا می‌بینید. انگار مهمان پررویی بوده‌ام و زیادی مانده‌ام. بلند می‌شوم. بلند می‌شوم و راه می‌افتم تا سری به ناصرخان بزنم و لختی بعد، پس از یک دوش آب گرم راهی دانش‌گاه شوم.
اما صبر کنید! قبل‌ش باید این کلمات را پست کنم!

 

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۶:۵۲
امید ظریفی