امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۲ ق.ظ

🐤

محبوبِ در قرنطینۀ من...

بی‌زیاده‌گویی می‌خواهم بروم سر اصل مطلب و بگویم که: من زیاد خودم را می‌کاوم شازده‌جان! آری، لحظات بسیاری از روز -همان‌طور که از پنجره به بیرون خیره شده‌ام یا برای استراحت دراز کشیده‌ام و چشمان‌م را بسته‌ام- از جلدِ خودم بیرون می‌آیم و آن را می‌گذارم روبه‌رویم و می‌نشینم به بررسی رفتار و اعمال و درونیات‌ش. خوبی‌اش این است که دست کسی که گذاشته‌ای جلویت کاملن برای‌ت رو است و می‌توانی سیر تا پیاز داستان‌ش را در بیاوری و در دادگاه انفرادی‌ات -که خواهان و خوانده و وکیل و قاضی و بازپرس و نمایندۀ دادستان و غیره‌اش خودت هستی- تا می‌توانی تشویق یا محکوم‌ش کنی...

اما شازده‌جان... با همۀ این‌ها، با همۀ این حساب‌وکتاب‌ها، می‌خواهم بگویم که خیلی‌وقت‌ها تا آدمی مستقیمن در معرض اغیار قرار نگیرد، به بعضی دوروبریات و درونیات‌ش توجه نمی‌کند... حال با اغماض، شاید توجه کند، اما اصولن با آن‌ها همان‌طور که هستند کنار می‌آید و اگر نیاز به تصحیح یا تکمیل داشته باشند، تا فقط خودش است و خودش، چاره‌ای نمی‌اندیشد... اما همین‌که به هر نحوی ببیند که قرار است چشم دگری هم به آن‌ها بیافتد، خودبه‌خود شروع می‌کند به کاویدن هرآن‌چه که دوروبرش هست تا نقص‌ها را بیابد و بپوشاند... شاید مقداری از آن هم برای ظاهرسازی باشد، اما باز هم کاچی‌ای است که بِه ز هیچی است و دستِ‌کم آدم را متوجه تضادهایش می‌کند.

حال چه شد که این‌چنین برای‌ت رفتم بالای منبر؟ لختی پیش از والده‌ام با عتاب خبر رسید که اتاق‌ت را مرتب کن که دارد مهمان می‌آید. داستان از این قرار بود که صاحب‌خانه‌مان خانه‌اش را گذاشته برای فروش و مشتریان گرامی، در این ایام کرونایی، می‌خواستند بیایند که نگاهی به این چاردیواری بیاندازند. دوروبرم را از نظر گذراندم... آن‌چه که می‌خواست از چشم مشتریانِ گرامیِ کرونایی بگذرد مرتب بود، الا میز کار و پتوی روی تخت‌م که درازبه‌دراز افتاده‌بود گوشۀ دیوار. اولی که اصلن هرچه شلخته‌تر باشد قمپزش بیش‌تر است، اما دومی را باید مرتب می‌کردم!

وقتی پتو را صاف و یک‌دست روی تخت‌م پهن کردم، بعد از مدت‌ها، توجه‌م به طرح رویش جلب شد و روده‌بُر شدم از خنده... فکریِ این شدم که این مشتریانِ گرامیِ کرونایی اگر پای مبارک‌شان را درون اتاق بنده بگذارند، چه‌گونه می‌خواهند تضادِ بین محاسن حقیر و طرح روی این پتو را هضم کنند! چه‌طور می‌توانند رابطه‌ای منطقی بین این شش کیلو ریش و نگارۀ کارتونی توییتی که در یک دست‌ش جام باده است و در دست دیگرش توپی خوش‌خط‌وخال -و هدیۀ تولد شش‌سالگی‌مان بوده از طرف جدۀ گرامی- برقرار کنند! (نخند عزیزِ من! شهروندِ نمونه‌‌بودن یعنی همین! از هرچیزی تا زپرت‌ش در نرفته باید استفاده کرد!)

باری، این تضاد که تضادی فکاهی بود، اما بعضی تضادهای درونی‌ترمان خیلی تراژیک‌اند شازده‌جان! بیا یک‌بار بنشینیم و فکری برای‌شان بکنیم...

زیاده تصدیع است...

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۲۱
امید ظریفی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">