امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی

۲۱ مطلب با موضوع «از هر دری سخنی» ثبت شده است

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۵۴ ق.ظ

رمز واردشده نامعتبر است!

این مطلب، ترجمه‌ی نوشته‌ی کلار فریدمن‌ در بخش تک‌صفحه‌ای Shouts & Murmurs شماره‌ی 22 جولای 2019 مجله‌ی نیویورکر، با عنوان «This Password is Invalid»ئه. شاید خوندن متن اصلی برای بعضی‌ها دوست‌داشتنی‌تر باشه.

 

سایت: از این‌که تصمیم گرفتید عضو سایت ما بشید بسیار ممنون‌یم. لطفن رمز حساب کاربری خودتون رو انتخاب کنید.

رمز: lovedogs

خطا: رمز باید حداقل دارای 9 کاراکتر باشه. استفاده از یه عدد هم الزامی‌ه.

 

رمز: ilovemydog2

خطا: رمز باید شامل عددی باشه که به‌راحتی نشه حدس‌ش زد.

 

رمز: ilovemydog8

خطا: خوب‌ه. داری گرم می‌شی؛ اما کافی نیست.

 

رمز: ilovemydog88

خطا: اوه‌اوه! سردتر.

 

رمز: mydogismybestfriend1

خطا: آخی! رمز نباید این‌قدر ناراحت‌کننده باشه که.

 

رمز: mydogisAGoodfriend1

خطا: رمز نباید یه‌مقدار ناراحت‌کننده‌تر باشه؟

 

رمز: ihaveHumanFriends1

خطا: رمز نباید شامل دروغ‌های واضح باشه.

 

رمز: 4Desklamp

خطا: رمز نباید شامل چیزهایی باشه که روی میز‌ت‌ه و داری به‌شون نگاه می‌کنی.

 

رمز: 4EverJeremyAndKate

خطا: رمز نباید شامل توهم‌های غیرقابل دسترس باشه. جِرمی با یکی دیگه ازدواج می‌کنه. وقت‌ش‌ه به خودت بیای کِیت.

 

رمز: 1Alldogsgotoheaven

خطا: سگ‌هایی که مرتکب قتل می‌شن چی؟ اون‌ها هم می‌رن بهشت؟

 

رمز: DogDog35

خطا: سگی که به‌طور تصادفی مرتکب قتل می‌شه چی؟ مثلن سگی رو تصور کن که داره جلوی یه ماشین می‌دوه و برای همین ماشین از جاده خارج می‌شه و می‌خوره به یه درخت و آتیش می‌گیره و توی شعله‌های آتیش خودش منفجر می‌شه. دقت کن که همه‌ی سرنشین‌های ماشین کشته می‌شن، از جمله زنی که پزشک کودکان بوده. اما سگ که نمی‌خواسته این کار رو بکنه. اون فقط داشته یه خرگوش رو تعقیب می‌کرده. به‌نظرت این سگ می‌ره بهشت؟

 

رمز: DogDog42

خطا: سگی که فرصت این رو داره که جون یه سگ دیگه رو نجات بده اما این کار رو نمی‌کنه چی؟ کاری که اون انجام داده از لحاظ اخلاقی اشتباه نیست، بل‌که این‌که کاری انجام نداده از لحاظ اخلاقی اشتباه‌ئه. آیا این سگ می‌ره بهشت؟ آیا کارهایی که انجام نمی‌دیم می‌تونن تبدیل بشن به کارهایی که انجام دادیم؟

 

رمز: 35ILoveCartoons

خطا: سگی که صاحب‌ش دکتر داروسازی‌ه که برای سود خودش مقدار بیش‌تری مواد مخدر توی نسخه‌ی مردم می‌نویسه چی؟ این سگ به‌طور مستقیم توی رشد آمار مصرف مواد مخدر کشور نقش نداره؛ اما به‌هرحال داره به‌صورت غیرمستقیم با زندگی‌کردن بین خونواده‌ای ثروت‌مند و داشتن یه تخت‌خواب مخمل از این داستان سود می‌بره. به‌نظرت این سگ می‌ره بهشت؟

 

رمز: 44PlsJustLetMeLogIn!!!!

خطا: رمز حداکثر می‌تونه شامل یه کاراکتر جدای از کاراکترهای حرف و عدد باشه.

 

رمز: 7JsusChrst**! [معلوم‌ه اون دوتا ستاره حاصل سانسور هستن دیگه؟!]

خطا: نباید برای چنین مسائل پیشِ پا افتاده‌ای از اسم اعظم استفاده کنی!

 

رمز: 777ButImJewish

خطا: بدترش نکن دختر!

 

رمز: iH8You69

خطا: ما بچه‌ها رو این‌جا راه نمی‌دیم‌ها!

 

رمز: x99WEDLJUCJ457iL

خطا: متاسفانه قابل قبول نیست. اما یه اتفاق تصادفی جالب! این دقیقن رمز هم‌سر جدید جرمی‌ه. جدن احتمال‌ش چه‌قدره چنین اتفاقی بیفته؟ 

 

رمز:  3lovedogs

سایت: تبریک می‌گم! بالاخره رمزت انتخاب شد! حالا دیگه به‌راحتی می‌‌تونی وارد حساب کاربری‌ت توی سایت YouveGotMailFan.com بشی و با بقیه‌ی اعضای «You’ve Got Mail» در مورد به‌ترین فیلمی که تابه‌حال ساخته شده صحبت کنی. اما یادت باشه که چیزی رو اسپویل نکنی!

 

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۵۴
امید ظریفی
جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۳۳ ق.ظ

هُوم

محمد: توی اروپا با یهودی‌هایی صحبت کردم که می‌گفتن «ما اعتقادی به خدا نداریم» و وقتی می‌پرسیدم که آیا شما یهودی هستید، جواب می‌دادن «آره، ما یهودی هستیم، ولی به خدا اعتقاد نداریم»! تو به خدا اعتقاد داری؟

اسوِتا: اول از همه بگم که این سوال خیلی سوالِ شخصی‌ای‌ه؛ اما بله، تو می‌تونی یهودی باشی و خدا رو قبول نداشته باشی؛ چون در اصل یهود یه سنت‌ه. سنتی‌ه که فرهنگ داره، موسیقی داره، غذا داره، رسم و رسومات داره. مثلن ما یه مراسم سنتی داریم به اسم پِسَح که همه‌جور آدمی توی اون شرکت می‌کنه. این یه مراسم مذهبی‌ه، اما کسایی که توی اون شرکت می‌کنن لزومن مذهبی نیستن.

محمد: بله! اما موسیقی و فرهنگ و تاریخ و این‌طور چیزها بر مبنای کشوره، نه مذهب... 

اسوِتا: (لب‌خندِ تلخی می‌زند) ما برای سال‌ها کشوری نداشتیم، برای قرن‌ها، برای دوهزار سال. کشور ما... خونه‌ی ما هرجایی بود که می‌تونستیم نفس بکشیم.
 

 

این کلمات قسمتی بود از صحبت‌های محمد دلاوری با اسوِتا کُندیش، خواننده‌ی یهودی‌ای که کودکی‌اش را در اسرائیل گذرانده، در کافه‌ای در آلمان، در مستندِ تازه‌منتشرشده‌ی متولد اورشلیم. مستندِ کوتاهی که دیدن‌ش را به‌شدت توصیه می‌کنم. روایتی از محمد دلاوری که در طول سفرش به یکی-دو کشور اروپایی، با چندین یهودی (از همین خانم کُندیشِ خواننده گرفته تا خاخامی یهودی و خبرنگاری که در جنگ 22روزه در ارتش اسرائیل بوده) صحبت می‌کند و نظرشان را در مورد صهیونیسم و اسرائیل می‌پرسد. هرچه نباشد، این 40 دقیقه فرصتی است برای شنیدنِ حرف‌های آن طرف دعوا! فرصتی که کم پیش می‌آید. 

در موردِ اول تا آخر مستند حرف‌های زیادی می‌شود زد. کلن ساخته‌های حسین شمقدری را می‌پسندم. از انقلاب جنسی‌ها و میراث آلبرتاها گرفته تا الف‌الف پاریس و همین متولد اورشلیمِ یک‌روزه. جدای از دغدغه‌‌مندی‌اش، این‌که موضوعاتی را انتخاب می‌کند که به هر دلیلی کم‌تر در جامعه‌ی ما مورد بحث قرار گرفته‌اند برای‌م قابل ستایش است. یکی از تکنیک‌هایِ جالبی هم که تقریبن در همه‌ی مستندهایش مشهود است این است که درست است که در ساخته‌هایش هر حرفی را می‌زند و هر ایدئولوژی‌ای را به مخاطب نشان می‌دهد؛ اما آخرِ کار، مستند را با چیزی که تفکر و اعتقاد خودش است به پایان می‌رساند تا بیش‌تر در ذهن مخاطب بماند. خیلی زیرپوستی و شیک! فعلن همین...

+ دیدنِ این ویدئو را از دست ندهید. اول‌ش جالب بود و آخرش زیبا.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۸ ، ۰۳:۳۳
امید ظریفی
شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ق.ظ

طلسم مذکِر

نمی‌دانم چرا میانگین تعداد صفحات و تعداد کلماتی که در یک روز می‌خوانم و می‌نویسم در این یک هفته این‌قدر زیاد شده. هم‌زمان مجله‌ی ناداستان و ناصر ارمنیِ امیرخانی و نیایش چرنوبیلِ الکسیویچ را پیش می‌برم. شروعِ نوشتنِ یک داستانِ کوتاهِ کوتاه دیگر و دیدن سخرانی‌های همایشی که سه مطلب قبل ازش یاد شد را هم به کارهای روزانه‌ام اضافه کنید. قسمت بزرگی از ذهن‌م هم ناخودآگاه درگیر برنامه‌ریزی برای تابستان است. قسمت دیگری هم درگیر نشریه‌ی تکانه است که سال گذشته حال و روز خوبی نداشت و بچه‌های انجمن علمی اصرار دارند سردبیری سال آینده‌اش را بپذیرم و البته که می‌دانم با شلوغی کارهایم نمی‌توانم. هندل‌کردنِ (رتق‌وفتق؟) داوطلبانه‌ی چندین وعده‌ی غذای اتاق و بحث‌های سیاسی و اجتماعی گاه‌وبی‌گاه با بچه‌ها، مخصوصن درباره‌ی سفر نخست‌وزیر ژاپن به ایران و این‌که به قول آن‌ها باید دنبال نان باشیم که شینزو آب‌ه هم بماند! نمی‌دانم؛ شاید تاثیر امتحانات است! هرچه که هست، آدم می‌فهمد 24 ساعت چه‌قدر زیاد است... باری، حیف است از کلماتی که این مدت خوانده‌ام چیزی این‌جا نباشد. پس بیایید بخشی از جزء اولِ قسم سومِ جوامع الحکایات و لوامع الروایاتِ سدیدالدین محمد عوفی که در قسمت روایت‌های کهن شماره‌ی دوم ناداستان هم آورده‌اندش را بخوانید. خالی از لطف نیست.

 

🔹 یکی از لطیف‌طبعان در ری مذکِری کردی و به شهری از شهرهای عراق رفته‌بود. اهل آن خطه مرید و معتقد او شده‌بودند و به استماع لطایف مواعظ او رغبتی کامل می‌نمودند و مدت شش ماه آن جماعت را وعظ گفت و ارادت خلق در حق او به کمال رسید. روزی بر بالای منبر مجلس می‌گفت و جمعی انبوه برای اقتباس فواید او نشسته‌بودند و جام کلام گردان گشته و خلق مست شده و آتش دل‌ها روی به بالا داده و آب دیده‌ها سر به نشیب نهاده، در اثنای این حال جوانی بیامد و بی‌محابا به منبر او شد و گریبان او بگرفت و گفت: «ای طرار بازار تزویر و ای فتان ناپاک شریر، ای زرصورتِ مس‌سیرت و ای زاهدظاهرِ مفسدسریرت. ای خونی ناپاک، مدت یک سال است تا پدر من کُشته‌ای و همین ساعت برداری تخمی که کِشته‌ای. یک سال است که من تو را می‌جویم و در طلب تو به گرد عالم می‌پویم و از فراق پدر عزیز چهره به خون دیده می‌شویم.»

جماعت مستمعان چون این سخن بشنیدند گمان چنان بردند که مگر بر وی افترا می‌کند، خواستند که او را ادبی کنند. پس مذکر با آب دیده و سوز سینه گفت: «ای حاضران مجلس، مرا یقین است که ما را خدایی است و هر امروز را فردایی است. گیرم که این ساعت را انکار کنم اما روزی بیاید که مکنونات سرایر و مضمونات ضمایر آشکار خواهد شد چنان‌که حق تعالی می‌فرماید: یوم تُبلى السرائر فما له مِن قوه و لا ناصر. هیچ به از آن نیست که اعتراف کنم وقتی در ایام شباب که موسم دیوانگی است جنونی کرده‌ام و پدر او را کشته‌ام. اگر عفو می‌کند فاجره على الله و اگر قصاص می‌کند امروز به تیغ قصاص کشته شوم به از آنکه فردا به درکات جحیم گرفتار شوم.»
پس چون از منبر فرود آمد به میدان رفت و مدعی در عقب او می‌شد و جملگی آن خلق به نظاره به میدان شهر آمدند و چون آن جوان در میدان آمد، تیغی چون یک قطره آب به دست گرفته بود. پس طایفه‌ای گفتند که «از کشتن این عالم خوش‌سخن تو را چه به دست آید؟ او را به زر به ما بفروش که ما دیت پدر تو بدهیم و تو این قصاص در توقف دار.» جوان به منت بسیار به هزار دینار صلح کرد و هم در ساعت توزیع کردند و به مدعی دادند و جوان از سر آن دعوی درگذشت. آن عالم از شرم خلق بعد از آن سخن نگفت و از آن شهر بیرون رفت.
بعد از مدتی در شهر نیشابور به خراباتی گذر کردم، آن دو جوان را دیدم در خانه‌ی خمار تماشا می‌کردند و من به نزدیک ایشان رفتم و گفتم: «آن چه خصومت بود و این چه موافقت؟» هر دو بخندیدند و گفتند: «ما هر دو انباز بودیم و آن طلسمی بود که ساخته‌بودیم و بدان وجه هزار دینار به دست آوردیم و مدتی است تا آن را خرج می‌کنیم تا چون آن نماند دامی دیگر نهیم و صیدی دیگر دراندازیم.»

 

_______________________________

بعدن‌نوشت: دیشب مسعود بهنود در دیدبان بی‌بی‌سی هم، هنگام معرفی این شماره‌ی ناداستان، گریز کوتاهی به این روایت زده که می‌توانید همین پایین ببینیدش.

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۱
امید ظریفی
جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۲۰ ق.ظ

اندر آداب زولبیا و بامیه

بعد از تعطیلات عید که برگشتم خواب‌گاه، سان 2 را با پنج-شش مطالب‌ نخوانده گذاشتم توی قفسه‌ام؛ آن بالا. ساعتی پیش برداشتم‌ش تا چندتا از آن‌ها را بخوانم. اول یکی از دو متنِ بخشِ «تک‌پرده» -که نمایش‌نامه‌های کوتاهی هستند- را خواندم و بعد رفتم سراغ تک «زندگی‌نگاره»ی خوانده‌نشده؛ یعنی «اندر آداب شیرینی» از احمد مسجدجامعی. دست‌به‌قلم‌بودن‌ش را دوست دارم؛ قلم‌ش را هم؛ اطلاعات تاریخی‌ای که از همه‌چیز دارد را هم. همان‌طور که از عنوان برمی‌آید، در این متن از شیرینی و شیرینی‌فروشی‌های قدیمی تهران حرف زده. این‌که کجاها چه‌جور شیرینی‌هایی را می‌پختند و فلان‌شیرینی اولین‌بار توسط کدام شیرینی‌فروشی روانه‌ی بازار شد و ... . یکی از بخش‌های متن در مورد زولبیا و بامیه است که فکر می‌کنم خواندن‌ش در این روزها خالی از لطف نباشد. پس اگر زولبیا یا بامیه کنار دست‌تان دارید، بردارید یک‌دانه‌اش را تناول کنید و بعد ادامه‌ی متن را بخوانید! (سعی کرده‌ام رسم‌الخط نویسنده را حفظ کنم.)

 

🔹 اوج درام پرطرفدار شیرینی در ایران، بجز عید نوروز، ماه رمضان است که بساط زولبیا و بامیه راه می‌افتد. در دوره‌ی ناصری، یک شیرینی‌پز استاد زولبیا و بامیه بوده که محبوب ناصرالدین‌شاه بوده، آن‌قدر که شاه آرزو می‌کرده زودتر ماه رمضان شود یک دل سیر زولبیا و بامیه بخورد. پختن شیرینی‌های سرخ‌کردنی کار سخت‌تری بوده. کسی می‌توانسته از عهده‌اش خوب برآید که در همه‌ی رشته‌های قندریزی و شیرینی‌پزی و باسلق‌سازی و اجاق‌کاری و تهیه شربت و مربا و نبات و آبنبات و انواع و اقسام لوز و قطاب و باقلوا و سوهان عسلی و بادام سوخته و اطلسی، ماهر باشد _همچین استادکاری را خلیفه می‌گفتند.
قدیمی‌ترین قنادی تهران که زولبیا و بامیه بسیار مرغوب داشته قنادی برق (میدان شاپور، بازارچه‌ی شاپور) بوده که هنوز هم آینه‌های بزرگ سنگی‌اش برجا است و قدمت مغازه را به رخ می‌کشد. آن سال‌ها فقط همین قنادی توی تهران بوده که همه‌ی سال زولبیا و بامیه داشته. اولین صاحب قنادی برق، مرحوم حاج‌علی برقی، زمین‌هایش را در روستای خیرآباد نزدیک بهشت زهرا می‌فروشد و خرج راه‌اندازی این کار و کاسبی و این آینه‌های سنگی می‌کند. یک‌بار از یکی از نوادگانش شنیدم جز این چهار آینه‌ی بزرگ که دیوارهای مغازه را پوشانده دو آینه‌ی دیگر هم در منزل دارند. انگار پدربزرگشان در رتق و فتق کارها خیلی چابک‌دست و فرز بوده و برای همین اهل محل به او می‌گفتند برقی. زمان صدور شناسنامه که ماموران به خانه‌ها و مغازه‌ها می‌آمدند و اهالی محل دنبالشان راه می‌افتادند و برای انتخاب نام فامیل هر کس نظر می‌دادند، برقی می‌شود نام فامیلی حاج علی وگرنه 120، 130 سال پیش که چندان خبری از برق و روشنایی نبوده. خوشمزگی شیرینی‌های برقی از کیفیت مواد اولیه هم بوده که پدربزرگ با وسواس انتخاب‌شان می‌کرده و از فروشنده‌های شناس می‌خریده: روغن را از خاندان تامین‌ها از کرمانشاه می‌خریده که در خیک‌های بزرگ و دور نمک‌سودشده به تهران می‌آوردند. بادام را از روستاییان تفرش در فصل بادام تازه‌ی تازه می‌خریده. تابستان‌ها هم که فصل وفور میوه بوده و مصرف شیرینی کم می‌شده از دوره‌گردها و طواف‌های محلی، عباس ماشالا خماری یا اسمال دست‌قشنگه یا هوشنگ دست‌پهن، میوه می‌خریده و انواع شربت و سرکه‌شیره و به‌لیمو و سکنجبین و دوشاب و مربا درست می‌کرده و بخشی از پول دست‌فروش‌ها را در صندوقچه‌هایی که به نام هر کدام بوده کنار می‌گذاشته. بعد در روزهای بی‌بازاری و بیکاری پس‌شان می‌داده. در محلات نانواها و شیرینی‌پزان به نوعی معتمد بودند و مشهور به پاکی و طهارت چون بی‌وضو پای تنور نمی‌رفتند و گندم را برکت خدا می‌دانستند.

اما زولبیا و بامیه و گوش‌فیل را در طول سال، دستفروش‌ها هم می‌فروختند. روی سینی می‌چیدند و روی سر می‌گرفتند. یک چهارپایه‌ی کوتاه دستی هم با خود داشتند که وقت تعطیلی مدرسه و بیرون‌زدن بچه‌ها بساط می‌کردند و فریاد می‌زدند: «گوش‌فیل تازه یکی ده شاهی، ده‌تا پنج زار.» از شیرینی‌های محبوب بچه‌ها «بامیه‌شانسی» هم بود. شیرینی‌پز خمیر را با قیف می‌ریخت توی روغن داغ و دستش را می‌چرخاند تا دایره شود بعد خمیر سرخ‌شده را از روغن در‌می‌آورد و به آن شهد می‌زد. حالا ده شاهی می‌گرفت و اجازه می‌داد خودت سر بامیه را بگیری و هرقدرش را که جدا شد برای خودت برداری، این بود که بچه‌ها می‌گفتند بامیه‌شانسی. بعضی‌ها یکباره بامیه را می‌کشیدند و بعضی‌ها سر حوصله اما خب هیچ‌وقت بیشتر از مقداری که بامیه‌فروش به ترفندی تعیین کرده بود نصیب کسی نمی‌شد. بعضی بچه‌ها بامیه را با کاغذ روزنامه یا کاغذ کاهی بر می‌داشتند که به خیالشان تمیزتر باشد اما دست پزنده و خورنده به مراتب تمیزتر از آن کاغذها بود.

 

احمد مسجدجامعی در قنادی برق، میدان شاپور، اسفندماه 1397

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۲۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ب.ظ

آگه‌اَی!

به وسیله‌ی پوستر، توی یه صفحه‌ی نسبتن پربیننده‌ی همون برنامه‌ی اشتراک‌گذاری نقش و نگار تبلیغ کرده بود که: دوره‌ی بهمان، آخرین دوره‌ تا n ماهِ دیگه، با تدریسِ فوق‌العاده‌ی فلانی، همراه با اعطای مدرک بین‌المللی، فقط 3 نفر تا تکمیل ظرفیت. با خودم گفتم از دو حالت خارج نیست:

یک. این جمله‌ی «فقط 3 نفر تا تکمیل ظرفیت» برای بازارگرمی باشه و دروغ، که ما را با کذاب و دروغ‌پرداز کاری نیست.

دو. این جمله‌ی «فقط 3 نفر تا تکمیل ظرفیت» راست باشه، که خب دوره‌ای که برای 3 نفرِ ته‌مونده‌ش لازم دیده که پوستر طراحی کنه و کلی پولِ تبلیغ بده، حتمن کلن 4 نفر ظرفیت داشته! والا...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۰
امید ظریفی
سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۰۳ ق.ظ

تصادمِ مردم

می‌دونم که فعلن مسئولیت یه خانواده گردنم نیست، می‌دونم که فعلن مجبور نیستم شب‌ها دست‌پر برگردم خونه، می‌دونم که فعلن لازم نیست اجاره‌خونه بدم، می‌دونم که فعلن لازم نیست گوشت و مرغ بخرم؛ اما این رو هم می‌دونم که زمانی هم که شامل همه‌ی این مواردی که گفتم شدم هم به خودم اجازه نمی‌دم بشینم توی خونه‌م و از وضعیت موجود (هرچقدر هم که خراب باشه) فقط بنالم و طرز تفکرم هم این باشه که دولت یا حکومت یا کشور وظیفه داره من رو خوش‌بخت کنه و حالا که این‌کار رو به هر دلیلی نکرده، من هم به خودم اجازه می‌دم که تا می‌تونم زرنگی کنم و به خاطر سود خودم از اون و بقیه‌ی مردم بدزدم و بی‌قانونی کنم و ناسزاهام رو هم نثار مسئولین. حقیقتِ بدیهی اینه که این کارها هیچی رو درست نمی‌کنه. ایرانِ الآن، ژاپن و سوئد و فنلاند نیست که همه‌چی‌ش به‌به و چه‌چه باشه و صرفن به خاطر سوءمدیریت یه عده حالِ فعلی‌ش خوب نباشه. ایرانِ الآن رو باید ساخت. و فقط هم مردم هستن که می‌تونن این کار رو بکنن. هر موقع این روحیه داخل ما شکل گرفت که مثل مردم استرالیا و خیلی کشورهای دیگه بریم و توی بعضی کارها داوطلبانه و بدون حقوق برای کشور (و نه لزومن دولت و حکومت) کار کنیم، یعنی ما مردم می‌خوایم ایران رو بسازیم. ولی تا وقتی این‌طور نیست نظر من اینه که مثل همین الآن خوب غرمون رو بزنیم و اعتراض‌مون رو هم بکنیم و فریاد مظلومانه هم سر بدیم، ولی توی خلوت خودمون به این هم فکر کنیم که من چه گلی به سر مملکتم زدم که انتظار بهشت دارم ازش! آیا من یه قدم برداشتم که انتظار دارم کشورم ده تا قدم برام برداره؟ و این رو هم بدونیم که وقتی همه‌مون یه قدمِ خودمون رو برداشتیم تازه می‌رسیم به نقطه‌ی صفرِ شروع.

ته‌نوشت: برمی‌گردم و به عنوان مخاطب دوباره متن رو می‌خونم. همه‌ی این‌ها رو اول به خودم می‌گم...

 

عکس: کویر مرنجاب، شاید مرتبط با متن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۳
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۲۲ ق.ظ

پادسمپاد

از روی اسم مرا می‌شناسند. یکی‌شان می‌گوید ارمیا را خوانده است. فارغ‌التحصیل مدرسه‌ی تیزهوشانِ نیشابور بوده است و سمپادی. می‌گویم: «پس سمپادی هستی؟» و او به جای سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان می‌گوید، سمپادی به معنایِ سازمان منحله‌ی پکیده‌ی اژه‌ای و دار و دسته‌ی نازنین‌ش.

کلمات بالا که از «جانستان کابلستانِ» رضا امیرخانی است را می‌خوانم و چند دقیقه بعد می‌نشینم روبه‌روی لپ‌تاپم و بعد از کمی گشت‌وگذار خبری را می‌بینم با این مضمون که قرار است از مهرماهِ امسال مدارس دوره‌ی دوم سمپاد هیئت امنایی شوند، و این یعنی این‌که زین پس می‌روند زیر نظر معاونت مدارس غیردولتیِ وزارت آموزش و پرورش، و این یعنی یک قدم دیگر برای حذف بدموقعِ سمپاد.

این سطرها را می‌خوانم و به این فکر می‌کنم که سمپادِ زمانِ جواد اژه‌ای چه بود و چه رضا امیرخانی‌ها و مریم میرزاخانی‌هایی را تحویل مملکت داد و سمپادِ بعد از او چه شد. این سطرها را می‌خوانم و به حال مسئولین فعلی آموزش و پرورش پوزخندی غم‌انگیزتر از گریه می‌زنم که تمام مشکلات این وزارت‌خانه را فراموش کرده‌اند و کلید تصحیح وضعیت اسف‌بار آموزش این کشور را فقط و فقط در کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر کردن موجودیت سمپاد می‌بینند. غافل از این‌که در این وضعیت آشفته سمپاد یکی از معدود جاهایی‌ست که ملتِ درونِ آن می‌توانند کمی کار کنند. کمی مفید باشند. کمی پیش‌رفت کنند.

این چند مدت خیلی‌ها از وضعیت شریف پرسیده‌اند. من هم برای‌شان حرف‌ها زده‌ام. اما مهم‌ترین قسمت حرف‌هایم این بوده که شریف اصلن جایی نیست که سر تا به پایش گل و بلبل باشد. شریف اصلن جایی نیست که دغدغه‌ی همه‌ی اعضایِ آن پیش‌رفتِ تو باشد. شریف اصلن جایی نیست که همه‌ی دانش‌جوهایش برای علم بمیرند. شریف، با همه‌ی شریف بودنش، تنها یک خوبی دارد و آن هم این است که بین دانش‌گاه‌های کشور جایی‌ست مثل مالزی بین کشورهای دنیا! یعنی داخل آن هرکاری که بخواهی می‌توانی انجام بدهی. همان‌طور که ملتی هم که می‌روند مالزی هر کاری که بخواهند می‌توانند انجام بدهند! و اتفاقن همین نقطه‌ی عطف ماجراست. چون دقیقن این‌جاست که ملت خودشان را نشان می‌دهند. داخل شریف هم زمینه برایت فراهم است که هرکاری که بخواهی انجام دهی. هرچقدر هم که شخصیت نادری داشته باشی، گروه‌های مختلفی را پیدا می‌کنی که اعضایش اشتراکات فراوانی با تو دارند و می‌توانی قسمتی از وقتت را با آن‌ها بگذرانی. مثلن...

گروه‌های مذهبی: از تئوریسین‌هایِ خداناباور که اگر مواظب نباشی باید یک نیم‌روز را به بحث با آن‌ها بپردازی، تا کسانی که اگر نصفه‌شب به نمازخانه‌ی خواب‌گاه سر بزنی می‌بینی که قرآن‌شان کنارشان است و دقیقه‌های فراوانی‌ست که منتظری قنوتِ نمازشان تمام شود و نمی‌شود.

گروه‌های سیاسی: از چپِ چپِ که داخل حمام هم دست‌بند سبزشان فراموش‌شان نمی‌شود، تا راستِ راست که نماز صبح‌شان را روی کیهان اقامه می‌کنند!

و بسیاری گروه‌های ورزشی و علمی دیگر. و اگر تنها یک چیز باعث شریف شدن شریف شده باشد، دقیقن همین باز بودن فضا برای دانش‌جوهاست تا خودِ واقعی‌شان را نشان بدهند.

حالا هرچه شریف شبیه مالزی بود، به نظر من سمپاد هم شبیه شریف است. در حال حاضر سمپاد از معدود جاهایی‌ست که بچه‌های دبیرستانی می‌توانند تا حدی خودِ خودشان باشند و بگردند دنبال هم‌فکرهایشان و کار کنند و مفید باشند و پیش‌رفت کنند. حذف کردن این مدارس در شرایط فعلی و تنها به بهانه‌ی این‌که بچه‌های دبستانی بسیاری برای آزمون ورودی این مدارس استرس زیادی را تحمل می‌کنند، همین‌قدر مسخره است که بستنِ درِ شریف، تنها به این دلیل که بچه‌های دبیرستانی موقع کنکور استرس زیادی را برای رسیدن به آن تحمل می‌کنند!

چیزی که باید درست شود چگونگی گذراندن دوران دبستان است، چگونگی گذراندن دوران مدرسه است، نه این‌که فقط زوم کنیم روی سال ششم و بگوییم که تمام اشکال کار این‌جاست. من در نهایت مخالف حذف سمپاد نیستم، اما نه در شرایط موجود. هر موقع مقدار خوبی از وضعیت آموزش و پرورش و مدارس این کشور درست شد، آن موقع خودم کلنگ به دست می‌گیرم و مدرسه‌ای که در آن درس خواندم را خراب می‌کنم. اما تا وقتی که هنوز بچه‌های ده-یازده ساله‌ی این مملکت باید علل سقوط شاه را حفظ کنند و بچه‌های هجده ساله‌اش هم در زیر یک دقیقه به مزخرف‌ترین سوال‌های موجود در کل عالم پاسخ دهند، تمام قد پشت سمپاد می‌ایستم و از آن دفاع می‌کنم، که همانا در دوران حضیضش هم هنوز یکی از معدود مکان‌هایی‌ست که می‌شود بوی امید را از آن استشمام کرد.

در آخر این‌که تا برنامه‌ی بلندمدت نریزیم و اولویت‌هایمان را به‌دقت مشخص نکنیم پیش‌رفت که هیچ، درجا هم نمی‌زنیم، بلکه مستقیمن می‌رویم به بدترین قهقرای قابل‌تصور...

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۰۳:۲۲
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۵ ب.ظ

la giornata delle ragazze

احتمالن اگه به جای امروز، روز تولد مریم میرزاخانی رو به عنوان روز دختر می‌ذاشتن، همین دوستانی که الآن دارن در مورد غلط بودنِ نفسِ نام‌گذاریِ همچین روزی فلسفه‌ها می‌بافن و قضیه رو تا می‌تونن می‌پیچونن و سوال‌ها مطرح می‌کنن، به سادگی این مناسبت رو گرامی می‌داشتن و اون روز رو فرصت خوبی برای اعتلای مقام و رسیدگی به مشکلات دختران این مرز و بوم می‌دونستن! به برکت همین زمان قسم! :-|

 

بعدن‌نوشت: ممنون از Fa Ella بابت تذکرشون من بابِ اصلاح عنوان!

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۳:۴۵
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۵:۲۹ ب.ظ

نوشته‌ی «اِنــ... و مِلـ...»

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۲۹
امید ظریفی
شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۵۶ ب.ظ

آدم کسی مباش!

معلم عزیزی، دو سه باری، چند نفر از ما را برد منزل علامه‌ی جعفری. ما بچه‌ها، روی زمین دورش می‌نشستیم و او با آن شمایل با‌نمک و لهجه‌ی شیرین آذری، برایمان حرف می‌زد. بلد بود از آن اوج فلسفه و معقولات فرو آید و با یک مشت پسربچه‌ی سربه‌هوا، ارتباط فکری برقرار کند! علامه جوراب‌هایش را نشان‌مان داد و با افتخار، تعریف کرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. یک ذره منیّت و رعونت و جبروت آخوندی نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد.

از آن نشست‌ها، دو قصه از تجارب شخصی علامه یادم مانده، که امروز یکی را برای‌تان نقل می‌کنم. آقای من که شما باشی، نقل به مضمون، علامه گفت:

روزی طلبه‌ی فلسفه‌خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. دیدم جوان مستعدی‌ست که استاد خوبی نداشته است. ذهن نقاد و سوالات بدیع داشت که بی‌پاسخ مانده بود.  پاسخ‌ها را که می‌شنید مثل تشنه‌ای بود که آب خنکی یافته باشد. خواهش کرد برایش درسی بگویم و من که ارزش این آدم را فهمیده بودم، پذیرفتم. قرار شد فلان کتاب را نزد من بخواند. چندی که گذشت، دیدم فریفته و واله‌ی من شده است. در ذهنش ابهت و عظمتی یافته بودم که برایش خطر داشت. هرچه کردم، این حالت درو کاسته نشد. می‌دانستم این شیفتگی، به استقلال فکرش صدمه می‌زند. تصمیم گرفتم فرصت تعلیم را قربانی استقلال ضمیرش کنم.

روزی که قرار بود برای درس بیاید، درِ خانه را نیم‌باز گذاشتم. دوچرخه‌ی فرزندم را برداشتم و در باغچه شروع به بازی و حرکات کودکانه کردم. دیدمش که سر ساعت آمد. از کنار در دقایقی با شگفتی مرا نگریست. با هیجان بازی را ادامه دادم. در نظرش شکستم. راهش را کشید و بی یک کلمه، رفت که رفت. اینجا که رسید، مرحوم علامه‌ی جعفری، با آن همه خدمات فکری و فرهنگی به اسلام، گفت:
برای آخرتم به معدودی از اعمالم امید دارم. یکی همین دوچرخه‌بازی آن‌روز است!  

درس استاد آن شب آن بود که دنبال آدم‌های بزرگ بگردید و سعی کنید درک‌شان کرده، از وجودشان توشه برگیرید؛ اما مرید و واله‌ی کسی نشوید. شما انسانید و ارزش‌تان به ادراک و استقلال عقل‌تان است. عقل‌تان را تعطیل و تسلیم کسی نکنید. آدم کسی نشوید، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد.

 

پ.ن: رسم‌الخط نویسنده را تغییر داده‌ام و متن را هم کمی ویرایش کرده‌ام؛ با این حال، کلمه‌ای حذف یا جابه‌جا نشده.

از محمدحسین کریمی‌پور

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۵۶
امید ظریفی