امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۵۶ ب.ظ

سلام عبدالسلام جان!

سلام...

همونطور که توی مطلب ترم یک و گذشتنی‌هاش قول داده بودم، ویدئوی شعرخوانی‌ام توی جشن شب یلدای امسال دانشکده‌ فیزیک رو اینجا قرار می‌دم.

دانلود - 160 مگابایت

 

پ.ن1: احتمالن برای اینکه کاملن متوجه‌ی جنبه‌ی طنز کار بشید، باید تا حد خوبی با اساتید و جو دانشکده‌ی فیزیک و اتفاقات اخیر دانشگاه شریف آشنا باشید. چون حجم ویدئو کم نیست، لازم دیدم تذکر بدم که نبازید یه موقع!

پ.ن2: کیفیت پیش‌نمایش آنلاین بسی داغونه. اگر مشتاق دیدنید، دانلود کنید...

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۵۶
امید ظریفی
دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۱۶ ق.ظ

تهران، قم، کاشان، مرنجاب و بالعکس

ظهر جمعه (29 دی) با بچه‌های دانشگاه عازم کویر مرنجاب بودیم. اولین تجربه‌ی رصدی‌ام بود و حسابی شور و اشتیاق داشتم. مخصوصن اینکه به خاطر کلاس یزدم، رصد قبلی را نتوانستم بروم. صبح، حدود ساعت 8، بیدار شدم و صبحانه خورده و نخورده با بچه‌های سال‌بالایی رفتیم فوتبال. تا ساعت 9ونیم بازی کردم و بعد از آن هم آمدم تا وسایلم را جمع‌وجور کنم و کم‌کم آماده شوم.

ساعت حول و حوش 12ونیم بود که رسیدم میدان آرژانتین. تقریبن همه آمده بودند. سه تا اتوبوس بودیم. من داخل اتوبوس دوم بودم. سوار شدیم. ملت قبلن بهم گفته بودن که بچه شیطون‌ها میرن آخر اتوبوس. با ابوالفضل [فرمانیان] همان ردیف‌های جلو نشستیم! دو تا تورلیدر و راننده‌مان بسیار انسان‌های لارجی بودند! بالاخره آهنگ بود، تند بود، صدایش هم زیاد بود، انرژی و شور و شوق هم بین بچه‌ها کم نبود و همین‌ها باعث شد که ملتِ آخر اتوبوس سهو نشستن پیدا کنند! (-: (توضیحات اضافه‌تر، به علت ممیزی، قابل مکتوب شدن نیستند!)

بعد از دو توقف در بین مسیر و عبور از یک راه خاکی نسبتن طولانی، ساعت 9وخورده‌ای شب بود که رسیدیم به کاروان‌سرای محل اقامتمان. در بین راه به همان دوراهی‌ای رسیدیم که یک سمتش به طرف دریاچه‌ی نمک می‌رفت و داستانش در برنامه‌ی ماه عسل امسال معروف شد. کاروان‌سرا مکانی دنج بود که حدود 350 سال قدمت داشت و شاه عباس زحمت ساختنش را کشیده بود. با شش نفر دیگر در یکی از اتاق‌های کاروان‌سرا ساکن شدیم و کمی استراحت کردیم. در این بین فهمیدم که یکی از تورلیدرهایمان شیرازی است. در طول سفر کلی با هم گرم گرفتیم و صحبت کردیم. شام را که خوردیم، به همراه دو سه لایه لباس و شلوار و جوراب و کفش (!) رفتیم برای شروع کار اصلی. ساعت حول و حوش 12 بود که تلسکوپ‌ها را بستیم و رصد شروع شد. تا صبح، یک ساعتی پای تلسکوپ بودم و سه‌ربعی هم به افسانه‌های صورت‌های فلکی که پارسا [عالیان] تعریف می‌کرد گوش می‌دادم. بسی جذاب بود و زیبا. بقیه‌ی شب هم عمدتن به دو کار گذشت. حلقه زدن دور و آتش و لذت بردن از تناقضِ بینِ چیزی که میبینی و چیزی که حس می‌کنی، و پرسه زدن در دل کویر.

دور آتش از هر دری سخن گفتیم. خاطرات سربازی تورلیدرها جالب‌ترین قسمتش بود. کوکتل و سیب‌زمینی آتشی هم زدیم. وقتی می‌خواستم یک کوکتل اضافه بگیرم، یکی از انگشتانم بدجور سوخت. هنوز هم جای سوختنش می‌سوزد! فکر کنم یکی از بچه‌ها چشم داشت بهش! زمان که می‌گذشت جمعیت‌مان آرام‌آرام کمتر می‌شد. بچه‌ها یا برای خواب می‌رفتند یا مافیا و یا ورق! در آخر ده دوازده نفر بیشتر دور آتش نماندیم.

حول و حوش ساعت 5وربع بود که با ابوالفضل تصمیم گرفتیم بزنیم به کویر. چند ساعت قبلش هم یک مقداری رفته بودیم. سمت و سوی جدیدی را انتخاب کردیم و راه افتادیم. شارژ گوشی‌هایمان بین راه تمام شد. البته ابوالفضل چراغ‌قوه داشت، اما استفاده‌ای ازش نکردیم. خلاصه اینکه حدود ربع ساعت فقط راه رفتیم. دیگر صدای آهنگی که دور آتش پخش می‌شد را نمی‌شنیدیم. از یکی دو تپه‌ی کوچک هم عبور کرده بودیم و برای همین نور چندانی هم از کاروان‌سرا به چشمانمان نمی‌رسید. تا چشم کار می‌کرد چیزی نبود. تاریکِ تاریک و بسیار سرد! به ابوالفضل گفتم یه کم دیگه بمونیم و برگردیم. گفت حیفت نمیاد اینجا نمونی؟! به آسمان نگاه کردم. واقعن حیفم می‌آمد. پتویم را محکم دور خودم پیچیدم. بعد دراز کشیدیم روی زمین و زل زدیم به آسمان بالای سرمان! یکی از بهترین مناظری بود که تا به حال دیده‌ام! هر چه بگویم کم گفته‌ام! ملقمه‌ای از سکوت و تاریکی. البته دید زدن آسمان با بک‌گراند موسیقیِ متن فیلم‌های interstellar و inception هم دنیایی‌ست برای خودش. بیش از نیم‌ساعت در همان وضعیت بودیم. نیم‌ساعتی که برای من یک دقیقه هم نشد. تا تجربه نکنید نمی‌فهمید چه می‌گویم. همیشه در ناخودآگاهم این بوده که دوران پیری‌ام را قرار است در یک روستای دنج و آرام و به دور شلوغی و آلودگی و سر و صدای شهر بگذرانم. آن نیم‌ساعت من را مصمم‌تر کرد برای این کار! بالاخره بعد از نیم ساعت قصد بازگشت کردیم. در راه برگشت هم تصمیم گرفتیم از چراغ‌قوع استفاده نکنیم. بین راه دقیقن از کنار یک دایره‌ی سیاه، که روی زمین بود، رد شدیم. وقتی کامل عبور کردیم به ابوالفضل گفتم که نور چراغ‌قوه را بگیرد روی دایره‌ی سیاه. دایره تبدیل شد به یک استوانه‌ی توخالی! عمقش شش هفت متری بود و من همین چند ثانیه پیش بدون توجه به آن از یک‌متری‌اش رد شده بودم! آن موقع حس خاصی نداشتم و دو نفری بیشتر به خوش‌شانسی‌مان خندیدیم؛ ولی الآن که فکرش را می‌کنم می‌بینم که چقدر بعضی چیزها حساب شده است...

خلاصه اینکه برگشتیم به کاروان‌سرا و کمی دیگر پای آتش ماندیم. نماز را که خواندیم، منتظر ماندیم تا خورشید خانم تشریف‌شان را بیاورند! باز هم یحتمل خوش‌شانسی ما بود که دقیقن افق شرق تا ارتفاع خوبی از ابر پوشیده شده بود. خورشید دقیقن از افق بالا می‌آمد و به خاطر اینکه پشت ابر بود، راحت می‌توانستیم ببینیمش. گویی عظیم که در طول اینکه می‌رفت تا ابر‌ها را پشت سر بگذارد، بیشتر به یک کره‌ی داغ می‌مانست که از بالا شروع به ذوب شدن می‌کند. کویر طلوعش هم فرق دارد.

بعد از آن برگشتیم به اتاق‌مان. لباس‌های چندلایه‌مان را در آوردیم و دور بخاریِ کوچکِ داخلِ اتاق دراز کشیدیم. ساعت 10ونیم بود که بچه‌ها صدایم زدند تا بیدار شوم. وسایل‌مان را برداشتیم و راه افتادیم. اینجاست که وارد چهارمین تجربه‌ی ناب این سفر، برای من، می‌شویم. ماسه بادی! اتوبوس‌ها در جایی که پوشیده از تپه‌های ماسه‌ای بود ایستادند. باران نم‌نم می‌بارید و نسیم ملایمی به صورت می‌زد. به سمتِ کوهِ ماسه‌ایِ به ارتفاعِِ نه چندان زیادِ روبه‌رویمان دویدیم. خسته شدم. به زور خودم را به بالایش رساندم. از این به بعد را دوباره نمی‌دانم چه باید بگویم! از غلتیدن روی ماسه‌ها یا دویدن روی یک شیب حدودن صدمتری با پاهایی که حداقل 20 سانتی‌متر در ماسه فرو می‌روند یا دفن کردن یکی از بچه‌ها زیر خروارها ماسه. حقیقت این است که تجربه‌ی نابی بود برای من. می‌دانم که معتادش شده‌ام (-: و الآن حسرت این را می‌خورم که منی که 9 سال در یزد زندگی کردم، چطور حتی یک‌بار به اطرافش، که پر است از این تپه‌ها، نرفته‌ام! فکر کنم حدود دو ساعتی آنجا مشغول ور رفتن با ماسه‌ها بودیم. لباس‌هایم تمیز بودند، ولی کفش‌هایم هنوز هم پر از ماسه‌اند. در حدی که امروز توی دانشگاه حس می‌کردم توی کویرم!

بعد از این قسمت، بالاخره مسیر برگشت شروع شد. هنوز هم دو تا تورلیدر و راننده‌مان بسیار لارج بودند. مثل قبل آهنگ هم بود، تند هم بود، صدایش هم زیاد بود، ولی این‌دفعه خوشبختانه انرژی بچه‌ها کم بود و دیگر سهو نشستن پیدا نکردند! مشغول خواندن "کیمیاگر" شدم که در راه رفتن شروعش کرده بودم. تا به تهران برسیم دقیقن دو سومش را خواندم:

تو با من از رویاهایت حرف زدی، از پادشاهِ پیر و از گنج. تو از نشانه‌ها سخن گفتی، برای همین من از هیچ چیز نمی‌ترسم، چون همان نشانه‌ها تو را به سوی من آوردند. من خودم جزئی از رویای تو، از افسانه‌ی شخصی تو که این همه درباره‌اش حرف می‌زنی، هستم. به همین دلیل مایلم که تو راهت را به سوی آنچه که به جستوجویش آمده بودی ادامه دهی. اگر مجبوری منتظر پایان جنگ بمانی چه بهتر، ولی اگر باید زودتر حرکت کنی، پس به سوی "افسانه‌ی شخصی"ات حرکت کن. تپه‌ها با حرکت باد شکل عوض می‌کنند ولی صحرا همیشه همان که بوده می‌ماند...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۳:۱۶
امید ظریفی
پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ب.ظ

ترم یک و گذشتنی‌هاش

یک ساعت و ربع پیش، امتحان ریاضی 1 هم به پایان رسید. آخرین امتحان ترم یک بنده و خیلی‌های دیگه. داخل عبدالسلام (کتاب‌خانه‌ی دانشکده‌ی فیزیک. بخوانید: عَبدُس!) نشسته‌ام و مشغول نوشتنم. خلاصه اینکه ترم یک هم تمام شد و هرچه که بود، با بد و خوبش گذشت. فقط مونده هفت ترم دیگه! (-: از الآن هم، بعد از دو سه هفته امتحان، می‌تونم تا مدتی با خیال راحت به کارهام و یک سری چالش جدید برسم.

وقتی به چهار ماه گذشته نگاه می‌کنم، قشنگ می‌تونم یک سری تغییرات بزرگ (و عمدتن خوب) رو توی زندگیم ببینم. از ظاهرش تا باطنش. و مطمئنن این مدت، خالی از اتفاقات کوچک و بزرگ هم نبوده.

میشه از سفر مشهد بچه‌های ورودی شریف که دقیقن هم‌زمان بود با تایم ثبت‌نامم توی دانشگاه صنعتی اصفهان شروع کرد. اینقدر دیوانه بودم که عطای ثبت‌نام دانشگاه رو به لقاش ببخشم و همراه بچه‌های شریف برم مشهد! با وجود کوتاه بودنش واقعن تجربه‌ی خوبی بود. از اذیت کردن سرگروه‌ها و چوب توی آستین آرش [عاشوری] کردن گرفته، تا شعار دادن رشته‌ها علیه هم‌دیگه و ناهاری که روز آخر توی پارک جنگلی درست کردیم.

بعد از مشهد، برگشتم اصفهان؛ و انتظار و انتظار برای اومدن نتایج تاثیر مدال‌ها. اواسط مهر بود که نتیجه‌ی نهایی اومد. مادرم چند وقت پیش بهم گفتن: میدونی کِی از دیدنت خیلی ناراحت بودم؟ توی اون دو هفته‌‌ای که نتایج مدال‌ها طول کشید تا بیاد! هی به خودم می‌گفتم این چرا نشسته اینجا داره تلویزیون میبینه؛ مگه نباید الآن دانشگاه باشه؟! (-: خلاصه اینکه یک روز عصر بود که علیرضا توفیقی زنگ زد و گفت که نتایج اومده و منم باشگاهم و ... . هیچی دیگه، هوافضا! پدرم که فکر کنم تا الآن توی زندگیشون به اندازه‌ی اون روز خوشحال نشده بودن! (-: ولی برای منی که فیزیک خوندن توی دانشگاه، سه چهار سالی بود که برام قطعی و بدیهی شده بود، شُک بزرگی بود. بگذریم که اگر بخوام از دسته‌گل سازمان سنجش و برخورد معاونت محترم آموزشی شریف بگم، تا صبح باید بنویسم و شما هم تا شب بخوانید. (مقداراتی از داستان‌های پیش‌آمده را می‌تونید در لابه‌لای مطالب صفحه‌ی اینستاگرامم پیدا کنید.) البته طبیعتن کسی نمی‌تونه جلوی من رو بگیره...

بالاخره هفدهم مهر بود که توی شریف ثبت‌نام کردم؛ و باید بگم که به معنی واقعی کلمه، بازه‌ی زمانی بین اون روز و امروز، یکی از بهترین بازه‌های زمانی عمرم بوده. چه زندگی دانشگاهی و چه زندگی خوابگاهی. از دانشگاه زیاد نمی‌گم، چون مطمئنن در آینده خیلی خواهم گفت. ولی خوابگاه. یک هفته‌ی اول اتاق نداشتم و از روی اجبار، مهمان اتاق 317 بلوک 2 خوابگاه طرشت 3 شدم. اتاقی که ساکنینش تا به امروز بیش‌ترین پدر را از ما (من + هم‌اتاقی‌هایم) درآورده‌اند! فرصت شد، بیشتر می‌نویسم.

خوابگاه گرفتن من هم نکته‌های نسبتن جالبی داشت. اولین مشکل این بود که بچه‌های یزد خوابگاه طرشت 3 بودن و بچه‌های اصفهان خوابگاه احمدی روشن. من هم برای اینکه با بچه‌های یزد بیفتم، توی همه‌ی فرم‌های ثبت‌نام که آدرس می‌خواست، آدرس خانه‌ی یزدمان را نوشتم. خداروشکر صاحبخونه آشناست! گذشت و بالاخره اتاقم را گرفتم. فقط خودم بودم. تک و تنها. سه هفته بعد، سه تا از بچه‌های کرمان را فرستادند اتاقم. محمد افضلی (بخوانید: ممّد!)، محمدجواد سجادی (بخوانید: جاواد!) و امیرحسین ستوده‌فر (بخوانید: سوتی!). خلاصه اینکه "اتاقم" شد "اتاقمون"! یک مقدار هماهنگی‌تر بشیم، ترکیب خوبی هستیم. (لطفن این جمله‌ی آخر رو به دست سه نفری که نام بردم برسونید!)

 

پ.ن1: نوشتن بسه دیگه! بسیار خسته‌ی امتحانم. 3 ساعت خواب دیشب رو باید تکمیل کنم. بعدن بیشتر می‌نویسم.

پ.ن2: البته مقداری عکس از این چهار ماه، مهمان من باشید...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۳:۳۵
امید ظریفی
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۸ ب.ظ

کنفرانس ریاضی فیزیک ایران، مدل 96اش

ِمیگن تا عرق کارگر خشک نشده مزدش رو بدید. منم گفتم تا سفر یک‌روزه‌ام به قم تموم نشده، سفرنامه‌اش رو بنویسم...

 

پنجشنبه 7 دی‌ماه 1396، ساعت 18:48، قم، ساندویچی پاسارگاد:

الآن از حرم خارج شدم. یک‌ضرب آمدم داخل این ساندوچی‌ای که الآن پشت یکی از میزهایش نشسته‌ام و یک هات‌داگ سفارش دادم. بند و بساتم را پهن کردم روی میز جلوی رویم و مشغول نوشتن شدم.

همین الآن ساندویچم آماده شد و آوردنش! بگذارید شامم را بخورم تا بقیه‌اش را بنویسم!

...

خب! نوش جان (-:

شروع کنیم. بلیت قطار تهران-قم‌ام ساعت 5 صبح امروز بود. چون احتمال خواب ماندنم را می‌دادم، با تقریب خوبی کل دیروز را خوابیدم تا شبش دیگر خوابم نبرد و به موقع به راه‌آهن برسم. همینطور هم شد. (البته زلزله هم کمی کمک کرد!) ساعت 4ونیم رسیدم راه‌آهن و همان‌موقع هم قطار آمده بود. رفتم و سوار شدم. مسیر تهران-قم را با یکی از جلسه‌های جبرخطی Gilbert Strang، مقداری محسن چاوشی و نیم‌ساعتی چرت‌زدن گذراندم. بالاخره رسیدیم قم. ساعت حول و حوش 7ونیم بود و هوا هم بس ناجوانمردانه سرد. داخل خود ایستگاه راه‌آهن، نیم‌رو و چای نباتی زدم و رفتم بیرون تا راه بیفتم به سمت دانشگاه صنعتی قم. به سمت کنفرانس ریاضی فیزیک ایران، مدل 96اش.

سه راننده دم در راه‌آهن منتظر مسافر بودند. بی‌اعتنا به آن‌ها و اسنپ به دست، رفتم یک گوشه ایستادم. مسیر را انتخاب کردم. 4000 تومن. گفتم بگذار به راننده‌ها بگویم، شاید کم‌تر از اسنپ بردند. پرسیدم. راننده‌ای که جوان‌تر بود گفت: 10000تومن! گفتم: اسنپ میبره 4000 تومن. گفت: واقعن 10000 تومنه، ولی بازم باشه. من 7000 تومن میبرمت! گفتم: پس نه! بعدش سفره‌ی دلشان را برای هم باز کردند که اسنپ فلان و بهمان و چنین و چنان و بوق و سه‌نقطه. با خنده گفتم: خب شما نگاه جیبتون می‌کنید، منم نگاه جیبم می‌کنم دیگه! در این بین همان راننده‌ی جوان رو به دوستانش گفت: یادش به خیر یه بار از دانشگاه صنعتی دو تا درس تابستونه برداشتم که جفتش رو حذف کردم! معادلات و یکی دیگه! خنده‌ام گرفت. گفتم بذار با همین بنده‌ی خدا برم و بین راه هم کمی صحبت کنیم. رو کردم بهش و گفتم: پس الآن هم بیاید بریم یه دو واحد دیگه بردارید! و رفتیم.

تا برسیم کلی با هم صحبت کردیم. از وضع مملکت گرفته تا زلزله‌ی دو شب پیش و آن یکی پیش‌ترش. تهران سرباز بود. درس‌هایی که حذف کرده بود را تابستان 92 برداشته بود. می‌گفت یکی از بچه‌های پادگانشان آکسفورد خوانده و برگشته و فرستادنش سربازی. رسیدیم. پیاده شدم و همان 7000 تومن را دادم و به سمت دانشگاه راه افتادم. یکی از عجایب روزگار هم دقیقن همین است. از خوابگاه تا راه‌آهن تهران را با 10500 تومن می‌روی. از راه‌آهن قم تا دانشگاه صنعتی‌اش را با 7000 تومن. و آن موقع خود تهران تا قم را فقط با 4000 تومن! هنوز هم ایمان نمی‌آورید؟! (-:

دانشگاه جدید و ریزه‌میزه‌ای بود. فقط 8 سال از ساختش می‌گذشت. وارد شدم و رفتم تا پذیرش شوم. طبق معمولِ همه‌ی برنامه‌های انجمن فیزیک، خانم نایبی پشت یک میز نشسته بودند و همراه چند دانشجوی دیگر، کارهای پذیرش شرکت‌کنندگان را انجام می‌دادند. سر قضیه‌ای که چهار سال پیش اتفاق افتاد و می‌توانید در اوایل این پست بخوانیدش، هم‌دیگر را خوب می‌شناختیم. البته انتظار نداشتم که بعد از سه-چهار سال هنوز هم من را به خاطر داشته باشند. نزدیک رفتم و سلامی کردم و اسمم را گفتم. رو کردند بهم و با خنده گفتند: شما هم که همیشه هستی! خندیدم و گفتم: سه سالی میشه که مزاحم نشدیم! خلاصه اینکه کارهای پذیرشم را کردم و ژتونم را هم گرفتم و رفتم و داخل سالن همایش نشستم. برنامه شروع شد. مسئول برگزاری کنفرانس، شروع کرد به نام بردن از شهرهایی که اهالی آن‌ها در کنفرانس شرکت کرده‌اند. بدیهتن وسطش نام آباده را هم برد!

برنامه‌ی کنفرانس به این صورت بود: 4 سخنرانی صبح، نهار و نماز، 3 سخنرانی بعدازظهر، بازدید از پوسترها و در آخر هم اختتامیه. امیدوارم بتوانید درک کنید که کسی که از ساعت 6 شب چهارشنبه نخوابیده، چه اوضاعی سر سخنرانی‌ها دارد. توضیح بیشتری نمی‌دهم! بگذریم. کنفرانس هم تمام شد. و کم‌کم داریم به زمان حال نزدیک می‌شویم. اسنپ گرفتم از دانشگاه به حرم. رسیدم و از باب جوادالائمه وارد شدم. اینجا دور و برت را که نگاه می‌کنی دلت برای مشهد تنگ می‌شود. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از آن هم اندکی دیگر در حرم ماندم. بعد هم که از حرم خارج شدم و یک‌ضرب آمدم داخل یک ساندوچی و ساندویچ هات‌داگی سفارش دادم. بند و بساتم را پهن کردم روی میز جلوی رویم و مشغول نوشتن شدم...

بس است دیگر! بروم کمی سوهان بخرم و سریع‌تر راه بیفتم به سمت ترمینال تا ببینم بلیت برای تهران گیرم می‌آید یا نه!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۱۹:۱۸
امید ظریفی

 

کمی کودکی (-:

دریافت - 7.72 مگابایت

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۶ ، ۲۳:۲۹
امید ظریفی
شنبه, ۲ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۵۵ ب.ظ

شروعی دوباره...

سلام و صد سلام!

از آخرین مطلب وبلاگ 458 روز و از یکی‌مونده به آخرین اون هم چیزی حدود 604 روز میگذره! نگاه کردن به این اعداد از یه طرف برام خوشاینده، چون دوران خوبی رو توی این روزها گذروندم و از طرف دیگه هم یه خورده اذیتم میکنه، چون از بزرگ‌شدن خبر میده. خلاصه اینکه بله، پیر شدیم!  

میگن وبلاگ‌نویس‌ها موقع مرگ‌شون هم که شده یه پست خداحافظی میذارن و میرن؛ و این نشون از غیرتی داره که روی وبلاگ‌نویسی دارن! بر همین منوال منم بالاخره این مدتِ طولانیِ دوری از وبلاگ‌نویسی رو تاب نیاوردم و برگشتم. البته کسایی که دنبالم می‌کردن یحتمل میدونن که این مدت بیشتر توی اینستاگرام فعالیت داشتم. خوبی (یا بدی!) اونجا اینه که مخاطبینت بیشترن. (و اگه به یه چیز توی زندگیم رسیده باشم اینه که کلن تعداد مخاطبین مهم نیست! چون هدف از نوشتن برای هر کسی معلومه. اصولن هم دنبال‌کنندگان وبلاگ وفادارترن!) برای همین تا جایی که شد سعی‌ام بر این بود که صفحه‌ی اینستاگرامم کارکرد یه وبلاگ شخصی (مثل همینجا) رو داشته باشه تا یه صفحه‌ی شخصی. اگه وبلاگ‌نویسی کرده باشید می‌فهمید چی میگم. خلاصه اینکه اونجا جو خاص خودش رو داره. یه سری محدودیت برای نوشتن داره. حساب و کتاب میخواد. فکر می‌خواد. هرکاری بکنی هم نمیشه آدم اونجا خودِ خودِ خودش باشه، چون گاهی نیازه به دیوونه‌بازی و در امان بودن از پیش‌داوری‌های بقیه! به همه‌ی این دلایل و چندین دلیل دیگه، اینجا هنوز هم برام جذاب‌تره...

خلاصه‌ی همه‌ی این صغری-کبری‌هایی که گفتم و نگفتم اینه که اینجا دوباره داره راه میفته. با همون کارکرد قبلیش. خاطراتم، کتاب‌هام، سفرهام. و یه خورده هم زندگی علمیم و از اینجور حرف‌ها!

 

                        ما از امیدها همه یک‌جا گذشته‌ایم          از آخرت بریده، ز دنیا گذشته‌ایم

                           آزادگان گر از سر دنیا گذشته‌اند          ما از سرِ گذشتنِ دنیا گذشته‌ایم

فکر کنم از صائب تبریزی!

 

پ.ن1: پ.ن نوشتن اینجا بیشتر حال میده (-:

پ.ن2: فعلن!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۲:۵۵
امید ظریفی
يكشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۵۸ ب.ظ

(:

سلام...

این مطلب reshare پستی است که حدود یک هفته پیش در اینستاگرامم گذاشتم! شب اعلام نتایج...

 

بسم الله الرحمن الرحیم...
اول: وقتی محمدمهدی جهان آرا نقره شد، توی وبلاگش نوشت: "طلا واسه مرد حرومه مومن (-: "
حالا فکر کنم مقدار مردیت ما تا حدیه که نقره هم واسمون حروم شده!
برنز شدم...
دوم: روزی که تصمیم گرفتم المپیاد بخونم رو خوب یادمه! شروعش کردیم و 3 سال با تلخی ها و شیرینی هاش (آخری بیشتره!) ساختیم و بالاخره امروز رسیدیم به آخر راه. میتونست امروز آخرش نباشه ولی خدا خواست که باشه و ما هم که کاری جز شکرش از دستمون بر نمیاد...
(البته طبیعتن منظور از آخر راه، حضور نداشتن در دوره طلاعه، وگرنه...!)
سوم: از روزی که شروع کردم تا 2-3 روز پیش امید طلا داشتم ولی نشد! و دقیقن خودم با گوشت و پوست موقع تصحیح ها حس کردم که شدم مصداق دقیق این مصرع:
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود...
البته تا حد خوبی باید تعریفمان از "نشدن" مشخص باشد. و طبق تعریف من "نشدن"ی وجود ندارد! یعنی اگر گاهی هم نمیشود به خاطر حکمتش است و جایی دیگر قرار است "بشود" در حد المپیک!
چهارم: نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه طلا نشدنم به خاطر سوتی های عجیبم بود! ناراحت از اینکه الکی الکی حیف شد و خوشحال از اینکه لاآقل این دلداری برای خودم باقی می ماند که حداقل سوادش بود!
پنجم: بالاخره دوران دانش پژوهی ما در المپیاد هم تمام شد و دوره هم گذشت و به غیر از این 2-3 روز اخیر که طبیعتن حالم چندان خوب نبود، خاطره ی خوشی از خودش به جا گذاشت. ان شاءالله نتیجه ی آخرش برای آیندگان بهتر باشد.
ششم: و به شکرانه ی تمام نعماتش در طول زندگی، از بودنم تا طلا نشدنم، فردا بعدازظهر عازم مشهدم. نائب الزیاره همگی...
و ای کاش بتوانیم دنیایمان را به اندازه ی گوشه ی کوچکی از صحن قدسش بزرگ کنیم!
هفتم: در آخر با تمام این اوصاف خدایا شکرت (-:


#طلا_نشدن_زمین_خوردن_نیست
ولی اگر هم باشد
#گاهی_زمین_خوردن_هایمان_به_خاطر_این_است_که_برخواستن_را_یاد_بگیریم...

 

 

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۵۸
امید ظریفی
يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۵۰ ب.ظ

فرار از اردوگاه 14

 

دو هفته‌ی اول دی ماه سال پیش نقطه‌ی عطفی در زندگی من بود و مطمئنن این بازه زمانی را هیچ‌وقت فراموش نمیکنم. فقط و فقط برای اینکه دو کتاب بسیار عالی را خواندم که رتبه‌بندی کتاب‌های مورد علاقه‌ام را کلن به هم زدند. کتاب‌هایی که با وجود اینکه در بازه‌ی زمانی امتحانات ترم اول بود تقریبن یک نفس خواندمشان و لذت بردم. کتاب‌های "مریخی" و همین کتاب "فرار از اردوگاه 14". مریخی فعلن اول است (و به احتمال زیاد تا مدت‌ها می‌ماند!) و این کتاب دوم. در مورد کتاب و فیلم مریخی در آینده توضیح خواهم داد. فعلن بپردازیم به فرار از اردوگاه 14.

چون خیلی وقت هست که از خواندن کتاب می گذرد فقط نکات مهم آن یادم هست که از جهاتی خوب و از جهاتی هم بد است. کتاب نوشته‌ی بلین هاردن است و در مورد زندگی مردی به نام شین‌این‌گئون که در امنیتی‌ترین اردوگاه کار کره شمالی یعنی اردوگاه 14 به دنیا آمده و در آنجا بزرگ شده. اردوگاه 14 اردوگاه زندانیان سیاسی است که حکومت کره شمالی وجود آن را رد می‌کند. تا به حال هیچ‌کس نتوانسته از آن فرار کند؛ هیچکس جز شین‌این‌گئون! این داستان به خوبی خودکامگی، دیکتاتوری و ظلم حکومت کره شمالی را نشان می‌دهد. کشوری ورشکسته که مجهز به سلاح اتمی است!

می‌خواهم کمی داستان را لو بدهم؛ چون شاید خیلی از شماها نخواهید یا نتوانید کتاب را بخوانید. (که البته توصیه می‌کنم حتمن بخوانید!) پس کمی از داستان را می‌نویسم تا بیشتر بدانید! (نثر مسجع یعنی این (-:  )

اولین خاطره‌ی شین از کودکی‌اش صحنه‌ی اعدامی‌ست که در چهار سالگی دیده. مردی روی سکوی اعدام است. کسی که نگهبانان دهانش را از سنگ پر می‌کنند تا مبادا بر ضد حکومت حرفی بزند و بعد پارچه‌ای روی سرش می‌کشند. سه نگهبان دیگر تفنگ بدست و آماده شلیک و لوله‌های تفنگ‌هایشان را به سمت او نشانه رفته‌اند. هر کدام 3 بار شلیک می‌کنند و ... . این اولین خاطره اوست! اولین خاطره ما از بچگیمان شاید بازی با پدر و مادرمان باشد، اما او اولین خاطره‌اش مشاهده‌ی بی‌رحمانه‌ترین صحنه موجود در عالم است.

اردوگاه 14 ده قانون دارد که همه باید حفظ باشند. فراموش کردن حتی یک مورد از آن‌ها موقعی که یکی از نگهبانان از تو می‌خواهد تا آن‌ها را بازگو کنی یعنی کار اضافه و تعطیلی غذا برای چند روز. ده قانونی که تقریبن فرم کلیشان اینگونه است: "اگر کسی x را انجام دهد/ندهد، بلافاصله به او شلیک خواهد شد." اردوگاه 14 جایی است که نگهبانان انتخاب می‌کنند که چه کسی با چه کسی ازدواج کند. جایی است که نگهبانان هر بلایی بخواهند می‌توانند سر مردم کشورشان بیاورند. اردوگاه 14 جایی است که در آن‌جا بچه‌ها (و بقیه) یاد می‌گیرند اگر پاداش می‌خواهی باید خبرچینی کنی. خبر بیشتر، غذای بیشتر. اردوگاه 14 جایی است که همه به بقیه به عنوان رقیب خود در بدست آوردن غذا نگاه می‌کنند. اردوگاه 14 جایی است که تقریبن همه‌ی زندانیان آن از سوء تغذیه رنج می‌برند. در یک کلام، اردوگاه 14 جایی است که در آن خبری از احساسات انسانی نیست.

چیزی که برای من دردناک‌تر از همه چیز است این است که این اردوگاه مثل اردوگاه‌های کار نازی‌ها متعلق به n سال پیش نیستند که بگوییم گذشته اند و تمام شده اند؛ بلکه همین الآن که شما دارید این متن را می‌خوانید تعداد زیادی در آن‌جا مشغول کارند و شاید یکی را هم همین چند دقیقه پیش با همان وضعیت اَسَفناک بالا اعدام کرده باشند.

دردناک ترین قسمت کتاب برای من زمانی بود که مربوط میشد به لحظه فرار شین همراه با دوستش از اردوگاه. اردوگاه توسط فَنس هایی که به برق قوی وصل بودند محافظت میشد. در شبی سرد در سال 2006 که مقدار زیادی برف هم آمده بود، موقعیت فرار جور میشود؛ یعنی کاری که باید انجام بدهند در نزدیکی مرز اردوگاه است. قسمتی که تکه ای از فنس آن سوراخ شده. به دلیل محافظت گسترده در مناطق مرزی اردوگاه، آن ها شاید فقط یکی دو دقیقه وقت داشتند تا از آن سوراخ عبور کنند. در فرصت مناسب به سمت آن میدوند. شین جلو میرود و دوستش پشت سرش. ناگهان پای شین لیز میخورد و می افتد زمین. همین باعث میشود که دوستش جلو بیفتد و اول او وارد سوراخ شود. ولی در همان لحظه اول به دلیل برخورد بدنش به سیم پایینی بر اثر برق گرفتگی میمیرد و همانجا می افتد. و همین فرصت را برای شین فراهم میکند تا از روی بدن او رد شود (از بدن دوستش به عنوان محافظ استفاده میکند) و به آن سمت برود و از اردوگاه خارج شود. قسمت دردناکش برای من آنجا بود که وقتی این قسمت از کتاب را میخواندم با خودم فکر کردم با توجه به اختلاف زمانی ایران با کره شمالی زمانی که شین در حال فرار بوده و عملن یک زمین خوردن تا مرگ فاصله داشته، به احتمال زیاد در حال بازی کردن بوده ام، به دور از هر گردش روزگار...

فکر میکنم کافیست!

 

پ.ن: تاکید موکد میکنم که این کتاب را حتمن بخوانید!

 

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۰
امید ظریفی
جمعه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۸ ب.ظ

TEDxYouth@SAMPADYazd

سلام دوستان...

خیلی مطالب نانوشته دارم که واقعن باید بنویسمشون! قسمت دوم مسابقه فیزیک میزیک، معرفی مبسوط کتاب و فیلم مریخی، کتاب اردوگاه شماره 14 و ... که اولویت بندیشون کردم و حتمن به زودی در موردشون مینویسم. ولی این مطلب خارج از نوبت است. در مورد اولین تداکس دانش آموزی کشور که همین امروز در سمپاد یزد برگزار شد.

تداکس نوجوانان سمپاد یزد یا TEDxYouth@SAMPADYazd . باز هم کاری از انجمن دنا. برگزارکننده اش دوست خوبم میلاد محمدی بود. همراه با تیم قوی اش که همگی دانش آموز بودند. خیلی دوست داشتم کمکشان کنم، حداقل به خاطر زحماتی که میلاد برای فیزیک میزیک کشید، ولی واقعن درگیر بودم و نشد. امیدوارم حلالم کنند (:

با این پیش فرض شروع میکنم که با تد (ted.com) آشنایی دارید پس یک راست برویم سراغ خود تداکس امروز. سعی میکنم در مورد همه چیز، مخصوصن سخنرانی ها، توضیحات کوتاهی بدهم. اما راستش را بخواهید هنوز هم هیجان زده ام. نمیدانم چرا همه چیز اینقدر خوب بود؟! (میلاد است دیگر!) فکر میکنم مقداری از این رضایتم به خاطر هیجان خودم بود. بالاخره برگزاری تداکس، آن هم کاملن دانش آموزی و توسط دوستان خودت کار جالبیست. دیدن جناب علی قدیری (امیر بیان!) و دکتر سعید پاک طینت (که در مدرسه خودمان درس خوانده اند و نقره المپیاد فیزیک دارند و الآن در IPM هستند و تا چند وقت پیش هم در CERN کار میکردند و ...!) و دوست خوبم محمدمهدی جهان آرا (کلن این پسر آفریده شده تا حال آدم را خوب کند!) تاثیر خودش را دارد ولی واقعن هماهنگیِ بچه ها و انجام کارها از هر لحاظ عالی بود.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۸
امید ظریفی
شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۴۶ ب.ظ

والا! اصلن مهم نیست...

قسمتی از حضور برادران صفاریان پور در برنامه دورهمی

دانلود - 6.91 مگابایت

 

پ.ن1: پیشنهاد میکنم حتمن مصاحبه کامل این دو برادر رو ببنید.

پ.ن2: خیلی وقت بود به واسطه علم نخندیده بودم!

 

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۴۶
امید ظریفی