امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۷ ق.ظ

واژه‌ی «فیزیک»

فیزیک: physics | فَی+زیک= سایه + پرنده‌ی کوچک= پرنده‌ی سایه‌ای، پرنده‌ی سیاه؛ در متون قدیم به معنی «خفاش» هم آمده است.

فیزیک‌دان: غذای همان پرنده؛ دانه‌ای که پرنده‌ی بالا تناول می‌کند.

متافیزیک: پرنده‌ای که رنگ پرهایش متالیک است.

بیوفیزیک: جمله‌ای دستوری در زبان محلی؛ به معنیِ «آهای پرنده! بیا این‌جا!» 

مکزیک: پرنده‌ای که شغل‌ش مکانیکی است.

موزیک: مویِ پرنده یا پرِ پرنده!

فیزیولوژیک: پرنده‌ای را گویند که دوستان خودش را گم کرده و سرگردان شده!

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۷ ، ۰۱:۱۷
امید ظریفی
جمعه, ۲۰ مهر ۱۳۹۷، ۰۴:۵۸ ق.ظ

هواپیمایِ ورودی‌ها...

این متن هم داستان جالبی دارد. چه خونی به دل یکی از دوستان کردم تا آماده شد. شخصن که عذر خواستم، عمومن هم می‌خواهم!

با رسم‌الخطِ این‌جانب:

دریافت - 223 کیلوبایت

با رسم‌الخطِ اون‌جانب:

مشاهده - خداداند کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۷ ، ۰۴:۵۸
امید ظریفی
پنجشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۳ ق.ظ

عاشقانه‌های ترم اولی!

 

خمپاره‌وار، سربه‌هوایی و سربه‌زیر

تو مانده‌ای و کالج و این راهِ بدمسیر

 

ماهی من و توییم و تُنگ صنعتی شریف

ما در حصار تُنگ و او هم وی آسیب‌ناپذیر

 

مردابِ «آز 1» همه را غرق می‌کند

ای یار همتی کن و دست مرا بگیر

 

تو آن «سه‌نقطه‌»ای و من این «جایِ خالی»ام

برید مصرع قبل را قیچیِ سردبیر!

 

«اخلاق» می‌رسد به من، اما چقدر زود

ای یار می‌رسم به تو، اما چقدر دیر

 

چشم انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش

با جزوه‌ات بیا و جان مرا بگیر!

 

 

پی‌نوشت 1: غلط‌های وزنی را ببخشید. نصفه‌شب، بداهه و با ذهن و چشمی آلوده به خواب سروده شده.

پی‌نوشت 2: در نظرم بود که توی مراسم خوش‌آمدگویی به ورودی‌ها این شعر رو براشون بخونم؛ ولی چون سخنران اول بودم و اون‌ها هم اولین برخودشون با مقوله‌ای به اسم دانش‌گاه بود، به‌جاش یه شعرِ طنزِ فیزیکی خوندم، تا چشم‌ و گوش‌شون هم بسته بمونه! 

پی‌نوشت 3: نقیضه‌ای بود بر غزلی از فاضل نظری، با مطلعِ

«فواره‌وار، سربه‌هوایی و سربه‌زیر / چون تلخیِ شراب، دل‌آزار و دل‌پذیر»

 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۹:۴۳
امید ظریفی
دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۰ ق.ظ

It's time to Nobel Prize

سه‌شنبه ظهر، حول‌وحوشِ ساعت 1 به‌وقتِ خودمون، قراره که برنده یا برندگان نوبل فیزیک امسال معرفی بشن. من از همین تریبون اعلام می‌کنم که پَن جیان‌وی و تیمِ چینی‌ش، که سال پیش تونستن نخستین ارتباط ویدئویی که به‌صورت کوانتومی رمزگذاری شده بود رو برقرار کنن، با نسبت آرای بسیار زیاد این جایزه رو خواهند برد. نتیجه هر چیزی به غیر از این بود، می‌ریزیم توی خیابون‌ها!

«یادتان باشد که بردنِ نوبلِ ما، آن چیزی نیست که کسی در آن نوبل را نبرد! همه با هم نوبل را می‌بریم؛ اگرچه برخی مژده‌ی این بردنِ نوبل را دیرتر درک کنند!»

 

آخرنوشت: توی اتاق، داریم با بچه‌ها در مورد همین موضوعِ درهم‌تنیدگی و رمزنگاری کوانتومی حرف می‌زنیم که یک‌دفعه می‌پرسم: «راستی بچه‌ها، به‌نظرتون نوبل صلح رو به کی می‌دن؟» که بلافاصله محمد، به خودش و جواد و سوتی اشاره می‌کنه و جواب می‌ده: «به ماها! که یک سال‌ه تو رو توی این اتاق تحمل کردیم!» همین :-/

 

بعدن‌نوشت: برندگان نوبل امسال فیزیک هم اعلام شدن و مثل این‌که باید بریزیم توی خیابون‌ها!

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۰۰:۲۰
امید ظریفی
شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۲۵ ب.ظ

PseudoPhysicalPost

عبارتِ

«غصه نخور! یا خودش می‌آد، یا نامه‌ش. بالاخره همه‌چی درست می‌شه.»

در زبانِ فیزیک‌خوانان، می‌شه:

«غصه نخور! یا جرم‌ش می‌آید، یا انرژی‌ش. بالاخره همه‌چی پایسته‌س!»

والا...!

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۷ ، ۲۱:۲۵
امید ظریفی
شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۰۲ ق.ظ

شهریورِ آرامِ این‌جا...

نگاه کردم و دیدم که فقط 3تا مطلب توی شهریورماه نوشتم. می‌دونستم اون‌قدرهایی که باید ننوشتم، ولی این عدد باز هم عجیب بود برام. وقتی برگشتم به پنل‌م، دیدم که اونقدرها هم اوضاع بد نبوده. 4 تا مطلب توی قسمت «مطالب آماده‌ی انتشار» بود، که یا کاملِ کامل نشده بودن و یا ترجیح داده بودم منتشرشون نکنم. 3تا ایده هم توی قسمت «برچسب زرد» خاک می‌خورد. توی ذهن خودم، نوشته‌ی نسبتن مفصلی که برای ورودی‌های امسال (از طرف انجمن علمی ژرفا) نوشتم و به‌زودی منتشر می‌شه و مقاله‌ی کوچیکی که در مورد «مشاهده‌ی انقباض طول» بود و برای نشریه‌ی تکانه نوشتم و دیشب تموم شد رو به بالایی‌ها اضافه می‌کنم و می‌بینم که: هی! چندان هم کم‌تر از سهمِ منطقی‌م کلمه تولید نکردم توی این ماه! اگه شلوغی‌های سرسام‌آور کارهای اداری هفته‌ی پیش (و احتمالن این هفته!) رو هم اضافه کنم، یحتمل به این برسم که: بابا تا همین حد هم گل کاشتی!

شاید همین...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۰۲
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۰۵ ب.ظ

اِنتَخَبَ، یَنتَخِبُ، اِنتخاب واحد!

 

مستی نه از پیاله، نه از خُم شروع شد

از انتخاب واحدِ ترم سوم شروع شد

 

edu خیره شد به من و من به edu

آن‌قدر خیره شد که توهم شروع شد

 

دولت، ذره‌بین به تماشای من گرفت

پنداشت از «الک‌مغ»ست که تورم شروع شد

 

وقتی نسیمِ آهِ من از «جبرِ 1» گذشت

بی‌تابیِ بقیه‌یِ مردم شروع شد

 

از فالِ موسِ خود چه بگویم؟ که ماجرا

از کلیک هزار و صد و شصتم شروع شد

 

با سه واحد توبه کردم و پایان گرفت کار

تا آمد بخوابد این تلاطم... شروع شد! ترم جدید منظورمه (-:

 

 

پی‌نوشت 1: به وقتِ روزِ انتخاب واحدِ ترمِ پیشِ رو!

پی‌نوشت 2: «edu» همان سیستم انتخاب واحدمان است، «الک‌مغ» هم همان الکترومغناطیسِ انسان‌های خسته، «جبر 1» هم که توضیح نمی‌خواهد.

پی‌نوشت 3: نقیضه‌ی درب‌وداغانی بود بر غزلی از فاضل نظری، با مطلعِ

«مستی نه از پیاله، نه از خُم شروع شد / از جاده‌ی سه‌شنبه شب قم شروع شد»

 

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۵
امید ظریفی
شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۲۴ ق.ظ

تناسخِ مردی اسب‌سوار!

چهارشنبه و جمعه‌ای که گذشت شباهت‌های زیادی با هم داشتن. از پیاده‌روی‌ طولانیِ انقلاب و حومه و استخر بعدازظهرشون که فاکتور بگیرم و با مخرج ساده کنم، می‌مونه نمایش «تناسخ، 3 تا 35 تومن» که چهارشنبه هم‌راه مهدی رسولی دیدم و استندآپ‌کمدی «آن مرد با اسب آمد» که جمعه هم‌راه خودم. اولی اجرای آخرش بود و دومی هم اجرای اول و آخرش، برای همین طولانی نمی‌کنم سخن رو.

نمایش «تناسخ، 3 تا 35 تومن» کاری طنز بود به نویسندگی و کاگردانی امیرعلی نبویان و با بازیِ هم‌سرش، بهار نوروزپور، و هومن حاجی‌عبداللهی که در نمایش‌خانه‌ی پالیز اجرا می‌شد. دفعه‌ی اول‌م بود که می‌رفتم پالیز. شروعِ نمایش این‌طور بود: خداوند فرموده که هر موجودی فقط یک‌بار حق زندگی دارد و تناسخ خیال‌بافی‌ست. با اجازه‌ی حضرت باری‌تعالی می‌خواهیم حدود یک ساعت خیال ببافیم. و عجب خیالی بافتن! متن عالی بود. صحنه‌ی نمایش دفتر شرکت تناسخ‌گسترفلان بود که کارشون این بود که روح مرده‌ها رو به قالب فیزیکیِ جدیدی بفرستن! تقریبن 90 درصد دیالوگ‌ها دستِ هومن حاجی‌عبداللهی بود. کلن فکر نمی‌کردم این‌قدر بازی‌گر قوی‌ای باشه. عالی اجرا کرد. متن، طنزِ ظریفی داشت که با بازیِ عالی هومن حاجی عبداللهی خیلی خوب به بار نشسته بود. داستان رو اگه به صورت کلی توضیح بدم هم، جزئیات فراوونی برای خندیدن داره، ولی خب... راست‌ش... حال ندارم! (-: برسیم به بعدی...

 

 

استندآپ‌کمدی «آن مرد با اسب آمد» به تهیه‌کنندگی اشکان خطیبی و اجرایِ میثم درویشان‌پور. باز هم تماشاخانه‌ی پالیز و همون سالن. فقط صندلیِ این‌بارم سمتِ راستِ صندلیِ اون‌بارم بود! اجرا که خب بدیهتن عالی بود و ... ! اما نکته‌ی جالب این بود که قرار بود نمایش ساعت 10 شب شروع بشه، ولی انگار توی نمایش قبلی یکی از پروژکتورها سوخته بود و یکی از کارمندان‌شون هم نمی‌دونم برای چی از نردبون افتاده بود پایین و برای همین 10 شد 10ونیم، 10ونیم شد 11 و 11 هم شد 11ونیم! با یک‌ونیم ساعت تاخیر برنامه شروع شد. توی این مدت کمی کتاب خوندم و منتظر موندم فقط. نحوه‌ی برخورد میثم درویشان‌پور قبل از نمایش و اجرای عالی‌ش کلن باعث شد خیلی ملت اعتراض نکنن به این تاخیرِ 1ونیم ساعته. مهمون‌های نسبتن ویژه‌ی نمایش هم اون آقاهه بود که با باباش رفته بود شمال و اون که داستان‌های زیادی با دایی‌ش داشت و اونی که متن‌ش رو یادش رفت و اون بنده‌ی خدا که آدم نیست و کلن موزه، موووز! (-: خلاصه که شب خوبی بود دیشب هم...

 

 

ته‌نوشت: چقدر وقتی که حس و حال نوشتن نداری و با خودت عهد کردی حتمن بنویسی بده! ننویسی به دل‌ت می‌مونه و بنویسی هم اونی که می‌خوای نمی‌شه. حرف‌های زیادی از چهارشنبه و جمعه و همین دو تا نمایش هنوز هست که خب همون‌طور که گفتم خسته‌ام و بماند.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۲۴
امید ظریفی
جمعه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۲ ب.ظ

به خاطر نیم‌کیلو آش!

داستانی به غایت کمدی-تراژیک!

 

بعدازظهر تا سر شبِ چهارشنبه‌ی گذشته رو به خاطرِ سردری که داشتم کامل خوابیدم. برای همین شب تا صبح‌ش رو بیدار موندم تا کمی به کارهام برسم. چند ساعتی گذشت تا حدودن از بعد از نماز صبح درگیر یه مسئله شدم. کلی باهاش سروکله زدم و نوشتم و نوشتم و نوشتم، تا حدود ساعت 7 حل شد. حس بسیار خوبی بود. خسته شده بودم. به خصوص که شب قبل‌ش هم سردردِ بدی داشتم. بدنی کشیدم و برگشتم سمت پنجره و دیدم که هوا روشن شده. پدر و مادر و مهمون‌هامون هنوز بیدار نشده بودن. از روی صندلی‌م بلند شدم و رفتم سمت آش‌پزخونه تا چایی درست کنم و یه چیزی بخورم. موقع درست کردن چایی این ایده به سرم زد که برم و از آش‌فروشیِ نزدیکِ خونه‌مون یه کم آش بگیرم و از نون‌واییِ کنارش هم یکی-دوتا نون بربری. آب‌جوش رو که توی فلاسک ریختم برگشتم توی اتاقم و شلوارم رو پوشیدم. در حالی که داشتم از خونه می‌رفتم بیرون و به این فکر می‌کردم که عجب روزی بشه روزی که با حل یه مسئله‌ی اعصاب‌خوردکن شروع شده و قراره با یه صبحونه‌ی خوش‌مزه هم ادامه پیدا کنه، که دست کشیدم و دیدم که کیف‌پول‌م توی جیب‌م نیست. برگشتم. واقعن حسِ فکر کردن به این‌که کیف‌پول‌م کجاست رو نداشتم؛ حالِ دنبال‌ش گشتن رو هم. برای همین از روی میز ناهارخوریِ توی هال‌مون کارت بانکیِ پدرم رو برداشتم و زدم بیرون.

چند دقیقه بعد توی آش‌فروشی بودم. آش‌فروش داشت با مشتریِ قبلی در مورد این صحبت می‌کرد که دنیا، دنیای بدی شده و قبلن مردم نگران بودن که توی نون حلال‌شون، نون حروم نیاد و حالا نگرانن یه موقع خدای‌نکرده توی نون حروم‌شون، نون حلال نیاد! مشتری که رفت یکی از ظرف‌ها رو نشون دادم و گفتم که اندازه‌ی این آشِ شله‌قلمکار بدید. طرف ظرف رو پر کرد و گذاشت روی ترازو. شد هفت‌هزار تومن. رفتم سر کارت‌خوان تا حساب کنم. رفتم تا حساب کنم. رفتم تا حساب کنم. رفتم تا حساب کنم! شاید باورتون نشه، ولی به جای 70.000 ریال، 70.000.123 ریال کارت کشیدم! هفتادمیلیون‌وصدوبیست‌وسه ریال! به عبارتی هفت‌میلیون تومن! واقعن کشیدم‌ها (-: حالا چی شده بود؟ من به دلیل نامعلومی برای خودم هم، اصولن تندتند اعداد رو توی کارت‌خوان و خودپرداز وارد می‌کنم. مخصوصن موقع استفاده از کارت‌خوان، چون همیشه یه عملیاتِ مشابه تکرار می‌شه: کشیدن کارت، تایید، مبلغ، تایید، رمز، تایید و برداشتن رسید. خلاصه که اون روز صبح این‌طوری شد که کارت رو کشیدم و دکمه‌یِ سبزِ تایید رو زدم و مبلغ رو وارد کردم و به خیال خودم دوباره دکمه‌یِ سبزِ تایید رو هم زدم و بعدش هم رمز کارت (که شما فرض کنید 0123 هست) رو وارد کردم و دوباره تایید رو زدم و منتظر موندم تا رسید بیاد بیرون! بعدِ چند لحظه دیدم که نه بوقِ «عملیات با موفقیت انجام شد» رو شنیدم و نه رسید اومد بیرون. نگاه کردم و دیدم که روی نمایش‌گر نوشته که «رمز را وارد کنید»! دوباره رمز رو وارد کردم و تایید رو زدم و این بین هم داشتم به این فکر می‌کردم که این چرا یه مرحله کار نکرد و چرا تاییدِ قبلی نخورده و این چیزها که دیدم یه رسید اومد جلوی روم که نشون می‌داد بنده چند لحظه پیش 70.000.123 ریال کارت کشیدم! (-: دیگه هیچی دیگه! مبلغ رو که دقیق نگاه کردم و اعداد سمتِ راست‌ش رو دیدم تازه فهمیدم که تاییدِ دومی نخورده و رمز اولی که وارد کرده بودم اومده جلویِ مبلغ و باعثِ این شیرین‌کاری شده! اتفاقِ پیش اومده رو توضیح دادم به فروشنده و در کمال تعجبِ خودم، هم من و هم فروشنده به جای تعجب و جاخوردنِ طولانی‌مدت و این‌ها فقط داشتیم می‌خندیدیم! (یه لحظه خودتون رو بذارید جای من!) نمی‌دونستم الآن من باید ازش تشکر کنم، عذرخواهی کنم، اون باید تشکر کنه، عذرخواهی کنه یا چی! (-: از بدِ حادثه هم برای مبلغِ اصلی (که هفت‌هزار تومن بود) به جای 70000، 7000 وارد کرده بودم، که اگه اون رو درست می‌زدم، مبلغ نهایی می‌شد 700.000.123 ریال، یعنی هفتاد میلیون تومن که خب توی کارت نبود و پیامِ «موجودی کافی نیست» می‌داد و این مشکل هم پیش نمی‌اومد! بگذریم. خودش شاگرد بود. زنگ زد به صاحب‌کارش و قضیه رو گفت و اون هم گفت که فردا پول میاد به حساب و اون هم فردا و پس‌فردا و پسِ‌پس‌فردا، دو تا سه‌میلیون تومن و یه یه‌میلیون تومن می‌ریزه به حساب و تموم. شماره‌ی موبایل صاحب‌کارش رو گرفتم و دوباره با خنده عذرخواهی کردم و اومدم بیرون. از نون‌واییِ کنارش هم دو تا نون بربری خریدم و این‌دفعه کارت رو دادم که خودش کارت بکشه و راه افتادم سمت خونه!

بین راه همون‌طور که نمی‌تونستم خنده‌م رو کنترل کنم، به این فکر می‌کردم که الآن اگه یکی بیدار بشه و قضیه رو بگم، دیگه این‌قدری شلوغ‌پلوغ می‌شه که نمی‌تونم آش‌م رو بخورم! (-: پس سریع برم و تا کسی بیدار نشده صبحونه‌م رو بخورم و خواب خوش‌شون رو به هم نریزم و وقتی بیدار شدن قضیه رو تعریف کنم! بخشی از ذهن‌م هم درگیر این بود که اگه کیف‌پول خودم رو برمی‌داشتم یا مبلغ اصلی رو درست وارد می‌کردم، این اتفاق نمی‌افتاد! رسیدم و رفتم توی آش‌پزخونه و حدودن نصف آش رو ریختم توی یه کاسه و آبِ نارنج هم ریختم روش و گذاشتم روی اپن، که یکی از مهمون‌هامون بیدار شد. تعارف زدم که بفرمایید آش، که گرون‌ترین آشی‌ئه که می‌تونید توی عمرتون بخورید! (-: بدیهتن نفهمید که چی شد! یه لیوان چایی ریختم و یه تیکه از نون بربری رو برداشتم و نشستم روی صندلی. اومدم لقمه‌ی اول رو بخورم که مادرم بیدار شدن! (-: گفتم بیان بشینن روی صندلی تا داستان رو براشون تعریف کنم! به شدت داشتم می‌خندیدم و نمی‌دونستم که اصلن چطور باید شروع کنم. خیلی غیرقابل باوره که بگی به جای هفت‌هزار تومن، هفت‌میلیون تومن کارت کشیدم. این‌طور شروع کردم که: «مادر! من یه گندی زدم که البته تا سه روز دیگه درست می‌شه!» حالا مادرم هم تازه از خواب بیدار شده بودن و نمی‌تونستن حدس بزنن! و اصلن کدوم انسان عاقلی می‌تونه حدس بزنه که یه نفر به جای هفت‌هزار تومن، هفت‌میلیون تومن کارت بکشه! خلاصه که نهایتن این‌طوری شد که گفتم: «مادرم! این کاسه‌ی آشی که می‌بینید این‌جاست، سه‌ونیم‌میلیون پول‌ش‌ئه!» و دیگه گفتم قضیه رو! لحظه‌ی اول بدیهیه که جا خوردن، ولی وقتی گفتم با طرف صحبت کردم، روال شد دیگه. بعد با مادرم رفتیم که به پدرم بگیم. کنار پدرم دراز کشیدم و از خواب و بیداری بیدارشون کردم و قضیه رو گفتم. با همین لحن که: «پدرم من رفتم نیم‌کیلو آش خریدم، هفت‌میلیون تومن!» (-: در همون حالت خوابیده کلی با رویِ باز نصیحت‌م کردن که «پسر! آخه حواست کجا بود؟!» و «حالا اگه اشتباهی هفتادهزار تومن می‌ریختی، باز قابل درک بود! آخه چجوری تونستی به جای هفت‌هزار تومن، هفت‌میلیون تومن بریزی؟!» از این‌جور حرف‌ها! (-: وقتی هم که داشتیم از اتاق می‌رفتیم بیرون به‌م گفتن که «یه موقع یه جا نگی که کجایی و چی می‌خونی‌ها! درست نیست!» :-|

خلاصه تا چند دقیقه بعد دیگه همه بیدار بودن و من هم هی قضیه رو با خنده تعریف می‌کردم و این بین نگاه‌م هم به کاسه‌یِ آش دست‌نخورده‌یِ رویِ اپن بود که هنوز نتونسته بودم بخورم‌ش! حدودن بعد نیم‌ساعت دیگه داستان تموم شد و من هم رفتم سراغ کاسه‌ی سه‌ونیم‌میلیونی و وقتی داشتم با یه تیکه نون ته‌ش رو پاک می‌کردم، توی فکر این بودم که همین یه لقمه صدهزارتومنی برام آب خورده! (-:

 

پی‌نوشت1: به مشکلات زندگی بخندید! حتا اگر بزرگ‌ترین گندِ زندگی‌تان را زده باشید! (-:

پی‌نوشت2: فقط یه بار بیش‌تر از این مبلغ کارت کشیدم و اون هم برمی‌گرده به همین روزهایِ سالِ پیش که با پسرعموم رفتیم و از یه جا دو تا لپ‌تاپ رو به هم‌راهِ مخلفات‌شون خریدیم به ده‌میلیون‌وخورده‌ای تومن. البته پارسال وقتی اون مبلغ رو توی کارت‌خوانِ لپ‌تاپ‌فروشی وارد کردم، دو تا لپ‌تاپ توی دستم بود، ولی حالا هفت‌میلیون تومن داده بودم برای نیم‌کیلو آش! چه وضعِ پس‌رفتِ اقتصادی‌ئه آخه! :-| 

پی‌نوشت3: اون بنده خدا هم تا الآن دو تا سه‌میلیون رو ریخته و فقط یه‌میلیونِ فردا مونده. نگران باشید!

 

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۲
امید ظریفی
چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۰ ب.ظ

آگه‌اَی!

به وسیله‌ی پوستر، توی یه صفحه‌ی نسبتن پربیننده‌ی همون برنامه‌ی اشتراک‌گذاری نقش و نگار تبلیغ کرده بود که: دوره‌ی بهمان، آخرین دوره‌ تا n ماهِ دیگه، با تدریسِ فوق‌العاده‌ی فلانی، همراه با اعطای مدرک بین‌المللی، فقط 3 نفر تا تکمیل ظرفیت. با خودم گفتم از دو حالت خارج نیست:

یک. این جمله‌ی «فقط 3 نفر تا تکمیل ظرفیت» برای بازارگرمی باشه و دروغ، که ما را با کذاب و دروغ‌پرداز کاری نیست.

دو. این جمله‌ی «فقط 3 نفر تا تکمیل ظرفیت» راست باشه، که خب دوره‌ای که برای 3 نفرِ ته‌مونده‌ش لازم دیده که پوستر طراحی کنه و کلی پولِ تبلیغ بده، حتمن کلن 4 نفر ظرفیت داشته! والا...

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۰
امید ظریفی