امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
جمعه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۴۲ ب.ظ

دو کتاب از همین حوالی

نیمه‌هایش که بودم از ذهن‌م گذشت که انگار هولدنِ خودمان به‌تر از مستور می‌نویسد. این را که گفتم، انگار از همین دوردورها و دیردیرها صدایم را شنیده‌باشد، خودش هم در داستان بعدی تکه‌ای به مستور انداخت! در همان داستانی که شرط می‌بندم جز واقعیت نیست؛ حالا فوقِ فوق‌ش واقعیت‌هایی در زمان‌های مختلف که برای حفظ انسجام چسبیده‌اند به هم. الآن که تمام‌ش کرده‌ام هم می‌گویم که انگار هولدنِ خودمان به‌تر از مستور می‌نویسد، هرچند بعضی چیزهایی که از آن‌ها در کتاب نخست‌ش حرف زده‌است همان‌هایی است که مستور در همۀ این سال‌ها از آن‌ها حرف زده‌؛ مثل داستان کوتاه «گربه» که به‌نظرم خیلی نزدیک است به بعضی داستان‌های مستور که دربارۀ مرگ‌اند. اصلن به‌خاطر همین نزدیکی‌ای که بین آن‌ها حس می‌کنم است که می‌توانم در ذهن‌م با هم مقایسه‌شان کنم.

تمام‌ش که کردم، بلند شدم کتاب‌های مستور را از کتاب‌خانه برداشتم و آوردم گذاشتم روی میز، کنار «جَرشنری». خواستم عکسی از آن‌ها بگیرم و علامت بزرگ‌تری (>) به‌سمت جرشنری بگذارم و بالایش بنویسم «قطعن جرشنری از 10تا از این 14تا کتابِ مستور به‌تر است. از آن 4تای باقی‌مانده هم 2تا را هنوز نخوانده‌ام» و بگذارم توی اینستاگرام؛ و به ذهن آوردم که یحتمل بعدش مخاطب کتاب‌خوانی پیام می‌دهد و می‌پرسد که به‌نظر حقیر آن دوتای خوب کدام‌ها هستند، و حقیر هم بادی در غبغب‌‌ انداخته و نیشی به نشانۀ زیرکی باز کرده پاسخ می‌دهم که خدا داند و خودِ مستور!... که یک‌دفعه رشتۀ خیال را بریدم و با خود گفتم که هرچ از بلاگ برون آید نشیند لاجرم بر خودِ بلاگ؛ و این شد که به‌جای عملی‌کردن سناریوی قبل، آمدم نشستم بر بلاگ و شروع کردم به نوشتن این‌ها...

(ولی خودمان‌ایم ها! چه‌قدر سخت است نوشتن دربارۀ اثری که دقایقی که با نویسنده‌اش گذرانده‌ای بیش‌تر است از دقایقی که با خود اثر. حتا اگر ماه‌ها از آخرین دیدار گذشته باشد.)

جرشنریِ 110صفحه‌ای، نخستین کتاب محمدعلی یزدان‌یار، که در ادامه -مانند گذشته- برای اختصار همان هولدن می‌نامیم‌ش، مجموعۀ 8 داستان کوتاه است، که یکی به‌تنهایی 40 صفحه است و 7تای دیگر به‌اتفاق 64 صفحه. طبیعتن الآن از خود می‌پرسید این‌که نشد 110 صفحه؛ و من هم جواب می‌دهم که 6 صفحۀ اول -مثل همۀ کتاب‌ها- به‌ترتیب رفته‌است پای جلدِ رو و پشتِ جلدِ رو و بیتی از فردوسی و اطلاعات کتاب و طرح دیگری از جلد و فهرست. این‌ها را که اضافه کنید می‌شود همان 110 صفحه. هم‌چنین، لازم به ذکر است که اگر بخواهید جلدِ پشت و پشتِ جلدِ پشت را هم در شمارش صفحات حساب کنید، در کل می‌شود 112 صفحه. 

(با این چیزهای الکی‌ای که در پاراگراف بالا نوشتم و وقت شما و خودم را با آن‌ها تلف کردم، حتمن می‌توانید پرانتز قبلی را بیش از پیش تصدیق کنید!)  

نمی‌دانم خود هولدن این متن را خواهد خواند یا نه، اما اگر الآن دارد آن را می‌خواند و به این کلمات رسیده -احتمالن مانند شما- حتمن انتظار دارد برای جملۀ آخر پاراگراف نخست دلایل خودم را بیاورم، چون مطمئنن از خواندن آن کفری شده! طبیعتن برای بررسی یک مجموعۀ داستان کوتاه به‌تر است که به هر داستان به‌صورت جداگانه پرداخته شود؛ اما از آن‌جایی که حقیر نه سواد لازم را دارد و نه حتا حوصلۀ کافی را، به چند کلمه‌ای راجع‌به کلیت کتاب بسنده می‌کند (شما هم راضی باشید). باید بگویم که شباهت بین جرشنری و کتاب‌های مستور را بیش‌تر در موضوعات داستان‌های آن‌ها می‌بینم. خود مستور در «زیر نور کم» که مجموعۀ همۀ داستان‌های کوتاه‌ش از سال 71 تا 95 است، آن‌ها را در چهار دستۀ کودکی، زندگی، عشق و مرگ تفکیک کرده. حالا شاید بگویید این چهار موضوع آن‌قدر کلی است که بخواهی‌نخواهی تعداد زیادی از داستان‌های نوشته‌شده و نوشته‌نشده در آن‌ها جای می‌گیرند. بله! من هم تأیید می‌کنم. احتمالن همین‌طور است. اما به‌هرحال می‌توان داستان‌هایی هم نوشت که در این چهار دسته جای نگیرند، دقیقن مثل داستان چهارم همین کتاب جرشنری. خلاصه که 7تا از 8 داستان جرشنری را می‌توان در این چهار دسته جای داد. همین نکته در کنار روایت خطی و سادۀ بعضی از آن‌ها (و نه همۀ آن‌ها) باعث می‌شود که بتوانم جملۀ آخر پاراگراف نخست را بنویسم.

نخستین دلیل‌م برای به‌تردانستنِ قلم هولدن از قلم مستور، به خود مستور برمی‌گردد. مستوری که در عین داشتن داستان‌هایی بسیار خوب، در خیلی از آثار متأخرش دچار تکرار شده و حرف جدیدی نمی‌زند. شاید در روایت بعضی از آن‌ها ایده‌هایی جدید به‌کار برده‌باشد، اما حرف‌ها همان‌هایی است که خودش قبلن بارها گفته. همین باعث می‌شود که خودبه‌خود حس آدم نسبت به قلم او حس چندان مثبتی نباشد و چیز جدیدی هم از خواندن آثارش دست‌گیر آدم نشود. مسئله‌ای که می‌توان گفت حتا خود او نیز در پایان کتاب آخرش، یعنی نمایش‌نامۀ «پیاده‌روی روی ماه» به‌صورت تلویحی به آن اشاره می‌کند.

اما ویژگی دیگری که باعث تمایز داستان‌های جرشنری نسبت به خیلی از داستان‌های کوتاه دیگر -که من تا به‌حال خوانده‌ام، از جمله داستان‌های مستور- می‌شود حضور خود نویسنده در بین چندی از آن‌هاست، همان‌‌کاری که امیرخانی خوب آن را بلد است. و منظورم از این حضور، نه صرفن حضوری به‌عنوان یک دانای کل در طول روایت داستان، که حضوری پررنگ‌تر است؛ چیزی مثل این‌که انگار خودِ نویسنده (و نه راوی داستان) کنارت نشسته و با تو برهم‌کنش دارد و لحظه‌ای با شیطنت‌هایش اعصاب‌ت را خرد می‌کند و لحظه‌ای دیگر می‌خنداندت، و همۀ این‌ها جدای از سیر اصلی داستان است. شیطنتی (یا شاید به‌تر باشد بگویم زرنگی‌ای) که حتا در انتخاب نام کتاب هم هست و تا صفحات پایانی ذهن آدم را به‌خود مشغول نگه می‌دارد که آخرش این کلمۀ نخراشیدۀ نقش‌بسته روی جلد چه معنی‌ای دارد.

خلاصه که، بعد از توصیه به پیشه‌کردن تقوای الهی، پیش‌نهاد می‌کنم که اگر اهل خواندن داستان کوتاه هستید، حتمن جرشنری را بخوانید؛ که اصلن و ابدن کتاب‌اولی‌‌بودنِ نویسنده بین کلماتِ آن مشخص نیست.

«... آدم اونی رو که دوست داره نجات می‌ده، حتی اگه لازم باشه هزار بار. اگه نتونی، اگه نخوای کسی رو هزار بار نجات بدی یعنی دوستش نداری...»

 

 

در توضیحات کتاب نوشته شده مجموعه‌ای از یادداشت‌های پراکنده. به‌شخصه حس‌م نسبت به مجموعۀ یادداشت‌های پراکنده چیزی است شبیه مجموعه‌ای از روزنوشت‌ها یا جستارهای کوتاه. و خب «رنسانسِ من» مجموعه‌ای از هیچ‌کدام از این‌ها نیست. برای همین، با اجازۀ نویسنده، دوست دارم به دنباله‌روی از شمارۀ 89 «داستان هم‌شهریِ» خدابیامرز (که البته با تیم جدیدش تلاش می‌کند خود را  زنده نگه دارد و نمی‌دانم چه‌قدر موفق بوده) به این کتاب بگویم مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاهِ کوتاه.

اسم مجلۀ داستان هم‌شهری را آوردم! (می‌بینید که باز هم به همان دلیل پرانتز اول می‌خواهم بزنم جادۀ خاکی!) اولین شمارۀ این مجله که راه‌ش به کتاب‌خانه‌ام باز شد همین شمارۀ 89 بود، تیرماه 1397. شماره‌ای که پروندۀ ویژه‌اش مربوط به چیزی بود به‌اسم داستان کوتاهِ کوتاه و موارد بسیاری از آن را هم از نویسندگان داخلی و خارجی آورده‌بود. آن «داستان‌های کوتاهِ کوتاه»ی که در بخش موضوعات این وبلاگ می‌بینید هم تأثیرپذیرفته از همین شمارۀ داستان هم‌شهری است. بگذریم... شمارۀ مردادماه را هم خریدم. بعد از خواندن همین دو شماره، آن‌قدر کیف کرده‌بودم و خودم را سرزنش که چرا این‌قدر دیر سراغ این مجله آمده‌ام، که -با توجه به روحیۀ خاص تیرماهی‌ها مبنی بر علاقه به کلکسیون‌داری- تصمیم گرفتم زین پس همۀ شماره‌های بعدی آن را دنبال کنم و حتا به فکر افتادم که آرام‌آرام یک‌جوری کل آرشیو شماره‌های قبلی را هم گیر بیاورم. اما خب انگار آشنایی جدی من با این مجله برای صاحبان آن خوش‌یمن نبود. آرش صادق‌بیگی و محمد طلوعی و نسیم مرعشی و باقی صاحبان داستان هم‌شهری، شمارۀ شهریورماه و مهرماه را هم درآوردند و بعد برای همیشه از داستان هم‌شهری رفتند. رفتنی که البته در ماه‌های بعد هم برای صاحبان قبلی داستان هم‌شهری و هم برای من باعث خوش‌حالی و خوش‌بختی شد. برای آن‌ها، چون که نشستند کنار یک‌دیگر و فصل‌نامۀ «سان» و دوماه‌نامۀ «ناداستان» را در آوردند، و برای من، چون که می‌توانستم محصولات فرهنگی جدید این تیم را از شمارۀ اول‌شان دنبال کنم و کلکسیون خود را هم از همین ابتدا کامل! بگذریم...

داشتیم دربارۀ رنسانس من حرف می‌زدیم! گفتم که رنسانس من، از نظر من، مجموعه‌ای است از داستان‌های کوتاهِ کوتاه، کم‌وبیش هرکدام در یک صفحه. دقیق‌ترش می‌شود این‌که 59تا داستان کوتاهِ کوتاه در 98 صفحه. (دیگر کاری به جلد رو و پشت و بقیۀ موارد نداریم!) رنسانس من دو فصل دارد. اولی نام‌ش «دچار» است و همان‌طور که از آن برمی‌آید، چیزی که بیش از هر چیز دیگر در داستان‌های آن یافت می‌شود عشق است. نام فصل دوم «در زاویۀ زیست» است. نویسنده در این فصل دست خود را باز گذاشته تا از مفاهیم مختلفی که می‌خواهد در قالب داستان‌هایی بسیار کوتاه صحبت کند. قلم و ذهن نویسنده در طراحی تعبیرهای جالب و زیبا به‌مقدار قابل قبولی قوی است و همین آدم را مجبور می‌کند که هرازچندگاهی ماژیک‌ش را بردارد و زیر جمله‌ای برای آرشیوشدن خط بکشد. تعبیرهایی که نویسنده گاه‌گاهی با استفاده از آن‌ها تکه‌های جالبی هم به چیزهایی که باید می‌اندازد. چندتا از داستان‌ها هم واقعن عالی‌اند و حسابی در جان من نشستند؛ داستان‌هایی مثل «شطرنج» و «دوست تاتاری من» و «ت مثل ...» و «شهروند درجه‌یک» و «عبدالله». آن‌قدر عالی که آدم می‌ماند چه‌طور می‌شود در این حجم محدود از کلمات، هم‌زمان هم حس هیجان در آدم به‌وجود بیاید، هم تعلیق، هم تعجب از غافل‌گیریِ پایانِ کار و هم آن وسط‌ها پیامی به آدم منتقل شود. خلاصه که، باز هم بعد از توصیه به پیشه‌کردن تقوای الهی، پیش‌نهاد می‌کنم که این کتاب صبا ناصری کریم‌وند را هم بخوانید.

در آخر، اگر نویسنده این‌جا را می‌خواند، یک سؤال داشتم که خوش‌حال می‌شوم اگر جواب خاصی دارد بدانم‌ش. البته خیلی سؤالِ سؤال هم نیست و بیش‌تر اشاره به یک نکتۀ ریز است، که صرفن چون نویسنده در دست‌رس است بیان‌ش می‌کنم! در یکی از داستان‌ها به این مسئله اشاره شده که دوستی روی 23 موزاییکِ کفِ راه‌رویی راه می‌رود. نکتۀ مورد نظرم این است که از آن‌جایی که 23 عددی اول است (یعنی نمی‌توانیم آن را به‌صورت ضرب دو عدد، به‌غیر از 1 و خودش، بنویسیم) و احتمالن کف راه‌روی موردنظر نیز مانند هر راه‌روی سالم دیگری مستطیل‌شکل است، عملن تنها راه طراحی این راه‌رو این است که عرض آن یک موزاییک باشد و طول‌ش 23 موزاییک، که خب بدین شکل چیز مطلوبی از آب در نمی‌آید! همین!... البته یک جواب قابل حدس این است که احتمالن کف راه‌رو یک مستطیل کامل نیست و مثلن بیرون‌آمدگی یا تورفتگی‌ای دارد! یا حتا شاید کف راه‌رو مستطیل‌شکل باشد، اما موزاییک‌ها هم‌اندازه نباشند! شاید... من چه‌می‌دانم آخر...

‌«ساختاری که در شما شکسته بود از نظر هیچ‌کس ساختارشکنانه نمی‌آمد؛ برای همین هیچ گشت ارشادی جلوی شما را نگرفت. شما به‌تنهایی از تمام خیابان‌های شهرتان گذشتید. شما عمق غار تنهایی‌هایتان را کشف کردید؛ دالان‌های ناشناخته‌اش را. فکر کردید باید در یکی از آن‌ها مثل جنینی جمع شوید و دنیا را دیگر به چیزی حساب نکنید.»

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۲۴
امید ظریفی

نظرات (۲)

ممنونم از حسن نظر شما و لطفی که به کتاب داشتین:)

+درجواب سوالتون، قصدم از به کار بردن عدد مفرد دقت نظر راوی روی فردی بود که بهش علاقه‌مند شده و معمولا اعداد فرد برای خودم به شخصه بیشتر این حس رو به ذهن متبادر می‌کنه، اعداد زوج برام حساب‌شده‌تر و روندتر هستن و راحت‌تر به ذهن میر‌سن. از 23 تا گذشته و راهرو رو دور زده، چون شکل ساختمون رو بر اساس شکل ساختمان دانشگاهم تصور کردم که فرم سه گوش داشت و به همین خاطر بعضی موزاییکها کاملا کار نشده بودن. 

پاسخ:
خواهش می‌کنم. ممنون از شما که نوشتید و منتشر کردید این کتاب رو. (-:

+ عالی! پس حل شد. (-: این حسی که نسبت به اعداد فرد دارید برای من هم آشناست. زوج‌ها خیلی شسته‌رفته‌ان!

اینکه جرشنری کسی رو یاد آثار مستور بندازه چندان عجیب نیست؛ چون به نظر می‌آد هردو نویسنده، تأثیرپذیرفته از - اگه نگیم تقلیدگر - آثار یه نویسنده هستن: سلینجر.  

پاسخ:
خودبه‌خود می‌شد چنین حدسی زد؛ ولی چون کلن سراغ آثار سلینجر هنوز نرفته‌م، نتونستم بنویسم‌ش. اگه می‌گید این‌طوره، که حتمن همین‌‌طوره.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">