امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۵ ق.ظ

زمینی سبز با پانزده توپ

داشتیم eight-ball بازی می‌کردیم. بدون سلام و علیک. بدون هیچ حرفی. در پس‌زمینه داشت یکی از آهنگ‌هایی که جولیا بطرس برای حزب‌الله لبنان خوانده پخش می‌شد. دو دست را باخته‌بودم. دست سوم که شروع شد تصمیم گرفتم اگر این را هم باختم دیگر ادامه ندهم. از اسم‌ش معلوم بود که اهل سوریه است. (شاید برای‌تان سؤال باشد که از چه‌گونه اسم‌هایی اهل سوریه بودنِ صاحب‌ش مشخص می‌شود؟ معلوم است، از اسم‌هایی مثل «from Syria»!) با خودم گفتم بگذار تا این دست آخری تمام نشده سکوت را بشکنم و احوالی ازش بپرسم و ببینم دقیقن اهل کجاست. در طرطوس زندگی می‌کرد. وقتی من هم ایرانی‌بودن‌ام را بروز دادم، صحبت‌مان گل انداخت. آن دست را بردم. پنج دست بعدی‌ش را هم. و در طول این مدت که داشتم بازی دو-هیچ باخته را شش-دو می‌کردم، با هم از زمین و زمان صحبت کردیم. سرباز بود و دو پسر داشت. شش ماه مانده‌بود تا خدمت سربازیِ هفت‌ساله‌اش در ارتش سوریه تمام شود. بعد از این‌که فهمید ایرانی‌ام، اولین چیزی که گفت این بود که قبلن با حاج‌قاسم و گروهی از حزب‌الله سوریه مقابل داعش جنگیده. زمستان 1396 در ابوکمال. چندجمله‌ای از او صحبت کرد. با خودم گفتم عجب تبلوری از محور مقاومت شده این یک‌وجب میز ما: بازیِ دانش‌جوی معلوم‌الحالی از ایران و سربازی سوری با پس‌زمینۀ صدای جولیا بطرسِ لبنانی! تهِ تمدن‌سازی همین است دیگر! صحبت به فوت‌بال هم کشید، از انتخابی جام جهانی 2018 تا همین گروه‌بندی انتخابی جام جهانی پیشِ‌رو. به بعضی چیزهای دیگر هم کشید... بازی شش-دو به نفع من بود و توافق کرده‌بودیم که این دست دستِ آخر باشد. پایانِ صحبت‌ها پرسید نصیحت می‌خواهم یا نه. گفتم می‌شنوم. گفت که من دارم بعد از تمام‌شدن سربازی‌ام از سوریه می‌روم، تو هم در این خاورمیانۀ خراب‌شده نمان، این‌جا درست‌بشو نیست. پرسیدم چرا. گفت سوریۀ ما که دیگر نه قدرت دارد، نه آب، نه گاز. گفت سایۀ جنگ هیچ‌وقت از روی سر ما کنار نمی‌رود. گفت در سی‌وسه‌سالگی و بعد از این هفت سال سربازی، ترجیح می‌دهد باقی زنده‌گی‌اش را جای دیگری بگذراند. دست آخر را او برد. شش-سه شدیم و خداحافظی کردیم.

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۱۷
امید ظریفی

نظرات (۲)

۱۷ تیر ۰۰ ، ۰۱:۵۶ خورشید ‌‌‌

کاش ما خسته‌ها جمع می‌شدیم یک گوشه‌ی این زمین، هم‌سفره‌ی درد هم می‌شدیم.

پاسخ:
یا رب دعای خسته‌دلان مستجاب کن...

هعی!

 

(ولی معلومه هااا... گرفتی‌ش به صحبت و بازی رو بردی! خوب اون هم ول میکنه میره دیگه)

پاسخ:
اتفاقن من بیش‌تر شنونده بودم. ولی خب نظر من هم این‌ه که انگار صحبت‌کردن‌مون روی بازی‌ش تاثیر داشت. (-:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">