امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

سه شنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۵۹ ب.ظ

دست‌ت رو به‌م بده، برگردیم عقب...

می‌گن هایدگر گفته: «من صدای بمب اتمی رو از شعر پارمِنیدس (فیلسوفِ پیشاسقراطی) می‌شنوم.» طبق اندیشۀ خودش، بی‌راه هم نمی‌گه. حرف‌ش این‌ه که اون شعر پارمنیدس سرآغاز غفلت و کوری انسان نسبت به «وجود» بود؛ داستانی که تا همین امروز ادامه پیدا کرده و کل دنیای روزمرۀ اطراف ما رو ساخته.   

حالا بذارید بنده هم بگم: «من صدای وضعیت داخلی امروزِ کشور رو از ساختار آموزش‌وپرورش‌مون می‌شنوم.» به‌نظرم پیداکردن ریشۀ اصلی «تمام» مسائل و مشکلات امروزمون، در عین دشواربودن، بسیار آسون‌ه. نتیجۀ ساختار آموزشی‌ای که هیچ فلسفۀ محکم و درست‌وحسابی‌ای پشت‌ش نیست، جز «این» نیست. و منظورم از این «این» هرچیزی‌ئه که امروز در ایران در اطراف‌مون می‌بینیم.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۵۹
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۳۰ ب.ظ

چون تو در آن دیار هزاران غریب هست

یکی از ویژه‌گی‌های روزگار ما غلبۀ حاشیه بر متن است.

آن فیلم را ندیده‌ایم، اما اخبار اکران‌ش در فلان‌شهر را دنبال کرده‌ایم. خبرهای تلاش عوامل‌ش برای کم‌کردن ممیزی‌هایش به گوش‌مان رسیده. ویدئوی اداواطوارهای بازی‌گر نقش اول‌ش در بهمان‌فستیوال از پیش چشم‌مان رد شده. ساعتی نشسته‌ایم پای گفت‌وگوی کارگردان‌ش در آن برنامه و حرف‌هایش را شنیده‌ایم. ساعتی دیگر نشسته‌ایم پای آن‌یکی برنامه و به نقدهای بهمان‌منتقد درباره‌اش گوش سپرده‌ایم... 

آن قطعۀ موسیقی کلاسیک را یک‌بار هم از ابتدا تا انتها گوش نداده‌ایم، اما از جنون سازنده‌اش و آن‌چه بر او گذشته مطلع‌ایم. یا از این‌که عمر کمی داشته و این‌همه شاه‌کار را در کم‌تر از سه دهه ساخته شگفت‌زده شده‌ایم...

آن شعر را نخوانده‌ایم، و اگر خوانده‌ایم هم بادقت نخوانده‌ایم و -اگر با خودمان روراست باشیم- معنای تعداد زیادی از بیت‌ها را هم درست‌وحسابی درک نکرده‌ایم و اصلن نفهمیده‌ایم حرف و درد شاعر موقع سرودن‌ش چه بوده، اما دکلمه‌اش را تا کنون بارها با دیگران به‌اشتراک گذاشته‌ایم. بارها با بغضِ شاعر موقع خواندن شعرش بغض کرده‌ایم...  

آن کتاب را نخوانده‌ایم، اما داستان‌های زنده‌گی و زمانۀ نویسنده را شخم زده‌ایم. تک‌جمله‌هایی از کتاب را این‌ور و آن‌ور دیده‌ایم و همین‌ها ما را کشانده‌اند تا برویم خلاصۀ کتاب را، یا حتا نقدهای آن را بخوانیم. مصاحبه‌های نویسنده را دنبال کرده‌ایم و می‌دانیم که چند سال مشغول نوشتن آن کتاب بوده و در چه شرایطی آن را نوشته و بازخوردهایی که از مردم گرفته چه‌گونه بوده‌اند و... و... و...

آری، ذهن ما پر است از حاشیه‌ها. خیلی از مایی که ادعای علم و ادبیات و... داریم، بیش‌تر حاشیه‌های این حوزه‌ها را دنبال کرده‌ایم و می‌کنیم تا متن‌شان را.

نسبت من و عباس معروفی هم به‌همین شکل بوده و هست. چهار-پنج سال است که سه‌تا از کتاب‌هایش در کتاب‌خانه‌ام حضور دارند و خاک می‌خورند و خوانده نشده‌اند. بارها خواسته‌ام یکی از کتاب‌های دیگرش را هم بخرم، و هربار وجدان‌م نهیب زده که فعلن همان‌ها را از دمِ چشم و توجه بگذران، تا بعد! شاید این تعلل در خواندن آثار چنین نویسنده‌‌هایی که از اهمیت‌شان آگاه‌ام، به‌خاطر این بوده که در ناخودآگاه‌م -خیلی ایدئال‌گرایانه- دوست داشته‌ام زمانی دست دهد تا بتوانم به‌ترتیب همۀ آثار آن‌ها را پشت سر هم بخوانم. شاید... و کو چنین زمانی؟ 

پس از شنیدن خبر رفتنِ عباس معروفی، خودبه‌خود همۀ حاشیه‌هایی که از زنده‌گی‌اش شنیده‌بودم در ذهن‌م مرور شد... آرامش کلام‌ش موقع صحبت هم... نقل‌ش از جمله‌ای که سیمین به او گفته‌بود هم: «غصه یعنی سرطان! غصه نخوری یک‌وقت، معروفی!» و جملۀ کوتاهی که خودش در ادامه آورده‌بود: «و من غصه خوردم»... صداهایی که وقتی هنوز در وطن بود از پشت سرش می‌شنید هم... به غربت‌ رفتن و در غربت ماندن‌ش هم... اما این‌ها -همه‌وهمه- تنها حاشیه‌های زنده‌گی اوست. متنِ زنده‌گی او کلمات‌ش است، که تا کنون سراغ‌شان نرفته‌ام.

این‌ها که از سرم گذشت، خندۀ تلخی روی صورت‌م نشست و زیر لب خطاب به او گفتم: آقای نویسنده! شما حتا در کتاب‌خانۀ من هم غریب بودید!

 

پی‌نوشت: عنوان مصرعی از حافظ است، با جای‌گزینی «من» به‌جای «تو».

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۳۰
امید ظریفی