امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
جمعه, ۱۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ق.ظ

دو روایت معتبر از این روزها...

یک. این روزها در حال تصحیح تمرین‌های نسبیت خاص‌ام. بیش از 50 سؤال و بیش از 40 دانش‌جو! با این‌که سه نفر با هم باید از پس تصحیح این تعداد سؤال برآییم، اما باز یک-سوم‌ش هم کار نفس‌گیری است. باری، می‌خواستم بگویم در بین این تقالاها، وقتی آدم به برگۀ بعضی از بچه‌ها می‌رسد، حسابی خسته‌گی‌اش درمی‌رود و نفس راحتی می‌کشد و بر پدر و مادرشان بابت تربیت چنین فرزندی بارها و بارها درود می‌فرستد و -با رعایت موازین شرعی- قربان‌صدقۀ نظم و زیبایی و کامل‌بودنِ پاسخ‌هایشان می‌رود. چرا؟ چون آدم با «چند ثانیه» نگاه‌کردن به جواب و چک‌کردن موارد لازم -خیلی سریع- نمرۀ کامل را به‌شان می‌دهد و می‌رود سراغ نفر بعدی. خلاصه که خدا خیرشان دهاد... اما در این میان، گروه دیگری از بچه‌ها هستند که وقتی آدم به برگه‌شان می‌رسد، بیش از بالایی‌ها خسته‌گی‌اش درمی‌رود و نفس راحتی می‌کشد و بر پدر و مادرشان بابت تربیت چنین فرزندی درود می‌فرستد و -با رعایت موازین شرعی- قربان‌صدقۀ پاسخ‌هایشان می‌رود. چرا؟ چون این گروه کلن چیزی ننوشته‌اند و آدم می‌تواند «در لحظه» صفری برای‌شان بگذارد و برود سراغ نفر بعدی! همانا اینان همان آزاده‌گانِ حقیقی‌اند؛ کسانی که با تن‌ندادن به این مسخره‌بازی‌ها نه وقت خودشان را می‌گیرند و نه وقت ما را!

(بعدن‌نوشت: این هم از واکنش ملت!)

 

دو. این روزها داشتم آخرین روزهای 22ساله‌گی را می‌گذراندم. 22 سال پیش هم، چنین روزی افتاده‌بود جمعه. می‌شود الآن چشم را بست و همین‌طور دکمه‌های روی کی‌بورد را الکی فشار داد و از این تقارن زمانی فرصتی طلایی برای شروع دوباره و تغییرات بزرگ و چه چه چه ساخت... اما خیلی‌ وقت است که دیگر چنین قراردادهای زمانی‌ای برای‌م معنای خاصی ندارند. در ابتدای 23ساله‌گی، عمیقن احساس بی‌سوادی می‌کنم و با این‌که کمی نامشخص است و نمی‌شود نقطه‌به‌نقطه پیش‌بینی‌اش کرد، بیش از هر زمان دیگری به آینده امیدوارم. کلی چیز برای یادگرفتن و کلی اتفاق برای تجربه‌کردن و مقداری زمان آزادتر برای پرداختن به آن‌ها پیشِ‌روی خودم می‌بینم، و همین‌ها چراغ دل‌م را روشن نگه می‌دارند. می‌دانم باید بین بعضی از جنبه‌های زندگی که در لحظه برای‌م اهمیت دارند، یا دیر یا زود اهمیت پیدا خواهندکرد تعادلِ بیش‌تری برقرار کنم. نگرانی‌هایی هم دارم. نگرانی‌هایی که خودم احساس می‌کنم آرام‌آرام با گذشت زمان یا حل می‌شوند و یا از اهمیت می‌افتند. البته که شاید پای گزینۀ سومی هم درمیان باشد...

18 تیر 1378، 9 جولای 1999 بود. 18 تیر سال‌های بعد هم یا 8 یا 9 جولای بوده تابه‌حالا! دیشب فهمیدم آن بازی عجیب‌وغریب میان برزیل و آلمان در جام جهانی 2014 هم 8 جولای بوده. دقیقن 7 سال پیش. این‌که در آن لحظه کجا بودم و چه می‌کردم و چه دغدغه‌های ذهنی‌ای داشتم را دقیق به‌خاطر دارم. و وقتی 7 سال پیش و الآن را مقایسه می‌کنم، از این‌که الآن نگران 8-7 سال دیگرم خنده‌ام می‌گیرد. سر و تهِ یک بازۀ 7ساله حتا در دهه‌های پایانی عمر آدم‌ها هم می‌تواند به‌مقدار خوبی متفاوت و غیرقابل مقایسه و دور از انتظار باشد، چه برسد در اوج جوانی و انرژی آدم.

این‌طور که فکر می‌کنم، بعضی از نگرانی‌های بالا بساط‌شان را جمع می‌کنند و می‌روند. اما باز هم نگرانی‌هایی هستند که باقی بمانند... بگذریم! فعلن که صراط‌ المستقیم مشخص است و نگارندۀ این سطور هم دارد دست‌وپاشکسته و افتان‌افتان در آن پیش می‌رود! امیدوارم در سال‌های آینده به‌مقدار کافی و وافی از مسیر لذت ببرم و رضایت درونیِ مناسبی از آن‌چه بوده و هست داشته‌باشم.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۰/۰۴/۱۸
امید ظریفی

نظرات (۲)

۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۲:۲۴ خورشید ‌‌‌

تولدت مبارک امید. چراغ دلت همیشه روشن. 

امیدوارم هرچه زودتر بتونیم دیدار تازه کنیم و کمی گپ بزنیم.

پاسخ:
بسیار ممنون‌ام. خودم هم ته‌ش چنین آرزویی‌ رو برای خودم می‌کنم!
به‌امیدخدا. امیدوارم دیگه از ۱۸ تیر ۱۴۰۱ رد نشه. (-:

مبارک باشه :))

به امید دیدار مجدد.

پاسخ:
خیلی ممنون‌ام. (-:
ان‌شاءالله به‌زودی.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">