با بایا
زیاد تلویزیون نمیبینم. اگر درست یادم باشد، آخرینبار که بیش از چند دقیقه پای آن نشستم، نیمههای تابستان بود. آخر شب بود و داشتیم برای خواب آماده میشدیم که یکدفعه در بالاوپایینکردنهای شوهرعمهطورِ شبکهها، تصویر روی شبکۀ نمایش ایستاد. تیتراژ شروع سرخپوست بود. نتیجه این شد که با خواب خداحافطی کردیم و گذاشتیم چای دم بیاید و پلاستیک تخمهها را آوردیم و چراغها را هم خاموش کردیم و با پدر و مادر نشستیم به دیدنش. یادم نمیآید بعد از آن بهاندازۀ یک فیلم سینمایی یا حتا یک قسمت یک سریال پای تلویزیون نشستهباشم. این روزها تهِ برهمکنشم با آن دیدنِ بیستوسی است، تازه آن هم اگر شام بین ساعت 8ونیم تا 9 آماده شدهباشد. البته لازم به ذکر است که هیچ دلیل خاصی هم ندارد این داستان. از وقتی ساکن خوابگاه شدم دیگر تلویزیونی دم دست نبود و برای همین هم کمکم رابطهمان رسید به مرحلۀ دوری و دوستی. البته که دوستی تلویزیون با ما خیلی وقت است که بیشتر شبیه دوستی خاله خرسه شده!
دارم چه میگویم! آمدهبودم یک چیز دیگر بنویسم اصلن...
آمدهبودم از بایا بنویسم. از کلمات بالا پیداست که طبیعتن بنده هیچ خصومتی با بایا یا با بابای بایا یا با بازیگری که بابای بایا برای تبلیغ محصولش انتخاب کرده ندارم. اسمش را هم برای نخستینبار در همین سروصداهای چند روزۀ ملت شنیدم. و باید بگویم که اینقدر غرغرهای ملت جلوی چشمم آمد که با خودم گفتم که بابا بلند شو برو ببین این بایا چیئه، شاید اون وسط جای دوتا ناسزا هم برای تو باز شد که بهشون بدی. اما از آنجایی که معتقدم اگر میخواهی به چیزی ناسزا بگویی هم اول باید دقیقن بدانی که به چه میخواهی ناسزا بگویی، تصمیم گرفتم جستوجویی کنم و تبلیغهای بایا را بهدقت ببینیم...
اما متأسفانه کار خیلی سختتر از چیزی بود که فکر میکردم. اول از هشتگ بایا در اینستاگرام شروع کردم. نتیجه؟ از بچۀ ششماهۀ دختر اخترخانم که سر کوچهمان مینشینند تا پدربزرگِ پدریِ سوپری محل در مسخرهکردن تبلیغهای بایا کلیپ ساختهبودند، اما هیچ خبری از یک نسخۀ اصلی این تبلیغ نبود. اینستاگرام را بستم و رفتم سراغ ملجأ تمام پرسشهایمان، گوگل. کلمۀ بایا را نوشتم و زبانۀ videos را باز کردم. تا صفحۀ 121 همۀ ویدئوها را دانهدانه چک کردم. از میکس شبهای ببرۀ این تبلیغ بود تا ... .... .... ... .. .... ...، اما باز هم دریغ از یک نسخه تبلیغ اصلی بایا! خسته شدهبودم. با خودم گفتم بگذار دوباره بروم سراغ اینستاگرام و صفحۀ خود بایا را پیدا کنم. رفتم. در آنجا صرفن توانستم سهتا از تبلیغهای کوتاه بایا، که با «سلام عزیز من» شروع میشوند و بهترتیب با رستورانها و صنایع تولیدی و کتابفروشیها کار دارند را بیابم. اما باز در آنجا هم خبری از تبلیغ اصلی بایا، همان که با «بهنام خدا، سیامک انصاری هستم، و حالا اینجا چیکار میکنم؟» شروع میشود نبود! کلافه شدهبودم. اگر میخواستم تبلیغ کرمهای بَبَک، که تلویزیون در دوران کودکیام پخش میکرد را پیدا کنم هم باید تا حالا با اینهمه تلاش پیدا میشد...
دیگر ناامید شدهبودم، که ناگهان توجهام به این جلب شد که صفحۀ بایا دو صفحۀ دیگر را دنبال کردهاست. قسمت followingها را لمس کردم. یکی صفحۀ یک شرکت بود (حتمن همانی که بایا محصول آن است) و دیگری صفحۀ مدیرعامل آن شرکت، یعنی همان بابای بایا. داخل اولی هم چیزی نبود. پس آخرین شانسم را با سرزدن به صفحۀ بابای بایا امتحان کردم... بله! بله! بالاخره چشمم به پیشنمایش یکی از پستها افتاد که مشکی و بنفش بود. بازش کردم. خودش بود. صدا آمد «بهنام خدا، سیامک انصاری هستم، و حالا اینجا چیکار میکنم؟» بله! بله! به مقصود خود رسیدهبودم. با اشتیاق نشستم به دیدن تبلیغ معروف بایا. داشتم روح و جانم را در اطلاعاتی که سیامک انصاری میداد غرق میکردم که...
امان از محدودیت یک دقیقهای پستهای اینستاگرام! تازه داشت کار به جاهای خوبش میرسید که ویدئو تمام شد. برگشتم و سری به بقیۀ پستهای صفحۀ بابای بایا زدم تا شاید ادامهاش را پیدا کنم. اما نه... چیز دیگری نبود... هعی... آخرین امیدم هم ناامید شد.
خلاصه اینکه، در این لحظه بنده یک انسان سرخورده و البته مشتاقام که دوست دارم بدانم بعد از «همین تو ایران خودمون، افزایشش 27 درصـ ...» چه میشود! خواهش میکنم بنده را راهنمایی کنید.