امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۱۵ ق.ظ

تابستانۀ موقتِ من

می‌دونید چی‌ئه؟ این تابستون اصلن و ابدن اون‌طور که می‌خواستم نبود. حدودن فقط 50درصد کارهام رو تونستم انجام بدم. شاید هم کم‌تر. اگه هر زمان دیگه‌ای بود، حسابی حال‌م گرفته‌بود از این موضوع. طبق داده‌هایی که از خودم دارم، اصولن تنها چیزی که می‌تونه اون‌قدر حال‌م رو بد کنه که مثلن یک روز کامل نتونم کاری بکنم، این‌ه که برنامه‌ای که برای یه بازۀ زمانی زندگی‌م ریختم رو -به هر دلیلی- درست‌وحسابی انجام نداده‌باشم. اما با همۀ این‌ها، الآن حال‌م خوب‌ه.

داستان از سکتۀ کوچیک مامان‌جون شروع شد. 10 مرداد. تا دو هفته بعدش همه درگیر بودیم که ببینیم چی‌کار باید کرد. دو-سه هفته بعدترش هم درگیر عمل‌ش بودیم. این شد که نه جسم‌م آزاد بود، نه ذهن‌م. گرفتگی 4تا رگ قلب شوخی نیست. اون هم رگ‌های قلبی که یک‌بار عمل شده. خودش نمی‌دونست. دکتر برای این‌که نگران نشه، به‌ش گفته‌بود که فقط یکی از رگ‌های قلب‌ت داره خون می‌دزده. اصلن دزدیدن خون یعنی چی!

روزی که نتیجۀ آنژیو مشخص شد و مادر و خاله و مامان‌جون‌م از مطب دکتر برگشتن خونه، مادرم اومد توی اتاق‌م و در رو بست و داستان رو به‌م گفت. استرس داشت. اما نمی‌دونم چرا از همون‌موقع دل‌ من روشن بود و خیلی نگران نبودم. حتا وقتی که دکتر اصفهان‌ش گفته‌بود که به‌هیچ‌وجه قبول نمی‌کنه که این عمل رو انجام بده. حتا وقتی که بردن‌ش شیراز و دکتر امیرغفران هم که عمل‌ش رو قبول کرده‌بود، گفته‌بود که ریسک عمل 50-50ئه. حتا وقتی که چند روز قبل از عمل، مادرم کنارم نشست و با چشم‌های خیس‌ش به‌م گفت: «خوب میشه. مگه نه؟» از ته دل لب‌خند بزرگی زدم و گفتم: «معلوم‌ه خوب می‌شه. الکی نگران نباش». تا این حد دل‌م روشن بود که از عمد قبل از عمل، نرفتم آباده که ببینم‌ش. چرا باید می‌رفتم؟

بگذریم... 

به 50درصد کارهام بیش‌تر نرسیدم؟ فدای سرم و فدای سرش. همین‌که باباجون می‌شینه جلوش و به‌شوخی به‌ش می‌گه: «تو قدر من رو نمی‌دونی! کل رگ‌های قلب‌ت رو دادم نو کردن‌ها!» و اون هم می‌خنده و جواب می‌ده: «مگه رگ‌های تو رو برداشتم! از دست خودم رگ برداشتن! والا!» برای من بس‌ه. همین‌که آهسته‌آهسته توی خونه راه می‌ره و به دخترها و عروس‌هاش برای پختن شام دستور می‌ده برای من بس‌ه. همین‌که می‌شینه روی مبل تک نفرۀ توی هال خونه‌شون و در جواب مسخره‌بازی‌های من، به‌خاطر دردی که داره دست می‌ذاره روی قفسۀ سینه‌ش و آروم‌آروم می‌خنده، برای من بس‌ه. آره، بخند عزیز دل‌م! بخند که زندگی همین لب‌خند توئه، نه نسبیت عام و کیهان و کوانتوم که نگران این باشیم که تا اون‌جایی که می‌خواستیم خوندیم‌شون یا نه...

:-)

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۲۴
امید ظریفی

نظرات (۴)

۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۶ خورشید ‌‌‌

خدا مامان‌جون رو در پناه خودش حفظ کنه. مام‌بزرگ من هم ماجرایی مشابه رو بعد از یک تصادف گذروند ولی تصادف آقاجون ما رو برد. خدا مامان‌جون و باباجون رو حفظ کنه.

پاسخ:
متاسف‌م به‌خاطر این اتفاق. ان‌شاءالله که روح آقاجون در آرامش کامل باشه.
+ بسی ممنون‌م. خدا مام‌بزرگ شما رو هم حفظ کنه.

خدا حفظ کنه مامان‌جون و باباجون‌تون رو :)

 

+ خطِ آخر نوشته‌تون چیزیه که من همیشه ازش می‌ترسم. دلم نمی‌خواد هیچ‌وقت اهمیت فیزیک اون‌قدر برام زیاد بشه که اون رو به لبخندِ عزیزانم ترجیح بدم. از طرفی می‌دونم که فیزیک شوخی نیست؛ و به صرفِ توجه و زمانِ زیادی نیاز داره. من وحشت می‌کنم وقتی به این دو کفه‌ی ترازو نگاه می‌کنم. تاریخِ علم رو که می‌خونم، می‌بینم که خیلی‌ها نتونستن این دو کفه رو کنار هم نگه دارن. امیدوارم اگر تونستم توی مسیر فیزیک باقی بمونم، هیچ‌وقت اجازه ندم که کفه‌ی علم بیشتر از کفه‌ی عزیزانم سنگین بشه.

پاسخ:
ممنون‌م چارلی! (-:

+ بسیار نگرانی به‌جایی‌ئه. به‌نظرم آدم هر چندمدت یه‌بار باید یه‌سری مغز خودش رو کنکاش کنه و هدف نهایی‌ای که توی ذهن‌ش بوده از قرارگرفتن توی موقعیت فعلی‌ش رو به یاد بیاره. فکر می‌کنم اون‌موقع است که اولویت‌های آدم به‌خوبی خودشون رو نشون می‌دن. فکر نمی‌کنم برای خیلی از ما [ایرانی‌ها] چیزی بتونه به جای‌گاه خونواده برسه!

چند روزی مانده بود که پا به این دنیا بگذارم، اسمی به روشنای رضا بر من نهاد.

 

هفت سالم بود، به مادرم گفتم: میشود از او خواهش کنی برایم قصه بگوید... در آغوشش، با صدای دلنشینش، در سرزمین قصه‌هاش...

 

هشت سالم بود، با حسرت از مدرسه نرفتن و قرآن بلد نبودنش برایم گفت.

 

ده سالم بود، احساس میکردم کم کم حس آرامش دارد ترکم میکند. از ترس به خانه پر از نور او پناه بردم.

 

یازده سالم بود، احساس میکردم اطرافیانم مرا آشفته میکنند. چهره دلنشینش در آن لباس‌های سفیدش دلم را مطمئن کرد.

 

دوازده سالم بود، اولین بار روزه گرفته بودم. رفتم به خانه‌ی او تا با هم برای افطار بیاییم خانه‌مان. تعدادی بادام به من داد و من خوردمشان و ناگهان متوجه روزه‌دار بودنم شدم. ناراحتی، گریه... در آغوشم گرفت و از خدایی خدا برایم گفت.

 

سیزده سالم بود، احساس کردم باید در این دنیا بدوم. او با دلی قرص بلند شد و مقنعه و چارقد سفید بر تن کرد و به نماز ایستاد: الله اکبر... سبحان الله...محمد... او دعا کرد و من او را نگاه.

 

چهارده سالم بود، عزت نفس را برایم تعریف کرد، توکل را، ایمان را.

 

پانزده سالم بود، رفتم خانه‌شان در گوشه‌ای آرام خوابیده بود. گفت: رضا آمدی؟. روز بعد، ظهر از مدرسه آمده بودم، کسی خانه‌مان نبود. کمی صبر کردم، پدرم آمد. سلام بابا... سلام. از پله‌ها بالا رفت. آرام دنبالش رفتم. وارد اتاق شد و من به در تکیه دادم. چند قدمی رفت و صورتش را به سمت من چرخاند. هر دو گریستیم و او به سختی گفت: آبا گتدی، ناراحات اولما، یاخچی یره گدیپدی.

تا یک هفته از مادرم فرار میکردم؛ آخر طاقت نگاه کردن در چشمانش را نداشتم...

پاسخ:
دل‌م نمی‌آد چیزی بگم و این کلمه‌ها رو خراب کنم...

خدا حفظشون کنه چقدر عشقن ^__^

پاسخ:
بسی ممنون‌م. (-:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">