امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۸۹ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

دوشنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۰۷ ب.ظ

از کیهان تا ناصرخان

صبحِ شنبه. کلاس کیهان‌شناسی دکتر ابوالحسنی صبح‌های شنبه و دوشنبه است، 8ونیم تا 10ونیم. هفتۀ پیش نرفتم‌شان. شنبه خواب ماندم و دوشنبه هم سرم درد می‌کرد. شنبۀ این هفته که رسیدم سر کلاس، دکتر هنوز نیامده‌بود. به دو-سه نفری که سر کلاس بودند سلام کردم. کیف‌م را روی یکی از صندلی‌های ردیف نخست گذاشتم و از کلاس آمدم بیرون. ثانیه‌ای بعد دکتر را دیدم که از پله‌ها می‌آید پایین. بعد از سلام و صبح‌به‌خیر، بی‌مقدمه گفت: «هفتۀ پیش نبودی امید!» کمی فکر کردم. در لحظه یادم نیامد چرا هفتۀ پیش نبودم. وارد کلاس شده‌بودیم و داشتم روی صندلی‌ام می‌نشستم که پراندم: «والا مشغول درس و زندگی بودیم دکتر!» با خندۀ همیشگی‌اش جواب داد: «کیهان خیلی مهم‌ه! مگه می‌شه روز رو بدون اون شروع کرد!» خندیدم و بعد از تایید، عذرخواهی کردم. سری به نشانۀ اشکالی ندارد تکان داد و بعد از لحظه‌ای فکرکردن با شیطنت اضافه کرد: «کار مهمی که برای سروسامون‌دادن به زندگی نداشتی؟!» زدم زیر خنده: «نه دکتر! زوده هنوز!»

 

بعدازظهرِ شنبه. جلسۀ هفتگی گروه دکتر باغرام بود. 4 نوامبر/13 آبان مقاله‌ای در nature astronomy منتشر شد که به‌نسبت سر و صدای زیادی کرد و تیترهای ژورنالیستی بسیاری هم در موردش زده‌شد. همۀ تیترها حول این کلمات می‌گشت که این مقاله برخلاف مدل استاندارد کیهان‌شناسیِ فعلی یا همان ΛCDM، طبق داده‌های پلانک 2018 می‌گوید که جهان‌مان به‌جای این‌که مانند یک صفحه تخت باشد، مانند سطح یک کره بسته است. حرفی که به خودیِ خود بسیار بزرگ است! هر کار کردم نتوانستم مقاله را از ScienceHub دانلود کنم. نخستین‌بار بود که به این مشکل برمی‌خوردم. دست آخر به رضا [عبادی] پیام دادم تا از بلاد کفر برای‌م مقاله را بفرستد. فرستاد. انگار سایت‌های دانلود غیرمجاز مقالات در جاهایی که نباید، به‌تر کار می‌کنند! بگذریم و برسیم به جلسه. در نظرم بود از دکتر در مورد همین مقاله بپرسم. این‌که حرف اصلی‌اش چیست و چه‌قدر باید جدی‌اش گرفت؛ مخصوصن که پذیرفته‌بودم چندکلمه‌ای هم برای نخستین شمارۀ نشریۀ ژرفا (که احتمالن اسم‌ش بشود ژرفانامه) در مورد این موضوع بنویسم. تعدادمان کم بود؛ با خود دکتر ۷ نفر بودیم. هر جلسه به ارائۀ یکی از بچه‌ها و arXiv Review می‌گذرد تا نگاه کوچکی به آخرین مقالات زمینۀ مورد علاقه‌مان هم بیندازیم. قبل و بعد از این‌ها هم می‌رود پای صحبت در مورد مسائل ادبی-فرهنگی-اجتماعی-سیاسیِ داغ روز. از آخرین فیلم‌هایی که دیده‌ایم و کتاب‌هایی که خوانده‌ایم بگیرید تا بحث ورود زنان به ورزش‌گاه و ... . بدیهتن این جلسه در مورد برف همان‌روز حرف زدیم و گرانی بنزین. اول کار دکتر گفت که نیامدنِ بچه‌ها حتمن به‌خاطر سرما و برف است. این‌گونه اصلاح کردم که «اتفاقن شاید به‌خاطر گرونی بنزین نتونستن خودشون رو برسونن!» باز هم بگذریم. ارائۀ جلسه خیلی طول کشید و عملن دیگر مجالی برای arXiv Review نبود. صرفن دکتر گفت که در نظرش بوده در مورد همین مقاله صحبت کند، که من هم فورن فرصت را غنیمت شمردم و سوال‌هایم را پرسیدم. خلاصه ربع‌ساعتی را هم به بحث در مورد این موضوع گذراندیم. نکتۀ جالب خاطره‌ای بود که دکتر آخر کار تعریف کرد:

ما یه پیرمرد و پیرزن توی فامیل‌مون داریم که حول‌وحوش 90 سالی عمر دارن. چند روز پیش که رفته‌بودیم خونه‌شون، یه‌دفعه پیرمرد موبایل‌ش رو بیرون آورد و همین خبر رو نشون‌م داد و گفت: «خبر داری که جهان‌مون بسته است؟!» من هم با تعجب تایید کردم. بعد با هیجان ادامه داد: «می‌دونی که این مسائل خیلی مهم‌ه! باید روشون وقت بذارید.» من هم گفتم: «بله! بله! ما هم همین کارها رو داریم می‌کنیم!» (-:

 

نخستین ساعاتِ یک‌شنبه. از دانش‌گاه که رسیدم خواب‌گاه، روی تخت‌م دراز کشیدم و از خستگی خواب‌م برد. سه-چهار ساعتی خوابیدم. نیم ساعتی از یک‌شنبه گذشته بود که بیدار شدم. روی تخت‌م نشستم تا سیستم‌عامل‌م بالا بیاید. بلند شدم و رفتم پشت میز نشستم. ناداستان 4 را باز کردم و یکی دیگر از اندک روایت‌های مانده‌اش را خواندم. حول‌وحوش ساعت 1 بود که به قصد گلاب‌به‌روی‌تان (!) از اتاق زدم بیرون که محمد [شیخی] را در راه‌رو دیدم. ایستادیم به صحبت. از امتحان حالت جامدی که حدود 14 ساعت دیگر داشتیم صحبت کردیم؛ دقیقه‌ای بعد رسیدیم به شمارۀ پاییز مجلۀ IAS که تازه منتشر شده؛ دقیقه‌ای بعدتر صحبت‌مان رفت سمت گرانی بنزین و قطعی اینترنت؛ لختی بعدش هم مشغول صحبت از آینده و ترسیم ایده‌آل‌هایمان شدیم. گفتم‌ش که با همۀ این داستان‌های local، به‌صورت global به آینده امیدوارم. از این گفتم که مسئولین الآن کشور، همان مسئولین 30 سال و 40 سال پیش‌اند. از این گفتم که 30-40 سال دیگر، دیگر هیچ‌کدام از آن‌ها نیستند و ماهاییم که آن‌موقع سر کاریم. از این گفتم که به نسل خودمان امید دارم. او اما به‌اندازۀ من خوش‌بین نبود. شاید حق با او باشد. بالاخره حرف‌هایمان تمام شد. وقتی برگشتم اتاق، ساعت از 2 گذشته‌بود.  

 

صبحِ دوشنبه. بین نم‌نم باران وارد مغازۀ ناصرخان شدم. سلامی کردم و پشت میز کنار دخل نشستم. پروندۀ ویژۀ شمارۀ شنبۀ این هفتۀ روزنامۀ شریف در مورد جای‌گاه دانش‌گاه در محله‌ی طرشت بود‌. این‌که حضور ما آرامش سابق این محلۀ باقدمتِ تهران را از جهات مختلف به‌هم زده، چه از لحاظ سروصداهای شبانه‌ی خواب‌گاه‌ها و چه از لحاظ امنیت که بودنِ دانش‌جویان پای خفت‌گیرها را هم به این محله باز کرده و چه از خیلی لحاظ‌های دیگر. خلاصه که به همین مناسبت، عکس روی جلد را اختصاص داده‌بودند به ناصرخان. از اول دوتا نسخه از روزنامه را برداشته‌بودم که یکی‌اش را برای ناصرخان ببرم. روبه‌روی من ایستاده‌بود و به تلویزیون نگاه می‌کرد که رو به او گفتم: «ناصرخان! دیدید شمارۀ آخر روزنامۀ شریف رو؟» با لب‌خندی برگشت سمت‌م و «آره‌»ای گفت و بعد اضافه کرد که «اتفاقن یه شماره‌اش رو برام آوردن.» و بعد دست کرد و از قفسه‌های پشت دخل‌ش یک شماره از روزنامۀ شنبه را بیرون آورد و گذاشت روی میز من. گفتم: «من هم یه شماره براتون آورده‌بودم که داریدش انگار.» سر صحبت باز شد. از این گفت که با همۀ حرف‌هایی که در پروندۀ این شماره نوشته‌اند موافق نیست و از این‌که عکس او را روی جلد زده‌اند شاید این‌طور برداشت شود که تمام حرف‌های داخل پرونده را از زبان او نوشته‌اند. بعد اضافه کرد که یک‌بار دیگر هم در قسمت «نیش شتر» صفحۀ آخر روزنامه از او یاد کرده‌بودند که «از نیویورک تا دکۀ ناصرخان، فقط املتِ این‌جا!» این را می‌گوید و می‌خندد. اما بی‌درنگ این‌گونه ادامه می‌دهد که البته منش و معرفت نسل جدید کم شده و قبلن‌ها بارها شده که بچه‌های دانش‌گاه برای‌ش سوغاتی آورده‌اند. این را که می‌گوید با خودم فکر می‌کنم که دفعۀ بعد باید برای‌ش یک چیزی بیاورم! انگار انتظار دارد از ما! (-:

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۲۳:۰۷
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ

ما که دربندیم کجا، میدان آزادی کجا

چنددقیقه‌ای می‌شد که شب شده‌بود. فاصلۀ دربند و میدان تجریش را پیاده می‌آمدیم که گفت: «امروز بیش‌تر شبیه خواب بود برام.» راست می‌گفت. وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیروز را مرور کردم، دیدم که واقعن چه‌قدر شبیه خواب بود. انگار که کل دیروز را خوابیده بودم و تمام اتفاقات‌ش را خواب دیده‌بودم و بالاخره امروز صبح از خواب بیدار شده‌بودم. دیروز روز عجیبی بود، خوب و سخت و نادر. از کله‌پاچه‌فروشی نزدیکِ آزادی شروع شد و سپس به خودش رسید. معتقد بود کوچک‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کرده. ساعتی بعد داخل بازار تجریش بودیم. بازاری‌ها مراسم عزاداری داشتند. داخل مغازه‌ای در میانه‌های بازار بودیم که دسته‌شان رسید جلوی مغازه. مغازه‌دار سریع پرید و چراغ‌های مغازه را خاموش کرد. عذرخواهی کردم و چرایی‌اش را پرسیدم. گفت رسم است که تا وقتی جلوی مغازه هستند به احترام‌شان چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم. احترامی که چندان معتقد به آن نبود. دقیقه‌ای بعد راه افتادیم سمت دربند. نخستین‌بارمان بود که می‌رفتیم آن‌جا. بسیار باصفا بود. سرد هم بود. می‌گفت انگار آمده‌ایم شمال. راست می‌گفت. ناهار را در رستورانی کنار آب روانِ آن‌جا خوردیم و بعد از آن هم کمی استراحت کردیم. در این بین شعر «یک متر و هفتادصدمِ» سیمین را برای‌ش خواندم. عکس‌العمل‌ش این بود که واقعن این‌قدر بلند بوده سیمین! لختی بعد مسیر را کمی دیگر به‌سمت بالا ادامه دادیم. وقتی دکه‌داری به‌مان گفت که اگر تا 2 ساعت دیگر هم بروید به ته‌ش نمی‌رسید، جهت حرکت را عوض کردیم و به سمت پایین راه افتادیم... دیروز برای من از 7 صبح شروع شد و 10 شب هم تمام. همین.

 

 

پ.ن1: تنها نکته‌ای که مانده این است که شخصیت‌های این پاراگراف، دو نفر نبودند، سه نفر بودند. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، یک نفر بودند.

پ.ن2: به‌قول سیدطاها، یه اصل فلسفی وجود داره که می‌گه: اگه چندتا تعطیلی تپل رو پشت سر بذارید و به خونواده سر نزنید، این خونواده است که توی تعطیلی بعدی به شما سر می‌زنه! (-: خلاصه که بماند به یادگار از چهارشنبه‌ای که 15 آبان‌ماه بود، دقیقن وسط پاییز.

پ.ن3: بیش از دو هفته می‌شد که ننوشته‌بودم. چه‌قدر به این کلمات نیاز داشتم.

پ.ن4: عنوان رو هم دیگه همگی می‌دونید که تغییریافتۀ مصرعی از علی‌رضا بدیع‌ه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۸:۵۸
امید ظریفی
يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۱۰ ب.ظ

خداروشکر...

از سفر یزدِ تابستون‌م ننوشتم تا نتیجه‌ی کنکور بچه‌ها قطعی بشه. همین الآن به‌م خبر دادن که نتیجۀ نهاییِ تاثیر مدال‌شون رو پیامک کردن براشون. هوووف... واقعن این مدت یه قسمت بزرگی از ذهن‌م درگیر بود. خداروشکر همه‌شون چیزی رو که می‌خواستن قبول شدن. مکانیک و هوافضا و فیزیک و علوم‌کامیپوترِ شریف و پزشکیِ شهید بهشتی. همین الآن به دونه‌دونه‌شون زنگ زدم و تبریک گفتم و یه‌کم با هم گپ زدیم. جمع‌مون دوباره تا چند روزِ دیگه جمع می‌شه. مصطفا و سروش و عرفان و علی و ابوالفضل و الباقیِ بچه‌ها، خوش اومدید! (-:

این چندکلمه رو این‌جا نوشتم تا خودم رو مقید کنم که در آینده حتمن از داستان‌های سفر یزد و مکالمات‌مون توی این تابستون مفصل بنویسم. همین.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۱۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۳۸ ب.ظ

یک گزارش بلند و دو گزارش کوتاه دربارۀ دیروز و امروز

یک. چرا طرشت را دوست دارم؟

دیروز صبح زود رسیدم تهران، ترمینال آزادی. توی خواب و بیداری بودم که صدای رانندۀ اتوبوس را شنیدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم و هیکلِ آزادی را دیدم که پشت درخت‌های دوروبرش قایم شده‌بود. وسایل‌م را جمع کردم و پیاده شدم. با چشم‌های خواب‌آلوده‌ای که داشتم، از خیر اسنپ و داستان‌های مشابه گذشتم و همان‌جا سوار پراید سفیدی شدم به مقصد خواب‌گاه. راننده مرد خوبی بود. کلی کمک‌م کرد برای جابه‌جایی وسایل. خلاصه، ساعت 6ونیم بود که وارد خواب‌گاه شدم. وسایل‌م را گوشه‌ای از حیاط گذاشتم. روز نخست تحویل اتاق‌ها بود و من هم جزء نخستین نفراتی بودم که می‌رسیدم. البته باید تا ساعت 8 صبر می‌کردم تا مسئول خواب‌گاه بیاید و کلید اتاق جدیدمان را ازش بگیرم. تا 7 خودم را با نمازی که نفهمیدم قبل، حین یا بعد از طلوع آفتاب بود و فکرکردن به پادکستی که 5-4 ساعت پیش در بین مسیر گوش کرده‌بودم‌ش، مشغول کردم. یعنی قسمت شانزدهم پادکست بی‌پلاس که در مورد کتاب The Road to Character بود و روز قبل‌ش محسن [مهرانی] پیش‌نهادش کرده‌بود. قبلن هم امیرپویا [جان‌قربان] توصیه کرده‌بود که حتمن گوش‌ش کنم.

چندماهی می‌شد که دوست داشتم شروع کنم به گوش‌دادنِ بعضی پادکست‌ها، مخصوصن بی‌پلاس و فردوسی‌خوانی، اما هیچ‌موقع همت نکرده‌بودم. هربار که رفته‌بودم تا قسمتی از بی‌پلاس را گوش کنم، وقتی زمان طولانی‌اش را دیده‌بودم، از خیرش گذشته‌بودم و به‌جایش صفحۀ یوتوب Perimeter یا IAS را باز کرده‌بودم و مشغول یکی از سخنرانی‌های عمومی آن‌جاها شده‌بودم. اما این‌بار، آخر شب و درون اتوبوس، زمان مناسبی برای گوش‌دادن به حرف‌های لی اسمولین در مورد کارهای اینشتین یا دیدن گفت‌وگوی رابرت دایکراف و ادوارد ویتن در مورد داد و ستدِ فیزیک و ریاضیات نبود. این شد که هندزفری‌ام را داخل گوش‌م گذاشتم و بالاخره قسمت شانزدهم بی‌پلاس را با سرعت 1.5x پلی کردم. تجربۀ بسیار جالبی بود. فحوای کلام‌ش هم بسیار مهم بود. در مورد دو نوع از خودمان و جنگ پنهان بین آن‌ها حرف می‌زد، خودِ جنگندۀ پیش‌رو و خودِ صبورِ ایثارگر. خلاصه که پیش‌نهاد می‌کنم زمانی را خالی کنید و به این قسمت بی‌پلاس گوش دهید. بعد از آن هم فرصت را غنیمت شمردم و تا گرم بودم سری به پادکست فردوسی‌خوانی هم زدم و قسمت نخست آن را هم گوش دادم. چند روز پیش در سان 3 متنی را که سازنده‌اش در مورد چه‌گونگی به‌وجود آمدن این پادکست نوشته‌بود خوانده‌بودم و ذهن آماده‌ای برای روبه‌روشدن با آن داشتم. این یکی هم بسیار دوست‌داشتنی بود. در خیال خودم شده‌بودم سیامک انصاری و از کلافگیِ این‌که چرا آخرِ تابستانی باید با این دنیاهای جدید آشنا شوم، زل زده‌بودم به دوربین خیالیِ مهران مدیری! 

تا ساعت 7 صبح دیروز پیش رفتیم. خستۀ مسیر بودم. گرسنه‌ام هم بود. بدیهتن در چنین حالتی و در چنین زمانی و در چنین مکانی فقط یک چیز می‌تواند حال آدم را خوب کند و آن هم سرزدن به بزرگ‌مغازۀ کوچکِ ناصرخان بعد از 12 هفته است. یاد حرف مادرم افتادم که چندوقت پیش برای‌م تعریف کرده‌بود. دخترخاله‌اش وقتی فهمیده‌بود که خواب‌گاه ما در محلۀ طرشت است، به مادرم گفته‌بود که به من بگوید که حتمن به دیزی‌سرای ناصرخان سر بزنم. مادرم هم لب‌خندی زده‌بود و جواب داده‌بود که که کجای کاری دخترخاله جان! وسایل‌م را همان گوشۀ حیاط خواب‌گاه رها کردم و فقط کیف لپ‌تاپ‌م را برداشتم و راه افتادم سمت مغازۀ ناصرخان. وارد شدم و همان دم در «سلام ناصرخان»ی گفتم و پشت یکی از جاهای تک‌نفره نشستم. نمی‌دانم قبلن گفته‌ام یا نه که توی مغازۀ ناصرخان نمی‌توانید هرجا که خواستید بنشینید. بسته به تعداد نفرات‌تان فقط جاهای خاصی را می‌توانید انتخاب کنید؛ وگرنه ناصرخان با جملۀ «اون‌جا بشینی راحت‌تری. آره، بلند شو اون‌جا بشین» به‌سمت یکی از جاهای مجاز راهنمایی‌تان می‌کند! مثل بیش‌تر مواقع املت سفارش دادم. ناصرخان هم سرحال بود. غلام که املت را آورد، ناصرخان هم پشت میز روبه‌روی من، کنار مردی میان‌سال نشست و با هم مشغول خوردن سرشیر-عسل شدند. از قضا، این مرد را قبلن چندین‌بار در مغازۀ ناصرخان دیده‌بودم. هربار که غذایش تمام می‌شد و از مغازه می‌رفت بیرون، ناصرخان زیر لب تیکه‌ای کوچک به‌ش می‌انداخت. به شوخی هم نبود، کاملن جدی. در این تابستانی که نبودم، نمی‌دانم چه شده‌بود که حالا کنار هم نشسته‌بودند و صبحانه می‌خوردند و خوش‌وبش می‌کردند.

صبحانه‌ام را خوردم و با مغازۀ ناصرخان هم دیداری تازه کردم و راه افتادم سمت خواب‌گاه. هنوز ربع‌ساعتی تا 8 مانده‌بود. روی سکوی کنار بلوک 3، بغل وسایل‌م نشستم. مردی که نمی‌شناختم‌ش درحال رنگ‌کردن بلوک‌های سیمانی دور باغ‌چۀ روبه‌روی دفتر مدیریت بود. مثل این‌که قرار بود همگی یکی‌درمیان سبز و سفید شوند. سفیدها را روز قبل رنگ کرده‌بودند و امروز نوبت سبزها بود. باز هم چنددقیقه‌ای خودم را مشغول کردم تا بالاخره مسئول خواب‌گاه بیاید. اسم‌ش آقای مهربانی است. خوش‌برخورد و کارراه‌بینداز است، اما به‌سختی لب‌خند می‌زند و بسیار هم جدی‌ست. اهل تسنن هم هست. اول کار اشتباهی کلید اتاق 323 را به‌م داد. من هم ماندم که من اشتباه می‌کنم یا او؛ چون تا جایی که یادم می‌آمد اتاق 223 را رزرو کرده‌بودیم. کلید را گرفتم و از دفتر بیرون رفتم. به امیرحسین پیامک دادم و پرسیدم که کدام طبقه بودیم. جواب داد دوم. برگشتم و کلیدِ درست را گرفتم و راه افتادم سمت اتاق جدیدمان. خداروشکر امسال وضعیت اتاق‌ها بسیار به‌تر از پارسال است. یادم است که پارسال با جواد هم‌زمان رسیدیم و کلید اتاق را تحویل گرفتیم. در را که باز کردیم خشک‌مان زد. هنوز نصف وسایل قبلی‌ها آن‌جا بود. روی زمین،گوشۀ دیوارها پر از ذرات ریزِ سیاهی بود که آخر هم نفهمیدم چه بودند و از کجا آمده‌بودند. فرش اتاق را هم برده‌بودند برای شست‌وشو. روی کمدها و یخچال هم کاملن سیاه بود و چرب. زیاده‌گویی نکنم. با جواد یک سطل آشغال بزرگ (برای آوردن آب) و دوتا تی پیدا کردیم و افتادیم به جان اتاق. قشنگ یک روز کامل وقت‌مان را گرفت تا توانستیم کاری کنیم که بشود در اتاق نفس کشید. امسال اما وضع تمیزی اتاق‌ها خوب است. کف زمین و داخل یخ‌چال و روی کمدها تمیز بود. فرش را هم قبلن شسته‌بودند. فقط روی میز و داخل قفسه‌های کتاب خوب تمیز نشده‌بودند که دیگر الآن شده‌اند.

از پیش‌رفت وضعیت خواب‌گاه نسبت به پارسال گفتم، از پس‌رفت‌ش هم بگویم. پارسال موقع تحویل اتاق‌ها، درِ انبار روزی 8-7 ساعت برای برداشتن وسایلی که گذاشته‌بودیم تهران بمانند باز بود. امسال اما اعلام کردند که درِ انبار فقط روزی 2 ساعت باز است، آن هم از 5 تا 7 بعدازظهر. این بود که تا آن‌موقع نمی‌توانستم به وسایل‌م دست‌رسی داشته‌باشم. البته بعد از آن‌موقع هم نتوانستم، چون حول‌وحوش ساعت 4 بعدازظهر، روی فرشِ خشک‌وخالیِ داخلِ اتاق خواب‌م برد تا چنددقیقه مانده به 7. بیدار شدم و موبایل‌م را برداشتم و به مسئول انبار زنگ زدم. جواب داد که دیگر داریم می‌رویم و ان‌شاءالله فردا. و این یعنی باید 24 ساعت دیگر بدون کاسه و بشقاب و قاشق و چنگال و کتری برقی، و از همه مهم‌تر بدونِ چای سر کنم. باز هم در خیال خودم شدم سیامک انصاری و از کلافگیِ این‌که چرا باید دقیقن در این زمان خواب‌م ببرد، زل زدم به دوربین خیالیِ مهران مدیری!

چنددقیقه بعدش از خواب‌گاه زدم بیرون تا بروم پیرایش‌گاه. البته ما این‌قدر اتوکشیده صدایش نمی‌کنیم؛ یا می‌گوییم سلمونی یا می‌گوییم اصلاح! دیگر صدای اذان هم بلند شده‌بود. داخل سلمونی که شدم، صاحب مغازه بی‌درنگ گفت که سه نفر جلوت هستن. عجله‌ای نداشتم. قبول کردم و نشستم. دو نفر از سه نفری که جلوتر از من بودند، دبستانی بودند. بوی ماه مهر! موبایل‌م را بیرون آوردم تا کارهای نکرده‌ام را انجام دهم. اول رفتم سراغ متنی که رضا [عبادی] از ینگۀ دنیا در مورد مدرسۀ تابستانۀ مفصلی که با عنوان «از کوانتوم تا کیهان: ایده‌ها و کاربردها» اوایل تابستان امسال، همین بیخ گوش خودمان در ترکیه، با حضور تعدادی از فیزیک‌دان‌های شناخته‌شدۀ جهان برگزار شد، برای تکانه نوشته‌بود. چه‌قدر متن دوست‌داشتنی‌ای بود. غبطۀ آدم را برمی‌انگیخت! وقتی منتشر شد، لینک‌ش را می‌گذارم که اگر علاقه‌مند بودید بخوانیدش. (تا یادم نرفته بگویم که ویدئوی لکچرهای این مدرسه را هم چندروزی است که در این‌جا قرارداده‌اند. دیدن‌شان حتمن برای فیزیک‌خوانانی که علاقۀ مرتبط با این گرایش‌ها دارند مفید است.) بعد از متن رضا، مشغول خواندن متنی در مورد فلسفۀ مکانیک نیوتونی در خبرگزاری مهر (!) شدم که یکی از بچه‌ها به اشتراک‌ گذاشته‌بودش. این بین بود که یکی از کاسب‌های محل وارد سلمونی شد (هنوز نمی‌دانم سلمونی را به مکان می‌گویند یا به شخص یا به هردو!) و بعد از خوش‌وبشی با صاحب‌مغازه، از او و ما مشتری‌ها پرسید که چای می‌خوریم یا نه. تشکر کردیم و او هم رفت بیرون و دقیقه‌ای بعد سینی‌به‌دست بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و تعارف کرد و از رسم هم‌سایۀ آن‌وری گفت که هرسال، هفتمِ امام حسین (ع) نذر دارند و چای می‌دهند. به مرد چهارشانۀ سمت چپ‌‌م که بعد از من آمده‌بود، تعارف کردم و هم‌زمان یکی از استکان‌ها را برداشتم. مرد گفت که اصلن اهل چای نیست و شاید در یک سال گذشته ده تا لیوان چای هم نخورده باشد. این‌جا بود که من هم سفرۀ دل‌م را باز کردم و از علاقۀ شدیدم (بخوانید اعتیاد! :-/) به چای گفتم. آخر کار هم از همان آقایی که چای آورده‌بود دوباره تشکر کردم، چون از صبحِ زود که در مغازۀ ناصرخان یک لیوان چای خورده‌بودم، دیگر نتوانسته‌بودم چای بخورم تا الآن! دقیقه‌ای بعد و پس از حدود یک‌ساعت‌ونیم انتظار، بالاخره نوبت من شد و رفتم و نشستم روی صندلی مربوطه...

اما کمی هم دربارۀ عنوان این بخش حرف بزنیم. هرموقع یک‌جایی از علاقه‌ام به طرشت گفته‌ام، یکی پیدا شده و پرسیده که از چیِ طرشت خوش‌ت می‌آد آخه! دیروز هم بعد از استوری‌ای که در این رابطه گذاشتم، یکی از بچه‌ها دوباره همین سوال را ازم پرسید. من هم وقتی در حال قدم‌زدن در کنار یکی از خانه‌های قدیمی طرشت که در مسیر خواب‌گاه‌مان است بودم، این‌طور جواب‌ش را دادم: 

 

دو. وقتی مصدر «رفتن»مان ماضی شود...

دیشب پیام‌ش پخش شد. یکی دیگر از بچه‌های دانش‌گاه هم رفت. در این دو سالی که این‌جا بوده‌ام، خبرهای فوت کم نبوده. از آشنایانِ اساتید و کارمندان بگیرید تا نگه‌بان در جنوبی و از همه بدتر خودِ دانش‌جوها و اساتید. اول کار این تعداد خبر فوت واقعن برای‌م عجیب و سوال‌برانگیز بود. بعدتر کمی قابل درک‌تر شد برای‌م این موضوع. به‌هرحال [فکر می‌کنم] شریف حدود 15هزار نفر دانش‌جو و استاد و کارمند دارد و طبیعتن همین باعث می‌شود خبرهای فوت بیش‌تری به گوش آدم برسد. اما فرق‌ مورد اخیر با بقیه‌ای که در این دو سال رفته‌اند این بود که او این‌بار فیزیکی بود و ورودی 96. خیلی کم در دانش‌گاه دیده‌بودم‌ش. بچه‌ها می‌گفتند کل سال اول را مرخصی گرفته‌بوده. سال دوم اما کمی بیش‌تر می‌دیدم‌ش. سلام‌وعلیک نداشتیم، اما به‌هرحال فیزیکی بود و ورودی 96...

چند روز پیش هم خبر فوت یکی از اساتیدِ سابق ولی جوان دانش‌کدۀ برق به گوش‌م رسید که دو-سه سالی بود که رفته‌بود سوئیس. نیمه‌های تابستان هم دوباره یک خبر دیگر و این‌بار یکی از دانش‌جوهای م.شیمی. این یکی را به دلایلی از سال اول می‌شناختم و با هم سلام‌وعلیک داشتیم. یک سال از من بزرگ‌تر بود. از آن‌هایی که در مناسبت‌های مختلف برای‌ت پیام تبریک و تسلیت و التماس دعایِ از پیش نوشته‌شده می‌فرستند. بعد از عید یک‌بار در دانش‌گاه دیدم‌ش. موهایش بلند و شلخته بود و چشم‌هایش زرد. آن‌قدر با او راحت نبودم که علت‌ش را بپرسم. دیگر ندیدم‌ش تا نیمۀ تابستان خبر فوت‌ش را یکی از کانال‌های دانش‌گاه گذاشت.

راست‌ش را بخواهید فکر می‌کردم در مقابل این خبرها واکسینه شده‌ام؛ اما دیشب که خبر را دیدم، چنان ذهن‌م مشغول شد که نتوانستم درست‌وحسابی بخوابم. فکر کنم بیش‌تر از یک ساعت از این دنده به آن دنده شدم تا بالاخره خواب‌م برد. به مرگ فکر می‌کردم. به این‌که هروقت اهمیت بعضی مسائل مادی برای‌م زیاد شده، یکی از این خبرها آمده و ترمزم را کشیده و با صدای بلند سرم داد زده که آهای یارو! ببین برای چی داری این‌قدر حرص می‌خوری! دِ آخه اگه بری، به چه دردت می‌خوره این‌هایی که روز و شب‌ت رو باهاشون پر کردی...

شنیدن این خبرها بد است. رفتنِ هم‌سن‌وسال‌هایم بد است. تمام‌شدنِ ناگهانی زندگی‌ای که حتمن هزار آرزو پشت‌ش بوده بد است. اما... اما از یک جهت تلنگر محکمی است برای ما که مانده‌ایم. تلنگر محکمی است برای ما که اصلن به رفتن فکر نمی‌کنیم. همین است که فردای روزی که این‌دست خبرها را می‌شنوم، حال‌م خوب است. حال‌‌م خوب است و با دید درست‌تری به زندگی نگاه می‌کنم و آرام‌ترم. این‌قدر آرام که چنین خبری را بدونِ هیچ هراسی می‌پیچم بین دو موضوع مختلف و جلوی شما می‌گذارم که بخوانیدش.  

 

سه. اهل سریال نیستم، غیر از هیولا!

دیروز ظهر آخرین قسمت هیولا را هم دیدم. سریالی که از اواخر ترم پیش و از همان اوایل انتشارش دنبال‌ش می‌کردم. قسمت‌های نخستین‌ش هم‌زمان شده‌بود با قسمت‌های پایانی Game of Thrones. یادم است وقتی من هیولا می‌دیدم و بچه‌های اتاق Game of Thrones، این‌طور ساختم که

خاک روی قله‌ها را یک‌به‌یک بوسیده‌ایم

بر دمِ سرد هوای این وطن تابیده‌ایم

محض مصراع پسین من می‌کنم یک اعتراف

در میان «got»بینان ما «هیولا» دیده‌ایم! (-:

همان‌طور که اول کار خود مهران مدیری گفت، هیولا سریال مهمی بود. من از ساخت و ساختمان فیلم‌نامه و طراحی صحنه و شخصیت‌پردازی و کارگردانی چیزی نمی‌دانم؛ اما می‌دانم که این سریال دست روی مهم‌ترین نکته‌ها و مشکلات این مملکت گذاشته‌بود، از فساد سیستماتیکی که در کشور وجود دارد تا مسئلۀ مافیای کنکور که از پرداختنِ به آن در سریالی با این حجم از مخاطب، بسیار هیجان‌زده شدم. دمِ همۀ عوامل‌ش گرم.

 

بالایی لیوان چایی‌نباتی است که امروز صبح از سوپری خواب‌گاه گرفتم.

خیلی زیاده‌گویی کردم؛

ارادت...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۳۸
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۱۵ ق.ظ

تابستانۀ موقتِ من

می‌دونید چی‌ئه؟ این تابستون اصلن و ابدن اون‌طور که می‌خواستم نبود. حدودن فقط 50درصد کارهام رو تونستم انجام بدم. شاید هم کم‌تر. اگه هر زمان دیگه‌ای بود، حسابی حال‌م گرفته‌بود از این موضوع. طبق داده‌هایی که از خودم دارم، اصولن تنها چیزی که می‌تونه اون‌قدر حال‌م رو بد کنه که مثلن یک روز کامل نتونم کاری بکنم، این‌ه که برنامه‌ای که برای یه بازۀ زمانی زندگی‌م ریختم رو -به هر دلیلی- درست‌وحسابی انجام نداده‌باشم. اما با همۀ این‌ها، الآن حال‌م خوب‌ه.

داستان از سکتۀ کوچیک مامان‌جون شروع شد. 10 مرداد. تا دو هفته بعدش همه درگیر بودیم که ببینیم چی‌کار باید کرد. دو-سه هفته بعدترش هم درگیر عمل‌ش بودیم. این شد که نه جسم‌م آزاد بود، نه ذهن‌م. گرفتگی 4تا رگ قلب شوخی نیست. اون هم رگ‌های قلبی که یک‌بار عمل شده. خودش نمی‌دونست. دکتر برای این‌که نگران نشه، به‌ش گفته‌بود که فقط یکی از رگ‌های قلب‌ت داره خون می‌دزده. اصلن دزدیدن خون یعنی چی!

روزی که نتیجۀ آنژیو مشخص شد و مادر و خاله و مامان‌جون‌م از مطب دکتر برگشتن خونه، مادرم اومد توی اتاق‌م و در رو بست و داستان رو به‌م گفت. استرس داشت. اما نمی‌دونم چرا از همون‌موقع دل‌ من روشن بود و خیلی نگران نبودم. حتا وقتی که دکتر اصفهان‌ش گفته‌بود که به‌هیچ‌وجه قبول نمی‌کنه که این عمل رو انجام بده. حتا وقتی که بردن‌ش شیراز و دکتر امیرغفران هم که عمل‌ش رو قبول کرده‌بود، گفته‌بود که ریسک عمل 50-50ئه. حتا وقتی که چند روز قبل از عمل، مادرم کنارم نشست و با چشم‌های خیس‌ش به‌م گفت: «خوب میشه. مگه نه؟» از ته دل لب‌خند بزرگی زدم و گفتم: «معلوم‌ه خوب می‌شه. الکی نگران نباش». تا این حد دل‌م روشن بود که از عمد قبل از عمل، نرفتم آباده که ببینم‌ش. چرا باید می‌رفتم؟

بگذریم... 

به 50درصد کارهام بیش‌تر نرسیدم؟ فدای سرم و فدای سرش. همین‌که باباجون می‌شینه جلوش و به‌شوخی به‌ش می‌گه: «تو قدر من رو نمی‌دونی! کل رگ‌های قلب‌ت رو دادم نو کردن‌ها!» و اون هم می‌خنده و جواب می‌ده: «مگه رگ‌های تو رو برداشتم! از دست خودم رگ برداشتن! والا!» برای من بس‌ه. همین‌که آهسته‌آهسته توی خونه راه می‌ره و به دخترها و عروس‌هاش برای پختن شام دستور می‌ده برای من بس‌ه. همین‌که می‌شینه روی مبل تک نفرۀ توی هال خونه‌شون و در جواب مسخره‌بازی‌های من، به‌خاطر دردی که داره دست می‌ذاره روی قفسۀ سینه‌ش و آروم‌آروم می‌خنده، برای من بس‌ه. آره، بخند عزیز دل‌م! بخند که زندگی همین لب‌خند توئه، نه نسبیت عام و کیهان و کوانتوم که نگران این باشیم که تا اون‌جایی که می‌خواستیم خوندیم‌شون یا نه...

:-)

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۱۵
امید ظریفی
پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۶ ق.ظ

همّت، همّت، اسپایدرمن

یکی‌دو هفته‌ی گذشته را درگیر اسباب‌کشی بودیم؛ یعنی هفتمین اسباب‌کشی‌مان در 13 سال گذشته. البته چندتایی هم قبل‌ش بوده که یادم نیست و چندتایی هم قبل‌ترش بوده که اصلن نبوده‌ام که بخواهد یادم باشد یا نباشد. این یکی طولانی‌ترین و در عین حال راحت‌ترین اسباب‌کشی‌مان بود. طولانی بود، چون آرام‌آرام وسایل را منتقل کردیم و راحت بود، چون دیگر خبری از کامیون و بارزدنِ یک‌باره‌ی همه‌ی وسایل نبود و تنها وسیله‌ی نقلیه‌مان آسانسور باری بلوک‌مان بود که هی از 8 می‌رفت 2 و از 2 می‌رفت 8. دو سال گذشته را در بلوک 7 و طبقه‌ی 8 و واحد 1 مجتمع‌مان گذراندیم. الآن عدد نخست ثابت مانده، از دومی 6تا کم شده و به سومی 5تا اضافه شده. این است که خانه‌مان از 781 شده 726. 726 از 781 کوچک‌تر است، یک اتاق کم‌تر دارد و طراح کابینت‌های آشپزخانه‌اش هم حسابی نابلد بوده. البته خوبی‌هایی هم دارد. مثلن اتاق 781م پنجره‌ی بزرگی داشت، اما رو به دیوار سیمانی بلوک کناری باز می‌شد که در فاصله‌ی چندمتری بلوک ما ساخته شده‌بود. در حدی نزدیک که وقتی سرم را هم ازش بیرون می‌بردم و بالا و پایین را نگاه می‌کردم، نه آسمان معلوم می‌شد و نه زمین. بلوک کناری مثل یک غول بزرگ بی‌شاخ‌ودم پشت‌ش را به من کرده‌بود و در چندمتری پنجره‌ی اتاق‌م نشسته‌بود و بی‌توجه به محیط اطراف‌ش تخمه می‌شکست! اتاق فعلی 726م اما پنجره‌ی کوچکی دارد. البته خوبی‌اش این است که همین پنجره‌ی کوچک رو به خیابان باز می‌شود. تخت‌م را طوری گذاشته‌ام که وقتی سرم را روی بالش می‌گذارم، می‌توانم آسمان را ببینم؛ البته مقداری از اندام بدقواره‌ی ساختمان درحال‌ساختِ آن‌ور خیابان هم داخل کادر است.

دیروز بعد از ظهر که روی تخت‌م دراز کشیدم و چشم دوختم به آسمان، یاد 13-12 سال پیش افتادم؛ نخستین دوره‌ی یزد بودن‌مان، یعنی سال‌های اول و دوم دبستان. با این‌که خانه‌مان طبقه‌ی دوم بود، اما بالکن به‌نسبت بزرگی داشت. این‌قدری برای جثه‌ی آن‌موقع‌ام بزرگ بود که با دوستان‌م می‌توانستیم در آن فوتبال بازی کنیم. یکی از تفریحات‌م این بود که روزها می‌رفتم زیر آفتاب دراز می‌کشیدم و چشم می‌دوختم به آسمان تا هواپیمایی پیدا شود. مثل الآن نبود که فقط بتوانم تکه‌ی کوچکی از آسمان را ببینم. آن روزها کل آسمان در دست‌رس من بود و تقریبن به همه‌ی محیط بالای سرم دید داشتم. هواپیما را که از دور می‌دیدم داستان‌پردازی‌های خیالی‌ام را شروع می‌کردم. تا بیاید و از بالای سرم عبور کند و در آن‌سوی آسمان غیب شود، خیلی وقت بود. یک‌بار داستان این بود که هواپیما می‌شد مال دشمن و من از آن پایین با تفنگ‌م به سمت‌ش شلیک می‌کردم. درگیری که بالا می‌گرفت دیگر نمی‌شد خوابیده به جنگ ادامه داد. برای همین بلند می‌شدم و می‌رفتم پشت کولرمان سنگر می‌گرفتم و از آن‌جا جنگ را ادامه می‌دادم. هم‌زمان با هواپیماهای خودی هم در ارتباط بودم و پشت بی‌سیم سر خلبان‌هایشان داد می‌کشیدم که شهر دارد از دست می‌رود و چرا آن‌ها خودشان را نمی‌رسانند. و الحق که حق هم داشتم، چون هیچ‌موقع خودشان را نرساندند. بار دیگر داستان فانتزی‌تر بود. من مرد عنکبوتی بودم و عده‌ای هواپیما را دزدیده‌بودند و کنترل‌ش را به‌دست گرفته‌بودند و می‌خواستند بکوبندش به جایی مثل امیرچخماق. این‌بار هی تار می‌انداختم تا آخرش دوتا از تارها بخورند به هواپیما و همان‌طور که چشمان‌م را بسته‌ام، من را بکشند بالا تا برسم به بدنه‌ی هواپیما. بعد خود را می‌رساندم به شیشه‌ی کابین خلبان و آن را می‌شکاندم (آن‌موقع نمی‌دانستم که شکستن شیشه‌ی هواپیمای در حال حرکت خطرناک است و باعث سقوط آن می‌شود، وگرنه راه دیگری برای واردشدن به هواپیما پیدا می‌کردم!) و وارد هواپیما می‌شدم و تک‌تک دزدها را می‌کشتم و پرت‌شان می‌کردم پایین. بعد مسافرها را به آرامش دعوت می‌کردم و در بین سوت و دست و تشکرهایشان از همان شیشه‌ی شکسته‌شده می‌رفتم بیرون و دوباره برمی‌گشتم روی زمین. البته از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان که بعضی وقت‌ها یک مِری‌جِینی هم در هواپیما بود که اصلن به‌خاطر او بود که می‌رفتم و هواپیما را از دست دزدها نجات می‌دادم! مهم نبود ماموریت‌م نجات شهر است یا نجات مِری‌جِین؛ باید همه‌ی کارها را تا وقتی هواپیما در دیدم بود انجام می‌دادم، وگرنه شکست می‌خوردم. حالا یا هواپیمای دشمن به‌سلامت از بالای سرم عبور می‌کرد و شروع می‌کرد به بمب‌باران شهر، یا موقعی که داشتم جلوی مری‌جِین با دزدها می‌جنگیدم تا هواپیما را از دست‌شان نجات دهم، یکی‌شان از پشت به‌م حمله می‌کرد و از هواپیما پرت‌م می‌کرد بیرون. بگذریم که یک‌بار یکی از دزدها مِری‌جِین را برداشت و با چتر نجات پرید پایین و من هم دنبال‌شان پریدم پایین و تارهایم باز نشد و با سر خوردم زمین.

بگذریم... شاید تفاوت دنیای بچه‌ها با آدم‌بزرگ‌ها همین است. دنیای بچه‌ها خانه‌ای است که برای دادن آدرس‌ش باید هزار اسم کوچه و خیابان را پشت هم سوار کنی؛ و دنیای آدم‌بزرگ‌ها خانه‌ای است که دادن سه عدد برای یافتن‌ش کافی است. دنیای بچه‌ها کل آسمان است، با همه‌ی خیال‌پردازی‌های قشنگ و بچگانه‌اش. خیال‌پردازی‌هایی که کل زندگی‌شان است. در مقابل، دنیای آدم‌بزرگ‌ها انگار تکه‌ای کوچک از آسمان است که تازه نصف‌ش را هم ساختمانی مزاحم پوشانده. راست‌ش را بخواهید، دل‌‌م برای آن دوران تنگ شده. دورانی که با فراغ بال در راه مدرسه، برای خودم بازی فوتبال ایران و بزریل را گزارش می‌کردم و ایران بازی را 3-1 می‌برد و وقتی ظهر برمی‌گشتم خانه، با شوق و ذوق برای مادرم تعریف می‌کردم که ایران چه‌طور و با گل‌های چه کسانی بزریل را برد. تازه با توپ‌م هم صحنه‌ی گل‌ها را بازسازی می‌کردم. آری، حسابی دل‌م برای دوران کودکی‌ام تنگ شده. دنیای کودکی‌ام را می‌خواهم. همان دنیایی که در آن شهرم را از دست بمب‌‌باران هواپیماهای دشمن نجات می‌دهم. همان دنیایی که در آن نمی‌گذارم هواپیمارباها مِری‌جِین را به کشتن بدهند. همان دنیایی که در آن ایران 3تا به بزریل می‌زند و واقعن هم می‌زند و باور دارم که می‌زند. شک دارید؟ این هم صحنه‌ی آهسته‌اش... 

 

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۷ ب.ظ

داشتیم؟ نداشتیم...

فیلم کوتاه زیر رو اولین‌بار توی دوران راه‌نمایی دیدم. نمی‌دونم از کجا به دست‌م رسید؛ اما بسیار ازش خوش‌م اومد. اون‌موقع تازه تلویزیون LED خریده‌بودیم. من هم این فیلم رو ریخته‌بودم روی یه فلش و زده‌بودم‌ش به تلویزیونِ نونوارشده‌مون و برای هرکسی که می‌اومد خونه‌مون پخش‌ش می‌کردم. جدای از حرفی که داشت، این‌قدر از ایده‌ی پشت‌ش و نحوه‌ی ساخت‌ش خوش‌م اومده‌بود، که اگه بگم همون‌موقع بیش از صدبار دیدم‌ش، بی‌راه نگفتم. توی چندسالِ گذشته هم چندین‌بار به‌ش برخوردم و هربار دوباره نشستم پاش. این شد که حتا الآن هم، بعد از گذشت هفت-هشت سال، هنوز تک‌تک دیالوگ‌هایی که توی فیلم می‌گن و تک‌تک آهنگ‌هایی که می‌خونن رو به‌ترتیب حفظ‌م و می‌‌تونم با لحن خود بچه‌ها بخونم! خلاصه پیش‌نهاد می‌کنم چنددقیقه‌ای وقت بذارید و فیلم کوتاه روزی که فارسی داشتیم رو ببینید. کیفیت‌ش هم همینی‌ه که هست! (-:

 

 

قبل از نوشتن این کلمات، کمی این‌ور و اون‌ور جست‌وجو کردم تا اطلاعات بیش‌تری در مورد فیلم به‌دست بیارم. نویسنده و کارگردان فیلم امید عبداللهی‌ه و این فیلم رو سال 79 توی یکی از مدرسه‌های روستای ظفرآباد استان فارس که اون موقع معلم همون‌جا بوده ساخته. اطلاعات بیش‌تر توی سایت کارگردان هست. باقی بقا.

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۷
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۱ ق.ظ

راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد

پدر را نمی‌شناختم. پسر را اما به‌خاطر فعالیت‌های ترویج علم‌گونه‌اش می‌شناختم. سه-چهار سال پیش بود که سه‌شنبه شب‌ها ساعت 9 سایت رادیو تهران را باز می‌کردم و منتظر می‌شدم که برنامه‌ی چراغ‌خاموش شروع شود. هرچه‌قدر دیدن برنامه‌های تلویزیونی را از طریق اینترنت می‌پسندم، معتقدم که برنامه‌های رادیو را فقط باید از طریق یک رادیوی درست‌وحسابی گوش کرد، با همان تنظیمات قدیمی و خاص خودش. اما چه کنیم که امکانات نبود. هر قسمتِ برنامه موضوع خاص خودش را داشت که پسرِ مجری آن را با مهمان برنامه پیش می‌برد. قسمت پرسش و پاسخِ شنوندگان هم به راه بود. منتظر می‌شدم تا پسرِ مجری موضوع برنامه را اعلام کند و سپس بی‌درنگ اسم و فامیل و این‌که از کجا هستم را در قسمت اس‌ام‌اس گوشی‌ام می‌نوشتم و بعد هم یک سوال مرتبط اما الکی می‌زدم تنگ‌ش و بعد هم‌راه صدای پسرِ مجری نمره‌ی برنامه را می‌نوشتم و می‌فرستادم‌ش. فکر می‌کنم اس‌ام‌اس من اولین اس‌ام‌اسی بود که اهالی برنامه‌ی چراغ‌خاموش سه‌شنبه شب‌ها دریافت می‌کردند. پسرِ مجری هم هربار اسم‌م را می‌خواند و چندین‌بار هم کلی کیف کرد که از یزد هم شنونده دارند -و نمی‌دانم چرا یادش نمی‌ماند که یک «امید ظریفی از یزد»ی همیشه هست- و بعد سوال‌م را از مهمان برنامه می‌پرسید و من هم به جواب سوال‌م که اصولن هم می‌دانستم‌ش گوش می‌کردم و بعد هم مشغول ادامه‌ی برنامه می‌شدم... غریبه که نیستید! راست‌ش آن اواخر دیگر فقط برای این‌که پسرِ مجری اسم‌م را بخواند پای برنامه‌ می‌نشستم. اول وقتی جواب سوال‌م را از زبان مهمان برنامه می‌شنیدم صفحه‌ی رادیو تهران را می‌بستم؛ یکی-دو هفته بعد، وقتی سوال‌م را می‌خواند؛ و یکی-دو هفته بعدترش همین‌که اسم‌م را می‌خواند! این شد که به خودم نهیبی زدم و دیگر هیچ «امید ظریفی از یزد»ی برای برنامه‌ی رادیویی‌ای که مجری‌اش حافظ آهی بود، سوال نفرستاد. بگذریم...

این کلمات را فقط به‌خاطر نخستین کلمه نوشتم، به‌خاطر پدری که نمی‌شناختم‌ش. پدری که چندروزی است عزم سفر کرده. پدری که در همین چندروز فهمیده‌ام که چه‌قدر شعرخواندن‌ش را دوست دارم، چه‌قدر بلندبلند فکرکردن‌ش را دوست دارم. بگذریم...

 

 

ته‌نوشت: عنوان هم مصرعی است از حافظ؛ آهی نه، خالی!

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۱
امید ظریفی
يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۱ ب.ظ

مردِ تعجب‌های آمیخته با حسادت

۴ سال‌ش است. داداییِ کوچک‌ترِ همان پسرک 18 کیلو و 300 گرمیِ شش مطلب قبل. این یکی 13 کیلو و 700 گرم است. بله! خیلی ریزه‌میزه است! از دادایی‌اش بیش‌تر لج‌بازی می‌کند و کم‌تر حرف می‌زند. تن به بوسه نمی‌دهد و اگر حس کند چنین قصدی داری، مثل ماهی از بین دستان‌ت می‌گریزد.

آن‌روزهایی که آمده‌بودند خانه‌مان، زاینده‌رود آب نداشت. همین شد که اصلن دوروبر آبِ نیسته و پل‌های رویش پیدایمان نشد. هفته‌ی بعدش که دیگر رفته‌بودند و مقامِ مهمانیت‌مان (!) را به خانواده‌ی خاله‌اش سپرده‌بودند، آب زاینده‌رود دوباره راه افتاد. و چه خوب است جاری‌بودن آب در میان شلوغی خیابان‌های شهری. دم غروب‌‌ها، مردم خستگیِ روزشان را می‌آورند و آن‌جا به آب روان می‌سپارند و می‌روند تا روز را با آسودگی تمام کنند. این مدت با هر اصفهانی‌ای که صحبت کرده‌ام، خواسته یا ناخواسته گریزی زده به زاینده‌رودِ زنده و خدا را شکر کرده. بی‌تردید بزرگ‌ترین موهبت برای یک شهر، آبی روان است که طول شهر را می‌پیماید. بگذریم...

با خانواده‌ی خاله‌اش رفته‌بودیم کنار زاینده‌رود. شب بود. مثل همه‌ی مردم، خاله‌اش استوری‌ای از آب روان زاینده‌رود گذاشت. قاب تصویر، از بالا به پایین، شامل آسمانِ تاریک بود و روشنی چراغ‌های سی‌وسه‌پل و سیاهیِ آبِ زاینده‌رودِ جاری. ساعتی بعد، پسرک موبایل مادرش را برداشته‌بود و ویس زیر را به استوری خاله‌اش ریپلای کرده‌بود.

 

بشنویدش! (-:

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۴ ب.ظ

پیرِ پرنیان‌اندیشِ من

قبل از ظهر است. روی مبل سه‌نفره‌ی داخل پذیرایی دراز کشیده‌ام و کتاب‌م را می‌خوانم. باباجون سینی به‌دست و با لب‌خندِ همیشگیِ روی لب‌ش وارد پذیرایی می‌شود و می‌گوید: «بیا این‌ها رو تمیز کنیم.» برمی‌خیزم و روی مبل می‌نشینم. پوستِ خربزه‌هایی است که دیشب خوردیم...

رسم دیرینه‌ی خانه‌ی باباجون و مامان‌جون این است که ناهار را زود می‌خورند. نیم‌ساعتی بعد از ناهار چای‌ می‌آورند. بعد نوبت چرتِ سر ظهر است. حدودن یک ساعتی به‌طول می‌انجامد. سپس مراسم میوه‌خوری برقرار است. فصل‌های مختلف، میوه‌های مختلف. زمستان‌ها، پرتقال و سیب و انگور؛ تابستان‌ها، هندوانه و خربزه و طالبی. یکی از خوشی‌های کودکی تا الآن‌م این است که بعد از خوردن میوه‌های تابستانی، با باباجون بنشینیم و از خجالت پوست‌هایشان درآییم. از نظر باباجون کار مهمی است. به‌شدت با اسراف مخالف است. خیس‌شدن را تبدیل می‌کند به خیسیدن و «بخور تا بخیسی!»‌ای می‌گوید و کار را شروع می‌کند.
یادم است یک‌بار که اوایل دبیرستان بودم، داخل اتاق‌کوچکه‌ی خانه‌شان نشسته‌بودیم و مشغول صحبت‌های پدربزرگ-نوه‌ای خودمان بودیم که گفت: «من برای اون دنیام از هیچی نمی‌ترسم. نه به کسی بد نگاه کردم، نه مال کسی رو دزدیدم، نه حق کسی رو خوردم... فقط از دوتا چیز خیلی می‌ترسم.» مکث کرد. حسابی ذهن‌م به‌کار افتاد که این دو چیز چه می‌تواند باشد. ادامه داد: «یکی از جک‌وجونورهایی که کشتم. یکی از میوه‌ها و غذاهایی که توی خونه‌م بودن و خراب شدن و ریختیم رفتن.» راست‌ش را بخواهید مغزم قفل کرد. پیرمرد به کجا رسیده که خلاف‌سنگین‌هایش، کشتنِ پشه و مگس‌ و مارمولک‌های داخل خانه‌اش است و بیرون‌ریختنِ غذاهای خراب‌شده! البته که مثالی برای دومی در ذهن ندارم.
خلاصه، باباجون آمد و نشست کنارم. سینی را گذاشت روی میز و گفت: «بخور که از لذت‌ش سیر نمی‌شی!» لب‌خند شدم و گفتم: «خربزه‌ها رو خوردید و پوست‌ش رو آوردید برای ما؟!» چهره‌اش باز شد و خنده شد و گفت: «بخور تا یه قصه‌ای برات تعریف کنم.» و چند‌ثانیه بعد شروع کرد:

می‌گن یه روز سه‌تا رفیق با هم هم‌سفر بودن. پیاده داشتن می‌رفتن یه شهری. چندتا خربزه هم همراه‌شون بوده. بالاخره یه‌جا می‌ایستن که خربزه‌ها رو بخورن. کارشون که تموم می‌شه، اولی به اون دوتا می‌گه: «نمی‌خواد پوست‌هاش رو تمیز کنید. بذاریم همین‌جور باشن که اگه یکی رد شد، بگه یه اربابی از این‌جا رد شده.» اون دو نفر هم مِن‌مِن‌کنان قبول می‌کنن. آماده‌ی رفتن که می‌شن، دومی برمی‌گرده به اون دوتا می‌گه: «می‌گم که بیاید پوست‌هاش رو هم تمیز کنیم که اگه یه نفر رد شد، بگه یه نوکری هم داشته این ارباب.» خلاصه، قبول می‌کنن و می‌شینن و حسابی پوست‌ها رو هم تمیز می‌کنن. این‌بار آماده‌ی رفتن که می‌شن، سومی می‌گه: «می‌گم‌ها! بیاید پوست‌هاش رو هم بخوریم که اگه یه نفر رد شد، با خودش بگه که این اربابه یه الاغ هم داشته!»

حسابی می‌خندیم... دقیقه‌ای بعد، مامان‌جون با یک تکه خربزه می‌آید داخل پذیرایی و رو به باباجون، با غیظِ دوستانه‌اش می‌گوید: «چی‌چی برداشتی آوردی برای بچه‌م!» و بشقاب خربزه‌ را روی میز می‌گذارد. تشکر می‌کنم و نوش جانی می‌گوید. باباجون سینی را برمی‌دارد و از روی مبل بلند می‌شود؛ سپس به بشقابِ روی میز اشاره می‌کند و می‌گوید: «نوکر که شدیم. تو این رو بخور که ارباب شی!»

 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۵۴
امید ظریفی