امید ظریفی

امید ظریفی
سَرگَشتِۀ مَحض‌ایم و دَرین وادیِ حِیرَت
عاقِل‌تَر اَز آن‌ایم کِه دیوانِه نَباشیم

حتا هنوز هم، هم‌چنان همین!
تا ببینیم خدا چی می‌خواد...
بایگانی
شنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۱۶ ب.ظ

آن‌سویِ آینه

چون کم‌کم داریم به آخرِ ترم و زمانِ امتحان‌ها نزدیک می‌شیم و بعدش هم تابستون پیش روئه و من هم تهران نمی‌مونم، دنبال این بودم که هرچه سریع‌تر [احتمالن] اولین و آخرین تئاتر نیمه‌ی اول امسال‌م رو برم. بین تئاتر «کوروش» که توی تالار وحدت برگزار می‌شد و دو تا تئاتر طنز دیگه مونده بودم که کدوم رو انتخاب کنم. روزها می‌گذشت و من هم هی تصمیم‌گیری رو عقب می‌انداختم، تا چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش که جناب صالح‌پور مطلبی در مورد تئاترهایی که امسال دیده بودن نوشتن و توش از تئاتر «آن‌سوی آینه» که پسِ ذهن خودم بود هم کَمَکی تعریف کردن. این شد که دقیقن بعد از خوندن اون مطلب رفتم و بلیت آخرین اجرای آن‌سوی آینه، که جمعه شب توی پردیس تئاتر شهرزاد اجرا می‌شد رو گرفتم. لامبورگینی، اولین تئاترم، رو هم تابستون سال پیش توی همین مجموعه دیدم.

برسیم به دیروز. ساعت 9ونیم نمایش شروع می‌شد. نمی‌خواستم با اسنپ برم؛ پس افطاری خوابگاه که کتلت بود رو زودتر از معمول گرفتم و ساندویچش کردم. توی فلاسک کوچیکم هم دم‌نوشِ نعناع و نبات درست کردم و با یه لیوان گذاشتم توی کیفم و راه افتادم سمت متروی طرشت. سوار قطار شدم و ایستگاه تئاترشهر پیاده شدم. چند دقیقه بعد از اینکه رسیدم روبه‌روی تئاترشهر اذان رو گفتن. روی یکی از صندلی‌های سنگی اون اطراف نشستم و روزه‌ام رو باز کردم. حین اینکه داشتم دم‌نوش‌م رو می‌خوردم، یه بنده‌خدایی اومد و گفت که من فلانی، کارگردان سینما، هستم. از اولین فیلمی که ساخته و ضرری که کرده و عدم حمایت دولت و چه و چه و چه گفت و آخر کار هم به این رسید که تصمیم گرفته خودش نسخه‌های فیلم‌ش رو دستی بفروشه. از ذهنم گذشت که یه لب‌خند موزیانه‌ای بزنم و ازش بپرسم که قبول داری فیلم‌های خوب دست‌کم اینقدری میفروشن که سازنده‌اش ضرر نکنه؟ و وقتی جواب مثبت داد بگم که پس فیلم خوبی نساختی برادر من! (-: ولی نمی‌دونم چرا اون لحظه حس بدی نسبت به این برخورد پیدا کردم و نتیجه این شد که یه نسخه‌اش رو با وجود اینکه می‌دونستم قرار نیست ببینم، خریدم. الآن که فکر می‌کنم می‌بینم که شاید بهتر بود که همون برخورد اول رو (حالا یه خورده مِلوتر!) انجام می‌دادم. چون وظیفه‌ی منِ مخاطب، منِ مردم، منِ دانش‌جو جلوگیری از ضرر یه کارنابلد نیست؛ حمایت از کارهای هنریِ خوبه. خلاصه ساندویچم رو هم خوردم و راه افتادم به سمت خیابون نوفل‌لوشاتو و سفارت واتیکان و پردیس تئاتر شهرزاد! داخل نوفل‌لوشاتو که شدم، دیدم که کنار موسسه‌ی پژوهشی حکمت و فلسفه‌ی ایران، چند تا از بچه‌های کار، با لباس‌های کهنه و نه‌چندان مناسب، دارن می‌خندن و بازی می‌کنن و رد می‌شن. کودکان کار. حکمت و فسلفه‌ی ایران. قضاوت بین اینکه این دو عبارت چقدر به هم میان با خودتون! باری، نتیجه‌ی نیم‌ساعت زود رسیدن و ربع‌ساعت تاخیر برای شروع، میشه چهل‌وپنج دقیقه معطلی توی شلوغیِ خیره‌کننده‌ی دم سالن.

اما بپردازیم یه خود تئاتر. نوشته‌ی فلوریان زِلِر و به کارگردانیِ علی سرابی. با بازی پژمان جمشیدی، ریما رامین‌فر و مارال بنی‌آدم و خودِ علی سرابی. چیزی که بسیار نظر آدم رو جلب می‌کرد موسیقی‌ای بود که حین اینکه تماشاگرها وارد سالن می‌شدن پخش می‌شد. عالی بود. (از دیشب هرچی می‌گردم پیداش نمی‌کنم!) طراحی صحنه ساده بود. بدون موارد اضافه در هر پرده. و اما نمایش! طنزی به شدت عالی و آلوده به شوخی‌های ...! تا حدی که اگه توی همون مطلب آقای صالح‌پور نخونده بودم که علی سرابی و مارال بنی‌آدم زن و شوهرن شاید وسط کار ول می‌کردم و میومدم بیرون از سالن! (-: نکته‌ی بسیار بسیار بسیار جذاب کار برای من این بود که حرف‌هایی که بازیگرها می‌زدن صرفن دیالوگ نبود و اون‌ها در اکثر مواقع داشتن ذهنیت خودشون رو بازی می‌کردن. به این صورت که بقیه‌ی بازیگرها استاپ می‌شدن یا بدون صدا لب می‌زدن و اون یکی بازیگر چیزهایی که توی اون لحظه از ذهنش می‌گذشت رو بازی می‌کرد؛ و همین کمدی موقعیتِ خیلی خوبی رو ایجاد کرده بود. چیزی که قبلن هیچ‌جا ندیده بودم و در نوع خودش عالی بود. مورد دیگه هم اینکه شاید حرف اصلیِ متن پشتِ موقعیت‌های طنزِ لحظه‌ای اون برای بسیاری گم شد. متنی که می‌خواست تا حدی روابط زناشویی رو نقد کنه. هرچند به نظرم نتیجه‌ی خیلی ملموسی نداشت، ولی بسیار قابل تفکر و بحث بود.

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۶
امید ظریفی
جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۵:۲۸ ق.ظ

شیر یا خط؟!

پرسش. سکه‌ای را آن‌قدر به هوا پرتاب می‌کنیم تا خط بیاید و به ازای هر مرتبه که آن را پرتاب می‌کنیم، یک لَمپول* می‌بریم.  یعنی اگر در همان پرتاب اول خط بیاید، یک لمپول می‌بریم؛ اگر در پرتاب دوم خط بیاید، دو لمپول و الخ. حال سوال این است که به صورت میانگین در این بازی چند لمپول می‌بریم؟ یعنی اگر بارها و بارها (بخوانید: بی‌نهایت‌بار) این بازی را تکرار کنیم و بعد از آن مقدار لمپولی که بدست آورده‌ایم را تقسیم بر تعداد دفعه‌های بازی کردن‌مان کنیم، چه عددی بدست می‌آید؟ 

 

پاسخ. واضح است که احتمال اینکه یک لمپول ببریم 1/2، احتمال اینکه دو لمپول ببریم 1/4، احتمال اینکه سه لمپول ببریم 1/8 است؛ و همین‌طور تا آخر. پس مقدار میانگین لمپول‌هایی که بدست می‌آوریم برابر مقدار زیر می‌شود

که می‌توانیم آن را به صورت زیر بنویسیم

که برابر است با

بنابراین اگر در موقعیتی گیر افتادید که دقیقن به دو لمپول نیاز داشتید و یک نفر هم پیدا شد که این بازی را به شما پیشنهاد داد، حتمن بازی کنید!

 

پی‌نوشت: نمی‌دونم این نتیجه‌ی آخر، همون‌قدر که برای من جالبه، برای شما هم جالبه یا نه! (-: اگه نیست، نشون‌دهنده‌ی اینه که یحتمل معلم خوبی نیستم!

 

* برای آشنایی با لمپول، اینجا را بخوانید!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۵:۲۸
امید ظریفی
دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۶:۲۰ ب.ظ

گریه نکن ری‌را...

دریافت - 7.29 مگابایت

 

سرانجام باورت می‌کنند

باید این کوچه‌نشینانِ ساده بدانند

که جُرمِ باد، ربودن بافه‌های رویا نبوده است

 

گریه نکن ری‌را

راه‌مان دور و دل‌مان کنار همین گریستن است

دوباره اردی‌بهشت به دیدنت می‌آیم

 

خبر تازه‌ای ندارم

فقط چند صباحِ پیش‌تر

دو سه سایه، که از کوچه‌ی پایین می‌گذشتند

روسری‌هایِ رنگینِ بسیاری با خود آورده بودند

ساز و دُهُل می‌زدند

اما کسی مرا نمی‌شناخت

راه‌مان دور و دل‌مان کنار همین گریستن است

 

خدا را چه دیده‌ای ری‌را

شاید آن‌قدر بارانِ بنفشه بارید

که قلیلی شاعر، از پیِ گلِ نی

آمدند، رفتند دنبالِ چراغ و آینه

شمع‌دانی، عسل، حلقه‌ی نقره و قرآنِ کریم

 

حیرت‌آور است ری‌را

حالا هر که از روبه‌رو بیاید

بی‌تعارف صدایش می‌کنیم: بفرما!

امروز مسافر ما هم به خانه برمی‌گردد...

 

 

شعر، از سید علی صالحی

خوانش، به وقتِ روزهایِ پایانیِ اردی‌بهشت!

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۲۰
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۲۹ ب.ظ

قبله‌ی آمال منی، آزادی!

تا قبل از عید سعی می‌کردم دست‌کم هفته‌ای دو سه روز، صبحِ زود، برم و دور حیاط خوابگاه بدوم. بعد از عید کم‌تر شد. یکی دو بار بیش‌تر نرفتم. شاید به خاطر شروع شدن میان‌ترم‌ها، شاید به خاطر اینکه برام تکراری شده بود، شاید هم به خاطر تنبلی. گذشت تا دیروز که داشتم فکر می‌کردم چه حرکتی بزنم که برام هیجان‌انگیز باشه تا بعدِ یه مدت دوباره خسته نشم. این ایده به ذهنم رسید که صبح‌ها بلند شم و برم میدون آزادی. حساب کردم و دیدم که میشه توی 1 ساعت و نیم جمعش کرد.

خلاصه که صبح قبل از ساعت 6 بیدار شدم. نماز خوندم و اندک چیزی خوردم و حول‌وحوش 6ونیم راه افتادم سمت آزادی. آسمون ابری بود و هوا عالی. تا ساعت 7ونیم چندین بار دور میدون دویدم. چند دقیقه‌ای هم نم‌نمِ بارون زد. بعد رفتم و روی یکی از صندلی‌های سنگیِ زیر میدون دراز کشیدم. اینقدر خسته بودم و اینقدرتر هوا خوب بود که یه 7-8 دقیقه‌ای چرت زدم توی همون حالت! (-: بعدش بلند شدم و زنگی به مادرم زدم و راه افتادم سمت خوابگاه. از میوه‌فروشیِ سر کوچه یه کم طالبی و زردآلو خریدم.

توی پرانتز: فکر کردم نوشته زردآلو کیلویی 3200 تومن! تعجب کردم. گفتم مگه میشه از گوجه هم ارزون‌تر باشه! موق حساب کردن فهمیدم 32000 تومن بوده :-| 

از میوه‌فروشی زدم بیرون. روبه‌روی دیزی‌سرای محله‌ی طرشت که رسیدم به سرم زد که یه صبحونه‌ای هم بخورم. قبلن چندین بار می‌خواستم برم ولی جور نشده بود. رفتم داخل. مغازه غلغله بودم. در و دیوارش پر شده بود از عکس بازیگرها و ورزشکارهای قدیمی. شعارشون هم این بود: «ماشاءالله به غذای ملی!» املت سفارش دادم و چایی. و چه صبحونه‌ای! عالی بود. بهترین املتی بود که تا حالا خورده بودم.

8:10 وارد خوابگاه شدم. تمام!

 

پی‌نوشت1: چَلِنچ اَکسِپتِد! ادامه‌دار خواهد بود امروز صبح.

پی‌نوشت2: همین الآن دوباره بارون گرفت!

پی‌نوشت3: همچنان معتقدم که چتر مسخره‌ترین اختراع آدمی‌ست...

عکس‌نوشت: وقتی زیر آزادی دراز کشیدی (-:

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۲۹
امید ظریفی
سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۵۳ ب.ظ

بودن

 

«بودن»، داستانِ عکس پایین است. داستانِ طور دیگر نگاه کردن. داستانِ بخت و اقبال. داستانِ طبیعت. برای همین اسم شخصیت اصلی کتاب «چَنسی گاردینر» است. داستان بسیار کوتاه است و هرچه که بخواهم بگویم مقدار خوبی از آن را لو می‌دهد. اما قضیه از این قرار است که چنسی از بدو تولد دچار یک نوع اختلال مغزی است و برای همین نمی‌تواند خوب فکر کند. از همان زمان نوزادی که مادرِ خود را از دست می‌دهد مردی ثروت‌مند او را به خانه‌ی خودش می‌برد و پرورشش می‌دهد. سال‌ها می‌گذرد. چنسی بزرگ می‌شود، ولی هنوز نمی‌تواند خوب فکر کند. او نه هویتی دارد و نه نیاز است که داشته باشد؛ چون تمام وقتش را به حفاظت از باغِ پیرمرد و دیدن تلویزیون می‌گذراند و تا به حال هم فقط چند باری از اتاق خودش بیرون رفته. خارج از خانه که بماند! اما بالاخره یک روز پیرمرد می‌میرد. چنسی مجبور است خانه را ترک کند و ...

فیلم «Being there» هم که در سال 1979 ساخته شده، بر اساس همین کتاب است. هنوز ندیدمش. دیدم می‌نویسم ازش. 

 

 

پی‌نوشت1: «عشق» مهم‌تر از «شوقِ باهم‌بودن» است.

پی‌نوشت2: «حضور» مهم‌تر از «بودن» است.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۵۳
امید ظریفی
يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۰۷ ب.ظ

یـ‌کَلَمِه‌ـا

همیشه پس ذهنم به قدرت کلمه‌ها اعتقاد داشتم. بارها برایم تاثیرشان ثابت شده بود. برای همین معتقدم که اگر چشمِ انسان‌ها هم دروغ بگوید، نوشته‌هاشان دروغ نمی‌گویند. آدم شاید بتواند خودش را پشت حرف‌هایی که می‌زند و یا حتا برق چشمانش پنهان کند، ولی پشت کلمه‌هایی که می‌نویسد نه. دو روز پیش برای چندمین بار این حرف‌ها از ذهنم گذشت و دوباره بر صحت‌شان مهر تایید زدم. از جمع سی‌واندی نفره‌مان، چیزی حدود هفت هشت نفر را مدتی بود که، هرچند خاموش، پیوسته می‌خواندم. وقتی کسانی را که فقط کلمه‌هاشان را خوانده‌ای برای نخستین‌بار می‌بینی، مطمئن باش قرار نیست سخت متعجب شوی؛ قرار نیست چیزهای خیلی متفاوت و تازه کشف کنی؛ الا مقداری حالِ خوش و مهربانی و صمیمیتی خالصانه که فقط با «حضور» می‌توان حس‌شان کرد. وگرنه مطمئن باشید که سادگیِ پشتِ کلماتِ یک نفر، همان سادگیِ خودش است. شیطنت‌ها و عمیق بودن و اعتقادات و تفکراتش نیز هم. و چه زیبا گفته که «کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَة.» شجره‌ی طیبه‌ای که «أَصلُها ثابِتٌ وَ فَرعُها فِی السَّماء.» همین...

 
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۰۷
امید ظریفی
شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۴۱ ق.ظ

دِد وَنَک! دِد وَنَک!

پیش‌نوشت: برنامه‌ی امروز «عالی» بود و پر از حال خوب. هم تجربه‌ی جدید و جالبی بود برای من و هم برنامه‌ریزیِ بسیار خوبی داشت. برنامه‌ای که دقیقن 13 ساعت و 5 دقیقه طول کشید و پتانسیل این رو داشت که آدم از بیشتر لحظه‌هاش لذت ببره. جمله‌ی آخر رو به این دلیل گفتم که «عالی» به معنای «ایده‌آل» نیست...

 

بسیار مشتاقِ امروز بودم. هم به خاطر اولین دورهمی بلاگرانه‌ای که قرار بود توش شرکت کنم و هم به خاطر اینکه محل قرار، نمایشگاه کتاب بود. تنها باری که رفته بودم نمایشگاه، کلاس پنجم دبستان بودم. با خانواده اومدیم تهران و دو روز موندیم و نمایشگاه رو گشتیم. خلاصه که صبح ساعت 6 بیدار شدم. صبحانه خوردم و کم‌کم آماده شدم و دقیقن ساعت 7:31 از خوابگاه زدم بیرون و به سمت ایستگاه امام‌خمینی (محل قرارمون برای شروع دومینِ دورهمیِ وبلاگیِ نمایشگاهِ کتاب یا همون دِد ونک!) راه افتادم. حول و حوش 8:10 بود که رسیدم. بدیهتن ملت رو نمی‌شناختم. گوشه‌ای نشستم و به هولدن (همه‌کاره‌ی دورهمی) پیام دادم که من رسیدم، چه کنم! جواب داد که چند تا دیگه از بچه‌ها هم رسیدن، داد بزن دِد ونک! (-: دور و برم رو نگاه کردم. یه جمعیت 4-5 نفره توی چشم می‌زد. رفتم جلو و پرسیدم که شماها وبلاگ می‌نویسین؟! جواب مثبت بود و آشنایی‌ها شروع شد. چند دقیقه‌ای که گذشت خود هولدن هم به جمع‌مون اضافه شد. چقدر یه آدم می‌تونه انرژی داشته باشه آخه! :-| تا 8:45 تقریبن همه رسیده بودن. دیگه عملن ایستگاه رو قُرق کرده بودیم. یه جمعیت سی‌وپنج نفره + یک عدد هولدن که آروم و قرار نداره و «دِد ونک دِد ونک»گویان از چپ می‌پره راست و از راست می‌پره چپ + نگاه‌های متعجب و عاقل اندر سُفهایِ دیگران! نکته‌ی جالب قضیه این بود که سه نفرمون ارتباط مستقیمی با یزد داشتیم. من و سید طاها و سلوچ. و جالب‌تر اینکه قبلن من و سلوچ هم‌دیگه رو توی یزد دیده بودیم!

راه افتادیم به سمت مصلا. ایستگاه شهید بهشتی پیاده شدیم و آماده شدیم برای برگزاری مراسم افتتاحیه؛ روی چمن‌های نزدیک مصلا. اینجا بود که آقای صالح‌پور و همسرشون هم بهمون اضافه شدن و به همین دلیل برای nامین بار سی‌وخورده‌ای نفر به هم‌دیگه معرفی شدیم! برای شروع کار من شعری که برای دورهمی گفته بودم رو خوندم. نقیضه‌ای بود روی این، که داخلش با چند تا از بچه‌های حاضر در جمع شوخی کرده بودم. بعد هولدن قرعه‌کشی فقرای دورهمی (؟!) رو برگزار کرد که به این‌صورت بود که از پول‌هایی که قبلن جمع شده بود، به چهارده نفر کمک‌هزینه‌ی خرید کتاب تعلق گرفت. من هم به قید قرعه جز فقرا شناخته شدم و 20هزارتومن به جیب زدم! بعد گروه‌گروه شدیم و زدیم به شبستان. من و اویان و مجتبا جمشیدی با هم رفتیم. البته خیلی زود گم‌شون کردم. اول کار رفتم آموت تا دیداری تازه کنم با افراد داخل غرفه؛ که حق‌ها دارند به گردن من. سه تا از بچه‌های دانشگاه رو هم این بین دیدم. تا ساعت 1 که قرار گذاشته بودیم که جمع بشیم و با هم بریم برای ناهار، تقریبن تموم کتاب‌هایی که می‌خواستم رو گرفتم. (جمعه، ساعت 11:40 شب: بسیار خوابم میاد! بقیه‌اش رو فردا می‌نویسم.)

برای ناهار دوباره دور هم جمع شدیم. هولدن و آقای صالح‌پور رفتن که سفارش بدن. بعد از چند دقیقه هولدن با یه پلاستیک بزرگ زباله روی دوشش برگشت! می‌گفت چرا وقتی به فروشنده می‌گم سی‌وخورده‌ای ساندویچ و نوشابه و دوغ بده، می‌خنده آخه! :-| بعد از ناهار هم به کمی صحبت و دادن هدایایِ شرکت‌کنندگان به هولدن (من جمله «P-:»ی من!) و کَمَکی ادابازی و امضا کردن کتاب‌های چارلی گذشت. چارلی‌ای که برنده‌ی هدیه‌ی غائبین دورهمی وبلاگی یا همون هغدو شده بود! ساعت 4 بود که دوباره زدیم به شبستان. کتابی که یکی از آشناها می‌خواستن رو خریدم و لختی بعد هم به کتاب‌گردی گذشت و بعد هم رفتم نماز. آخر کار سری هم به قسمت انتشارات دانشگاهی زدم و کتابی که می‌خواستم رو گرفتم و برگشتم به محل قرار.

چندتا از بچه‌ها نشسته بودن و صحبت می‌کردن. کمی اون‌طرف‌تر نشستم و کتاب «پرسه در حوالی زندگی»ِ مصطفا مستور رو که قبل از ناهار شروع کرده بودم رو باز کردم. تا بقیه‌ی بچه‌ها بیان و برن نماز بخونن و جایزه‌ی خانم یعقوبی رو بگیرن و برگردن، کتاب تموم شد. بسیار کتاب خوبی بود. در اصل عکس‌نوشته‌های مصطفا مستور بود. این هم خودش سبک جالبیه برای نوشتن. در این بین هم خانم نعمتی یک مجموعه کتاب رو به چند نفرمون هدیه دادن. بسیار هم شاکی بودن که چرا خوابگاهِ ما پسرها شب‌ها دِدلاین ورود نداره! (-: کم‌کم بچه‌ها اومدن و دوباره نشستیم دور هم و مدتی حرف زدیم. از اون جمعیت اولیه فکر کنم حدود 15 تا 20 نفری آخر کار موندیم و راه افتادیم به سمت مترو. خداحافظی‌ها شروع شد و هرکس رفت سمت خط خودش. من و هولدن و چند نفر دیگه هم مسیرمون به سمت کهریزک بود. ایستگاه دروازه دولت بود که پیاده شدیم و برای آخرین‌بار از هم‌دیگه خداحافظی کردیم. بقیه‌ی مسیر رو تا خوابگاه تنها رفتم. ساعت دقیقن 8:36 شب بود که وارد خوابگاه شدم. همین...

 

 

پس‌نوشت1: الحق و الانصاف که ... . هیچی. زنده باشی هولدن (-;

پس‌نوشت2: ببخشید نتونستم از همه‌تون اسم ببرم. شلخته یاد کردم دیگه!

پس‌نوشت3: چون چندتا از دوستان درخواست کردن، متن شعری که خوندم رو توی این پست می‌ذارم. برای داشتن رمزش پیام بدید.

 

۱۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۷:۴۱
امید ظریفی
چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۳۵ ب.ظ

ش ر ی فِ ز ی ب ا یِ م ن

دیروز یکی از بهترین روزهای دانشگاه بود. سه‌شنبه‌ها تنها کلاسی که مجبورم برم اندیشه یکِ ساعت 8 صبحه. اون هم برای اینکه حضور و غیاب داره. (-: با خودم گفتم که ساعت 9ونیم که کلاسم تموم شد برمی‌گردم خوابگاه تا به کارهام برسم. برای همین نه کتاب و دفتری برداشتم و نه لپ‌تابم رو. ناهارم رو هم گذاشتم توی صف خرید که یکی دیگه بره بگیره. وارد دانشگاه شدم. روزنامه‌ی دانشگاه (که شنبه‌ها و سه‌شنبه‌ها چاپ میشه) رو از روی یکی از مینی‌کیوسک‌ها برداشتم. بیشتر مطالبش مرتبط بود با برنامه‌های امروزِ دانشگاه. دومین رویداد «شریف زیبای من». کلاسم تموم شد. از اِبنِس (بخوانید: ساختمان ابن‌سینا) رفتم انجمن. (بخوانید: انجمن علمی دانشکده فیزیک) با بچه‌ها در مورد فیلترینگ تلگرام (لعنت‌الله!) صحبت کردیم. بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و راه افتادم که برگردم خوابگاه. اما انگار برنامه‌ها شروع شده بود! 3 تا اجرای تئاتر خیابانی از ساعت 10 صبح تا 1ونیمِ بعدازظهر، صخره‌نوردی روی دیوارهای ابنس، فوتبال حبابیِ سالن جباری، مسابقه‌ی دوی دور دانشگاه، ایستگاه نقاشی روبه‌روی دانشکده کامپیوتر و جشنِ سالن جابر مقداری از برنامه‌ها بود. به این‌ها رفع اشکال فیزیک یکی از بچه‌ها و صحبت نسبتن مفصل با مهدی [رسولی] رو هم اضافه کنید، نتیجه‌اش این میشه که به جای ساعت 9ونیم صبح، ساعت 7ونیم غروب برگشتم خوابگاه!

 

پ.ن1: دیروز به خیلی از کارهام نرسیدم، ولی یکی از به‌یادموندنی‌ترین روزهای دانشگاه بود.

پ.ن2: مشتاق دورهمی بلاگرانه‌ی نمایشگاه کتابم. جمعه است. می‌نویسم ازش.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۵
امید ظریفی
يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ق.ظ

با هم بسازیم :|

از تابستون پارسال یه سری از بچه‌های المپیادیِ کرج دور هم جمع شدن و یه موسسه‌ای راه انداختن به اسم «همساز» که کارش برگزاری آزمون‌های مرحله دویی به صورت منظم و در طول سال بود. چیزی که تابه‌حال اتفاق نیافتاده بود. بعد از برگزاری یکی دو تا آزمون، من هم به کمیته‌ی فیزیکش اضافه شدم. چندتایی بودیم و هر آزمون نفری یه سوال می‌دادیم. بچه‌ها هم به صورت آنلاین شرکت می‌کردن و پاسخ‌هاشون رو اسکن می‌کردن و می‌فرستادن و هر کدوم از طراح‌ها هم سوال خودش رو تصحیح می‌کرد و نمره می‌داد و بعد هم نتیجه‌ها اعلام می‌شد. در این بین بعضی مواقع بچه‌ها چیزهای جالبی توی برگه‌شون می‌نوشتن. از ابراز ارادت به طراح و این چه سوالیه طرح کردید گرفته تا نوشتن شعر و لطیفه و کشیدن شکلک و از این‌جور چیزها! موارد نسبتن زیادی از این دست رو از همون اوایل جمع‌آوری کردم. اما از بدِ روزگار حدود دو ماه پیش موبایلم به فنا رفت و امکان دسترسی بهشون رو ندارم. فعلن دو مورد از شاهکارهای بچه‌ها توی آزمون آخر رو می‌تونید ببینید:

 

وقتی نتیجه‌ی آخر سوال، شهود فیزیکیِ خفنی بهت میده!

 

وقتی اشتباه کردی و به چیز بدی رسیدی و راهی برای برگشت هم نداری و سعی می‌کنی فرار رو به جلوی خوبی داشته باشی!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۰۶
امید ظریفی
شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۲۰ ب.ظ

سری چهارم خاطرات کوتاه

هفت. دیشب حدود یک ساعتی توی حیات خوابگاه با علی [صادقی]، یکی از دوست‌هام -اگه نشه بهش گفت برادر- که خونه‌مون از اول دبیرستان روی سر خونه‌ی اون‌ها بود، داشتیم از 4 - 5 سال گذشته حرف می‌زدیم. خاطره‌ای رو برام تعریف کرد که از یادم رفته بود. دوم دبیرستان بودم. امتحان ترم اول ادبیات بود. یکی از سوالات‌مون این بود که یک جمله در مورد کلمه‌ی «خوشه‌چین» بنویسید. من هم کاملن می‌دونستم که منظورش این بوده که مثلن بگید که این کلمه یعنی چی و به چه کسایی خوشه‌چین می‌گن. اما نمی‌دونم چرا سر جلسه به ذهنم خطور کرد که شاید منظور طراح این بوده که شعری، نثر مسجعی، جمله‌‌ی ادبی‌ای، یا خلاصه یه همچین چیزی بنویسید. به همین دلیل نه گذاشتم و نه برداشتم و چند بیت اول آهنگ خوشه‌چینِ سالار عقیلی رو نوشتم:

من که فرزند این سرزمینم

در پی توشه‌ای، خوشه‌چینم

شادم از پیشه‌ی خوشه‌چینی

رمز شادی بخوان از جبینم

 

قلب ما بود مملو از شادی بی‌پایان

سعی ما بود بهر آبادیِ این سامان

خوشه‌چین، کجا اشک محنت به دامن ریزد

خوشه‌چین، کجا دست حسرت زند بر دامان

 

یادم نیست نمره‌اش رو گرفتم یا نه! (-: #ایده‌ی_الکی_نزنیم!

 

هشت. کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم. یه روز مادرم ازم پرسیدن که آیا می‌تونم برای ضرب کردن عددهایی که رقم یکان‌شون پنجِ، توی خودشون رابطه‌ای بدست بیارم یا نه. یادمه که یکی دو ساعتی وقت گذاشتم و هی ضرب کردم و ضرب کردم، تا بالاخره رابطه‌اش رو پیدا کردم. و این شد اولین کشف ریاضیاتیِ من! #دیگه_چی؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۰
امید ظریفی