امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۱۰ ق.ظ

دیدارِ رخ‌سارِ جُستار

 

واژه‌یessay  را نخستین‌بار میشل دومنتین، فیلسوف فرانسوی، در قرن شانزدهم میلادی به‌کار برد. در طول زمان، بحث‌های بسیاری درباره‌ی تفاوت مقاله (article) و جستار (essay) بین صاحب‌نظران رخ داده‌است که شاید بتوان خلاصه‌ی همه‌ی آن‌ها را در تک‌صفحه‌ی انتهایی کتاب «فقط روزهایی که می‌نویسم» از آرتور کریستال یافت:

«مقاله: متنی غیرداستانی درباره‌ی مفهوم یا رخ‌دادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص می‌پردازد و معمولن به‌شکل مستقیم و با شیوه‌ای دانش‌گاهی، گزاره‌ای را توصیف می‌کند یا توضیح می‌دهد.

جستار: متنی غیرداستانی درباره‌ی مفهوم یا رخ‌دادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص می‌پردازد و هدف‌ش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضع‌گیری نویسنده است. به عبارتی مقاله‌ای است که به جای انتقال اطلاعات صرف، دیدگاه جستارنویس نسبت به موضوع را شرح می‌دهد.»

کلمات بالا را می‌توان اصلی‌ترین تفاوتِ مقاله و جستار دانست. در قسمتی از پیش‌گفتار همان کتاب، این موضوع بیش‌تر شکافته‌ شده‌است:

«جستار مانند مقاله متنی غیرداستانی است. اما به‌جای آن‌که مثل مقاله اطلاعاتی درباره‌ی یک موضوع خاص به خواننده منتقل کند، دیدگاه شخصی نویسنده درباره‌ی یک موضوع خاص را به خواننده منتقل کند، دیدگاه شخصی نویسنده درباره‌ی موضوع را با لحنی که اعتماد مخاطب را برانگیزد برایش توضیح می‌دهد. جستارنویس بر اساس تجربه‌ی زیسته‌ی خود، نگاه ویژه‌ای به مفهوم یا رخداد مورد نظرش پیدا کرده، به یک روایت فردی رسیده و با نوشته‌ای صمیمی و صادقانه می‌خواهد موضوع و تحلیل خودش را شرح دهد. به همین دلیل خواندن جستار، ما را با طرز فکر و منش نویسنده آشنا می‌کند. بی‌تردید مقاله‌نویس‌ها هم دیدگاه شخصی درباره‌ی موضوع مقاله‌شان دارند و گاهی آن را با خوانندگان‌شان در میان می‌گذارند اما نتیجه‌گیری نوشته‌شان را با استناد به دلایل و شواهد موجود در مقاله سروسامان می‌دهند نه مبتنی بر تجربه، برداشت و روایت شخصی خودشان...

منطق گفت‌و‌گویی، جستار را بستر مناسبی برای حضور صداهای دیگر در ساحت تلاش نویسنده برای فهم معنا می‌داند؛ صداهایی که می‌توانند موضع نویسنده را به چالش کشیده و متنی چندصدا خلق کنند. جستارنویس که در گرانیگاه جریان‌های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی،‌ اقتصادی و... زمانِ خود هشیارانه ایستاده، می‌تواند با اجتناب از قضاوت نهایی و تک‌گویی تمامیت‌خواهانه و پرهیز از سازآرایی صداهای گوناگون به نفع دیدگاه خود، شرکت مؤثر صداهای دیگر در گفت‌و‌گوی متن را تضمین کند.»

تعبیر شیرین و تامل‌برانگیز دیگری هم وجود دارد که جستار را ترکیبی از اول شخص مفرد و سوم شخص جمع معرفی می‌کند؛ و آن را متنی می‌داند که تجربه‌ی نویسنده را در مسیر جست‌وجو و آزمودن مفاهیم مختلف و ابعاد گوناگون رخدادها به خوانندگان منتقل می‌کند. همین معنای جست‌و‌جو‌گری است که معادل جستار برای واژه‌ی essay را انتخابی دقیق و قابل دفاع می‌کند.

جستار انواع مختلفی دارد؛ اما شاید بتوان جذاب‌ترین نوعِ جستار را «جستار روایی» دانست. در جستار روایی است که در عین واقعیتِ قصه، نویسنده از تمامی عناصر داستان استفاده می‌کند و اثری خواندنی را می‌آفریند. اگر باز به همان صفحه‌ی انتهایی کتابی که در بالا از آن نقل قول کردم مراجعه کنیم، تعریف خلاصه‌ی زیر را می‌یابیم:

«جستار روایی: متنی غیرداستانی درباره مفهوم یا رخ‌دادی واقعی است که فقط به یک موضوع مشخص می‌پردازد، هدف‌ش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضع‌گیری نویسنده است و با چاشنی طنزی ظریف، ساختاری ظاهرن نامنظم و گاه به لحنی شبیه زبان شفاهی، داستان یا ساختار داستانی را به خدمت خود می‌گیرد و روایت نویسنده از موضوع را ارائه می‌دهد. این موضوع می‌تواند نامتعارف یا مبحثی که کم‌تر به آن پرداخته شده است، باشد. به عبارتی، نویسنده‌ی جستار روایی با استفاده از اکسیر هنر،‌ فرمی لذت‌بخش می‌آفریند و مضمون مقاله را به گونه‌ای نو و با هدفی متفاوت ارائه می‌دهد.»

حقیقت این است که جستارنویسی در ایران سابقه‌ی طولانی‌ای دارد و ندارد! سال‌ها پیش، شاهرخ مسکوب چه در خاطرات‌ش و چه در متن‌هایی که درباره‌ی شاه‌نامه و زبان فارسی می‌نوشت، پهلو به پهلوی جستارنویسی می‌زد. محمد قائد هم در «دفترچه‌ی خاطرات و فراموشی» که در اوایل دهه‌ی 80 منتشر کرد، جستارهایی درباره‌ی نوستالژی، سانسور، احمد شاملو و... نوشت. او در کتاب‌ها و مقالات بعدی خود به این فرم نزدیک‌تر هم شد. داریوش شایگان هم از نخستین روشن‌فکرانی است که به جستارنویسی روی آورد. باری اگر قائد، شریعتی، مسکوب و شایگان را روشن‌فکرانی بدانیم که به‌واسطه‌ی درگیری با ادبیات، مقاله‌هایشان را خودآگاه یا ناخودآگاه به شکلی ادبی و در قالب جستار می‌نوشتند، از آن سو نویسندگان و شاعرانِ فارسی‌زبان بسیاری هم هستند که گه‌گاه به شخصی‌نویسی، سفرنامه‌نویسی یا تأملِ بی‌واسطه درباره‌ی جامعه و واقعیت‌هایش مشغول می‌شوند و جستارهایی خلق می‌کنند. سفرنامه‌ها و تک‌نگاره‌های جلال آل‌احمد هنوز از بهترین ناداستان‌های فارسی است؛ همان‌طور که سخنرانی‌ها و کتاب‌های علی شریعتی و مرتضی مطهری (هرچند ناخودآگاه) به آن‌چه امروز جستار می‌نامیم بسیار نزدیک‌اند. احمد شاملو هم در سرمقاله‌های خود برای مجله‌ی «کتاب هفته» گاه جستارهایی درخشان می‌نوشت. نمونه‌های بعدی جستارنویسی را می‌توان در مجله‌ی  «ارغنون» به مدیر مسئولی احمد مسجدجامعی پیدا کرد که در دهه‌ی ۷۰ به موضوعاتی مانند نقد ادبی و علوم انسانی می‌پرداخت. رضا امیرخانی نیز در کنار رمان‌های خود، دو کتاب «نشت نشا» و «نفحات نفت» را به رشته‌ی تحریر درآورده که به‌ترتیب جستارهایی هستند درباره‌ی موضوع مهاجرت نخبگان و جوانان از کشور و فرهنگ مدیریت نفتی در ایران. نشر چشمه نیز چند سالی است که به‌صورت جدی در حوزه‌ی ناداستان فعالیت می‌کند و کتاب‌هایی مانند «قطارباز» از احسان نوروزی، که روایت شخصی و تاریخی نویسنده از قطار و راه‌آهن در ایران است، و «یک روایت غیرسیاسی از یک اتفاق سیاسی: انتخابات 96» از معین فرخی که جستار روایی‌ای درباره‌ی انتخابات ریاست جمهوری سال 96 است، را به چاپ رسانده‌است.

منبع‌ها:

1. فقط روزهایی که می‌نویسم، آرتور کریستال، احسان لطفی، نشر اطراف

2. نوشته‌ی «جستار چیست؟» از وبگاه «یادداشت‌های روزبه فیض»

3. نوشته‌ی «مروری بر جستارنویسی در زبان فارسی» از وبگاه «نشر اطراف»

 

پی‌نوشت: این مطلب رو برای شماره‌ی دوم ایوان (بهار 98) نوشتم.

بعدن‌نوشت: ایوان خیلی خوب‌ه. به نسبت و به غیر از من، بچه‌های قوی‌ای توش می‌نویسن، اما فرم و محتواش تناسب نداره. امیدوارم شماره‌به‌شماره به‌تر بشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۱۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۰۱ ب.ظ

مائوپرتیوس

یک. امروز، که آخرین روز کلاس‌های این ترم بود، یه ارائه‌ی کوتاه داشتم که این‌طوری شروع‌ش کردم: می‌خوام داستان رو از 303 سال و 30 روز قبل از تولد خودم شروع کنم! (-: یعنی 9 ژوئن 1696. روزی که جان برنولی یه نامه نوشت به لایب‌نیتز و توش ... !

دو. قرار بود با علی [محمدحسین] مشترکن ارائه بدیم. صبح زنگ زد و گفت از دیشب مریض احوال‌م و نمی‌تونم بیام. من هم برای زنده نگه داشتنِ نام‌ش، قبل از ارائه، صفحه‌ی اول پاورپوینت رو به این صورت تغییر دادم! (-:

 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۰۱
امید ظریفی
سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۸ ق.ظ

جرم * سرعت * فاصله = سوختِ خدا!

 

با تفکر عمیق در مورد این موضوع، من فکر می‌کنم همان‌طور که نور کوتاه‌ترین فاصله‌ی فضایی را -زمانی که از یک محیط وارد محیط دیگر می‌شود- طی نمی‌کند، مسیری که دارای کوتاه‌ترین فاصله‌ی زمانی باشد (همان اصل فرما) را هم طی نمی‌کند. در واقع، چه چیزی می‌تواند بین زمان و مسافت اولویت قائل شود؟ نور نمی‌تواند مسیری که دارای کم‌ترین زمان است و مسیری که دارای کوتاه‌ترین فاصله است را به‌طور هم‌زمان طی کند. اما اصلن چرا نور باید یکی از این دو مسیر را بر دیگری ترجیح دهد؟ علاوه بر این، چرا فقط باید همین دو مورد را دنبال کنیم؟ نور مسیری را انتخاب می‌کند که دارای مزیتی واقعی باشد؛ یعنی مسیری که در آن مقدار کنش [از دیدگاه مائوپرتیوس، حاصل‌ضرب جرم در مسافت طی‌شده در سرعت جسم] کمینه شود.

اکنون باید توضیح دهم که منظور من از کنش چیست...

کنش، انبار اصلی طبیعت است و نور در حرکت خودش تا حد ممکن در مصرف آن صرفه‌جویی می‌کند.

من از اعتراض‌هایی که بعضی ریاضی‌دان‌ها، به «علل نهایی»‌ای که در فیزیک مطرح می‌شود، دارند آگاه‌ام؛ و تا حدودی هم با آن‌ها موافق‌ام. معتقدم که این «علل نهایی» خالی از اشکال نیستند. خطایی که فرما و کسانی که دنباله‌روی او بودند مرتکب شده‌اند، تنها نشان‌دهنده‌ی این است که اغلب، استفاده از [نتایج کارهای] آن‌ها خطرناک است.

نمی‌توان تردید کرد که همه‌چیز توسط یک موجود برتر سامان‌دهی می‌شود. زمانی که او بر روی ماده‌ای تاثیر می‌گذارد، نیروهایی که قدرت او را نشان می‌دهند، رفتار آن ماده را تغییر می‌دهند؛ که نشان‌دهنده‌ی حکمت او است.

بعد از مردان بزرگی که روی این موضوع کار کرده‌اند، با جرئتِ بسیار زیادی می‌گویم که من اصلی را مطرح کرده‌ام که همه‌ی قوانین طبیعت از آن ناشی می‌شوند. ... چیزی که در فکرکردن به این قوانینِ بسیار زیبا و ساده موجب رضایت ذهن انسان می‌شود، این است که ممکن است آن‌ها تنها چیزهایی باشند که سازنده و گرداننده‌ی این جهان ایجاد کرده تا تمام پدیده‌های جهانِ قابل مشاهده را توضیح دهند.

 

بخشی از

Maupertuis, “The agreement between the different laws of Nature that had, until now, seemed incompatible,” read to the Académie des Sciences, April 15, 1744

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۵۸
امید ظریفی
يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۰ ق.ظ

نامه‌هایی از یک مادر دوست‌داشتنی

بامدادِ یکی از روزهای هفته‌ی نخست سال بود. خانه‌ی پدربزرگ و مادربزرگ‌م بودیم. من داخل هال کارهایم را انجام می‌دادم و بقیه خوابیده بودند. برای استراحت شروع کردم به پرسه‌زدن میان مجله‌های آن‌ور آبی؛ بیش‌تر آن‌هایی که تمرکزشان روی ناداستان است. چندین شماره از دو مجله‌ی The New Yorker و Creative Nonfiction را داخل صفحه‌ی لپ‌تاپ‌م ورق زدم که بالاخره مطلب زیر چشم‌م را گرفت. ساعتی بعد ترجمه‌اش تمام شده‌بود. گذاشتم‌‌ش کنار برای انتشار در ایوانِ بهار

نامه‌های زیر توسط میلدرد جکسون که زنی ساکن بوستون بوده، در حدود سال‌های 1860 نوشته شده‌اند. او آن‌ها را برای پسرش که در کالیفرنیا زندگی می‌کرده نوشته‌است. این متن با عنوان Letters from a Gold Rush Mother توسط سارا برنشتین در مجله‌ی نیویورکر (1 ژانویه‌ی 2018) چاپ شده­‌است.

 

 

1 آگوست 1860

عزیزترین‌‌م ادوارد،

امیدوارم این نامه به دست‌ت برسد! راست‌ش خیلی به پست پیشتاز اعتماد ندارم!! حواس‌ت باشد یک‌وقع اطلاعات شخصی‌ات را با آن ارسال نکنی!!! چند مدت پیش، دخترِ مارگارت موسفورد یک داگرئوتیپ [نخستین نسل عکس‌های قدیمی که روی صفحه‌ای نقره‌ای چاپ می‌شدند] برای نامزدش که در کالیفرنیا است می‌فرستد، اما یک نفر آن را برمی‌دارد و در یک توالت عمومی آویزان می‌کند. حالا همه‌ی افراد ایالت یوتا چال‌های لپ او را دیده‌اند.

با عشق، مادرت

 

12 اکتبر 1860

عزیزترین‌‌م ادوارت،

لطفن غلط‌های این نامه را ببخش؛ من هنوز از همین قلم‌پر استفاده می‌کنم. نمی‌دانم چرا تولید قلم‌پر قدیمی‌ام را متوقف کرده‌اند. فکر می‌کنم حقه‌ی آن‌هاست تا قلم‌پرهای بیش‌تری بفروشند! این یکی نوک فلزی ندارد. پر خاکستری هم نداشتند و فقط سفید برای‌شان مانده بود. اوه، البته غرولند نمی‌کنم. مردم دارند از اسهال خونی می‌میرند! به‌علاوه، این قلم‌پر جدید با دوات قدیمی‌ام خوب کار نمی‌کند، پس باید یک دانه‌ی دیگر بخرم! بقیه چه‌طور با این موضوع کنار می‌آیند؟؟؟؟ امیدوارم تب‌ت به‌تر شود.

با عشق، مادرت

 

4 دسامبر 1860

ادواردِ شیرین‌م،

یک دکمه‌ی زردرنگ در نشیمن خانه پیدا کردم که فکر می‌کنم برای تو باشد. می‌خواهی برای‌ت بفرستم‌ش؟ هنوز هم دکمه‌ی خوبی‌ست. به‌علاوه، می‌خواهم در مورد یک کتاب جدید برای‌ت بگویم که سروصدای زیادی در این‌جا به پا کرده و رسوایی بزرگی به بار آورده. می‌گوید که ما انسان‌ها از میمون‌ها به‌وجود آمده‌ایم و قبلن در تالاب‌ها زندگی می‌کردیم! اسم نویسنده‌اش چارلز دیکنز است. من به مارگارت موسفورد گفته‌ام که می‌توانم کتاب را به‌ش قرض بدهم، اما اگر تو بخواهی‌اش می‌توانم آن را هم‌راه دکمه برای‌ت پست کنم.

با عشق، مادرت

 

5 دسامبر 1860

ادواردِ عزیز،

اسم نویسنده‌ی کتاب را اشتباه گفتم. اسم‌ش چارلز دیکسون است.

با عشق، مادرت

 

20 دسامبر 1860

عزیزترین‌‌م ادوارد،

اسم آن دوست‌ت که کلاه خاکستری سرش می‌کرد و قد بلندی داشت چه بود؟

با عشق، مادرت

 

2 ژانویه‌ی 1861

عزیزترین‌‌م ادوارد،

می‌خواهم از ایده‌ی جدیدم برای‌ت بگویم. می‌شود یک سری جعبه ساخت که زیرشان چرخ است و می‌توانی جلویشان یک اسب ببندی و این‌طوری حرکت کنی. مارگارت موسفورد می‌گوید که این همان کالسکه است، راست‌ش من هم حس می‌کنم درست می‌گوید.

لطفن بگو دکمه را برای‌ت بفرستم یا نه.

با عشق، مادرت

 

3 فوریه‌ی 1861

عزیزترین‌‌م ادوارد،

تو می‌دانی چه‌طور می‌شود یک چرخ خیاطی را راه انداخت؟

با عشق، مادرت

 

22 آوریل 1861

ادواردِ عزیز،

نمی‌خواهم نگران‌ت کنم، چون می‌دانم که روزگار سختی با حشراتِ باغ‌چه‌ات داری، اما این‌جا دارد یک جنگ مدنی راه می‌افتد. مارگارت موسفورد فکر می‌کرد تو که در کالیفرنیا هستی احتمالن از این موضوع خبر داری، اما من گفتم که سر تو خیلی شلوغ است. مردم می‌گویند این یک جنگ خونین خواهد شد و همه از آن وحشت‌زده می‌شوند. یک نقاشی جالب هم در مورد این موضوع در روزنامه بود که در آن یک عقاب که کلاهی سرش بود روی یک خانه‌ی خراب نشسته‌بود. مری تاد می‌گفت: «فکر می‌کنم این نشانه‌ی موفقیت است!» من که منظور نقاشی را نفهمیدم، اما خیلی جالب بود.

دکمه را برای‌ت ارسال کردم.

با عشق، مادرت

 

7 می 1861

عزیزترین‌‌م ادوارد،

مارگارت موسفورد می‌گوید مردی در کالیفرنیا به‌خاطر سکه‌های چوبی مرده! مراقب خودت باش!!!!

با عشق، مادرت

 

23 جولای 1861

دوست عزیز،

اگر این نامه به دست شما رسیده، به این معنی است که یک نفر معتقد است که شما انسان درجه‌یکی هستید. هفت نسخه از این نامه را رونویسی کنید و برای هفت نفر که فکر می‌کنید مثل شما درجه‌یک هستند ارسال کنید. اگر یک نامه‌ی دیگر هم دریافت کردید نشان‌دهنده‌ی این است که یک انسان خوش‌قیافه‌ی عالی هستید. اگر هفت نامه را ارسال نکنید، کل افراد خانواده‌تان آبله خواهند گرفت.

مخلصِ تو، مادرت

 

28 جولای 1861

ادوارد،

بابت نامه‌ی قبلی عذرخواهی می‌کنم. مارگارت موسفورد این‌طور نامه‌ها را برایم می‌فرستد و من هم آن‌قدر خرافاتی‌ام که نمی‌توانم نادیده‌شان بگیرم. به او گفتم که من را از لیست‌ش خط بزند، چون تو وقت این کارهای مزخرف را نداری و باید به کار خودت که پیداکردن طلا است برسی. (نیازی نیست او بداند که تا حالا چیزی پیدا نکرده‌ای.) مطمئن‌م که بالاخره موفق می‌شوی. (ما همه به تو افتخار می‌کنیم.)

با عشق، مادرت

پ.ن: کتاب کارل دیکسون را تمام کردم. اگر می‌خواهی برای‌ت بفرستم‌ش خبر بده.

 

***

 

پی‌نوشت1: غلط‌های املایی و تکرار علامت‌های نگارشی دقیقن طبق متن اصلی‌ست؛ که آن هم مطمئنن طبق اصل نامه‌هاست.

پی‌نوشت2: عجب مادر و پسری بودن خدایی! (-:

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۰
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۱۹ ق.ظ

پیش‌نهادهایی به نام «سه تصمیمِ سخت»

یک. 12 مرد خشم‌گین

وقتی بنده این فیلم رو دیدم، یعنی شما هم -در هر بازه‌ی سنی و از هر قوم و نژادی که باشید- به احتمال 90درصد اون رو دیدید. محصول سال 1957 و رتبه‌ی پنجم IMDb. خیلی قبل‌ترها 20 دقیقه‌ی اول‌ فیلم رو دیده‌بودم و رهاش کرده‌بودم. همون موقع که به میم تعریف کردم، از تعجب شاخ درآورد. باورش نمی‌شد تونستم از پای این فیلم بلند بشم. آخر شبِ یکی از روزی‌های هفته‌ی پیش بود که ازش خواستم یه فیلم به‌م پیش‌نهاد بده برای دیدن. جواب‌ش این بود که کسی که 12 مرد خشم‌گین رو نصفه‌کاره رها کرده صلاحیت دیدن هیچ فیلمی رو نداره! این شد که بالاخره نشستم و دیدم این فیلم رو. خب... بسیار جذاب و عالی بود. در مورد داستان صحبت نمی‌کنم؛ اون‌هایی که باید صحبت کردن. بعد از دیدن فیلم کمی جست‌وجو کردم و چندتا مطلب در موردش خوندم. کمی داخل YouTube گشتم و فهمیدم یکی-دوتا فیلم دیگه هم از روی این فیلم‌نامه ساخته‌شده. تئاترهای اجراشده که دیگه سر به فلک می‌کشید. خیلی‌هاشون چندتا از شخصیت‌ها رو خانم کرده‌بودن و عملن شده‌بودن 12 عضو هیئت‌منصفه‌ی خشم‌گین. شخصیت‌های یکی از تئاترها هم که کلن خانم بودن و اسم‌ش رو هم گذاشته‌بودن 12 زن خشم‌گین. عکس پایین نمایی از یکی از این نمایش‌هاست که توی دسامبر 2017 به‌مدت 3 روز توی The Lee Strasberg Theatre ِ نیویورک اجرا شد. خیلی گشتم که بتونم فیلم این تئاتر رو پیدا کنم، ولی موفق نشدم. اگه روزی درحال گشت‌وگذار توی اینترنت بودید و خیلی تصادفی به صحنه‌ای شبیه صحنه‌ی زیر برخوردید، من رو فراموش نکنید!

اما، خود داستانِ فیلم! چه‌طور راجع‌به گناه‌کار یا بی‌گناه بودن یه نوجوون، که در ظاهر تموم شواهد بر علیه اون‌ه، تصمیم درست بگیریم؟

 

 

دو. انسان؛ جنایت و احتمال

کتابی کوتاه از نادر ابراهیمی که چندتا از پاراگراف‌هاش رو می‌تونید آخر این پست بخونید. داستان در مورد یه جنایت احتمالی‌ه که توی روستای لاجورد اتفاق افتاده. سیدباباخان، مردی روستایی، متهم به این شده که زن‌ش رو هنگام زلزله در خراسان به قتل رسونده و جسدش رو زیر آوار دیواری قایم کرده و بعد به شهر فرار کرده. سیدباباخان قبلن با زن‌ش اختلاف داشته و دوبار هم به قصد طلاقِ او فاصله‌ی 170 کیلومتریِ لاجورد و بیرجند رو پیموده تا از دست زن‌ش به قانون پناه ببره، ولی نتیجه‌ای نگرفته. فقرِ نکبت‌باری سراسر زندگی این دو موجود رو پوشونده و از طرفی، بعدِ سال‌ها هنوز بچه‌دار نشده‌ان. سیدبابا می‌گه زن‌ش با مردی رابطه داره. در مورد سیدبابا هم این احتمال هست که توی ده بالا دل در گرو عشق زن دیگه‌ای داشته باشه. موضوع بسیار پیچیده‌ئه. دفاع از سیدباباخان رو وکیل تازه‌کاری به عهده می‌گیره؛ اما دادستان مردی کارکشته و متبحره. با تموم تلاش‌های وکیل مدافع، سیدبابا به جرم قتل عمدی زن‌ش به اعدام محکوم می‌شه. اما در ادامه‌ی داستان، بنا به دلایلی، جای دادستان و وکیل مدافع عوض می‌شه و با شگفتی هرچه تمام‌تر می‌بینیم که این‌دفعه همون متهم با همون مدارک موجود تبرئه می‌شه و از مرگ نجات پیدا می‌کنه!

خلاصه، واقعن چرا سازوکارهامون باید طوری باشه که تصمیمی به این بزرگی، اعدام یا عدم اعدام یک نفر، بتونه این‌قدر تحت شعاع ارائه‌ی ادله باشه؟ یادم‌ه وقتی کتاب رو خوندم، توی صفحه‌ی اول‌ش جمله‌ای با این مضمون نوشتم: پیشه‌کردن هر شغل مرتبط با قضاوت افراد، دیوانگی محض است!

 

 

سه. قضیه... شکل اول، شکل دوم

یه فیلم 40 دقیقه‌ای‌ه از عباس کیارستمی که سال 1358 ساخته شده و می‌تونید از این‌جا ببینیدش. داستان توی یه کلاس اتفاق می‌افته. معلم در حال کشیدن قسمت‌های گوش انسان پای تخته‌ست که می‌بینه سروصدهایی از آخر کلاس می‌آد. بعد از چندین‌بار، بالاخره صبرش لب‌ریز می‌شه و به بچه‌های دو ردیف آخر می‌گه یا کسی که سروصدا کرده رو معرفی می‌کنید یا هر هفت نفرتون یک هفته نمی‌تونید بیاید سر کلاس. از این‌جا به بعدِ داستان به دو شکل بررسی می‌شه. اول، بعد از دو روز یکی از اون هفت نفر فرد خاطی رو معرفی می‌کنه و تنهایی می‌ره روی نیمکت می‌شینه؛ دوم، بچه‌ها تموم یک هفته رو پشت در کلاس می‌گذرونن و بعد از اون با هم می‌رن و روی نیکمت‌هاشون می‌شینن. بعد از نشون‌دادن هر کدوم از این شکل‌ها، نظر یک سری افراد در مورد کاری که بچه‌ها انجام دادن پرسیده می‌شه. کسایی که فکرشون رو هم نمی‌تونید بکنید؛ مثل ابراهیم یزدی (وزیر خارجه‌ی وقت)، غلام‌حسین شکوهی (وزیر آموزش و پرورش وقت)، نادر ابراهیمی، مسعود کیمیایی، احترام برومند (مجری برنامه‌های کودک قبل از انقلاب)، کمال خرازی (مدیرعامل وقت کانون پرورش فکری)، علی موسوی گرمارودی (شاعر)، آرداک مانوکیان (اسقف اعظم ارامنه)، راب دیوید شوفت (رهبر مذهبی کلیمیان ایران)، نورالدین کیانوری (عضو حزب توده)، صادق خلخالی (حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب) و بسیاری دیگه. مثل این‌که کیارستمی این فیلم رو در بهبوهه‌ی روزهای انقلاب توی سال 57 و با شرکت مسئولین دولت شاه می‌سازه، اما پایان فیلم‌برداری مصادف می‌شه با 12 بهمن و برگشت امام و انقلاب. برای همین چند ماه بعد، کمی داستان رو تغییر می‌ده و فیلم‌برداری رو دوباره با مسئولین دولت موقت انجام می‌ده. البته همین فیلمِ دوباره‌ساخته‌شده هم به‌خاطر یک‌سری مسائل اجازه‌ی اکران و انتشار پیدا نمی‌کنه، تا بالاخره سال 88 توی اینترنت منتشر می‌شه.

جدای از این مسائل، داستان فیلم و نظرهای افراد بسیار قابل تامل‌ه. مطالب زیادی برای درنظر گرفتن هستن. یکی بچه‌ها رو مقصر می‌دونه، یکی معلم رو، یکی خانواده رو و یکی جامعه رو. از دیدگاه پدر یکی از اون بچه‌ها مهم‌ترین چیز این‌ه که بچه‌ش درس‌ش رو بخونه، پس باید دوست‌ش رو لو بده تا بتونه بره سر کلاس. از دیدگاه یک نفر دیگه از اون افراد کار درست این‌ه که بچه‌ها متحد بمونن و این مهم‌ترین چیزه. از دیدگاه دیگری هم کارِ درست این‌ه که بچه‌ها پشت هم بمونن و این تنبیه یک هفته‌ای رو به جون بخرن، ولی این‌که بعد از یک هفته خیلی راحت برمی‌گردن سر کلاس نکته‌ی بد ماجراست و معتقده اگه دنبال اصلاح وضعیت موجود هستیم نباید به شرایط قبلی تن بدیم.

این توضیحاتی که دادم فقط قسمت کوچیکی از بحث‌های توی فیلم بود؛ پس توصیه می‌کنم که حتمن فیلم رو ببینید و به این مطلب هم فکر کنید که چه موضوعاتی رو می‌تونیم جز پیش‌فرض‌هامون در نظر بگیریم که روی تصمیم نهایی‌مون درست‌ترین و به‌ترین تاثیر رو بذاره. 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۰۵:۱۹
امید ظریفی
سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۱۳ ب.ظ

خارج از نوبت!

 

از سر تفنن شروع کردم به بازی‌کردن با گنجشکانه‌ی سی‌وسوم. حاصل‌ش شد این. حیف‌م اومد با شما به اشتراک نذارم‌ش! (-:

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۱۳
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۱۵ ب.ظ

پایان دفتر نهم و آغاز دفتر دهم

بیش‌ترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا. صبح میان‌ترم کوانتوم داشتم. افطار کردم. تا نیمه‌های شب به خواندن کوانتوم و «کآشوب» و «چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت. نیمه‌ی نخستِ آخری، سفرنامه‌ی عالیه خانم شیرازی است به مکه در زمان قاجار و نیمه‌ی بعدی هم اوضاع و احوال نگارنده در دربار ناصری. دیشب بالاخره سفر زیارتی عالیه خانم تمام شد و رسید طهران و با واسطه‌هایی به دربار ناصرالدین‌شاه راه پیدا کرد. این‌طور که برمی‌آید انگار نیمه‌ی دوم کتاب جذاب‌تر است. خدایی برای‌تان جالب نیست که بفهمید مثلن ناصرالدین‌شاه صبح‌ش را با نواختن پیانو آغاز می‌کرده؛ یا یکی از تفریحات‌ش این بوده که یک شلوغی‌ای (مانند تعذیه) پیدا کند و دستور بدهد مقداری سکه بیندازند بین مردم و خودش به تماشای تکاپوی آن‌ها بنشیند و بخندد؛ یا حتا مثلن... استغفرالله! روایت‌های «کآشوب» هم که شده‌اند هم‌راهِ این ماهِ قمری‌ام. روزی یکی-دوتا از آن‌ها، که روایت‌هایی از روضه و عزاداری‌های محرم هستند، را می‌خوانم. تا به این‌جا هر دوتا روایتی که دل‌م را برده‌‌اند اشاراتی داشته‌اند به آقامجتبی. حالا نمی‌دانم قلم نویسنده‌هایشان واقعن قوی بوده یا اسمِ آقامجتبی است که به دل‌م می‌نشیند. یادم هست که وقتی بچه بودم و می‌خواستم مرجع تقلید انتخاب کنم، کلی حسرت خوردم که چرا آیت‌الله بهجت سال 88 رفته‌اند و نمی‌توانم از او تقلید کنم. حالا هم که آمده‌ام تهران و بیش از پیش از سخنرانی‌های آقامجتبی می‌شنوم، دوباره حسرتی هم‌راه‌م شده که چرا آقامجتبی نیست که... . و البته که همه‌ی این‌ها بهانه است. بماند!

ساعت حول‌وحوش 3 بود. بچه‌های اتاق داشتند با هم فیلم می‌دیدند. فیلمِ بیست‌ویک. فقط اسم‌ش را می‌دانم و از داستان‌ش بی‌خبرم. در همین حد می‌دانم که ما هم یک داستانی داریم در کیهان‌شناسی به نامِ کیهان‌شناسی 21 سانتی‌متر. حالا این‌که چیست بماند! نیم‌کالباس خانگی‌ای که هفته‌ی پیش مادرم برای‌م آوردند را برداشتم و خرد کردم. با کمی رب خانگیِ مامان‌جون‌ساخت و تفتِ کوتاهی در کمی روغن، سحری‌ام آماده شد. هنگام خوردن سحری هم این قسمت ممیزی را دیدم. الحق و الانصاف که طنازی‌شان بی‌نظیر است. باقی‌مانده‌ی دقیقه‌های مانده به اذان صبح هم به خواندن گذشت. نماز را که خواندیم، بچه‌ها کم‌کم رفتند بخوابند. میم که روی تخت بالاسرم دراز کشیده‌بود گفت که امید، ساعت 12 بیدارم کن. بعد کمی بلندبلند فکر کرد که چرا کارم به جایی رسیده که باید به یک نفر بگویم که ساعت 12 ظهر صدایم بزند که بیدار شوم! چراغ اتاق را خاموش کردم و نشستم پشت میزم و مهتابی مطالعه را روشن کردم. تا 9 صبح که امتحان‌م شروع شود باز هم به همان خواندن کوانتوم و «کآشوب» و «چادر کردیم رفتیم تماشا» گذشت، به‌علاوه‌ی چند دقیقه‌ای درازکشیدن روی تخت و تفکر من باب آینده. بالاخره آماده شدم و وسایلِ اندکِ موردنیازم را برداشتم و راه افتادم سمت دانش‌گاه. در حیاط خواب‌گاه که بودم زنگ زدم به مادرم؛ جواب ندادند. راه افتادم. جای‌جای مسیر همیشگی‌ام پر بود از پروانه‌هایی که چندروزی است مهمان تهران شده‌اند و سر از پا نمی‌شناسند: روبه‌روی کوچه‌ی درویش‌وند، کنار خانه‌ی کاه‌گلی‌ای که نمی‌دانم چه‌طور آپارتمان‌های اطراف‌ش را تحمل می‌کند، کنار درختی که پاتوق سبزی‌فروش طرشت و گاری کوچک‌ش است. راه‌م را ادامه دادم. رسیدم به درخت توتِ تنومند و پرثمر قسمت جنوبی طرشت که زور انسان‌ها به‌ش نرسیده و از میان آسفالتِ زمختِ سیاه هم‌چنان نفس می‌کشد و بار می‌دهد. یاد چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش افتادم. شبِ آن چهارشنبه هم نخوابیدم. مادرم در راه تهران بودند. ساعت 5 صبح بود که رسیدند تهران و پنج‌وبیست دقیقه بود که رسیدند دم در خواب‌گاه. رفتم پایین. کمی بیرون خواب‌گاه خوش‌وبش کردیم و بعد وسایلی که برای‌م آورده‌بودند را گذاشتم داخل اتاق و با هم راه افتادیم سمت مسجد طرشت شمالی برای این‌که نماز بخوانند. لب‌به‌لب طلوع آفتاب بود و ویدئوچکی نماز را خواندند! راه افتادیم سمت دانش‌گاه. رسیدیم به همان درخت توت. از دیدن توت‌های روی زمین ریخته‌شده کلی کیف کردند. چند دقیقه بعد روی یکی از نیمکت‌های فضای سبز روبه‌روی دانش‌کده‌ی کامپیوتر نشسته‌بودیم و صحبت می‌کردیم، از همه‌چیز. دانش‌گاه حسابی خالی بود. فکر نمی‌کنم این وقت از روزِ دانش‌گاه را قبل از این دیده‌بودم. مادر که رفتند به کارهایشان برسند رفتم سمت دانش‌کده‌ی فلسفه‌علم. هم‌راه جمع کوچکی از بچه‌ها ساعت هفت‌ونیم با دکتر گلشنی جلسه داشتیم. یک ساعتی طول کشید. حرف‌ها همانی بود که سال تحصیلی گذشته در همان سخنرانی عمومیِ موسوم به «وصیت‌نامه‌ی علمی» گفتند، کمی با مصادیق عینی‌تر. در چهره‌اش و بین حرف‌هایش نوحی می‌دیدم که می‌بیند تمام فرزندان‌ش از راه به‌در شده‌اند و دست‌تنها توانایی ساختن کشتی‌ای را هم ندارد. انرژی مضاعفی بود نشستن پای صحبت‌هایش. ساعت 9 هم جلسه‌ی بامداد بود. با اندک نفراتی برگزارش کردیم. تا ساعت 3 بعدازظهر که کار مادرم تمام شود و برگردند دانش‌گاه، کمی در انجمن نشستم و با بچه‌ها صحبت کردم، یک‌ساعتی به مناظره‌ی غیررسمیِ دو نفر از آن‌ها در مورد شورای صنفی گوش دادم که اوایل همان هفته در ادامه‌ی بحثی در گروه تلگرامی دانش‌کده برنامه‌ریزی شده‌بود، بالاخره چند صفحه‌ی پایانی «مردی در تبعید ابدی» را خواندم و تمام‌ش کردم و یک ساعتی هم در مسجد دانش‌گاه خوابیدم. سومین یا چهارمین‌بار بود که در مسجد دانش‌گاه می‌خوابیدم و باید همین‌جا اعتراف کنم که از نظر من بعد از نوشیدنِ مخلوطِ آب‌انار و آب‌شاتوت -که می‌توانید از آب‌میوه‌گیری طرشت بخرید- خوابیدن در نیم‌دایره‌ی جلویی مسجد دانش‌گاه شریف دومین لذت حلال دنیاست! مادرم که رسیدند دانش‌گاه کمی فکر کردیم که ساعت‌های مانده تا اذان مغرب را چه‌گونه می‌توانیم بگذرانیم. بین تجریش و قدم‌زدن در بازارش و باغ کتاب، روی دومی هم‌نظر شدیم. ایست‌گاه متروی حقانی پیاده شدیم. مسیر موازی موزه‌ی دفاع مقدس را طی کردیم تا رسیدیم به باغ کتاب. فیلم «متری شیش‌ونیم» را دیدیم. کمی در کتاب‌فروشی‌اش قدم زدیم و با این‌که تازه نمایش‌گاه کتاب را پشت سر گذاشته‌بودیم نمی‌دانم به چه بهانه‌ای مجبورشان کردم که یک کتاب به‌عنوان هدیه برای‌م بگیرند؛ آن هم به انتخاب خودم! کمی دیگر حرف زدیم. افطار کردیم. حرف زدیم. صحبت کردیم. سخن گفتیم. برگشتیم خواب‌گاه. رفتند ترمینال و برگشتند اصفهان.

از یک درخت توت به کجاها که نرسیدم! صبح که از زیرش رد می‌شدم، مثل همین حالا، همه‌ی چهارشنبه‌ی هفته‌ی گذشته را در ذهن‌م مرور کردم. بیست-سی قدمی بیش‌تر از درخت نگذشته‌بودم که موبایل‌م زنگ خورد. مادرم بودند. گفتم که همین حالا از زیر همان درخت توت رد شدم. گفتند که پس می‌دانم الآن دقیقن کجایی! گفتم که پروانه‌ها تهران را قرق کرده‌اند. گفتند که دعا کن ملخ‌ها نیایند! کمی بعد، خداحافظی کردیم. از ورودی دانش‌گاه که رد می‌شدم یاد دعوای پریروزم با نگهبان در شمالی افتادم که ورود شرکت‌کنندگان گردهمایی سیستم‌های پیچیده -که با همت بروبچه‌های ژرفا برگزارش کردیم- را با مشکل روبه‌رو کرده‌بود. یاد دعوای پریروزم با نگهبان در جنوبی افتادم و تذکری که برای چندمین‌بار به‌شان دادم که با این قوانین و سخت‌گیری‌های مسخره‌شان فقط دارند شریف را بین دانش‌جویان بقیه‌ی دانش‌گاه‌ها بدنام می‌کنند. باری، وارد دانش‌گاه شدم و رفتم سر جلسه. دو ساعت نوشتم و بلند شدم. بعد از جلسه سوال‌ها را با یکی-دوتا از بچه‌ها چک کردیم. بعد، سری به انجمن زدم. گروهی از بچه‌ها داشتند وسایل‌شان را جمع می‌کردند که بروند کوه. با کامیار [رودکی] کنار هم‌دیگر نشستیم. کمی از امتحان حرف زدیم. با صدای خوب‌ش غزلی از حافظ خواند و بعد هم با هم‌دیگر نگاهی به این مثنوی مولانا انداختیم:

جمله عالم زان غیور آمد که حق     برد در غیرت برین عالم سبق

او چو جان‌ست و جهان چون کالبد     کالبد از جان پذیر نیک و بد 

کوه‌رونده‌ها که آماده‌ی رفتن شدند، ما هم بساط شعرمان را جمع کردیم. از بچه‌ها خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خواب‌گاه. می‌خواستم به‌موقع برسم تا سر ساعت 12 میم را صدا بزنم! دوازده‌وده دقیقه بود که وارد اتاق شدم. میم نیمه‌بیدار بود. لباس‌هایم را که عوض کردم، چرخید رو به دیوار. صدایش زدم و گفتم که با اختیار چرخیدی یا هنوز خوابی! خندید و گفت با اختیار! روی تخت‌م دراز کشیدم. می‌خواستم کمی بخوابم؛ اما نمی‌دانم چرا خوابیدن در این موقع روز چندان به‌نظرم جالب نیامد. بلند شدم و رفتم و نشستم پشت میز، پای لپ‌تاپ‌م. خواستم صفحه‌ی نوشتن مطلب جدید وبلاگ‌م را باز کنم که یادم آمد به لطف همین میم چند روزی است که سهمیه‌ی اینترنت‌م تمام شده. بلاگِ بیان را گذاشتم که لود شود تا شاید تا فردا صبح دل‌ش برای‌م بسوزد و بالا بیاید. فایل وُردی روی صفحه‌ی دسک‌تاپ‌م باز کردم. تنظیمات قالب و فونت را به دل‌خواه‌م تغییر دادم و شروع کردم به نوشتن: بیش‌ترِ دیروز را خواب بودم. از دمِ اذان مغرب که بیدار شدم دیگر نخوابیدم تا به حالا...

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۱۵
امید ظریفی
جمعه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۲۰ ق.ظ

اندر آداب زولبیا و بامیه

بعد از تعطیلات عید که برگشتم خواب‌گاه، سان 2 را با پنج-شش مطالب‌ نخوانده گذاشتم توی قفسه‌ام؛ آن بالا. ساعتی پیش برداشتم‌ش تا چندتا از آن‌ها را بخوانم. اول یکی از دو متنِ بخشِ «تک‌پرده» -که نمایش‌نامه‌های کوتاهی هستند- را خواندم و بعد رفتم سراغ تک «زندگی‌نگاره»ی خوانده‌نشده؛ یعنی «اندر آداب شیرینی» از احمد مسجدجامعی. دست‌به‌قلم‌بودن‌ش را دوست دارم؛ قلم‌ش را هم؛ اطلاعات تاریخی‌ای که از همه‌چیز دارد را هم. همان‌طور که از عنوان برمی‌آید، در این متن از شیرینی و شیرینی‌فروشی‌های قدیمی تهران حرف زده. این‌که کجاها چه‌جور شیرینی‌هایی را می‌پختند و فلان‌شیرینی اولین‌بار توسط کدام شیرینی‌فروشی روانه‌ی بازار شد و ... . یکی از بخش‌های متن در مورد زولبیا و بامیه است که فکر می‌کنم خواندن‌ش در این روزها خالی از لطف نباشد. پس اگر زولبیا یا بامیه کنار دست‌تان دارید، بردارید یک‌دانه‌اش را تناول کنید و بعد ادامه‌ی متن را بخوانید! (سعی کرده‌ام رسم‌الخط نویسنده را حفظ کنم.)

 

🔹 اوج درام پرطرفدار شیرینی در ایران، بجز عید نوروز، ماه رمضان است که بساط زولبیا و بامیه راه می‌افتد. در دوره‌ی ناصری، یک شیرینی‌پز استاد زولبیا و بامیه بوده که محبوب ناصرالدین‌شاه بوده، آن‌قدر که شاه آرزو می‌کرده زودتر ماه رمضان شود یک دل سیر زولبیا و بامیه بخورد. پختن شیرینی‌های سرخ‌کردنی کار سخت‌تری بوده. کسی می‌توانسته از عهده‌اش خوب برآید که در همه‌ی رشته‌های قندریزی و شیرینی‌پزی و باسلق‌سازی و اجاق‌کاری و تهیه شربت و مربا و نبات و آبنبات و انواع و اقسام لوز و قطاب و باقلوا و سوهان عسلی و بادام سوخته و اطلسی، ماهر باشد _همچین استادکاری را خلیفه می‌گفتند.
قدیمی‌ترین قنادی تهران که زولبیا و بامیه بسیار مرغوب داشته قنادی برق (میدان شاپور، بازارچه‌ی شاپور) بوده که هنوز هم آینه‌های بزرگ سنگی‌اش برجا است و قدمت مغازه را به رخ می‌کشد. آن سال‌ها فقط همین قنادی توی تهران بوده که همه‌ی سال زولبیا و بامیه داشته. اولین صاحب قنادی برق، مرحوم حاج‌علی برقی، زمین‌هایش را در روستای خیرآباد نزدیک بهشت زهرا می‌فروشد و خرج راه‌اندازی این کار و کاسبی و این آینه‌های سنگی می‌کند. یک‌بار از یکی از نوادگانش شنیدم جز این چهار آینه‌ی بزرگ که دیوارهای مغازه را پوشانده دو آینه‌ی دیگر هم در منزل دارند. انگار پدربزرگشان در رتق و فتق کارها خیلی چابک‌دست و فرز بوده و برای همین اهل محل به او می‌گفتند برقی. زمان صدور شناسنامه که ماموران به خانه‌ها و مغازه‌ها می‌آمدند و اهالی محل دنبالشان راه می‌افتادند و برای انتخاب نام فامیل هر کس نظر می‌دادند، برقی می‌شود نام فامیلی حاج علی وگرنه 120، 130 سال پیش که چندان خبری از برق و روشنایی نبوده. خوشمزگی شیرینی‌های برقی از کیفیت مواد اولیه هم بوده که پدربزرگ با وسواس انتخاب‌شان می‌کرده و از فروشنده‌های شناس می‌خریده: روغن را از خاندان تامین‌ها از کرمانشاه می‌خریده که در خیک‌های بزرگ و دور نمک‌سودشده به تهران می‌آوردند. بادام را از روستاییان تفرش در فصل بادام تازه‌ی تازه می‌خریده. تابستان‌ها هم که فصل وفور میوه بوده و مصرف شیرینی کم می‌شده از دوره‌گردها و طواف‌های محلی، عباس ماشالا خماری یا اسمال دست‌قشنگه یا هوشنگ دست‌پهن، میوه می‌خریده و انواع شربت و سرکه‌شیره و به‌لیمو و سکنجبین و دوشاب و مربا درست می‌کرده و بخشی از پول دست‌فروش‌ها را در صندوقچه‌هایی که به نام هر کدام بوده کنار می‌گذاشته. بعد در روزهای بی‌بازاری و بیکاری پس‌شان می‌داده. در محلات نانواها و شیرینی‌پزان به نوعی معتمد بودند و مشهور به پاکی و طهارت چون بی‌وضو پای تنور نمی‌رفتند و گندم را برکت خدا می‌دانستند.

اما زولبیا و بامیه و گوش‌فیل را در طول سال، دستفروش‌ها هم می‌فروختند. روی سینی می‌چیدند و روی سر می‌گرفتند. یک چهارپایه‌ی کوتاه دستی هم با خود داشتند که وقت تعطیلی مدرسه و بیرون‌زدن بچه‌ها بساط می‌کردند و فریاد می‌زدند: «گوش‌فیل تازه یکی ده شاهی، ده‌تا پنج زار.» از شیرینی‌های محبوب بچه‌ها «بامیه‌شانسی» هم بود. شیرینی‌پز خمیر را با قیف می‌ریخت توی روغن داغ و دستش را می‌چرخاند تا دایره شود بعد خمیر سرخ‌شده را از روغن در‌می‌آورد و به آن شهد می‌زد. حالا ده شاهی می‌گرفت و اجازه می‌داد خودت سر بامیه را بگیری و هرقدرش را که جدا شد برای خودت برداری، این بود که بچه‌ها می‌گفتند بامیه‌شانسی. بعضی‌ها یکباره بامیه را می‌کشیدند و بعضی‌ها سر حوصله اما خب هیچ‌وقت بیشتر از مقداری که بامیه‌فروش به ترفندی تعیین کرده بود نصیب کسی نمی‌شد. بعضی بچه‌ها بامیه را با کاغذ روزنامه یا کاغذ کاهی بر می‌داشتند که به خیالشان تمیزتر باشد اما دست پزنده و خورنده به مراتب تمیزتر از آن کاغذها بود.

 

احمد مسجدجامعی در قنادی برق، میدان شاپور، اسفندماه 1397

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۲۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۵۵ ق.ظ

و تو چه می‌دانی سرعت نسبی چیست!

کلاس دوم دبستان بودم که با یکی از نخستین و مهم‌ترین پرسش‌های فیزیکی زندگی‌ام روبه‌رو شدم. در جاده بودیم. پدرم پشت فرمان بود و من هم روی صندلی کناری او نشسته‌بودم. عادت داشتم وقت‌هایی که در جاده‌ایم خوراکی‌ای کنار دست‌م باشد؛ مخصوصن چیپس یا پفک! این‌بار چیزی نخریده‌بودیم. فقط چای داشتیم. از اول مسیر شروع کردم به اصرارکردن که جایی بایستیم تا چیزی بخرم؛ اما پدرم نایستاد. کم‌کم از شهر بیرون رفتیم، اما اصرارهایم به‌جای کم‌شدن، بیش‌تر شد. بالاخره در جایی از مسیر، پدرم گفت:

- به یک شرط به سوپرمارکت بعدی که رسیدیم می‌ایستم.

- چه شرطی؟

- این‌که به سوالی که می‌پرسم جواب درست بدهی!

- چه سوالی؟

- کامیون جلویی‌مان را می‌بینی؟

- بله.

- به‌نظرت سرعت ما بیش‌تر است یا سرعت کامیون؟

نگاهی به سرعت‌سنج جلوی ماشین‌مان انداختم. عقربه‌اش حدود 80 کیلومتر [بر ساعت] را نشان می‌داد. کمی فکر کردم. فاصله‌ی بین ما و کامیون تقریبن ثابت بود. متوجه این نکته شدم، اما آن‌موقع چیزی از سرعت نسبی نمی‌دانستم و انگار حسی هم نسبت به آن نداشتم، چون فورن جواب دادم:

- سرعت کامیون! چون جلوتر از ماست.

پدرم خندید و گفت:

- عجب! فکر می‌کنی سرعت‌ش چه‌قدر است؟

- مثلن 90 کیلومتر [بر ساعت].

- بیش‌تر دقت کن!

یادم می‌آید که اندکی به فکر فرو رفتم، اما چیزی به ذهن‌م نرسید. پدرم ادامه داد:

- اگر سرعت‌مان با هم برابر باشد چه می‌شود؟

- یعنی سرعت کامیون هم 80 کیلومتر [بر ساعت] باشد؟

- بله!

- خب... به هم نمی‌رسیم. یعنی فاصله‌ی بین‌مان ثابت می‌ماند.

- آفرین! الآن فاصله‌مان دارد تغییر می‌کند؟

- نه! پس یعنی سرعت ما و کامیون برابر است!

- دقیقن. اگر سرعت کامیون بیش‌تر از سرعت ما بود، فاصله‌مان بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد...

- و اگر سرعت ما بیش‌تر بود، به هم نزدیک‌تر می‌شدیم.

- آفرین! حالا یک لیوان چای ماشینی بریز تا بخوریم!

یکی از نخستین و بزرگ‌ترین درس‌های فیزیکی زندگی‌ام را در همان چند دقیقه‌ای که در مسیر بین یزد و آباده، با پدرم در مورد این موضوع صحبت کردیم گرفتم. پدرم معلم فیزیک بود و هست. آن روز اسمی از سرعت نسبی جلوی منِ 8 ساله نبرد، اما به‌خوبی مفهوم آن را به من آموخت. هرچند، یادم نمی‌آید که درنهایت جایی برای خریدنِ خوراکی ایستادیم یا نه!

 

پی‌نوشت1: چند وقتی‌ه که ذهن‌م درگیر این موضوع شده که قسمتی از وقت‌م رو بذارم و «جستار روایی علمی» بنویسم. عبارتی که از خودم درآورده‌ام و در پست قبل هم یادی ازش کردم. فکر می‌کنم نیازه؛ مخصوصن برای خودم؛ مخصوصن اگه کمی تخصصی بنویسم؛ چون معتقدم وقتی چیزی رو فهمیدی که بتونی اون رو به بقال سر کوچه‌تون هم توضیح بدی. اگه نمی‌دونید جستار یا جستار روایی چی‌ه، می‌تونید جست‌وجو کنید. اگه حال‌ش رو ندارید، می‌تونید چند روزی صبر کنید تا مطلبی که در مورد کلیت جستار نوشتم رو همین‌جا منتشر کنم.

پی‌نوشت2: کلماتی که خوندید می‌تونن یه مقدمه‌ی خوب باشن برای یه جستار روایی علمی در مورد ثابت‌بودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلف. می‌نویسم‌ش! (-:

پی‌نوشت3: پایینی یکی از به‌ترین لطیفه‌های فیزیکی‌ای‌ه که تا حالا خوندم. در مورد همین موضوع ثابت‌بودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلف‌ه. (-:

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۵۵
امید ظریفی

 

سایت Quanta Magazine یکی از سایت‌هایی‌ه که هر فیزیک‌خوان باید صبح‌به‌صبح (و به‌قول دکتر باغرام: ناشتا!) چک کنه؛ هرچند هر روز، مطلب جدیدی براتون نداره! قسمت‌های اصلی سایت فیزیک، ریاضی، بیولوژی و علوم کامپیوتره و پره از مطالب جذاب و قابل تامل برای کسی که به این موضوع‌ها علاقه‌منده و یا داره به‌صورت آکادمیک اون‌ها رو می‌خونه. خوندن‌شون هم پیش‌نیاز خیلی خفنی نمی‌خواد و همین که علاقه داشته باشید، کافی‌ه برای این‌که چند دقیقه‌ای از یه مطلب علمی لذت ببرید. اگه به من باشه می‌گم که نوشته‌های این سایت، به‌نوعی «جستار روایی علمی» هستن!

چند هفته پیش، این سایت تعدادی از مطالب‌ش رو در قالب یک کتاب با عنوان Alice and Bob Meet the Wall of Fire منتشر کرد. فقط چند ساعتی از انتشار رسمی کتاب گذشته‌بود که به لطف برادران روسی و سایت LibGen، کتاب رو دانلود کردم. اگه به موضوعات بالا -و مخصوصن فیزیک- علاقه‌مندید، این کتاب می‌تونه پیش‌نهاد خوبی برای اوقات فراغت‌تون باشه. کتاب از 8 قسمت اصلی تشکیل شده و هر قسمت هم به‌طور متوسط 5-4تا مطلب داره. مطالبی که با این‌که مثل حلقه‌های زنجیر به هم متصل هستن، اما هرکدوم امکان این رو دارن که به‌صورت مستقل هم خونده و فهمیده بشن. نویسنده‌های این نوشته‌ها هم همگی یا از دانش‌مندهای درست‌وحسابی دنیا هستن و یا از خبرنگارهای علمی شناخته‌شده.

از این کلمات مقدمه‌طور که بگذریم، می‌رسیم به این موضوع که یکی از نوشته‌های این کتاب رو توی چند هفته‌ی گذشته ترجمه کردم، که می‌تونید اون رو از همین‌جا دریافت کنید. عنوان اصلی مطلب To Solve The Biggest Mystery in Physics, Join Two Kinds of Lawئه که من عنوان همین پست رو به‌جاش گذاشتم. نویسنده‌‌ش هم رابرت دایکراف رئیس فعلی موسسه‌ی مطالعات پیش‌رفته (IAS)ئه که خب برای فیزیک‌کارها نیاز به معرفی نداره. توی این نوشته، نویسنده سعی کرده تا دو دیدگاه کلی‌ای که توی علم وجود داره -یعنی ظهوریافتگی و فروکاست‌گرایی- رو با یه مثال خیلی ساده توضیح بده و موضوع رو برای مخاطب بشکافه. امیدوارم بخونیدش و لذت ببرید.

 

 حل بزرگ‌ترین معمای فیزیک و اتحاد دو اصل بزرگ قوانین طبیعت - 889 کیلوبایت (نسخه‌ی اصلاح‌شده!)

 

پی‌نوشت1: همون‌طور که از همون پاراگراف اول فایل متوجه شدید یا می‌شید، خیلی خوب‌ه که قبل از خوندنِ متن این ویدئوی کوتاهِ 9 دقیقه‌ای رو ببینید.

پی‌نوشت2: لینک‌های زیادی توی فایل PDF وجود داره که پیش‌نهاد می‌کنم ازشون غافل نشید! (-: 

پی‌نوشت3: مطلب اصلی رو می‌تونید از این‌جا بخونید.

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۳۵
امید ظریفی