ببار ای بارون، ببار...
ساعتی پیش، همینطور که -مثل همین الآن- پشت میزم نشستهبودم، خبر را خواندم. برای تأیید به صفحۀ پسرش سر زدم و دیدم که انگار قرار نیست اینبار تکذیبیهای در لحظات آینده بیاید. راستش را بگویم، خیلی هم حالم اینرو و آنرو نشد. در لحظه «از خون جوانان وطن»ش را جستوجو کردم و گذاشتم که پخش بشود و مشغول ادامۀ کارهایم شدم، تا همین الآن...
نمیدانم این بیخیالی تأثیرِ شلوغیِ این روزهاست که کلِ ذهن و وقتم را پر کردهاند و همۀ ورودیهای دیگر آن را بستهاند (تا حدی که حتا فرصت نمیکنم در طول روز چنددقیقهای -درستوحسابی- آنطور که باید با مامانجون که چندروزی است آمده خانهمان وقت بگذرانم) یا سِرشدنِ حاصل از آن چند شایعهای که در طول این ماهها همراه با تکذیبیههای بعدشان هی میآمدند و میرفتند و آدم را سرد و گرم میکردند؛ چون یادم میآید زمستان گذشته که برای دقایقی شایعۀ همین خبر پخش شد، حال عجیبوغریبتری داشتم و بیشتر تحت تأثیر قرار گرفتم.
نمیدانم... کمی که فکر میکنم میبینم اتفاقن همین بیخیالی نسبت به این خبر شاید منطقیتر باشد برای من. دقیق که نگاه میکنم میبینم شجریان، برای منِ 21ساله که صرفن چندسالی است بهصورت جدی مخاطبش شدهام، از ابتدای آشناییام با او تا به حال تغییری نکرده، درست مثل کسانی همانند حافظ و سعدی که از ابتدای آشناییام با آنها تا به حال تغییری نکردهاند. نه من انتظار کار جدیدی از او را کشیدهام و نه او کار جدیدی منتشر کرده... نه من شوق این را داشتهام که آخرِ هفته به کنسرتش بروم و نه او در یکی از آخرِ هفتههای این سالها کنسرتی برگزار کرده... نه او حضورِ جدیِ فیزیکیای در اجتماع داشته و نه من آشنایی یا برخوردی با او داشتهام که الآن بخواهم تحت تأثیر آن لحظات قرار بگیرم...
نمیدانم... احتمالن این بیخیالیِ نسبیِ لحظهای به همین دلیل است. در طول این چندسال هرموقع دلم کشیده خودم را مهمان یکی از قطعههای موسیقی او کردهام، مثل وقتهایی که هرموقع دلم کشیده خودم را مهمان غزلهای حافظ و سعدی کردهام. بعضیوقتها رفتهام سراغ قطعهای که قبلن بارها شنیدهامش و در جانم مانده و بعضی وقتها هم گوش سپردهام به قطعهای جدید از کارهای او، مثل بعضیوقتها که میروم سراغ یکی از غزلهای معروف و بارها خواندهشدۀ ادبیات کهنمان و بعضیوقتهای دیگر که غزلی جدید و خواندهنشده را در جانم روان میکنم. آری، به این معنی رفتنِ شجریان چندان ناراحتم نکرد، شاید چون از ابتدا حضورِ شجریان، فارغ از حضورِ فیزیکی او برای من معنی داشته، و دارد. حضوری که شروعش مشخص است، اما انگار هیچ پایانی برای آن نیست... مثل حضور دائمی حافظ و سعدی بین لحظهلحظۀ زندگی مردم این سرزمین در همۀ این قرنها.
آری، شجریان برای من یک شخص نیست که کوچش به آن دنیا داغی بزرگ بر دلم بنشاند... شجریان برای من تمامِ لحظات آن صبحهایی است که قبل از اینکه پرتوهای نور خورشید کفِ زمینِ تهران را گرم کنند از خوابگاه تا آزادی را میدویدم، بهخصوص آن صبحهایی که قطرات کوچک باران هم مهمانمان بودند...