🐤
شازدهجان! لختی پیش رونوشت نامۀ محرمانهای به دستم رسید. از آنجایی که ما و شما نداریم، اگر خواستی بخوانش...
شازدهجان! لختی پیش رونوشت نامۀ محرمانهای به دستم رسید. از آنجایی که ما و شما نداریم، اگر خواستی بخوانش...
شازدهجان! حکمن به صدق این کلام گواهی میدهی وقتهایی که پشت میزت نشستهای و قلمدردست در حال تکاپویی، لحظههایی است معدود اما فخیم، که از شدّت گذار فاز ناگهانی ضمیرت، ناگهان از روی صندلی -ناخواسته- برمیخیزی و با مغزی آماسکرده و غرق در خیالات از حجره بیرون میزنی. لحظههایی که هیچ مطلبی از حوالیات فهم نمیکنی؛ و وقتی بهخودت میآیی، شستت خبردار میشود که یا داری همینطور دور سرسرا میگردی، و یا کنار پنجرهاش اِستادهای و بی آنکه بدانی و فهم کنی چشم دوختهای به دوردستها. لحظههایی که نه پاهایت میفهمند دارند کجا را گز میکنند و نه چشمهایت کجا را نگاه.
از ما میشنوی، اگر یک لیل و نهار را بی تجربۀ چنین لحظهای سر کردی، آن روز را یکراست حواله کن داخل شوتینگ تاریخ، که حیف باشد اگر بعدن بخواهند چنین روزی را داخل عمر آدم حساب کنند.
جاننثارت.